eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
زایمان در کشور هلند 🇳🇱 ✅ هلند بیشترین آمار زایمان های خانگی را در کشورهای غربی دارد (حدود ۳۰ درصد زایمان ها در خانه صورت می گیرد) و دولت هم مردم را تشویق می کند که در خانه زایمان کنند و برای این کار تمام امکانات را به صورت رایگان در اختیارشان قرار می دهد. دلیلش را هم فضای آرام خانه و آلودگی کمتر آن از لحاظ بهداشتی نسبت به بیمارستان عنوان می کنند. ✅ خانم های باردار باید با کلینیک های مامایی تماس بگیرند و اصلا لزومی ندارد پیش دکتر خانواده یا دکتر زنان بروند. در طول زمان بارداری تا زمان زایمان تحت مراقبت یک ماما قرار می گیرند. مگر اینکه ماما تشخیص دهد که بارداری در وضعیت عادی نیست و لازم است از دکتر متخصص کمک بگیرند. هزینه این کلینیک ها و تجهیزاتی که استفاده می کنند رایگان است. در صورتی که اگر برای زايمان، بیمارستان را انتخاب کنند هزینه های بیمارستان بر عهده خودشان است. کانال «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
دوتا کافی نیست
زایمان در کشور هلند 🇳🇱 ✅ هلند بیشترین آمار زایمان های خانگی را در کشورهای غربی دارد (حدود ۳۰ درصد ز
۳۰۲ سال ۹۰ در سن ۱۷ سالگی خیلی ساده عقد کردم و سال ۹۱ هم رفتیم مشهد و زندگی مشترکمون رسما شروع شد☺️ حدود ۵ ماه بعد عروسی، دیگه خیییلی دلم بچه میخواست اما تا یک سال بعدش طول کشید تا بچه دار بشیم. وقتی جواب آزمایش رو گرفتم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم😃 مثل همه خانمها دنبال یه دکتر زنان خوب بودم (تازه تو۳،۴ماهگی😅) آخه کلا با دکتر و اینا میونه ای نداشتم... یه دکتر خوب پیدا کردم اما سرش خیلی شلوغ بود. هر بار باید کلی تو نوبت مینشستیم😐 منم کلا ۲-۳ بار بیشتر نرفتم. فقط یک بار توی ۵ ماهگی سونو رفتم برای تعیین جنسیت.👼🏻 خلاصه یه مامای خونگی بهم معرفی کردن که تو خونه خودش معاینه میکرد و زایمان انجام میداد😃 منم از خداخواسته رفتم زیر نظرش (از ۷ ماهگی) انصافا خیلی خبره بود.. خلاصه علی رغم مخالفت های کل فامیل برای زایمان رفتم پیشش تو خونشون😉 انقدررررررر دستش سبک بود و راهنمایی میداد، قوت قلب میداد که خدا میدونه 😌انقدر حالم خوب بود که همه بهم می گفتن مثلا زائویی یکم دراز بکش😂 البته چون کارش مجوز قانونی نداشت یکم سخت شناسنامه دادن🙂 خلاصه پسر اولم پاییز سال ۹۳ بدنیا اومد. ۲ سال بعد یعنی سال ۹۵ برای فرزند دومم خواستم برم پیش همون خانم که به خاطر سن بالا و بیماری شون دیگه قبول نکردن😞 من مجبور شدم برم بیمارستان و کلی اذیت شدم. سال ۹۷ برای فرزند سومم واقعا نگران بودم چون اون خانم به رحمت خدا رفته بودن😭 منم از بیمارستان خیییییلی می ترسیدم😢 تا اینکه برای یه مشکلی، چله زیارت عاشورای کامل (با صد لعن و صد سلام و نماز و دعای بعدش) گرفتم. (اون موقع ۲ ماهم بود) اما در کنار اون حاجت اصلیم، برا خودمم دعا میکردم که طبیعی ترین، راحت ترین، سریعترین زایمان ممکن رو داشته باشم و ترجیحا در منزل😜(عین عباراتم بود) تا اینکه روزی که زایمان داشتم با کمال ناامیدی و ترس حاضر شدم که برم بیمارستان. لباسهامو پوشیدم و چادر و اینا... اما هنوز از راهروی خونه بیرون نرفته بودم که با کمال تعجب فرزندم همونجا بدنیا اومد😮 خیییییلی تجربه شیرینی بود. گفتم براش تربت بیارن با آب نیسان مخلوط کردیم و کامش رو برداشتیم. توی گوشش اذان گفتیم و همه اینکارها قبل از این بود که بند نافش قطع شه😊😍 بعد هم اورژانس اومد و منتقل شدیم بیمارستان، اما دیگه نمیترسیدم. چون اصل کار تموم شده بود😁 خودمم تو بهت و حیرت بودم که چجوری انقدر زود و سریع اتفاق افتاد 🤭 قضیه ی زیارت عاشورا رو بکلی یادم رفته بود، بعد چند روز یادم اومد😊 خلاصه زیارت عاشوراست، شوخی نداره حاجت میده اسااااااسی😍 کانال «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۲۴ برای زایمان سوم هم تصمیم گرفتم تحت نظر ماما باشم و باز هم توی خونه زایمان کنم. آرامش و راحتی که دفعه پیش توی خونه داشتم عالی بود و نمی‌خواستم با بیمارستان رفتن اون آرامش رو از دست بدم. تو کانادا هم مثل ایران غربالگری اختیاری بود. ولی به هیچ وجه من اصراری از جانب دکتر یا ماما برای انجامش ندیدم. وقتی فهمیدم اختیاریه، با اینکه انجامش بدون هزینه بود، نرفتم. روزها گذشت و بالاخره دردهای من شروع شد، باز هم برخلاف انتظارم زایمان راحتی نداشتم و دردهای قبل از زایمان خیلی طولانی و زجرآور بود. اما الان که به اون روزها نگاه میکنم، احساس توانمندی و اعتماد بنفس میکنم. هر موقع درد و ناراحتی به سراغم میاد، با خودم میگم از درد زایمان که بدتر نیست😂 و همین باعث آرامشم میشه. دختر نازنینم هم بعد از سه شبانه روز درد کشیدن به دنیا اومد و لحظه ای که پاش رو گذاشت به این دنیا تمام دردها و خستگی های من ناپدید شدن. دوره ی نقاهت من این بار دیگه فقط به یکی دو ساعت رسید😂 از چند ساعت بعد از زایمان درست مثل قبل تمام کارها رو انجام میدادم، مخصوصا که همسرم هم کمردرد بدی گرفته بود و نمی‌توانست کمکم کنه، در نتیجه کار بچه ها (که یکیشون هم تازه از پوشک گرفته بودم) همه با خودم بود. حالا برای بار سوم بود نوزادی رو در آغوش می‌گرفتم، شیر میدادم و مراقبت میکردم. از لحظه لحظه ی شیردادن ها و لحظات بودن با نوزادم، حتی دل دردهاش و شب بیداریهاش لذت بردم، نه اینکه سخت نبود، سخت بود، ولی لذت بخش بود. به نظرم تنها دلیلش این بود که حالا تجربه داشتم و دیگه از استرسها و بی تجربگی های بچه ی اول و دوم خبری نبود. خب وقتی استرس و ناشی گری نباشه، مجال داری که از لحظاتت لذت ببری. دیگه با هر اتفاقی دست و پات رو گم نمیکنی، بلکه همه چیز در آرامش پیش می‌ره. یادمه به دوستم میگفتم من تازه سر فاطمه(دخترم) لذت بچه داری رو فهمیدم. خیلی ها هم که بهم میگن ما تو همین یه دونه یا همین دوتا موندیم، بهشون میگم آخه شما هنوز لذت بچه داری رو نچشیدید. تازه الان من از فرزند چهارمم به مراتب بیشتر لذت میبرم. و ان شاء الله بعدی ها هم بیشتر😜 بعد از تولد دخترم دچار افسردگی زایمان شدم. افسردگی زایمان با گذر زمان خوب میشه، اما متاسفانه برای من چون زمانی هم برای استراحت نداشتم، هم خیلی روزهای پرکاری رو گذراندم بیشتر طول کشید. در همین فاصله دیگه همسرم فوق دکتریش رو هم تمام کرده بود و به لطف خدا یک موقعیت کاری خوب براش تو ایران جور شد. همینجا این رو هم بگم که با به دنیا اومدن هر کدام از بچه های ما، یک گشایش بزرگ مالی برامون اتفاق می افتاد. نمونه اش همین کار همسرم، در حالی که دوستانی داشتیم که سالها بود برای برگشت به ایران تلاش می‌کردند ولی کاری براشون جور نمیشد. جالب این بود كه همزمان توی کانادا هم چند پیشنهاد کاری فوق العاده برای همسرم ایجاد شد که هرکسی رو میتونست از برگشت به ایران منصرف کنه. ولی خدا خواست و دل همسر من نلرزید و برگشتیم به آغوش وطن. متاسفانه خیلی دیر از طرف ایران به ما خبر دادند که کار همسرم درست شده و همین باعث شد که ما فقط ۲ هفته برای اسباب کشی وقت داشته باشیم. فکر کنید که در عرض دو هفته باید یک زندگی رو جمع میکردیم و در ۹ تا چمدان جا می دادیم، با ۳ تا بچه ی زیر ۴ سال و بدون کمک. هیچ وقت دوست ندارم خاطرات اون چند روز رو مرور کنم انقدر که به ما بد و سخت گذشت. تازه ما زندگیمون رو در حد حداقل ها گذرانده بودیم و چون قصد ماندن نداشتیم وسیله ای جمع نکرده بودیم. یادم هست که حتی کوچکترین و بی ارزش ترین چیزها برای من دردسر شده بوند، حتی برای یک سنجاق سر هم باید تصمیم می‌گرفتم که الان این رو چی کار کنم؟ بریزم دور؟ بذارم برای فروش یا ببرم ایران؟ جالب اینه که اونجا دور ریختن وسایل هم دردسر بود😂 چون سطل زباله ی خونه که شهرداری خالی میکرد حجمش کم بود. به علاوه نمیشد زباله ها رو کنارش رو زمین بذاریم. در نتیجه باید میبردیمشون یه جای مخصوص بیرون شهر و تازه کلی هم پول می‌دادیم که بتونیم زباله هامون رو دور بریزیم. ما هم در شرایطی نبودیم که هم این وقت رو بذاریم، هم هزینه اش رو بدیم. در این شرایط همیشه یاد حدیثی میافتادم که می‌فرمود در قیامت هر آنچه که در دنیا داشتی وبال گردنت خواهد بود و باید برای تک تک چیزهایی که داشتی جواب پس بدی. تو اون شرایط شاید من یک هزارم اون حال رو درک کردم. برای همین با خودم عهد کردم ایران هم که میام تو دام تجملات نیفتم و فقط با چیزهایی که لازم دارم زندگیم رو بگذرونم. خلاصه ما با یک حال خسته، اما پر از شوق و امید از کانادا به ایران عزیمت کردیم... ادامه در پست بعدی 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۳۶ متولد سال ۶۳ هستم. چهارمین فرزند از خانواده ۵ فرزندی که به امید پسر بودن به این دنیا پا نهادم. از بچگی دختری آرام و باهوش بودم. دبیرستان رو در رشته تجربی گذروندم اما با اینکه شاگرد زرنگی بودم و معلم ها امیدهایی به من داشتند، به خاطر بحران هویتِ دوره ی نوجوانی، تغییر رشته دادم و دوره پیش دانشگاهی را در رشته علوم انسانی تحصیل کردم. رشته الهیات در شهر محل زندگیم، همه خواسته من از کنکور بود که محقق شد. به موازات تحصیل در دانشگاه به صورت غیر حضوری دروس حوزوی جامعه الزهرا (سلام الله علیها) رو هم میخوندم. در همین ایام خواستگارانی هم از غریبه و آشنا به منزل ما می آمدند که با جواب کلیشه ای "دخترم درس می خواند" مواجه می شدند که البته در بیشترِ موارد، من در جریان قرار نمی گرفتم. یک روز علی رغم حیا و کم رویی روبروی مادرم نشستم و گفتم هر خواستگاری که اومد به من خبر بدین، چون می خوام خودم انتخاب کنم. اما هر روز که می گذشت امید من برای اومدن خواستگاری که بال پروازم باشه کمتر می شد تا اینکه از مولایم حضرت علی علیه السلام خواستم که برام پدری کنه و جوانی از جوانان شیعه واقعی را در مسیرم قرار بده و قول دادم که اگر این شرط را داشت، سایر موارد مالی و ظاهری و خانوادگی را در نظر نگیرم. کسی که منتظرش بودم، اومد و من هم به عهدم عمل کردم. تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودن و شغل و مسکن نداشتند و از نظر ظاهری هم اگرچه اختلاف سنی کمی با هم داشتیم (سه سال) اما این اختلاف کم، خیلی زیاد به نظر می رسید با تمام این شرایط، ایشون همون فرد مورد نظر من بودند. مراحل خواستگاری و صحبت های اولیه به خاطر دوری راه، بدون حضور خانواده ایشون ولی با اجازه پدر و مادرم و در خانه ما انجام گرفت. گفتگوهای خواستگاری هم در طول چند جلسه و به طور دقیق انجام شد و چون ملاکهای من با ایشان منطبق بود، تصمیم به ازدواج گرفتیم اما چون می خواستیم ازدواج بدون گناه برگزار شود و خانواده ها اصلاً موافق نبودند، به جای مراسم عروسی یک سفر زیارتی رفتیم و بعد از سفر هم یک ولیمه ساده و کم خرج با حضور اقوام درجه یک داشتیم. شروع زندگی مشترک ما همزمان با ترم آخر دانشگاه من بود که با پیگیری های همسرم در یک سوئیت بسیار کوچک از خوابگاه متأهلی دانشگاه که تخلیه شده بود و قرار بود تعمیر بشه، ساکن شدیم. بعد از فارغ التحصیلی به خاطر تحصیل همسرم به شهر دیگری رفتیم و با مختصر کمک مالی پدر همسرم، یک زیرزمین اجاره کردیم. اولین فرزندم سه ماه پس از ازدواج در وجودم پا گرفت و من سرشار از هیجان مادری بودم که ویار شدید و غریبی و تنهایی جای اون رو گرفت. همسرم صبح بعد از نماز از خانه بیرون می رفتن و شب بر می گشتن و من در این مدت از شدت ویار، از روشویی فاصله نمی گرفتم. غذای من در آن روزها شاید به اندازه یک هشتمِ یک سیب در شبانه روز بود. ماههای آخر بارداری از شدت ویار کاسته شد و تصمیم گرفتم در کنکور ارشد شرکت کنم و با رتبه ی خوبی در شهر محل زندگی قبول شدم اما چون در اون زمان دخترم ۴ ماهه بود و من کسی رو برای کمک در نگهداری نداشتم، انصراف دادم. دخترم در اولین سالگرد ازدواجمون در آغوشم بود. فاطمه یک سال و ۳ ماهه بود که تصمیم گرفتیم عضو جدیدی به خانواده اضافه کنیم. دو ماه بعد دختر دومم در وجودم شروع به رشد و تکامل کرد و باز هم ویار و سختی شروع شد البته این بار با جود دختری یک سال و نیمه که هنوز شیرخوار بود. در حدیثی خونده بودم که کمتر از یک سال و ۹ ماه شیردهی، ظلم به فرزند هستش، پس شیردهی رو تا ماه چهارم حاملگی ادامه بدم. اواخر دوران حاملگی، از طریق دوستانم از وجود یک مامای خونگی مطلع شدم. دختر دومم را در خانه ی یک مامای بازنشسته با دنیایی از درد و خستگی اما به دور از استرس ها و معاینات مکرر بیمارستان به دنیا آوردم. خانم ماما به خاطر آشنایی که در ثبت احوال داشت گواهی ولادت را که کاغذی دست نویس بود به ما داد و کار ما برای گرفتن شناسنامه راحت بود. زهرای من دو ساله بود که فرزند سوم پا به عرصه وجود گذاشت. این بار علاوه بر سختیهای حاملگی استرس پسر شدنِ فرزند هم داشتم. ادامه در پست بعدی 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۳۶ خانواده همسرم (برخلاف همسرم) به شدت پسر می خواستند و من حالا بعد از دو دختر دیگر هیچ فرصتی برای تحصیل رضایت آنها نداشتم!! خدای مهربان مثل همیشه لطفش را شامل حالم کرد و پسرم هم در خانه ی همان ماما به دنیا اومد اما دوران حاملگی به خاطر بغل کردن دو بچه ی قبلی، پسرم خیلی پایین آمده بود که با تجربه و درایت اون خانمِ ماما، مشکلم حل شد و نیازی به خوردن هیچ دارو یا درمان خاصی هم پیدا نکردم. فرزند چهارم با شروع ویارها ابراز وجود کرد. و من شیردهی را در دوران حاملگی ادامه دادم. در این سالها ما هنوز در همان شهر غریب بودیم و بسیار اتفاق می افتاد که همسرم تقریباً ماهی یک بار به مأموریت های چند روزه می رفتند و منو بچه ها تنها بودیم. با وجود این بچه های قد ونیم قد، پنج تا اسباب کشی را تنها با کمک های همسرم پشت سر گذاشتیم. ۵ ماهه بودم که به خاطر مسائل شغلی همسرم به شهر خودم برگشتیم. باز هم اسباب کشی این بار هم تقریباٌ بدون کمک. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیقی نداشتم فقط از روی سونو تاریخ تقریبی مشخص شده بود. با وجودی که از ماه هشتم انقباضات شروع شده بود و طبق گفته ماما ممکن بود زایمان زودرس داشته باشم. از تاریخ تقریبی گذشت و خبری نشد. پس از مراجعه به بیمارستان گفتند اگر درد زایمان شروع نشود، سزارین می کنیم. من از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. شب به شدت گریه کردم و از حضرت زهرا سلام الله علیها کمک خواستم چون هم برای ادامه مسیر فرزندآوری برنامه داشتم، هم از سزارین می ترسیدم. صبح مثل همیشه همسرم به محل کار رفت و من و سه فرزند زیر هفت سال در خانه تنها بودیم که درد زایمان شروع شد. با همسرم تماس گرفتم و تا همسرم برسه درد لحظه لحظه شدیدتر شد تا اینکه قبل از رسیدن همسرم در کمال ناباوری فرزندم در خانه به دنیا آمد. بدون اینکه بچه های کوچک متوجه شوند در محل مناسبی، "امیر علی " عزیزم را در آغوش گرفتم و تلفنی از یک ماما کمک خواستم. اون مامای مهربان برای بقیه کارها مثل چیدن بند ناف و سایر کارها به من کمک کرد. برای گرفتن شناسنامه امیر علی خیلی دچار مشکل شدیم، من تازه راحت شده بودم و همسرم تازه شروع کارش بود. باید به کلانتری می رفت و درخواست استشهاد محلی می داد. با وجود استشهاد هم ، هر روز همسرم رو به یک منطقه ثبت احوال پاس می دادند و گاهی ایشان را به خاطر تولد بچه در منزل مسخره می کردند. امیرعلی یک سال و نیمه بود که فرزند پنجم رو باردار شدم. وقتی برای آزمایش اولیه رفتم، متوجه شدم که به خاطر کم کاری تیروئید، TSH خیلی بالا رفته. پس از مراجعه به فوق تخصص غدد، ایشون در کمال خونسردی گفت یک گواهی برای پزشکی قانونی می نویسم که بلافاصله بعد از اینجا برای سقط بچه اقدام کنی، چون در هر صورت خود بچه سقط می شود. من با حالی خراب و ناراحت و عصبانی از این نحوه گفتن، مسأله را با همسرم در میان گذاشتم. آزمایش رو در محل دیگری مجدد انجام دادم که با اختلاف بسیار زیادی TSH پایین بود. هرچند این مقدار هم نسبتاً زیاد بود اما باز هم جای امیدواری بود. خلاصه با توکل به خدا و امید به لطف او روزها را گذراندم. روزهایی که دیگر فکر سلامت بچه اینقدر مشغولم کرده بود که ویار را متوجه نمی شدم. در ۵ ماهگی مشکل جدیدی به وجود آمد و قند خونم بالا رفت. پیش همان متخصص غدد رفتم و از سلامت فرزندم و آنچه در مورد سقط گفته بود برایش گفتم و باز هم در کمال خونسردی گفت البته بعضی بچه ها هم سقط نمی شوند. انگار نه انگار که می خواست با حرفهایش جان انسانی را بگیرد!!! برای قند هم انسولین تجویز کرد چند وقت استفاده کردم اما بعد تصمیم گرفتم با گرفتن رژیم غذایی انسولین را حذف کنم و خدا را شکر جواب داد. هر چند خود را به خوردن یک کف دست نان و کدو و کلم و کاهو و خیار عادت داده بودم ولی خوشحال بودم که فرزندم سالمه و احتمال بستری شدن در بیمارستان با وجود چهار فرزند کوچک و نبودن کمک، از بین رفته... برای زایمان به یک بیمارستان دولتی رفتم و الحمدلله حسینم نسبت به بقیه با درد کمتری در آغوشم قرار گرفت. فرزند ششم رو با ویار به شدت کمتر از قبل باردار شدم. باز هم قندخون و باز هم رژیم و حسرتِ خوردنِ یک دلِ سیر غذا، اما هدف مهم بود، تولد فرزندی سالم و بودن در کنار بقیه بچه ها به جای بستری در بیمارستان. حسنم در همان بیمارستان دولتی با نگاههای تمسخرآمیزِ کادر بیمارستان و طعنه ها و کنایه ها و البته تحسین تعداد اندکی از کادر به دنیا آمد. در حال حاضر فرزند هفتم را چهارماهه باردارم و به نعمت های بیشتر خداوند فکر می کنیم. ادامه در پست بعدی 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۲۲ متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵ فرزند یه خانواده معمولی. دوران مدرسه دانش آموز درس خوان و ممتاز مدرسه بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم، خانواده بدون اینکه به من چیزی بگن با این بهانه که: "می خواد درس بخونه" همه رو رد می کردن. تا اینکه یه روز علی رغم شرم و حیا به مادرم گفتم که اومدن خواستگارها رو به من اطلاع بدن تا خودم تصمیم بگیرم. در رشته مورد علاقه و در شهر خودم در دانشگاه قبول شدم و سال چهارم دانشگاه یعنی سال ۸۶ ازدواج کردم. همسرم مرد مؤمن و با تقوایی بود که با وجود اینکه در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتیم من را ندیده بودند و با معرفی واسطه ها به خواستگاری اومدن. جلسات و صحبت های خواستگاری در منزل ما ولی به خاطر دوری راه بدون حضور خانواده ایشان انجام شد. تقریبا در مورد تمام مسائل زندگی فکر کرده بودند که یکی یکی مطرح می کردند. از مال دنیا چیزی نداشتند اما از نظر ایمان و تقوا و اخلاق برای من بهترین گزینه بودند. برای تک تک رسوم از مهریه و مراسم و لباس و آرایشگاه با خانواده ها اختلاف داشتیم ولی در نهایت وقتی آنها اصرار ما را دیدند کلیه رسم و رسوم خلاصه شد در یک مهریه کم (که بعدا همون رو هم بخشیدم ) و یک ماه عسل و یک ولیمه ساده با حضور تعداد کمی از فامیل. چند ماه اول ازدواج (چون درس من هنوز تموم نشده بود) در یک خوابگاه دانشجویی ۲۰-۳۰ متری زندگی کردیم و بعد به خاطر تحصیل همسرم راهی یه شهر دیگه شدیم. از ابتدای ازدواج بنا را بر زود بچه دار شدن گذاشتیم. من که براساس فرهنگ رایج جامعه فقط به ۲ بچه فکر می کردم با استدلال ها و راهنمایی های همسرم به حداقل ۴ فرزند راضی شدم. به خاطر فهم درستی که از دین داشتند همان اول زندگی این بهانه که : "اول خودسازی کنیم بعد بچه دار بشیم" را با این استدلال که : "قدم گذاشتن در راه حق همان و یاری و نصرت الهی همان" کنار گذاشتیم و از همان ابتدای زندگی از خدای متعال فرزند خواستیم. سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندم در وجودم شکل گرفت. شادی وصف ناپذیر مادر شدن با ویار بسیار سخت و تنهایی و غربت و زندگی در یک زیرزمین نمور همراه شد. همسرم صبح خیلی زود بیرون می رفتند و شب به خانه برمی گشتند و در تموم این مدت من در انتظار ایشون بودم تا برگردن. بالاخره تاریخ زایمان رسید اما هیچ علامتی از درد زایمان نبود. وارد ۴۲ هفته شده بودم که به بیمارستان رفتم و با آمپول فشار دردها شروع شد و بالاخره بعد از چند ساعت دختر کوچکم در خرداد ماه ۸۷ در آغوشم قرار گرفت. مادرم فقط ۱۰ روز پیش ما بود و بعد از اون، من بودم و نوزاد بی قراری که شبها تا صبح گریه می کرد. مدتی به همین صورت شبها با بی خوابی گذشت تا اینکه با راهنمایی یک پزشک طب سنتی با روغن مالی ملاج با بادام شیرین و تمام بدن با گل بنفشه مشکل برطرف شد. دخترم کمتر از دو سال داشت که دختر دومم با ویار و تهوع ابراز وجود کرد. تا ۱ سال و ۹ ماهگی (که در روایت به عنوان حداقل شیردهی دیده بودم) به دخترم شیر دادم. دختر دومم را در خانه مامایی با تجربه به دنیا آوردم. در این مدت ما ۴ اسباب کشی در شرایط مختلف بارداری را بدون کمک تجربه کردیم. ۱۰ روز بعد از تولد دختر دومم پنجمین اسباب کشی به آپارتمان خودمان بود(که البته نوساز نبود) و تقریبا همون زمان هم یک پراید نسبتا قدیمی خریدیم. فرزند سومم را بعد از ۲ سال شیردهی به دختر دومم باردار شدم. خانواده همسرم منتظر پسر بودند و این باعث شد که چند ماه اول بارداری با استرس زیادی همراه بشه. خدا به واسطه پسرم منو نجات داد از حرف و حدیث ها و استرس ها و در خانه ی همان ماما که دختر دومم رو به دنیا آورده بودم ، به دنیا اومد. محمدم هنوز یک ساله بود که فرزند چهارم را باردار شدم. مدت شیردهی را همان ۱ سال و ۹ ماه ادامه دادم. در تمام این سالها خیلی وقت ها می شد که همسرم به مأموریت های چند روزه می رفتند و من با سه بچه کوچک در شهر غریب تنها می ماندم. البته ایشان همه ی خریدهای خانه که برای اون چند روز لازم بود را انجام می دادند. تا اینکه به خاطر مسائل کاری همسرم، به زادگاهم برگشتیم. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیق زایمان نداشتم و از تاریخ تقریبی که از سونوگرافی گفته می شد، گذشت. چون در بیمارستان گفته بودند ممکن است سزارین بشم شب از حضرت زهرا س کمک خواستم چون دوست داشتم بچه طبیعی به دنیا بیاد تا مشکلی برای بعدی ها نداشته باشم. صبح دردها شروع شد و در فاصله کمی دردها انقدر شدید شد که قبل از اینکه همسرم از محل کار برسن و منو بیمارستان ببرن بچه در خانه به دنیا اومد در حالی که تنها بودم. تلفنی از یک ماما کمک خواستم و اون مامای مهربون برای بریدن بند ناف و .. اومد. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ هفته ۹ بارداری بود که به واسطه یکی از دوستانم با یک کانال طب سنتی آشنا شدم، اوایل کاملا تفریحی و تفننی در کانال جستجو می‌کردم به خاطر اینکه مدتی بود با طب سنتی آشنا شده بودم همواره پیگیر مطالب کانال بودم اولین بار وقتی فیلم یکی از سزارین ها را در کانال مشاهده کردم به این نتیجه رسیدم که در اتاق عمل چه بلای بزرگی به سرم می آید و همین قضیه انگیزه ای شد تا در مورد زایمان طبیعی بعد از سزارین تحقیق کنم. همین طور که پیش می رفتم بیشتر از قبل به مطالب کانال تسلط پیدا می‌کردم و سعی می‌کردم و آنها را رعایت کنم. و مهمتر از همه گزارشهای زایمانی که در کانال میخواندم انرژی انگیزه بیشتری به من می‌داد تا بتوانم به این موضوع فکر کنم. تمام دوران بارداری با خواندن گزارش‌های زایمان به انتها رسید، هر بار که این گزارش‌ها را می‌خواندم انرژی منفی ای که از طرف اطرافیان به ما وارد می‌شد، خنثی می‌شد. بالاخره انتظار به سر رسید با رعایت دستورالعمل های کانال یک بارداری آرام به هفته ۳۶ رسید. و من به ادمین کانال برای تدابیر زایمان آسان پیام دادم، دو هفته از انجام تدابیر زایمان آسان گذشته بود که شبها گهگاهی درد به سراغم می آمد. اوایل با استراحت و گرم نگه داشتن دردها ساکت می شد تا اینکه یک شب که درد داشتم با تصور اینکه این درد ها هم ساکت خواهد شد دردها را تحمل می کردم تا اینکه ساعت ۴ بامداد، سه شنبه کیسه آب پاره شد، وقتی به ادمین کانال طب سنتی پیام دادم، تدابیر جدید رو برام ارسال کردند و تا شب مرتب تحت نظر، تدابیر را انجام می‌دادم. اوایل، بعد از پارگی کیسه آب دردها خیلی زیاد نبود تا شب که دردها زیاد شد. با اینکه نفس گیری عمیق و ماساژ داشتم اما فاصله درد ها زود به زود بود، تصور کردم دیگه به مراحل پایانی دردهای زایمانی رسیدم، باز بهشون پیام دادم و ما راهی بیمارستان شدیم. وقتی گفتم که زایمان های قبلی من سزارین بوده و کیسه آب پاره شده، پرسنل بیمارستان شروع کردند به دعوا کردن که چرا اینقدر دیر آمدی و همین الان باید به اتاق عمل بروی و سزارین کنی. به من می گفتند کی به تو گفته که میتونی بعد از دوبار سزارین طبیعی زایمان کنی؟ وقتی میگفتم دکتر متخصص زنان گفته می توانم این فرصت را به تو بدهم؛ هیچ کدامشان نمی‌پذیرفتند. حتی خود متخصص زنان در آن ساعت پاسخ تلفنش را نداد و بعد از مدتی که زنگ زد، وقتی گفتند شما به ایشون گفتید میتونه وی بک بکنه؟ گفت چون نیامده زیر نظر خودم و زیر نظر من ورزش نکرده من نمی پذیرم که ویبک ایشون رو انجام بدم و گفت من اصلا سزارینش هم نمی‌کنم ... تمام عوامل اتاق عمل از دکتر بیهوشی، دکتر زنان که بسیار تازه کار بود را خبر کردند ساعت یک نصف شب. همینجور که داشتند از جنین ضربان قلب می‌گرفتند، گفتند افت ضربان دارد و ضربان از ۱۴۰ به ۹۰ رسیده، طوری پرستار ها نگران و مضطرب بودند که این نگرانی و اضطراب شان من را به این نتیجه رساند که جان فرزندم از سزارین نشدن مهمتر است پس برخلاف میل قلبی، نامه رضایت سزارین را امضا کردم. آماده عمل شدم و از اینکه تو اون لحظه ها داشتم تمام زحماتم رو بر باد رفته می‌دیدم بسیار غمگین بودم😢 غم زیادی داشتم اما فقط به امید اینکه دارم جان فرزندم را نجات می‌دهم، تحمل می کردم و من در آستانه ورود به اتاق عمل بودم اما همچنان مردد☹️ در این لحظات فقط دوست داشتم همسرم کنارم باشد و با او حرف بزنم. در همین حین، همسرم یک بار دیگر گوشی را چک کرد و جواب ادمین را به من نشان داد که: " کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین چیزی طبیعی است." همین جمله باعث شد که من از همه نگرانی ها رها شوم و از رفتن زیر تیغ جراحی منصرف... فقط دانستن همین مطلب که کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین در شرایط پارگی کیسه آب یک امر طبیعی است؛ برای اتخاذ یک تصمیم مهم کافی بود. و من همانجا گفتم من نمی خواهم سزارین بشوم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ در این لحظات همراهی همسرم تنها حامی من برای این تصمیم بود. من و همسرم در یک طرف و تمام کادر و عوامل بیمارستان در طرف دیگر. وقتی می خواستم برگردم به بخش پرستارها و ماماها بسیار از دستم عصبانی بودند. حالا که می خواستیم بر گردیم اجازه نمی دادند. می‌گفتن ما باید به همه بگیم، تا همه از بالا تا پایین اجازه ندهند، ما ترخیص نمی کنیم. می‌اومدیم توی بخش رضایت نامه امضا می کردیم، می‌رفتیم برای تسویه زنگ می زدن و میگفتن تسویه انجام نشه، ترخیص نمی‌کنیم☹️ می اومدیم توی بخش با داد و بیداد و دعوا رضایت نامه امضا می کردیم وقتی برای تسویه حساب می‌رفتیم، زنگ می زدن می گفتن از مرکز استان اجازه ترخیص نمیدن از مرکز دوبار یه خانم زنگ زد مستقیماً با خودم حرف زد و رسماً به ما می‌گفت: " تو هیچ حقی برای این که تصمیم بگیری سزارین نشی نداری. من بدون رضایت تو می‌برمت اتاق عمل" منم گفتم من اگر بخوام سزارین بشم می خوام برم یه بیمارستان بهتر، با این بهونه اونا گفتن به شرط اینکه از همین جا مستقیم بری یزد یا اصفهان اجازه میدیم بری... بعد از تمام شدن کار رضایتنامه و ترخیص هر چی التماس میکردم، سرم رو ازم جدا کنند اعتنا نمی کردند. انگار هنوز منتظر بودن یه طوری بشه تا من برم اتاق عمل... حتی تهدید می کردند که اگر الان رفتید و فردا برگشتید دیگه کارتون رو راه نمی اندازیم. پس با این شرط که بریم یه بیمارستان بهتر بالاخره از دم در اتاق عمل فرار کردیم و به خانه آمدیم. ساعت ۵ صبح، تماس‌ها از طرف بیمارستان شروع شد تا ساعت ۷ صبح مرتب تماس می‌گرفتند تا مطمئن بشن که ما حتما به یک بیمارستان مجهز در شهر بزرگی مراجعه می کنیم. و من میدونستم الان رفتن به هر بیمارستانی مساوی با سزارین هست. میخواستم کار به انتها برسه و لحظه های آخر برم که دیگه چاره ای جز زایمان طبیعی نباشه. به خاطر نگرانی ای که از طرف کادر درمان برای ما ایجاد شده بود می خواستیم بریم درمانگاه نزدیک خونه برای چک کردن ضربان جنین که دیدیم👇👇 اونها خودشون برای رصد ما زنگ زدند، فهمیدیم درمانگاه محل هم تو تیم ما نیست. همسرم از خونه رفت بیرون تا عسل بگیره و بیاد که دید دو نفر از کارکنان مرکز بهداشت محل پشت در خونه ایستاده بودند و ایشون رو دیدند و اینجا هم کلی حرف و حدیث و سر و صدا. در آخر قرار شد برویم به مرکز بهداشت محل و ضربان قلب جنین را بررسی کنیم. وقتی که رفتیم ضربان قلب جنین خوب بود. از حق در نگذریم کارکنان مرکز بهداشت که از آشنایان و دوستان بودند کمی مهربانانه با ما برخورد می‌کردند و گفتند اگر نمی‌خواهید سزارین شوید حتما بروید به یک شهر دیگر که ما هم پذیرفتیم. اما از طرفی مطمئن بودیم در شهرهای دیگر هم هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرفتن زایمان وی بک برای من که کیسه آبم پاره شده، نخواهد بود. ادمین کانال به من گفتند در صورت تمایل خودتون و همسرتون، با ماما جهت زایمان در منزل هماهنگ می‌کنند... ما که باید در لحظه تصمیم می‌گرفتیم که به یک شهر دیگر برویم یا منتظر هماهنگی بمانیم؛ نهایتا تصمیم گرفتیم که به یزد برویم. دقیقاً زمانی که به یزد رسیدیم ماما در شهر دیگری هماهنگ شد. در یزد به خانه یکی از اقوام رفتیم آنها با دیدن شرایط من سریع اقدام کردند برای نوبت گیری از مراکز درمانی جهت زایمان و ما مجبور شدیم همه ماجرا را برای آنها توضیح دهیم و اینکه در هر صورت مراجعه به مراکز درمانی برای مادر متقاضی‌ وی‌بک مساوی است با سزارین... 👈 به توصیه‌ی ماما برای بررسی شرایط و اینکه بدانیم که زایمان نزدیک است یا خیر به یک درمانگاه مراجعه کردیم و در درمانگاه نیز همان برخورد با ما انجام شد که در مراکز درمانی قبل انجام شده بود. با شدت گرفتن دردها که مانع از استراحت شب می شد و تماس با ماما، ایشان تصمیم گرفتند که به شهر ما بیایند. برخورد انسان دوستانه، مهربانانه و مخلصانه ماما همه را متعجب کرده بود. که ابراز می‌کردند: "قصد ما چیزی جز خدمت به یک مادر باردار نیست." جاری من در این مدت خیلی به من کمک کرد تا دردها را تحمل کنم؛ همسر و جاری عزیزم مرتب مرا ماساژ می دادند تا اینکه ماما ساعت ۴ بامداد به محل سکونت ما رسید؛ وقتی ماما رسیدند من همچنان باید دردها را تحمل می کردم. از اینجا به بعد مراقبت ماماهای عزیز شروع شد. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۸ همه چیز خیلی عالی بود، در این لحظات خدا را در نزدیک خودم می‌دیدم. که خدا چگونه مرا دیده و صدایم را شنیده و تک تک آرزوهایم را محقق کرده طوری که حتی همسرم هم از این وقایع متحیر شده... از ساعت ۱۰ صبح شرایط زایمان فراهم شده بود و ماما به من می گفت زایمان آسانی خواهی داشت. در شرایط سخت زایمان اذان گفتن و نماز خواندن ماما آرامش خاصی در محیط پراکنده می‌کرد و به ما دلگرمی می داد... در نهایت با یاری خدا و کمک عزیزانی که در کنارم بودند، فرزندم به سلامت به دنیا آمد و در آغوش من و همسرم قرار گرفت. لحظات وصف ناپذیری بود؛ در آن لحظه فقط از خدای مهربان تشکر می‌کردم‌ که همه وقایع را به دست قدرت خویش در کنار هم مقدر کرد و من و همسرم در تمام مدت طبق امر الهی پیش می رفتیم. هر بار که تصمیمی گرفتیم می‌دانستیم چون به خدا توکل کردیم؛ هدایت با خود اوست. قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره زندگی‌ام تولد فرزند سوم بود. با اینکه دو بار قبل از آن مادر شده بودم؛ اما این بار با همیشه فرق می‌کرد. این بار تا آخرین لحظه همسرم کنارم بود. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم من راحت شدم. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم درد نداشتم؛ درد آزار دهنده بخیه های سزارین، این بار وقتی که فرزندم گریه می‌کرد؛ خودم او را می‌دیدم. این بار این فرزندم‌ بود که مسیر را برای به دنیا آوردن فرزندان دیگر برایم راحت‌تر می کرد. فرزندانی که باید به دنیا بیایند و یاریگر امام زمانمان باشند؛ برای تحقق یافتن امر ولی فقیه ما مادرها باید تمام تلاشمان را در رسیدن به هدف بکار گیریم؛ وقتی به خدا توکل کنیم او همه چیز را به بهترین شکل برای ما رقم می زند و خدایی که در این نزدیکیست، فقط باید چشم هایمان را باز کنیم تا او را ببینیم و باید مطمئنانه به او تکیه کنیم کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
سوالات شما... لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇 🆔@dotakafinist3 🆔@dotakafinist3 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۸ من و شوهرم قبل از این که فرزندی داشته باشیم همیشه دوست داشتیم بچه اولمون دختر باشه، خدارو شکر همین طور هم شد. بچه دوم هم جنسیتش خیلی برامون مهم نبود دختر بشه یا حتما باید پسر باشه ولی دیگه سومی من خیلی دعا می کردم که خدایا اگه صلاح می دونی بچه سومم پسر باشه. تا اینکه باردار شدم و آخرای پنج ماهگی بود رفتم سونو برای تشخیص جنسیت؛خیلی لحظه حساسی بود اون لحظه برام، بالاخره پرسیدم دختره یا پسر و خانم دکتر گفتن پسر. یادش بخیر شوهرمو دخترا بیرون منتظر بودن تا من بیام بهشون خبر بدم. وقتی میخواستم بهشون خبر بدم که جنسیت بچه چیه شوهرم از طرز نگاهش به من معلوم بود که چه قدر به خاطر من اظطراب داره، چون جنسیت بچه سوم برای شوهرم خیلی مهم نبود اون بیشتر به خاطر من مشتاق بود پسر بشه تا خوشحالی منو ببینه. ما چند سالی به دور از پدر و مادر و فامیل در یکی از شهرهای تبریز زندگی می کردیم و کلا غریب بودم. به خاطر همین به فکر روزهای زایمانم بودم که اگه یهو دردم گرفت، به غیر شوهرم کسی کنارم نیست تا همراهم باشه و تا مامانم بخواد از شهر دیگه بیاد طول می‌کشه آخه من چون بچه های قبلیم طبیعی به دنیا اومدن دوست داشتم پسرم هم طبیعی به دنیا بیاد و با سزارین مخالفم تاریخ زایمان طبیعی هم دقیق معلوم نمیشه چه روزیه که مامانم یکی دو روز زودتر بیاد. تا اینکه یکی از دوستام تو یکی از جلسه های قرآنی که می رفتم، مامایی رو به من معرفی کرد و گفت که ایشون خانم خیلی خوبی هستند. بسیار مومن و متین و محترم و بسیااار هم مهربان😍 واقعا هم همین طوره ان شاءالله هر جا که هستن تنشون سلامت باشه، ایشون خواهر شهید هم هستن😍 خلاصه که تو اون جلسه ی قرآنی رفتم کنار خانم بابایی( ماما) نشستم و شمارم رو بهش دادم و وقتی ازش خواستم تا موقع زایمان کنارم باشه با مهربانی و با کمال میل پذیرفت 😍😘 یه هفته ده روز مانده به تاریخ زایمانم شب ساعت حدودا دو نیمه شب، مثل روزای قبل درد داشتم و من فکر می کردم که این درد هم مثل درد روزهای قبله به خاطر همین خیلی اهمیت نمی‌دادم ولی بعد نیم ساعت فاصله ی دردا داشت کمتر میشد، مطمئن شدم که وقت زایمانمه تو اون حال فکر می کردم از دوستام به کی زنگ بزنم اما دیدم خیلی دیر وقته، به ناچار شوهرمو بیدار کردم. بهم گفت که خانم بابایی رو خبر کنیم؟ نزدیک ساعت پنج صبح بود، به خانم بابایی پیام دادم و خبرش کردم. خدارو شکر اونم بیدار بود و پیامک رو دیده بود، بهم پیام داد که وقت زایمانته، با شوهرت برو بیمارستان منم خودم رو می رسونم. اما دیگه درد امونم نمی‌داد و هر پنج دقیقه یکبار سراغم میومد😢 در اون حال که داشتم آماده میشدم برای رفتن به بیمارستان دیگه از شدت درد نتونستم حرکت کنم. دخترام هم که از خواب بیدار شده بودن همراه شوهرم خیلی نگران حال من بودن و طفلیا خیلی اظطراب داشتن شوهرم می‌گفت عجله کن زود بریم بیمارستان اما باور کنید اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم. در همون حال به صاحب خانه زنگ زدم تا بیاد کمکم کنه خدا خیرش بده خیلی هم خانم خوبیه اومد و منو تو اون حالت دید، دست و پاش رو گم کرد😂 منم تو اون وضعیت به ماما زنگ زدم که خودش رو سریع به خونه مون برسونه و ایشون هم فورا خودش رو رسوند. وقتی منو در اون حال دید گفت تا حالت بدتر نشده عجله کن بریم بیمارستان اما من گفتم که اصلا نمیتونم از جام حرکت کنم. اون بنده هم فورا به اورژانس زنگ زد تا وسایل لازم رو بیارن اما قبل از رسیدن اونا، محمدحسنم دم دمای اذان صبح به دنیا اومده بود.😍 من که اینهمه نگران زایمانم تو شهر غریب بودم، خدا خودش شرایط رو طوری جور کرد که به بهترین حالت و بی دردسر بچه م به دنیا اومد و همینطور تجربه شیرینی شد از زایمان در خانه😊😍 به دنیا اومدن پسرم مصادف بود با ایام ورود کرونا به کشورمون😢 هنوز چهل روزش نشده بود که کرونا اومد واییی چه روزای سختی بود، اون روزا برن و هیچ وقت برنگردن ان شاءالله الان آقا محمدحسن چهار سالشه، شیطونه و سر زبون دار😍 حسابیم سربه سر آبجیاش می‌ذاره🥴 خیلی خوشحالم از این که بچه هام همدیگرو دارن و همبازی های خوبی هستن برای همدیگر، از این بابت خدا را شاکرم🤲 شوهرمم خیلی اصرار داره برای آوردن چهارمی، همش میگه تو فقط بخواه ان شاءالله یه محمدحسین میاریم برای محمدحسن، هردو بچه خیلی دوس داریم توکل برخدا🤲🙏 عزیزان هیچ وقت به خاطر مسائل مالی از آوردن بچه خودداری نکنید واقعا روزی بچه دست خداس بچه روزیشو با خودش میاره من به شخصه تو زندگیم تجربه ش کردم هر کدوم از بچه هام روزی خاص خودشونو دارن، مامانم میگه وقتی شما دخترا شوهر کردین رفتین، روزی تونم با خودتون بردین به حق فاطمه زهرا (س) خداوند دامن همه مادران رو سبز کنه ان شاءالله‌🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۸ مامانی ۳۸ ساله هستم. ۳تا زایمان طبیعی داشتم که بدون درد و ۴۰هفته به بیمارستان مراجعه می‌کردم. روند بستری شدنم تو بیمارستان حدود ۱۲ تا ۱۵ساعت می‌شد که البته با آمپول فشار هم درد هام قابل تحمل بود. فقط ۲ساعت آخر سر هر زایمانم درد زایمان داشتم. و۲۰ دقیقه ای بچه هام دنیا میومدند. بچه ی چهارمم ۳۶ هفته و ۵ روز کیسه آب بی دلیل سوراخ شد و منم به خیال خوش زا بودن رفتم بیمارستان، اما از شب تاصبح با آمپول فشار هم دردها شروع نشد تا اینکه ظهر روز بعد، سزارین شدم. بعد از پسرم تصمیم گرفتم دوباره زایمان طبیعی را تجربه کنم. خداراشکر زود باردار شدم. از همون اول با همسر جان صحبت کردم که دوست دارم دوباره زایمان طبیعی داشته باشم. ۳۱هفته انقباض داشتم. به یک گروه مادرانه پیام دادم و درخواست تدابیر زایمان در منزل؛ شب مبعث بود جواب دادن که دکتر موافق وی بک پیدا کن و ما معذوریم از کمک به شما، در حالی که درست ۱۱ماه قبلش پیام داده بودم و شرایطم را گفته بودم، گفتن کمکم میکنن و حتی برای زایمانم میان. اینجا بود که واقعا دلم شکست و امیدم ناامید شد. البته از هفته های اول با ماما هماهنگ کرده بودم برای زایمان در منزل. در مورد درد هام از ایشون مشورت خواستم،گفتن بهتره با یه متخصص هم مشورت کنی. به متخصص موافق ویبک تو قم دکتر طیبه قاسمی مراجعه کردم، ۳بار به مطبشون مراجعه کردم، هرسه بار از مایع زیاد دور بچه و احتمال فیکس نشدن سر تولگن و وزن احتمالا زیاد بچه تا ۴۰ هفته و ختم بارداری تو ۳۹ هفته می گفتن. روزها به سرعت سپری میشد، همه می‌پرسیدند مگه نوبت عمل نداری؟ از مرکز بهداشت تماس گرفتن، چرا زایمان نکردی؟ هفته ی آخر بود درد نداشتم؛ شنبه رفتم دکتر، چندتا ورزش داد انجام بدم و پنج شنبه برم برای بستری. گفتم بچه کوچیک دارم، می‌خوام درد هام تو خونه شروع بشه، بعد بیام بیمارستان. دکتر گفت،چهارشنبه بیا مجدد. شب های قدر بود، واقعا از همه قطع امید کرده بودم. خدا را صدا میزدم که تنها امیدم تویی، کمکم کن. به توصیه دوست عزیزم، روغن کرچک خوردم؛ شب تا صبح درد داشتم اما ضعیف و خوشحال از درد، تا فاصله دردها ۳دقیقه هم شد. با خودم گفتم صبح به ماما زنگ میزنم، اما صبح دردها تموم شد. رفتم دکتر، اما هنوز موقعش نشده بود. بعد معاینه از پله های ساختمان پزشکان چندبار بالا رفتم و برگشتیم خونه. ماه آخر اصلا سویق و ماکارونی و سیب زمینی نخوردم. نون وبرنج هم خیلی کم برای اینکه وزن بچه بالا نره. هفته ی آخر بارداری، چند روز بود که سرما خورده بودم و از شدت سرفه خشک خواب نداشتم. با این سرفه ها می ترسيدم کیسه آب پاره بشه! تکان های بچه هم کم شده بود. بچه ها روبرت سحری بیدار کردم. به همسرم گفتم، آقا من درد دارم، میشه کمک کنین سفره را جمع کنین... صبح جمعه، همسرم و بچه ها رفتن راهپیمایی، من نتونستم برم، با خانم ماما تماس گرفتم. زمان دردها را یادداشت کردم. گفتن با همکارام هماهنگ میکنم بیاید دنبالمون. منم خونه را مرتب کردم و نماز خوندم، همسرم بعد نماز رفتن تا با ماما برگردن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۸ تو حیاط پیاده روی می‌کردم، ساعت ۲ خانم ماما و ۳ همکارهاشون تشریف آوردن. بعد سلام و احوال پرسی اتاق خواب و وسایلی را که اماده کرده بودم رو آوردم. ماما به همکارهاش گفت بچه ها وضو دارید؟ بسم‌الله الرحمن الرحیم ماما گفت انشاءالله تا ساعت ۵ زایمان میکنی و من😍 شروع کردم به راه رفتن تو خونه. مدام گلاب تو صورتم اسپری می‌کردند. دردها شدت گرفت. نزدیک اذان بود ماما با توجه به شراطیش باید میرفت و من هنوز زایمان نکرده بودم. افطار خونه مادر شوهرم دعوت بودیم. همسرم نون تازه خریدن، یه قابلمه آش رشته از خونه مادرشون آوردن. این زمان بود که سوال و جوابها، تلفن زدن ها شروع شد. که چرا نمیایید؟ دخترم گفت مامانم سرماخورده سرفه میکنه. الو: مامانت کجاس؟ دخترم: مامان سرویس بهداشتیه. و.... همسرم رفتن مامانم را آوردن، بنده خدا با دمپایی و چادر رنگی و لباس خونگی. بی خبر ازهمه جا، سفره افطار پهن شد. طفلی دخترم با زبون روزه از ظهر سرپا بود. تمام بعد ظهر :" تخم شوید کجاس؟ گلاب؟زعفران؟ گشنیز دارید؟ لیموعمانی؟ اسپند بیار و..." به دلایلی قصد وی بک تو خونه را به هیچ کس، حتی مامانم نگفته بودم.(وقتی سزارین شدم ۳شبانه روز بیمارستان بستری بودم. مامانم تنها همراهم بود خیلی اذیت شدن. می‌خواستم این بار بعد دنیا اومدن نی نی بهشون اطلاع بدم که نشد.) همسرم خانم ماما را بردن رسوندن قم و خانم مامای دوم را آوردن، حدود ساعت ۹ همسرم رسیدن خونه و تازه افطار کردند. همسرم و دختر و پسر کوچکم رفتن خونه مادر شوهرم. حالا دیگه همه فهمیده بودن توخونه ما چه خبره! و واکنش های منفی شوهرم رو نگران کرده بود. دردهام تند تر شده بود. تو خونه راه می رفتم. عقربه های ساعت تند تند دنبال هم می‌دویدند. نگاهم به ساعت افتاد. وای ساعت ۱۰ هست😭، ۵ ساعت از ساعت ۵ هم گذشته و هنوز بچه به دنیا نیومده. هنوزم دردهام قابل تحمل بود اما کلافه بودم، چرا دردهای اصلی هنوز نیومدند؟ مدام ماساژ،روغن مالی، شربت عسل و دمنوش و کباب، معجون و مغزیجات و... واسمون شام آوردن. ساعت حدود ۱۱ شب بود. حالا دیگه ماما های فرشته ی مهربون، واسم ختم صلوات، ذکر،ختم یاسین و نماز استغاثه به ائمه و... برداشته بودند و کمکم می‌کردند ورزش کنم. پله ها را بالا پایین برم. من خسته بودم، همون وسط سالن، خوابیدم. فرشته ها مشغول ذکر و من حالت خواب و بیدار. حدود ساعت ۱۲ شب اضطراب رو تو صورت ماما ها میدیدم. ماما مدام با گوشی صدای قلب بچه را گوش می‌داد. فکرای شیطانی تو ذهنم بود. اگر نشه چی؟اگر نتونم؟ بعد از این همه تلاش سزارین شم چکار کنم؟ ساعت حوالی ۱ نیمه شب شنبه صبح ۱۸ فروردین، بالاخره بچه دنیا اومدو کمی مکونیوم دفع کرده بود؛ خیلی خوشحال بودم و خداراشکر می‌کردم. واسه همه کلی دعا کردم؛ ظهور، مردم غزه و یمن، جوان‌ها و.... گفتم خدا جون یه عباس هم میخوام😂 مامانم:😳 خاله:😡 خیلی پررررویی! دخترم:ماماااان😡😡😡😡 ماماوفرشته ها:خودمون میایم واست دنیا میاریمش😍 بچه را گذاشتن در آغوشم، بعد اذان و اقامه ش را گفتن و بندناف رو چیدن، تربت تو دهان بچه گذاشتن، واسم خرما آوردن. بچه رو شستن، لباس تمیز تنش کردن. کمکم کردن وضو بگیرم و شیرش بدم. به همسرم اطلاع دادن، سریع اومد بچه هام اومدن نی نی رو دیدن. ماما ها از اتاق رفتن بیرون، همسرم را غرق بوسه کردم، اگر حمایتش نبود، نمیتونستم این مدلی زایمان کنم. ماماها چای و شیرینی و مختصر پذیرای شدندو همسرم رسوندشون خونه هاشون. حدود نیم ساعت به اذان صبح رسید خونه. همسرم ۳بار تا قم رفتن و برگشتن. فرشته ها از خادمان بی بی حضرت معصومه بودن. مدام با وضو بودن. خوشحالم این بار مامانم مجبور نبود چند روز تو بیمارستان همراهم باشه، البته که خیلی نگران بودن اما با طلوع آفتاب همگی خوابیدیم. همراهی شوهرم و اراده ی خودم و ماما و۳دستیار مهربون و نظر ائمه عامل موفیقت ویبک من بود. زایمان فیزیولوژیک در منزل روزی همه ی مامان های عزیز انشاءالله، امیدوارم تجربه ام ام جرقه یا نور امیدی به دل یه مامان باشه، تا بتونن بچه شیعه برای سربازی امام زمان عج، دنیا بیارن. اینو رو هم بگم که تو عمر ۳۸ ساله ام برای هیچ هدفی اینطوری تلاششششش نکرده بودم. در واقع من جنگیدممممم تا به هدفم رسیدم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۶ من متولد ۱۳۶۶ هستم و همسرم ۱۳۶۲، سال ۱۳۹۰ به صورت سنتی و با واسطه دوستی مادرم و عمه همسرم که معرف بودن ازدواج کردیم. همسرم معلم بودن و چند سال بعد دوره های طب سنتی رو گذروندن و الان عطاری هم دارن. خداروشکر بارداری های بدون ویاری دارم و تو تغذیه و سبک زندگی سالم و اسلامی خیلی دقت داریم. سال ۱۳۹۳ پسر اولم به روش طبیعی به دنیا اومدن، زایمان به نسبت خوبی داشتم سال ۱۳۹۶ پسر دومم رو باردار شدم و شب یلدا در حالتی که درد زایمان داشتم برای جاریم یلدایی بردم البته کسی متوجه نشد فقط به جاریم گفتم درد دارم😮‍💨 و بعد راهی بیمارستان شدم و پسرم رو بغل گرفتم😊 فاصله رفتن به بیمارستان من با به دنیا اومدن بچه هام یک ساعت و نیم بود. سر پسر دومم مامای خصوصی گرفتم که دوست دوران ابتداییم بود و خداروشکر حواسش بهم بود و الحمدلله زایمان خوبی داشتم. بچه ها تغذیه مناسب دارن و دارو خورشون نکردیم و گذاشتیم خود بدن هاشون مبارزه کنن. اوایل بیماری روند بهبودیش طولانی میشه اما به مرور دیگه مریضیشون با یه آب ریزش رد میشه. دو تا بچه پشت سر هم سختی های خودشو داره مخصوصا اگه اولی حسودی کنه اما یکسالگی به بعد اوضاع بهتر میشه☺️ سال ۱۳۹۹ دخترم رو باردار شدم لحظه ای که سونو گرافی گفت دختره کلی ذوق کردم یه دختر پر انرژی که تو ۱۰ ماهگی راه افتاد و از تخت دو طبقه بالا می‌رفت.😩 و من تمام دلخوشیم این بود که میزاره لباس دخترونه تنش کنم😂 بعد از مدتی با مجموعه ای آشنا شدم که در یکی از اهدافشون اینه فرزندان آموزش رو از خانواده بگیرن، اینطوری ولایت پذیر تر میشن نسبت به پدرو مادر و اهداف دیگه ای که من و همسرم موافق هستیم. اما با این وجود سال اول پسرمو مدرسه فرستادم اما دیدم چقدر به بچه استرس وارد میشه و داریم اذیت میشیم. سال دوم و سوم رو خودم بهش درس دادم تو خونه و دیگه مدرسه نرفت فقط برای ارزشیابی میرفت و کلی چیزهای مفید دیگه یاد گرفت و هر دو راضی هستیم. امسال کلاس چهارم هست و پسر دومم کلاس اولی که به همه میگه مامانم قراره بهم درس بده😊 تو همین مدت خیاطی که قبلا دوره شو رفته بودم اما الگو کشیدن برام سخت بود رو به روش خیاطی با روبر کردن یاد گرفتم و برام خیلی آسون شد خیاطی کردن و الان همه لباس های بیرونی و تو خونه بچه ها رو خودم میدوزم حتی کاپشن رو هم خودم دوختم.بیشتر دوستان مکتبی خودمون رو خیاط کردیم و همگی که بیشترمون ۳ یا ۴ تا بچه داریم خیاطی میکنیم. خداروشکر دوستان هم فکری پیدا کردم که زندگی باهاشون رو خیلی دوست دارم.سخت نمیگیریم و کنار هم خوش هستیم، به هم انرژی مثبت میدیم و بعضی وقتا که دور هم جمع میشیم ۱۸ تا بچه تو خونه هستن😵‍💫😄 سال ۱۴۰۲ دختر دومم رو باردار شدم. غربالگری انجام‌ نمیدم، به خاطر اشتباهاتش نمیخوام ذهنمو درگیر کنم. بعد از زایمان دوستم در منزل، ترغیب شدم برای زایمان خانگی و اردیبهشت ۱۴۰۳ دختر دومم تو منزل به دنیا اومد☺️ البته به خاطر بی تجربگی خودم روند زایمان طولانی شد و یه مقدار سخت بود اما در کل از زایمان تو منزل راضی بودم دوستانم و مامای خانگی بهم رسیدگی می کردند. همون روزی که درد زایمان داشتم پسر دومم آبله مرغان گرفت و دو روز بعدش پسر اولم شدید گرفت طوری که انگار صورتش سوخته، وحشتناک بود. خدا مادرم رو خیر بده و سلامت باشن ان شاالله با وجودی که براشون سخت بود اما بدن پسرم و روغن مالی میکردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۶ بعد از اون خودم شقاق سینه گرفتم که تا دو ماه طول کشید که با گریه به دخترم شیر میدادم. من تو دوران بارداری مشکلی ندارم. ولی بعد از زایمان تا مدتی اذیت میشم. همسرم روز هفتم همه فرزندانم رو عقیقه کردن و سرشون رو تراشیدن و به وزن موها نقره صدقه دادن طبق روایات و پسرها هم روز هفتم ختنه شدن و هیچ دارویی ندادم بهشون و فقط جای ختنه رو روغن زرد گاوی با عسل زدم و قنداق کردم و اصلا اذیت نشدن و همسرم تأکید داشتن حتما بچه ها رو قنداق کنم تا ۴۰ روز الان نرگس من داره ۵ ماهه میشه. با ۴ تا بچه ها خیلی بیرون میریم، هیئت و جشن های مذهبی، درسته مدیریت کردن بچه ها سخته اما من دوست ندارم خونه نشین بشم به خاطر بچه ها. با دوستان مکتبی مون خیلی جاها میریم و بچه هامو تو اجتماع زیاد میبرم و دنبال کلاس های مفید و محیط سالم هستم برای پسرم و الان پسر بزرگم توی یه سری مراسمات مداحی میکنه و خیلی کتاب میخونه و کمک حال پدرشه و یه کسب و کار کوچیکم خودش راه انداخته. همین برام خیلی ارزشمنده. خلاصه اینکه سخت نگیریم. راحت زندگی کنیم. راهی که فکر می‌کنیم درسته ادامه بدیم و دنبال حرف مردم نیافتیم. من برام حرف مردم مهم نیست، کار خودمو میکنم به راهی که میرم اعتماد دارم. فقط از خدا میخوام صبرمو بیشتر کنه و خود ائمه تربیت بچه هامو بر عهده بگیرن و نقص های منو برام جبران کنن. بچه کوچیک دوست دارم و نرگس رو که میبینم، میگم آدم چطور می تونه یکی از اینا تو خونه ش نباشه؟! ان شاالله پنجمی رو توان خدا بده بیارم😁 الان ساعت نزدیک ۲ نصفه شبه و فردا صبح سفر در پیش داریم به سمت مشهد مقدس، ان شاالله نایب الزیاره دوستان دو تا کافی نیست هستم. ان شاالله دامن همه منتظران سبز بشه ممنون میشم برای عاقبت به خیری همه مون صلوات بفرستین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075