eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💛͜͡🌻 ســـــــلام‌گلِ‌همیشه‌بهارم؛)♥️ دل‌شۅرِه‌دارَم‌بَراۍِ‌خۅدَم،بَراۍ‌ثـٰانیِہ‌اۍ‌ ڪِہ‌قَرار‌میشَۅَد‌بیـٰایۍ🚶🏻‍♂💔 ۅَمَن‌هَنۅزبـٰاتۅقَرن‌هـٰافـٰاصِلِہ‌دارَم…! {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
《🌱🕊》 غیـــر رویـت؛ هرچه‍‌ ببینم...! نور چشمم‌👀کم‌شود٬ یوسف زهرا نمی آیی؟!💔🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌{\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•📻🌿⛓•⊱ . "شهدا نیڪو رفیقانی برای ما راه‌ گم‌ ڪرده‌ها هستند؛ این را خدا در قرآن گواهی می‌دهد : • حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا |🧡" . ⊰•📻•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
یعنی سم تر از این داشتیم😐😂 خدایی داشتیم😂 {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
"🖇🌤" آراز(خواهرزاده‌شهید): بامامانم‌رفتیم‌بیرون! دیدم‌عکس‌بابڪ‌دایی‌همہ‌جا‌هست..گفتم‌: "مامان‌مگہ‌بابڪ‌‌دایی‌چیزیش‌شده؟!" گفت‌: :نہ؛آخہ‌خوب‌جنگیده‌‌براهمین‌عکشو‌همہ‌جا‌زدن.." شب‌‌بابڪ‌‌دایی‌اومد‌بہ‌خوابم‌سرمزاربودیم :) گفت‌‌: "آراز‌من‌دیگہ‌اینجام‌هروقت‌دلت‌تنگ‌شد‌‌بیا‌پیشم.." گفتم‌‌: "بابڪ‌‌دایی‌توکہ‌مُردی" ‌گفت:‌ "من‌شهید‌شدم‌نمردم‌کہ‌آراز :)" {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
°💚🌵° حِجـٰآب‌🌱 مـٰآنَنـد‌اَوَلیـن‌خـٰآڪریز‌ِجِبـھہ‌اَسـٺ ڪه‌دُشمـَن‌بَـرآےِ‌تَصَـرُف‌سَـرزَمینۍ حَتـما‌بـٰآیَـد‌‌اَوَل‌آن‌رآ‌بِگیـرَد! حَـواسمان‌خیلےباشـد!!☺️ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
تلنگرانه میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ🖐🏻 حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن‌مؤمن🖐🏻 دِل‌رو‌جَلا‌میدھ‌رفیق♥️꧇) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" اللهم‌عجل‌لوليڪ‌الفرج ♥️🌿🤲 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
•••🧡💭" چَـشم‌هـٰای‌یڪ‌شـھید حَتـۍازپشـت‌ِقآبِ‌شـیشِـھ‌ای؛ خیـره‌خـیره‌دنبـٰآل‌ِتـوسـت ڪھ‌بـھ‌گنـٰآه‌آلـوده‌نشوی..:) بـھ‌چَـشم‌هآیـشآن‌قَسـم، تورامۍبینـند...!🖐🏼 💭⃟🧡¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 همین کافی بود تا به یکباره محیا را به عقب هل دهد. با چشمان به خون نشسته در چشمای ترسیده ی محیا خیره شد، انگشت اشاره اش را تهدید وار بالا آورد و گفت: _ بهت گفتم وقت میخوام. یکبار دیگه سعی کنی بهم نزدیک بشی دیگه هیچوقت رنگ من و.. با تکرار شدن آن جمله های کذایی در سرش زبانش قفل شد. (باهاش ازدواج میکنی، فکر طلاق به سرت بیوفته همون که گفتم میشه. تو که نمیخوای مادرت بفهمه تو و پدرت چه غلطی کردین؟ سنشم بالاست طفلی، تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداره تو این سن. میوفته میمیره یه وقت بعد پشیمون میشی از کارت!) دست مشت شده اش را با تمام توان به کنار سر محیا کوبید که صدای بلندی از برخورد دستش با در تولید شد. محیا را کنار زد و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش کوبیده شد. همین که از راهروی اتاق گذشت چشمش به مادرش افتاد که با لباس خواب و چشمانی ترسیده به سمت او می آید. حالا توانایی جواب دادن به سوال های مادرش را نداشت، همان بهتر که امشبم در شرکت میگذراند. بی توجه به دهان مادرش که باز شده بود تا چیزی بگوید به سمت در رفت. با قدم های خسته طول باغ را طی کرد و ماشین را برداشت. سید مرتضی که ابرو های گره خورده ی داراب را دید بلافاصله در را باز کرد و داراب پایش را روی پدال گاز کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.
اگر بنا به لف باشد😔فعالیت دیگر تا تابستان سال اینده تعطیل می شود👌 تصمیم قطعی گرفته شده با مدیر دوم که کانال را تعطیل کنیم فکر کنید اگر خودتون بودید با این همه فعالیت ناراحت نمی شدید🙁 البته تابستان دوباره فعالیت شروع میشه و تبادل ها بسیار انجام میگیره تا عضو جذب بشه اگر تا اخر هفته رسیدیم به ۳۸۵ که خب فعالیت ها ادامه دارد ولی در غیر این صورت تعطیل❗️ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرروزیک سخن ازمولا
⊰•💙⛓🕊•⊱ . تکیه کن بر شهـــــــدا شهـــــــدا تکیه شان خدا بود...! . ⊰•💙•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
📸کهکشان در کویر 🔹️کویر خارا-اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🌪🕊•⊱ . ❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . . ديديدڪہ‌اين‌قـٰافلـہ‌رَهبردٰارد ، اِ؎مـٰاندھ‌نھروآنۍِعھدشِڪن اين‌مُلڪ‌علۍمـٰالڪ‌اَشتردٰارد! ...シ ❭ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
برا بعضیا یادبگیرد🗿 {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💠 تاخیر روزی 🔹 امام علی علیه السلام: هرگاه در روزی تو تاخیر و تنگی پدید آمد، از خدا آمرزش بخواه تا روزی را بر تو فراوان گرداند. 📚 (بحارالأنوار/ج1/ص270/ح77) {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
<🌿🌺> 🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 عده ای توکل را برای خودشان روزی می دانند، و اینها در واقع غنی هستند. احراز کرده اند که اگر بر خدا کنند، روزیشان به آنها می رسد، و اگر نرسید، کشف می کنند که لازم نبوده است. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
«♥️🔖» . • جایشان‌خالےخواهدماندوجاےِخالےآنها ازهمہ‌ےآنهایےکہ‌هستند،زیباتراست...!シ . • {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند. امشب هرکاری میکرد نمیتوانست از نور فرار کند تا سر دردش آرام گیرد. از ماشین پیاده شد، به قصد دعوا و خالی کردن حرصش جلو رفت که نور ماشین خاموش شد. تازه چشمش به بنز مشکی رنگ افتاد. دستانش مشت شد. این ماشین! آخرین باری که این ماشین را دید آرزو کرد تمام شود. در ماشین باز شد و راننده پیاده شد. قدم های آهسته برداشت و جلو آمد. به کاپوت ماشین تکیه زد و آستین پیراهن مردانه ی چارخانه اش را بالا زد. ریش های نسبتا بلند و موهای خرمایی، چشم های سبز رنگ، و لبخندی که همیشه مهمان لب هایش بود. در سکوت خیره ی داراب ماند. میدانست که داراب خودش فهمیده برای چه آمده. داراب از میان فک قفل شده اش با تمام خشمی که سعی داشت پنهان کند در صدایش گفت: _ دلم نمیخواست دوباره قیافتو ببینم البرز! از همون اولم میدونستم هیچکس نمیتونه انقدر خوب باشه. ولی خوب نقشتو بازی کردی. حالا باز دوباره چرا اینجایی؟ اون رئیس آشغالت.. _ هیس! میدونی که میراث خوشش نمیاد اینطوری راجبش صحبت کنی. داراب که دیگر طاقت نداشت جلوتر رفت و سینه به سینه ی البرز ایستاد و داد کشید: _ گور بابای تو و میراث باهم! میفهمی؟ چی میخواید از جونم؟ نارین خودشو کشت عوضی دیگه چی میخواید ازم؟ و با تمام توان بر صورت البرز مشت کوبید. البرز به عقب پرت شد. داراب او را روی کاپوت ماشین گیر انداخت و خواست مشت دوم را نثار فکش کند که دست البرز بالا آمد، مشتش را گرفت. با صدای بلند خندید و گفت: _ آفرین خوب زبون در آوردی. فقط یادت نره که این حرکتتم جزو اون حرکتای اضافییه که اگه بزنی میراث کل خانوادتو میده رو هوا! {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 دست داراب که شل شد البرز فرصت را غنیمت شمرد و بلند شد، داراب را به عقب هل داد که باعث شد تلو تلو بخورد. یقه ی لباسش را صاف کرد و دستی به فکش کشید، دوباره لبخند زد و ادامه داد: _ حالام به جای گوه زیادی خوردن سوار ماشین شو چون میراث دوس نداره منتظر بمونه. داراب با شنیدن جمله ی البرز انگار که منتظر همان جمله بود انرژی گرفت. حالا میتوانست انتقام مرگ نارین را از میراث بگیرد. حتی اگر میراث میخواست او را بکشد باید یک مشت نثار فک میراث هم میکرد. بی حرف به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد و نشست. تازه متوجه ی مردی که پشت نشسته بود و به رو به رو خیره بود، شد. کت و شلوار مشکی. او را دفعه پیش هم که پیش میراث رفته بود در ماشین البرز دیده بود. میدانست برای چه آنجاست، اما از این متعجب بود که چرا موقعه ی زدن البرز پیاده نشد. مگر نه اینکه بادیگارد بود؟ پس چرا کاری نکرد؟ وسط پرسش و پاسخ های مغز داراب، در باز شد و البرز سوار ماشین شد. با همان لبخند همیشگی که دندان هایش را نمایان میکرد جواب سوال های مغز داراب را داد: _ خودم به دنی گفتم پیاده نشه، آخه پیاده میشد نصفت میکرد. توام عصبی بودی از مرگ عشقت یه گهی خوردی عیبی نداره. و ماشین را روشن کرد. و داراب چقدر دلش میخواست مشت هایش را بر سر و صورت البرز و آن لبخند مضحکش فرود آورد. البرز متوجه خشم نگاه و نفس های نامنظم داراب شد و خطاب به او گفت: _ هییش، آروم جسی! عصبانیتتو نگه دار واسه بعدا، خیلی نیازت میشه. و بعد از آینه به دنی اشاره زد. دنی چشم های داراب را بست و البرز گوشزد کرد: _ میدونی که میراث خوشش نمیاد بدونی کجا میخواد ببینتت! داراب چون میدانست نمیتواند درگیر شود فقط از درون خودخوری میکرد. پشت پلکان بسته اش صحنه ی اولین باری که با البرز پیش میراث میرفت را به خاطر آورد. وقتی فهمیده بود در چه منجلابی افتاده، سعی داشت نگذارد چشمانش را ببندند اما چنان کتکی از البرز و دنی خورد که دو روز تمام خانه نشین شده بود. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 پارت_26 به یاد آورد تمامی اتفاقات دوماه پیش راه. وقتی فهمیده بود میراث چه جهنمی برایش ساخته. اما سوالی که هنوز در پی جواب آن بود را چه کسی پاسخ میداد؟ میراث برای چه درحال شکنجه دادن داراب بود؟ مگر داراب چه هیزم تری به میراث فروخته بود جز آنکه در چند جلسه با رقبا موفق شده بود معامله را به نفع خود پیش ببرد؟ اصلا میراث که بود؟ چرا در این همه سالی که داراب کار میکرد، کاری که از پدرش به ارث برده بود و در آن خوب مهارت داشت، میراث را نشناخته بود؟ داراب همه ی سهام داران بزرگ تهران را میشناخت. از یک به یکشان زمین خریده و معامله های هنگفت داشته. هیچکس نمیتوانست با وجود داراب سودی در جلسات ببرد. چه میخواستند و چه نمیخواستند داراب پسر همان مردی بود که چندین سال پیش نامش زبان زد یک شهر بود. اوایل با دیدن میراث و اطرافیانش فهمیده بود که از هرکجا آمده باشند، حریف های قدری هستند و نمیشود جدی نگرفتشان. اولین بار که میراث را دید، در جلسه ای بود که البرز ترتیب داده بود. یک هفته بیشتر طول نکشیده بود و البرز با تمامی مدارکی که از معاملات سنگین و پر سود میراث داشت توانسته بود داراب را قانع کند که میراث خواستار شراکت است. یا باید شریک میشد یا میراث زمین 4 هکتاری که قرار بود دو روز دیگر به نام داراب شود از دستش میپرید. اما داراب عمر خود را در این کار گذاشته بود، نمیتوانست به میراث اعتماد کند، به کسی که یک دفعه وارد میدان شده بود و فقط یک اسم از خود گفته بود. میراث. روزی که مهدی کلافه در اتاقش را باز کرد و داخل آمد را از یاد نمیبرد. هیچوقت مهدی که مثل برادر کوچکترش بود را اینگونه آشفته ندیده بود. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄