💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#قسمت_نوزدهم
🌺جهش معنوی🌺
⬅️به روایت از جبار ستوده و حسين الله ڪرم:
در زندگي بســياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود🤔
اين كار باعث رشــد ســريع معنوي آنان ميگردد😇 اين کنترل نفس بيشتر در شهوات جنسي
است،حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:
«هرکس تقوا پيشه کند🙂 و در مقابل شهوت و هوس صبر و مقــ💪ــاومت نمايد،خداوند پاداش⚜ نيکوکاران را ضايع نميکند،که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.»😌
از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت❣
چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده
بود😊 هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار مي آمد. محل کار او در شمال تهران بود🌷
يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است!🤔 کمتر حرف ميزد، در حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام
چيزي شده؟!🙄 گفت: نه،چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده😑گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم🙏
#ادامه_دارد 👇
❣ @ebrahimdelha ❣
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هجدهم 8
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
.
پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم...
یڪ لحظـــــه صدای جمعیت اطراف ماخاموش😦 میشود..
تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم می ڪنی
نگاهت سراسر سوال است ڪ
_ چرااین ڪاروڪردی!؟آبروم رفت!
دوستانت نزدیڪ می آیند وڪم ڪم پچ پچ بین طـــــلاب راه می افتد..
هنوز بازوات رامحڪم گرفته ام..
نگاهت میلرزد...ازاشڪ؟😢نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت راپایین میندازی
دیگرڪار ازڪارگذشته چیزی را دیده اند ڪ نباید...!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خـــــاانوممه...
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم..!✌️😅
همـــــان پسر ڪ ب گمانم اسمش رضا بودجلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟ڪی گرفتی ما بی خبریم؟
ڪلافه سعی می ڪنی عادی بنظربیایی:
_ بعـــــدن شیرینیشو میدم...
یڪی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صـــــدامیگردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره..نمیتونم بچسبم ب خانومم!
این رامیگویی،مچ دستم رامحڪم دردست میگیری و بدنبـــــال خود می ڪشی..
جمـــــع راشڪاف میدهی وتقریبا ب حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت...
نگاه های سنگین راخیره ب حالتمـــــان احساس می ڪنم...
ب ی ڪوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیی..
خشم ازنگاهت 😠میبارد میترسم وچندقدم ب عقب برمیدارم..
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این ن..!(ب دسته گلم اشاره می ڪنی) اونیومیگم ڪ آب دادی
_ مگه چی ڪارڪردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریڪ نشده بروخونع!
ب تمسخرمیخندم!😏
_ هه مگه مهمه برات تو تاریڪی برم یان..؟
جا میخوری...توقـــــع این جواب رانداشتی..
_ ن مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشع هیـــــچ وقت!
وب سرعت میدوی وازڪوچه خارج میشوی...
دوستت دارم وتمـــــام غرورم راخرج این رابطه می ڪنم..
چون این احساس فرق دارد..
بندی ست ڪ هرچ درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم..
فقـــــط نگرانم..
نڪند دیرشود..هشتادوپنـــــج روز مانده..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هجدهم بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته ب
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_نوزدهم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ??
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
ــــ بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم را پس زد
ـــ ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ
بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد
ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد
ــــ مریم دخترا کجان ???
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
ـــ زهرا پیششونه؟؟
ـــ آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
ــــ الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
ـــ آخه الان وقت صبحونه است
ـــ غر نزن...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆