eitaa logo
رمان لند 📖
916 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت مدال‌آوران المپیاد نجوم به کشور تیم المپیاد نجوم دانش‌آموزی ایران با کسب ۵ نشان طلا؛ مقام نخست هفدهمین المپیاد جهانی نجوم و اختر فیزیک را از آن خود کرد. 🔴 👇 @bidariymelat
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 20 _مامان کجاست؟ _نمیدونم. یهو صدای تلفن بلند شد. رفتم تو پذیرایی و گوشی و برداشتم. _ الو؟ _ سلام. تویی راحله جان؟ _ بله خودمم. _ هاجر هستم همسایتون. _بله شناختم. طوری شده که زنگ زدید؟ با صدایی لرزان گفت : _ مگه باید طوری بشه که زنگ بزنم؟ _نه. این چه حرفیه؟ منظورم این بود که مامان پیش شماست، شما هم که با ما زیاد حرف نمی زنید. واسه همین‌ تعجب کردم. _ راحله جان؟ _ بله خاله؟ _ گوشی رو میدی به آقا عرفان؟ _چشم. یه لحظه... داد زدم: _عرفان؟! _ بله؟ من اینجام. چرا داد میزنی؟ _ آها اینجایی؟ هیچی می خواستم بگم هاجر خانوم کارِت داره. اومد جلو و گوشی رو ازم گرفت. _الو؟ _سلام خاله. _سلام. _ الهه و راحله پیشت هستن؟ _ بله. مگه چی شده؟ _یه لحظه بهشون بگو برن. _چشم.بچه ها یه لحظه از اینجا برید. من و الهه رفتیم تو اتاق من. قلبم داره از سینه در میاد... پس از چند ثانیه عرفان داد زد : _راحله؟راحله؟ _بله؟ بله؟ دوید سمت اتاقم و درش و باز کرد. _ این سوئیچ من کجاست؟ کُتش رو تنش کرده بود... _ هاجر خانوم چی گفته بود؟کجا می خوای بری؟ _بیمارستان. _بیمارستان؟! سرش و انداخت پائین... _ عرفان؟ بگو چی شده؟ طاقتش و داریم... مگه نه الهه؟ سرش و تکون داد و گفت : _اوهوم _ گفتم می خوام برم بیمارستان. هرچی می خوای بدونی خودت بیا ببین. منم مث تو از هیچی خبر ندارم. اشک از چشمام سرازیر شد... ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 21 الهه با نگرانی گفت : _منم میام. ع_نمیشه. ر_آخه اینجوری الهه تنها می مونه. ع_خب پس توهَم نیا. ر_آخه دلم می خواد... پرید وسط حرفم : ع_آخه نیار تو کار. همین که گفتم. احساس کردم کَل کَل کردن دیگه فایده نداره... ر_باشه... رفت تو حال. منم رفتم پیشش. اون شروع کرد به پرت کردن پیراهن ها و کت ها و شلواراش از رو آویز لباس. ر_چیکار میکنی؟ مگه تازه مُرَتبشون نکرده بودی؟ همینطور که پرتشون می کرد روی زمین داد زد : _جون مامان مهمه یا تمیزیِ خونه؟ ترسیدم... عقبی راه رفتم تا ازش فاصله بگیرم... تا اینکه رسیدم به میز تلویزیون... میز تلویزیونمون هم اندازه میز تحریر اتاق من هست. دستام لرزید... خورد به گلدونی که روی میز تلویزیون هست... گلدون افتاد و شکست... از شانس خوبم گلدون مورد علاقه مامان و زدم شکوندم. عرفان سرش و چرخوند سمت من و با خشم نگام کرد. نشستم و تیکه های گلدون و جمع کردم... انقدر دست و پام و گم کرده بودم که دستم خورد به تیزیِ شیشه شکسته گلدون و بُریدَتش... ادامه دارد... ✍️نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
باتو من حالم خوبه امام زمان(عج)...💔💙 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان لند 📖
چهل روز بهشهر عزادار امام جمعه اش است....🖤 چهلمین روزی که حاج سید عربعلی جباری را از دست داده ایم😔 وامشب در مسجد جامع مراسم چهلم برگزار میشود...🖤🏴 https://eitaa.com/duhdtv
به نام الله...💙🍃 https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازهم جمعه ای دیگر شد... نیامدی💔 بازهم هفته ای گذشت... نیامدی💔 بازهم این دل شکست... نیامدی💔 آقاجان...یامهدی(عج)...دیگر طاقتمان طاق شد...بیا که جهان در تب و تاب توست...🍃💚 (عج) https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 22 بالاخره عرفان سوئیچش رو پیدا کرد و رفت... یعنی موتورش و کجا پارک کرده بود که من ندیدم؟ شیشه ها رو انداختم تو یه پلاستیک و بعد گذاشتمش تو سطل آشغال. یعنی مجتبی همراه عرفان اومده بود تهران؟! پس فردا ساعت 07:22:8سال تحویل میشه! دلم می خواد اون روز کل خونواده کنار هم باشیم. حتی بابا علی و عمو روح الله! خدا بیامرزتشون... ... صدای زنگ آیفون بلند شد... یعنی کی پشت اون دره؟! مامان يا...مجتبی؟ آخه چرا مجتبی الان باید بیاد اینجا؟ رفتم سمت آیفون و بعد در و باز کردم... _سلام. مامان بود... _ سلام! قربون شکل ماهت برم! عرفان هم چند ثانیه بعد اون اومد تو. مامان گفت: _فردا شب قراره بریم خونه ی عمت اینا. پس فردا هم اونا میان اینجا. _باشه. ... خواستم برم تو اتاق که آماده شم که یهو تلفن زنگ خورد... ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
«به نام خداوند یکتا» رمان گل های بابونه پارت 23 از تو حال رفتم تو پذیرایی. گوشی تلفن رو برداشتم... _بفرمایید؟ _سلام. _سلام. خوبین عمه جون؟ _ ممنون. تو چطوری؟ مامان اینا خوبن؟ _هممون خوبیم. _ چرا نمیاین؟ _ الانا دیگه میایم. _باشه.کاری نداری؟ _نه. _سلام برسون. _بزرگیتون و میرسونم. _خدافظ. _خدافظ. ... مامان در رو زد... دخترعمه مرضیه خواهر بزرگتر مجتبی دوید تو حیاط و در و باز کرد. آیفونشون یه چند روزیه که خرابه. بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم تو. خبری از مجتبی نبود که نبود. ... من و الهه باهم ثانيه هارو می شمردیم... _ده، نه، هشت، هفت، شیش، پنج، چهار، سه، دو، یک! تلویزیون هم خبر تحویل سال رو داد. مامان هم من و الهه و عرفان رو بوسید و همه به هم سال نو رو تبریک گفتیم. ادامه دارد... ✍نویسنده :فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv