Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- شمرِ تعزیه هم
نتونست رقیه رو بزنه . 💔
#اربعین|#امام_حسین|#کربلا
╭═══✨✨✨═══╮
کــانـال۞یا رُقَیَّةَ الْبِنْتَ الْحُسَیْن
@Ya_Roghayyeh
@Ya_Roghayyeh
╰═══✨✨✨═══╯
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت مدالآوران المپیاد نجوم به کشور
تیم المپیاد نجوم دانشآموزی ایران با کسب ۵ نشان طلا؛ مقام نخست هفدهمین المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک را از آن خود کرد.
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 20
_مامان کجاست؟
_نمیدونم.
یهو صدای تلفن بلند شد.
رفتم تو پذیرایی و گوشی و برداشتم.
_ الو؟
_ سلام. تویی راحله جان؟
_ بله خودمم.
_ هاجر هستم همسایتون.
_بله شناختم. طوری شده که زنگ زدید؟
با صدایی لرزان گفت :
_ مگه باید طوری بشه که زنگ بزنم؟
_نه. این چه حرفیه؟ منظورم این بود که مامان پیش شماست، شما هم که با ما زیاد حرف نمی زنید. واسه همین تعجب کردم.
_ راحله جان؟
_ بله خاله؟
_ گوشی رو میدی به آقا عرفان؟
_چشم. یه لحظه...
داد زدم:
_عرفان؟!
_ بله؟ من اینجام. چرا داد میزنی؟
_ آها اینجایی؟ هیچی می خواستم بگم هاجر خانوم کارِت داره.
اومد جلو و گوشی رو ازم گرفت.
_الو؟
_سلام خاله.
_سلام.
_ الهه و راحله پیشت هستن؟
_ بله. مگه چی شده؟
_یه لحظه بهشون بگو برن.
_چشم.بچه ها یه لحظه از اینجا برید.
من و الهه رفتیم تو اتاق من.
قلبم داره از سینه در میاد...
پس از چند ثانیه عرفان داد زد :
_راحله؟راحله؟
_بله؟ بله؟
دوید سمت اتاقم و درش و باز کرد.
_ این سوئیچ من کجاست؟
کُتش رو تنش کرده بود...
_ هاجر خانوم چی گفته بود؟کجا می خوای بری؟
_بیمارستان.
_بیمارستان؟!
سرش و انداخت پائین...
_ عرفان؟ بگو چی شده؟ طاقتش و داریم... مگه نه الهه؟
سرش و تکون داد و گفت :
_اوهوم
_ گفتم می خوام برم بیمارستان. هرچی می خوای بدونی خودت بیا ببین. منم مث تو از هیچی خبر ندارم.
اشک از چشمام سرازیر شد...
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا»
رمان گل های بابونه
پارت 21
الهه با نگرانی گفت :
_منم میام.
ع_نمیشه.
ر_آخه اینجوری الهه تنها می مونه.
ع_خب پس توهَم نیا.
ر_آخه دلم می خواد...
پرید وسط حرفم :
ع_آخه نیار تو کار. همین که گفتم.
احساس کردم کَل کَل کردن دیگه فایده نداره...
ر_باشه...
رفت تو حال.
منم رفتم پیشش.
اون شروع کرد به پرت کردن پیراهن ها و کت ها و شلواراش از رو آویز لباس.
ر_چیکار میکنی؟ مگه تازه مُرَتبشون نکرده بودی؟
همینطور که پرتشون می کرد روی زمین داد زد :
_جون مامان مهمه یا تمیزیِ خونه؟
ترسیدم...
عقبی راه رفتم تا ازش فاصله بگیرم...
تا اینکه رسیدم به میز تلویزیون...
میز تلویزیونمون هم اندازه میز تحریر اتاق من هست.
دستام لرزید...
خورد به گلدونی که روی میز تلویزیون هست...
گلدون افتاد و شکست...
از شانس خوبم گلدون مورد علاقه مامان و زدم شکوندم.
عرفان سرش و چرخوند سمت من و با خشم نگام کرد.
نشستم و تیکه های گلدون و جمع کردم...
انقدر دست و پام و گم کرده بودم که دستم خورد به تیزیِ شیشه شکسته گلدون و بُریدَتش...
ادامه دارد...
✍️نویسنده :فاطمه تبرایی
#رمان_عاشقانه_شهدایی_غمگین
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
چهل روز بهشهر عزادار امام جمعه اش است....🖤
چهلمین روزی که حاج سید عربعلی جباری را از دست داده ایم😔
وامشب در مسجد جامع مراسم چهلم برگزار میشود...🖤🏴
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv