شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها ک
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ، مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ؛اون شب اصلا خوابم نبرد ، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ،سجاده اش رو باز کرد و مشغول نماز شد ، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ،پشت سر هم نماز می خوند ، من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ، حالت عجیبی داشت! نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ...
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ، اما مسلمانی من فقط اسمی بود ، هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم،اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ،نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ! اون حالت، حس عجیبی داشت ،حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ! از اون شب ، ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود،هر طرف که می رفت ، یا هر رفتاری که می کرد ، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ،می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ،داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ،برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟ همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ، طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه! نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ،حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست!باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ،می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ،هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...! هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته ،سرش رو پایین انداخته بود ...
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ،
- این حرف ها غیبته ، کمتر گوشت برادرتون رو بخورید!
- غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف خودشون رو جا کردن اینجا، یا خواستن واردش بشن؟ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد ، اگر نفوذی باشه غیبت نیست ، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ، اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ، مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ،کوین چنین آدمی نیست...
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ،هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه، اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود ...
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ،باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ،این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ، شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ، باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید ،من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ، بقیه اش با خداست ؛حرف های هادی برام عجیب بود ، چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود ،اون یه پسر سفید و بور بود ،از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ! روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ،اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود،چند روز گذشت ،من دوباره داشتم عربی می خوندم ، حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ، بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم! داشت سمت خودش اصول می خوند،منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ، یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌹🌸هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی ❤️
#شادی_روحش_صلوات 🌷
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
⭕️ وقتے ضارب، علی رو زد، ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم؛
یک پیرمرد اومد گفت:
خوب شد همینو می خواستی؟
به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟
❤️علی با همان بدن بی جان گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست،
من از ناموس شما دفاع کردم.
#شهید_امربه_معروف
#شهید_علی_خلیلی🌹
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ، که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ، مکث کوتاهی کرد ، مشکلی پیش اومده؟ بدجور هول شدم و گفتم نه ، و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ، اعصابم خورد شده بود ، لعنت به تو کوین ، بهترین فرصت بود ،چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ، خندید، فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ؛ - نخند ، سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ! هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه؛ جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ، سرش رو انداخت پایین ، چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی؛ - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم،پوزخندی زدم و گفتم ،هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ، اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ،طرف مقابله !
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم؛ همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ، ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ،به چی فکر می کرد؛ نمی دونم اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ، می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ، دوباره دفتر رو ازش بگیرم ،اما ...
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ، اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند،به زبون آوردم ، - لعنت به توی احمق ! سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:((با تو نبودم !)) و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...
تابستان تموم شد ،بچه ها تقریبا برگشته بودن ،به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم ، تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست ؛ توی تمام درس ها کارم خوب بود، هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود رسما توش به بن بست رسیده بودم ،دیگه فایده نداشت ، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ...
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ...! نگذاشت جمله ام تموم شه ،سریع از جاش بلند شد ، صبر کن الان میارم ، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ،عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ، دفتر رو گرفتم و رفتم ؛ واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم ، داشت قلمش رو می تراشید ، یکی از تفریحاتش خطاطی بود ، من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ، یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم عزمم رو جزم کردم ، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف، با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ، نگاهش خیلی خاص شده بود ...
- من جزوه رو خوندم ، ولی کلی سوال دارم ، مکث کوتاهی کردم ، مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ،دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ، _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ! با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد،تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ، تدرسیش عالی بود ! ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود، شدید احساس حقارت می کردم ، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ، من از خودم خجالت می کشیدم و ازرفتاری که در گذشته با هادی داشتم ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه ر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
کم کم داشتم فراموش می کردم ، خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود! رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ،هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ، اون صبورانه با من برخورد می کرد ، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود، حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن، تفاوت قائل بشم ، مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ،سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ،داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ...
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ، این حس غریب صمیمیت ؛ دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد، اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ، خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد! داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا ؛ من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم، تغییر رفتار من شروع شد ، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ، اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ، تا اینکه ، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست؛هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی ، وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم؛ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت بقیه اش رو نمی خوری؟! سری تکان دادم و گفتم ، نه ! برق چشم هاش بیشتر شد ، _من بخورم؟ بدجور تعجب کردم ! مثل برق گرفته ها سری تکان دادم،اشکالی نداره ولی... با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم ،در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ، حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ! حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ! وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ،گریه ام گرفته بود، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
حال عجیبی داشتم ! حسی که قابل وصف نبود ، چیزی درون من شکسته شده بود ، از درون می سوختم ، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ؛ تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ، احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ، بیشتر متنفر می شدم ،هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ، من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست...
برای اولین بار ، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار ، حس می کردم منم یک انسانم!برای اولین بار ! دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود ،یه گوشه خلوت پیدا کردم ، ساعت ها ،بی اختیار گریه می کردم ، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم، شب ، بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ، به رسم بندگی ، سرم رو پایین انداختم ، و رفتم توی صف نماز ایستادم ، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ، اون نماز ، اولین نماز من بود ...
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ، من با قلبم خدا رو پذیرفتم،قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود ، اون رو بزرگ کرده بود ، اون رو برابرکرده بود و در یک صف قرار داده بود،حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ؛ بندگی و تعظیم کردن ، شرم آور نبود ، من بزرگ شده بودم ، همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌹شهیدحسن تهرانی مقدم:
⭕️ڪاری که انجام میدهید،حتی نایستید ڪه ڪسی بگوید خسته نباشید! ازهمان در پشتی بیرون بروید. چون اگر تشڪر کنند،تو دیگر اجرت را گرفته و چیزی برای آن دنیایت باقے نمیماند
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ابراهیمِ هدایتگر | برخورد شهید ابراهیم هادی با مجروح عراقی
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
هدایت شده از فروشگاه کادویی چاپ هادی
🔘پیکسل و جاکلیدی طرح🔘
#مهدویت (مجموعه شماره ۱)
با بهترین کیفیت و قیمت مناسب
👈ارسال به تمام نقاط کشور👉
#پیکسل_امام_زمانی #پیکسل_مهدوی #پیکسل_نیمه_شعبان
💠ثبت سفارش:
🆔 @Khademe_ebrahim
📞 09393612899
💠فروشگاه شهید ابراهیم هادی:
🆔 @Ebrahimhadi_Market
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 کم کم داشتم فراموش می کردم ، خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رف
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
رفتم توی صف نماز ایستادم ، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ، بی توجه به همه شون ،اولین نماز من شروع شد ؛ از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم،دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ، اولین رکوع من ، و اولین سجده های من ؛نماز به سلام رسید، الله اکبر ،الله اکبر ، الله اکبر، با هر الله اکبر ، قلبم آرام می شد ، با هر الله اکبر ، وجودم سکوت عمیقی می کرد ...
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود،چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم، بی اختیار رفتم سجده ، بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم ، اشک می ریختم، از درون احساس عزت و قدرت می کردم ؛ با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ، سر از سجده که برداشتم ، دست آشنایی به سمتم بلند شد ، _قبول باشه؛ تازه متوجه هادی شدم،تمام مدت کنار من بود ، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود، لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ،دستش رو بلند کرد ، بوسید و به پیشانیش زد...
امام جماعت ، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد ، اون شب تا صبح خوابم نبرد ، حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ، حس می کردم بین من و خدا، یه پرده نازک انداختن ، فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم !حس آرامش، وجودم رو پر کرد ، تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ، حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم،خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ، اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ،در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ؛ تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود، این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ؛ من با عقل دنبال اسلام اومده بودم،با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم،اما این عقل ، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم ، فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد، اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ، چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ...
به رسم استاد و شاگردی ، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ، هادی بدجور خجالت کشید ، - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ! - بهم یاد بده هادی ،مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ، توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ، استاد من باش...
خیلی خجالت کشید، سرش رو انداخت پایین ، من چیزی بلد نیستم ! فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ،بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ،نشست کنارم ، - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ؛ دفترش سه بخش بود ، اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد، دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ، سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ، به طور خلاصه بخش اول، نقد خودش بود دومی، برنامه اصلاحی و سومی، نقد عملکردش ...
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم، یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چهله گرفتم، اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ، اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ، فقط نباید از شکست بترسی! _خندیدم،من مرد روزهای سختم ، از انجام کارهای سخت نمی ترسم ؛ چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ، خنده ام گرفت ،_چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ دوباره خندید، _حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد ،یهو یه چیزی به ذهنم رسید! هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی میخوام...!
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠حاج اسماعیل دولابی(ره) استاد اخلاق شهید ابراهیم هادی میفرمایند:
⇐🌸بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد ڪسی را در مراتب بندگی زود بالا برود.
⇐🌸 به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محڪم میبندد و او را درسختی قرار میدهد.
⇐🌸خود ما نمیدانیم ڪه آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میڪنیم یا در خوشی هایمان.
⇐🌸اڪثر ڪسانی ڪه به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند.
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
نسبت به بد حجابــے خانم ها خیلی ناراحت میشد بعد از ازدواجمان که به بازار میرفتیم حس میکردم راحت نیست به من گفت: خانم میشه من دیگه بازار نیام؟! وضع حجاب خانم ها نامناسبه.
از این شرایط ناراحت بود و میگفت: خانمها قرار با این پوشش به کجا برسن...
#شهید_سید_رضا_طاهر🌹
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••