eitaa logo
پژوهش اِدمُلّاوَند
394 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
230 فایل
🖊ن وَالْقَلَمِ وَمَايَسْطُرُونَ🇮🇷 🖨رسانه رسمی محسن داداش پورباکر پژوهشگراسنادخطی،تبارشناسی وفرهنگ عامه 🌐وبلاگ:https://mohsendadashpour2021.blogfa.com 📩مدیر: @mohsendadashpourbaker 🗃پشتیبان: #آوات_قلمܐܡܝܕ 📞دعوت به سخنرانی و جلسات: ۰۹۱۱۲۲۰۵۳۹۱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 edmolavand@ 📚معرفی دو کتاب ۱.کیانی حاجی - عیسی- - بی نا - ۱۳۷۵- رقعی ۹۰ ص ۲.بابا نژاد افغان - حسین - - بابل - بی نا- ۱۳۸۰ - رقعی ۹۲ ص 🔹سجرو رودخانه ای است که از منطقه ی سرچشمه می گیرد و پس از طی مسیری طولانی از طریق بابل رود به دریای مازندران می ریزد. 🔹کلارو هم رودی است که از ارتفاعات جنگلی جنوب بندپی سرچشمه می گیرد از روستای نام کلارو به خود می گیرد. 📄 های کلارو و سجرو نخستین آثار سرایندگان این دو مجموعه هستند و برای مخاطب عام اثری مقبول و خواندنی اند. + نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۸۵ ساعت 16:1 توسط موسی قنبرزاده https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3449 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
هدایت شده از پژوهش اِدمُلّاوَند
📝بر اساس تحقیقات مجموعه ی پژوهشی ادملاوند تا کنون دو محل به نام در مازندران شهرت دارند. الف) ذغال چال ساری ب) ذغال چال بندپی بابل 🟢الف) ذغال چال ساری: ذغال‌چال، روستایی بود از توابع بخش مرکزی شهرستان ساری در استان مازندران ایران، که در سال ۱۳۹۵ به شهر ساری الحاق شد و اکنون یکی از محلات منطقه یک شهرداری ساری بشمار می‌رود. 👥جمعیت این محله در شهر ساری قرار داشته و براساس آخرین سرشماری مرکز آمار ایران که در سال ۱۳۸۵ صورت گرفته، جمعیت آن ۳۲۲۸نفر (۸۲۱خانوار) بوده‌است.[۱] 📚منابع ↑ «نتایج سرشماری ایران در سال ۱۳۸۵». درگاه ملی آمار. بایگانی‌شده از روی نسخه اصلی در ۲۱ آبان ۱۳۹۲. 🔎وجه تسمیه: ۱.ذغالچال دراصل یک کلمه هندی به زبان سانسکریت بنام ((زاخاراچای)) بوده است. برخی معتقدند ذغالچال در حقیقت ذغالچال نبوده است و سابقه تاریخی آن بیش از دو هزار سال می باشد. بیش از ۲۰۰۰ سال قبل هندی هایی که به زبان سانسکریت سخن می گفتند از هندوستان به سمت روخانه ی تجن آمدند و در کنار و اطراف آن کشاورزی و دامپروی  میکردند و از طرف دیگر تا تپه های نزدیک اسبورز متعلق به ذغالچال امروزی بوده است و دارای تپه ماهورهای زیبایی داشت که از آن تپه ماهورها گردنبندی زیبا ساخته اند که هنوز در یکی از موزه های هندوستان با نام منطقه زیبا و خوش آب و هوای آن روز {زاخاراچای} موجود است ذغال چال در اصل ذغالچال نبوده و به مرور زمان به غلط به این نام تغییر کرده است. ذغالچال در اصل یک کلمه هندی به زبان سانسکریت بنام {زاخاراچای} بوده است از کلمات به جا مانده زبان سانسکریت بلو که در مرزبندی شالیزارها به کار میرود و یا کلمه کَش یعنی پهلو و یا اُو به معنی آب و خیلی از کلمات روستایی ما همان برگرفته از کلمات زبان سانسکریت هندی می باشد. ۲. نام قدیمی محل {زرین چال} بوده است. مردم ذغالچال فعلی در گذشته در جنگل زرین آباد مازندران، شهرستان ساری و جاده اسبوکلا، که گذر فعلی بیمارستان زارع واقع شده است اسکان داشتند. ۳.اهالی به تهیه ی زغال از درختان {زرین آباد} می پرداختند و سپس در بازار آنها را عرضه می کردند. ۴.وجود زغال سنگ و یا انبارهای دست ساز زغال سنگ و یا زغال چوب دور از ذهن نیست. ۵.روستای زرین چال{ذغالچال فعلی} ساری محل نگهداری آثار هخامنشی و دورهای مختلف سلاطین نیز بوده است. ۶.نام های متصور این روستا بدین شرح است: زاخاراچای، زرین چال، زرین جا، زرین چای، زرگر محله، زرمال، زرین آباد،‌ زرخال و ذغالچال. 🕌امامزاده حسن: این بقعه در سه کیلومترى خاورى شهر سارى، در پس کوچه هاى روستاى ذغالچال واقع شده و شامل بناى ساده اى به ابعاد ۳×۳ متر با پوشش بام پشم سیمان (ایرانیت) است. صندوقى چوبى در وسط بقعه است که از ارزش خاصّى برخوردار نیست. گویند که مدفن امامزاده حسن معروف به {گل ارغوان} در اینجاست اما از نسب او اطّلاعى ندارند و ما نیز به سندى که ما را به این مهم رهنمون سازد بدست نیاوردیم. جز اینکه برخى خفته در مزار را برادر امامزاده سه تن مدفون در همین روستا مى دانند که در این صورت باید او برادر امامزاده عقیل مدفون در امامزاده سه تن روستاى ذغالچال باشد که نسب وى با شش واسطه به امام على(ع)منتهى مى شود که از قرار ذیل است: سیّد حسن بن جعفر الملک الملتانى بن محمّد بن عبدالله بن محمّد بن عمر الاطرف بن امام على(ع). او سیّدى بسیار جلیل القدر، عظیم الشأن و از نزدیکان و اصحاب خاص حسن بن زید داعى ـ مؤسّس دولت علویان طبرستان بشمار مى رفت. ظاهراً او در سال ۲۶۰ هـ.ق در حمله یعقوب بن لیث صفّار به سارى به همراه چندین تن از برادران و برادر زادگان در این منطقه به شهادت رسیده است([1]) در کنار بقعه، زینبیه زیبا و جالبى ساخته اند و پشت بقعه نیز سرویس هاى بهداشتى مرتبى بنا نموده اند. زمین زیارتگاه حدود ۴۰۰ مترمربع است. [1]. المجدى: ۲۸۰، الدّرة الذهبیّه ۲: ۲۹۰ مزارات امامزادگان ایران ۳: ۱۰۳ ـ ۱۰۴. 🟢ب) ذغال چال بندپی بابل: ذغال چال، روستایی است از توابع بخش بندپی شرقی شهرستان بابل در استان مازندران ایران. این روستا در دهستان فیروزجاه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است. 📚منابع ↑ «نتایج سرشماری ایران در سال ۱۳۸۵». درگاه ملی آمار 🔎وجه تسمیه: ۱.وجود انبار زغال چوب و حتی ذغال سنگ در محل با توجه به منطقه ی جنگلی و تحقیقات میدانی محتمل است. ۲.برخی از اهالی و مردم پیرامون آن به غار طبیعی ذغال سنگ اشاره میکنند. ۳.افراد مقیم این روستا و یا پیرامون آن جهت کسب و معاش پس از قطع درختان با ساخت کوره های مختلف زغال،اقدام به تهیه ی زغال و سپس آنها در همیان[کیسه نخی بزرگ] قرار میداند و در بارفروش[بابل] میفروختند. 📚منبع: شجره نامه اشاداد محسن داداش پور باکر ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ 📚 ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ @edmolavand
" - معنی در دیکشنری آبادیس" https://abadis.ir/fatofa/%D8%B0%D8%BA%D8%A7%D9%84-%DA%86%D8%A7%D9%84/ 🖊بزودی مصاحبه با جناب محسن خانجانی فرزند ولی الله بن مسلم بن خانجان از اهالی خوشنام روستای از همین در منتشر خواهد شد. ۱۴۰۳/۰۷/۱۰
💐💐💐 " به نام حضرت دوست " نژادم ز خورشید ، روشنتر است ز هر کس تو گویی، نژادم سر است چه خونی به رگهایِ این است که هر قطره اش غیرت و عاطفه است . 💠افتخارِ نشستِ با بزرگان و ریش سفیدانِ محل در خصوص پروژه ورزشی که در تاریخ ۹ / ۷ / ۱۴۰۳ روز دوشنبه در سالن جلسات صندوق قرض الحسنه شهدای دیوا ، ثبت و ماندگار خواهد شد..... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍جناب محمدبابانتاج ملکشاه ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براسرائیل برآمریکا آفرین براقتدار سپاه مقتدر و مؤمن، حملات موشکی سپاه پاسداران بر قلب اسرائیل غاصب ⭕️ دیگر نمی‌توانند ادعا کنند که 99% موشک ها را رهگیری کردند
ما شعر جهادیم و پر از تمثیلیم روی سر ابرهه چنان سجیلیم این حملهٔ موشکی به عالم فهماند آمادهٔ نابودی اسرائیلیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 های شفاهی ✍بعضی از این گونه افسانه ها سرتاسر استان رواج دارد و بعضی ها بیشتر در شرق مازندران روایان و خنیاگران می خوانند. منتهی در بعضی از مناطق راوی به خصوص شرق مازندران خنیاگران تمام اشعار آن را به فارسی بیان می کنند یعنی اصالت افسانه ها را حفظ نموده اند. «...آواز مانند آواز فاقد ریتم است. تمامی اشعار نجما به فارسی خوانده می شود و نام شاعر نیز مشخص نیست.» (پهلوان: ۱۳۸۸، ۱۰۱) اما در بعضی از مناطق به خصوص در و حومه ی آن راویان ضمن بیان افسانه اشعار آن را به سه شیوه بیان می کنند: الف: کاملا فارسی است ب: قسمتی از اشعار فارسی و قسمتی مازندرانی یا این که بعضی از واژگان را به فارسی بیان می کنند. پ: اشعار به کلی مازندرانی است. 📌البته این حالت بیشتر به این دلیل است که بسیاری از راویان بر زبان فارسی تسلط ندارند یا آشنایی اندکی دارند. هنگام خواندن شعر را خواسته و ناخواسته تغییر می دهند منتهی این تغییر نه در محتوا و نه در معنی اشعار بلکه در زبان شاعر یا راوی اتفاق می افتد. هر چند همه ی مردم مازندران به راحتی فارسی را می فهمند اما بسیاری از سالخوردگان و بی سوادان و جامعه ی روستایی نمی توانند فارسی حرف بزنند. این مسئله هر چه به مناطق روستایی و کوهستانی آمل و می رسیم بیشتر مشهود است. 🎼۱-نجما خوانی: ✍نجما و رعنا دو دلداده اي اند كه سرگذشت آن ها سينه به سينه بين تمام مردم ايران مي گردد و نقل محافل و مجالس است، و بيشتر هم در مركز و شرق مازندران روايت مي شود. چند تن از پژوهشگراني كه درباره ی موسيقي نجما (نجما خواني) كردند همه گفتند: اشعار نجما كاملا فارسي است (پهلوان ۱۰۱:۱۳۸۸)، (فاطمي ۳۸:۱۳۸۱)، ( قلي نژاد ۳۱:۱۳۷۹) در حالي كه تحقيق ميداني كه نگارنده انجام داد به خصوص در مركز مازندران شعر را به سه شكل متفاوت ضبط و ثبت نموده است: 👈الف: اصولا بسياري از اشعار فارسي كه در نجما خواني روايت مي شود دوبيتي هاي فارسي است و در جاهاي ديگر ايران بين مردم سينه به سينه نقل محافل است: 🌸خوشا روزي كه با هم مي نشستيم قلم بر دست و كاغذ مي نوشتيم 🌸قلم بر دست و كاغذ بر هوا شد مگر خط جدايي مي نوشتيم 🌸نماز شام غريبي رو به من كرد دلم جولان زد و ياد وطن كرد 🌸ندانستم پدر بود يا برادر سلامت باشد هر كس ياد من كرد.(قلي نژاد ۳۳:۱۳۷۹) 👈ب: بعضي از راويان شعر را به دو زبان مازندراني و فارسي توام مي خوانند و روايت مي كنند: 🌸مير آخور: هرس (=صبر کن hərəs ) نجما گل الوون بیارم سر راه تو را قرآن گذارم 🌸ترا به دست یا حق من سپارم خدش (خودت) گفتی من یه خواهری دارم 🌸نجما: میرآخر غلط کردی اسم گرفتی خاخر من تیر اندازی کردی په ی خر من 🌸په ی خر را زدی تا پیکر من خاخر از درد من گا ونه مجنون (نعمتی) 👈پ: بعضي از راويان شعر را كاملا مازندراني مي خوانند: 🌸تره دوش گیتمه وکردمه دشت و کو tərə duš gitəmə ?u kərdəmə dašt ?u ku 🌸تره گهواره ی زرین من دامه تو tərə gahvârəye zarrin mən dâmə tu 🌸اون زمان میون تشت طلا من تره دامه او?un zamân miyune tašte talâ mən tərə dâmə ?u 🌸امروز تو شمشیر کشنی زنی مه کله کا ره?amruz tu šmšir kašni zanni me kalləkâ rə 🌸مه سر در بوره مه کف پاره me sar dar bure me kafe pâ rə 🔎معني: تو را کول می گرفتم ییلاق و یشلاق می بردم، توي گهواره ی زرين تکانت می دادم، توی تشت طلا آبت می دادم، امروز تو شمشیر می کشی می زنی به فرق سرم، از سر تا پایم عبور کند (کمالی) 🌸«اگر عالم بسوزه تره ورمه اگر خدا نكوشه تره ورمه 🌸مره بورد بينه بيشهر زندون زندون جه در امبه باز تره ورمه اگر همه ي دنيا بسوزد با تو ازدواج مي كنم، اگر خدا مرا نكشد، با تو ازدواج مي كنم مرا به زندان بهشر بردند، از زندان بيرون مي آيم و با تو ازدواج مي كنم» (پهلوان ۱۳۸۸: ۴۰۹) https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3455 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─ ادامه دارد 👇👇
✍به هر صورت شعرهايي كه به فارسي روايت مي شود كاملا ويژگي هاي دوبيتي هاي محلي دارد اما اشعاري كه به مازندراني روايت مي شود، بعضي جاها تفاوت دارد؛ يعني اشعار از ده هجايي شروع مي شود و تا سيزده چهارده هجايي ختم مي شود و طريقه خواندن راوي باعث مي شود ما كمبود يا سكته هاي وزني را احساس نكنيم. راوي در مواقع ضروري شعر را با كشش و تكيه و كند خواني و تند خواني روايت مي كند تا اشكالات وزني به گوش نيايد. 📌البته تناقض گویی در آثار بعضی از از جمله پهلوان و قلی نژاد شاید به دلیل عجله در کار و دقت کمتر مشهود در حالی که شاهد مثال در آثار آن ها گواه دیگر است اما نصری اشرفی نظر دیگری دارد. 👇👇 « ...رفته رفته شعرخوان های زبان در داستان برخی از اوسانه ها همچون حیدربیگ و صنمبر و نجما تغییراتی ایجاد نموده اند تا از این طریق به القا حس بومی در این نقل کمک نمایند. 👇👇 هر چند تغییرات یاد شده بیشتر در ابعادی کوچک و جزیی و به برخی حالات موسیقی و تغییر در لهجه ی اشعار و نحوه ی بیان این مناطق محدود بوده ولی همین مقدار هم جهت ایجاد حس نزدیکی در مخاطبان مازندرانی و گلستانی نسبت به این نقل کفایت نموده است.» (نصری اشرفی: ۱۳۸۸، ۴۳۱) 📝مطلب ادامه دارد + نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 15:8 توسط نادعلی فلاح https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3455 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ای هیمنه‌ی پوچِ جهانسوز، بسوز پایان تو آغاز شده، از امروز این هجمه‌ی توفنده ز "قد قامت" ماست "تکبیرة الإحرام" نگفتیم هنوز 💌سپاس از جناب سیدقاسم صیادمنش 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
روحت شاد سیدعزیز❤️ وعده صادق ۲ را از ملکوت نظاره کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش آخوندای دیگه از شما یاد می‌گرفتند! کاش همه روحانیون مثل شما بودند! 😂😂😂😂😂 نتیجه اخلاقی: اگر جایی منبر رفتید قرآن بهتون دادند حتما باز کنید و توشو نگاه کنید😄 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜نقل رویداد پسر بی کس و وارث و دختری بنام طلان ...... ✍نقل رویداد از ملا طیبه مقسمی فرزند مرحوم ملا علی اصغر مقسمی همسر مرحوم غلامعلی تجر ی .فرخ. .... 📩نقل بیان داستان این که در دوره ای در جای که دور دست از این مرز و بوم آقای به تنهای به دلایلی از خانوادش جدا شد و به سمت این دیار هجرت داشت که در نزدیکی منطقه دریکی از این روستا ها مشغول به کار شد و همچین دست تنها بود و از نظر مالی از آدم های بسیار ضعیف جامعه بود و مدتی های در همان مکان بود که در همان روستا خانواده ای بودن که دوتا دختر و یک پسر داشتن. این خانواده هم پدر نداشتن و اینها هم از وضع مالی پایینی برخوردار بودن که این مرد با یک از این دختر های خانواده ازدواج میکنه ... و مدتی بعد صاحب اولادی شدن بنام و در سن کودکی این پسر براثر اتفاقی پدر و مادرش و از دست داد و صغیر و یتیم شد و در پیش مادر بزرگ و دایی و خاله بود و دیگه بچه بی پدر و مادر شد و در کنار دایی و اینا موند. وضع دایی اینا زیاد جالب نبود این پسر هم از سن کوچیکی که داشت فرستادنش سرکار دنبال گاو گوسفند مردم بود و تو همین زمانها از منطقه از روستاهای بالادست کتول که حاشیه جنگل هستن دنبال یه بچه ای بود که براش کار کنه دنبال گاو و گوسفندش باشه جلو خانه ش باشه به واسطه ای با دایی یزدان آشنا میشه و یزدان و میاره منطقه کتول پیشه خودش باشه براش کارکنه به حساب آدم قراری این آقا شد و هر چن مدتی هم میبردنش که مادر بزرگ و دایی و خاله شو ببینه و بیاد. 📌خلاصه که چندین سال یزدان پیش این آقا کار کرد و دیگه کم کم بزرگ شد و شد یه جوانه رعنا دیگه تقریبا آدم بومی محلی همین مناطق شد و همه اهالی روستا میشناختنش و چندین دوست رفیق هم در این روستا پیدا کرد دیگه شد اهل همین روستا و در سن جوانی که برای این آقا سال‌های که کار میکرد دیگه تصمیم گرفت که برای خودش هم مال اموالی جمع کنه و کم کم به فکر ازدواجش باشه که به فکر ازدواج با دختری اهل همین روستا بود بنام هم بود که یزدان از سنین کودکی اینجا بود و دیگه کاملا هم رو می‌شناخت و این دختر که یه دختر نجیب و کاری و حرف گوش کنی بود رو زیرنظر داشت که با این دختر اگر جور شود ازدواج کنه ... 🧕طلان چن برادر داشت که آدم‌های عصبی و ناراحتی بودن همش به فکر درگیری و اینا بودن و کسی زیاد جرعت حرف زدن با اینا رو نداشت. یزدان این دختر رو میخواست اما جرعت نداشت که برن خواستگاری کنه و نمیدانست که چکار هم باید انجام بده سر دو راهی قرار داشت. 👈یزدان تودل خودش این دخترو میخواست و موقع کشت کار کشاورزی ها هم بود و یزدان هم که آدم قراری اونجا بود تمام کارهای این خانواده رو انجام می‌داد کار دام کشاورزی هر چیزی که آن زمان بود رو یاد داشت دیگه یه روز سرزمین اربابش کار گر بود برای کشت کشاورزی تلان هم بین این خانومها بود و در روستا هم سرکاری بود بنام که صداش میزدن که همه روستا هم خیلی احترام شو داشتن و هم حرف شنوی ازش داشتن ... یزدان که چندین سال اونجا بود اینا رو می‌شناخت و کم کم موضوع رو به شمسی خاله گفت شمسی خاله گفت باشه بامن من خودم هم به اربابت میگم هم به این دخترو خانوادش میگم نگران نباش، کسی رو یه حرف من چیزی نمیگه همه از من حرف شنوی دارن ..... 📌خلاصه که در حین کارها شمسی خاله موضو ع رو به طلان گفت طلان چیزی نگفت و گفت خانوادم برادرام البته از قبل خانوادای هم به خانواد طلان سفارشی داشتن برای پسرشان.... 👈دیگه طلان گفت برادرام و چی بگم. شمسی خاله گفت خانوادت با من کسی از حرف من رد نمیشه نگران اونا نباش و داشت کار آن روز نزدیک به اتمام بود شمسی خاله طلان و گفت بمان‌ باهم میریم. یه جورهای میخواست کارگرها برن که یزدان با طلان کمی حرف بزنن ارباب یزدان هم از موضوع باخبر شد و اسب و گاری رو آورد که کارگرها رو بوره کار گرها رو بورد و شمسی خاله تلان و یزدان سرزمین موندن ..... یزدان به طلان گفت که شما وضعیت من که میدونی من کسی رو ندارم وضع درست درمانی هم ندارم چن وقتی هم هست که شمارو زیر نظر دارم و شما رو دوست دارم 💞 میخوام که بامن ازدواج کنی اما من خودم میترسم که بیام خواستگاری اگر شما قبول کنی که با من ازدواج کنی من سفارش کنم برا دایی و خاله ام و به همراه اربابم بیایم خواستگاری طلان در جواب گفت که من حرفی ندارم فقط خودت میدانی که خانوادام برادرام شمسی خاله گفت اصلا نگران خانوادت و برادرهات نباش با من شمسی خاله گفت الان موقع کارهاست بزار ین کار تمام بشه یا که کمتر بشه من میام با خانوادت صحبت میکنم..... 💌 📜 https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3456 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
✍یزدان از خواستگار قبلی طلان اطلاعی نداشت و طلان هم مو ضوع رو به یزدان نگفته بود و طلان هم از آن پسر و خانوادش سرخوشی نداشت البته برادرهای طلان هم از آنها دل خوشی نداشتن .... کم کم کار ها روبه اتمام میشه ارباب یزدان گفت که پسر جان این خانواده دختر شان خیلی خوب هست اما پسرا شون همچین خوب نیستن. یزدان گفت من با طلان میخوام زندگی کنم با برادرهاش هم کاری ندارم و مدتی هست که طلان رو زیر نظر دارم. 📌ارباب به یزدان گفت که من شنیدم طلان خواستگار دیگه ای ام دارد یزدان بی خبر بو د و وقتی هم که با خبر شد که طلان خواستگار دارد ناراحت شد. یزدان گفت نکنه که به هم نرسیم ارباب گفت بزار یکم کم کارتر بشیم میرم پیش پدرش صحبت میکنم پدرش از حرف من در نمیره. یزدان هم بعد از شنیدن این موضوع غمگین شد و یه چن روزی گذشت یزدان همینجور غمگین بود البته موقع کارها زیاد بود درحین کارها شمسی خاله با زرنگی که داشت اعلام کرد که یزدان خواستگار طلان هست و من و اربابش هم می‌خواهیم بریم براش خواستگار ی کنیم ... 📌کم کم حرف داشت تو روستا می‌پیچید که به خود یزدان هم گفتن که شما طلان و میخواهی .... ✍خلاصه که کمی این حرف زبان زد مردم شد و موقع وجین کردن ها رسید و یزدان هم از خواستگار قبلی طلان مطلع بود کارگرها هم داخل زمین ارباب دارن کار میکنن، یزدان هم داخل زمین هست مشغول به کار بود و فکرش پیش طلان بود و میگه که حال حرف من پیش اهالی هست که من میخوام با طلان ازدواج کنم بیام درحین کار کردن هم برای طلان جلو کارگرها بخونم تا دیگه همه مطلع بشن و خواستگار قبلیش هم نیاد برای خواستگاریش یزدان باخبر شده بود که طلان دل خوشی هم از آن پسر نداره یزدان گفت بهترین موقعیت الان هست که چند بندی برای طلان شروع کرد به خوندن ..‌‌ 🌸من تره خوامبه طلان امید جانم طلان .‌...... 🌸من تره خوامبه طلان امید جانم طلان.... 🌸من تره خوامبه طلان ترسم بیام سرا تان ‌..... 🌸من تره خوامبه طلان جایی ندارم طلان .... 🌸من تره خوامبه طلان مالی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان جایی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان خانه ندارم طلان..... 🌸من تره خوامبه طلان آرزو دارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان روح روانم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان دردت به جانم طلان .... 🌸من تره خوامبه تلان کسی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان بیام دمه خانتان .... 🌸من تره خوامبه طلان یتیم صغیرم طلان ... من تره خومبه طلان کار گری کمبه طلان .. 📌بحساب با خوندنش به همه رساند که کسی رو نداره ولی طلان و دوست داره واز این مو ضوع همه باخبر شن و جوابش نکنن ... و کار ها کمتر شدو ارباب با خانومش رفتن خونه طلا نشان رفتن گفتن که چی شده خانواده ش گفتن که طلان یه خواستگار دیگه ای هم دارد اما هنوز جواب ندادیم ارباب ش گفت من این پسرو خودم بزرگش کردم از کودکی پیش من هست پسر خوبی هست فقط ترس از پسرهای شما داره ... هرچی هم هست با من تضمینش با من هر چی هم میخوان بامن . 📌برادر های طلان گفتن ما از آن پسر و خانوادش دل خوشی نداریم یزدان و میشناسیمش بچه خوبی هست خانواد طلان هم از یزدان راضی بودن ... ارباب گفت این بچه صغیر یتیم هست آن ها هم خبر داشتن که یزدان کسی رو نداره، گفتن کنار خودمان باشه کمک ش هم کنیم خودش هم کار میکنه که صاحب زندگی بشه ... 📌ارباب سفارش کرد برای دایی یزدان گفت بیاین که می‌خواهیم یزدان و زن بدیم و همه چیز هم بر عهد خود ماست، شما بیاین آمدن و خواستگاری و مراسم و ارباب و پدر خانومش ام کمک ش کردن و با تلاش خودش صاحب زندگی شد و برادر خانوم خیلی دوستش داشتن و کمک ش هم میکردن و یزدان به آرزو خودش رسید ..... 💌 📜 🖊: ■ https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3456 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜داستان عباس مسکین و فاطمه دلخون ✍در مازندران و گلستان  عشق های واقعی و شاعران زیادی داشتیم  مانند امیرو گوهر ؛طالبا ، ..... و سرگذشت بقلم آمده  در اینجا  داستان  عباس مسکین و فاطمه دلخون  که در منطقه علی آباد کتول  در شرق گرگان رخ داده است. عباس پسری بود که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده  و نزد ارباب روستای محمد اباد بنام مجمد خان  بعنوان پسر خوانده  زندگی میکرد   محمد خان او را بسیار دوست داشت و مانند پسر اصلی خودش میدانست  بطوری که کسی  تشخیص نمی داد پسر ارباب است یا پسر خواده میباشد؟ چند شب عباس در خواب دختری را میبیند  که بسیار زیبا و خال بر روی میباشد که عاشق میشود و فاطمه نیز این خواب را میبند و در خواب عاشق هم میشود. 📌یک روز که عباس به اتفاق دوستانش مشغول بازی گال مال (۱) در روستای محمد آباد بود  شاهد آمدن یک کوچ (۲) میشوند  و وقتی عباس سر بلند میکند  همان دختر در خواب را میبنید و میشناسد و دختر نیز با دیدن او او را میشناسد  و در همان جا بود که  طبق آداب آن موقع صدا را سر میدهد و این شعر را برای خوش آمد گویی میخواند: 🌸نسیمی دم بدم میاید اینجا                           🌸 عجب بوی وطن میاید اینجا 🌸یکی نیست تا ازش حالش بپرسم                    🌸 که یارم از سفر میاید اینجا 📌طبق سنت و رسوم جاری  تازه وارد سراغ منزل محمد خان را میگیرد که عباس آنها را بسوی منزل خودشان راهنمایی میکند  محمد خان خانه ای به آنها میدهد تا بعنوان زارع ساکن شوند و خانواده  فاطمه برای تشکر از محمد خان در شب سوم ساکن شدن  محمد خان را بشام دعوت کرد  که عباس نیز بهمراه محمد خان وارد شد و محمد خان او را بعنوان پسرش معرفی کرد 📌آن شب وقتی فاطمه پای سماور قرار گرفت و سرپا (۳) شد  بخاط علاقه ای که به عباس داشت  فقط در چای عباس شکر میریزد و شیرین میکند و برای دیگران چای تلخ میریزد  عباس که میبند همه با قند میخورند و چایی او شیرینه  از بغل دستی ها سوال میکند که همه میگویند چای تلخ است , عباس متوجه عشق فاطمه به او میشود 📌بعد از شام بعلت نبود تلویزیون و رادیو و لوازم سرگرمی دیگر برای رونق مجلس جوانها باید آواز میخوادند که محمد خان از عباس میخواهد او بخواند  و او منتظر فرصت آواز سر میدهد و این شعر را میخواند: 🌸دلبرم بلارم نیشته پای سماوار                  🌸 همره تلخ هدا مره شیرین دار 🌸صد ساله بواشی ای نازنین یار                 🌸منو و ته عاشقی نشون کنا 📌فاطمه از خجالت  سرخ گشته  و از پای سماور بلند میشود  و از اطاق بیرون میرود  , برادر زاده اش  را بغل میکند  و وانمد میکند بچه دار است  و از ناراحتی بر روی سکوی (۴) قدم میزند  و بالا و پایین میرود  عباس به قصد دستشویی بیرون میرود و برای انکه بداند مجرد است یا متاهل این شعر را برای فاطمه میخواند: 🌸ململ جومه ته تن چند تمیزه                 🌸وچه در بغلت  نامش چه چیزه 🌸وچه در بغلت  مره دنی  غم               🌸ونه  نومره بهو بوم خاط جمع فاطمه جواب میدهد برادر زاده منه  و عباس به دستشویی میرود که فاطمه این شعر را برایش میخواند: 🌸اتاق را گرم دارم کی میای           🌸 نمد را قالی دارم کی میای 🌸بدست دارم دو فنجان طلایی        🌸شب وروز انتظارم کی میای 📌بعد از این  بر خورد دو عاشق  , محمد خان احساس شرمنده گی میکند و خودش را به دل درد میزند  و به اتفاق همراهان به خانه بر میگردد  و به عباس میگوید این چه کاری بود که کردی آبروی ما را بردی و...  اما عاشق کور است و گوشش بدهکار این حرفها نیست 📌این دیدار ها و رد وبدل کردن شعرها و عاشقی  ادامه داشت و این در روستا رواج یافت  که این دو نفر عاشق هم شده اند  برادر فاطمه برای اینکه  از حرف مردم راحت شود او را  به نامزدی  پسر عموی فاطمه اکبر کل مرد زن مرده  در میاورد که فاطمه این شعر را میخواند: 🌸مگر من اطلس خارا نبودم                  🌸 مگر من دختر بابا نبودم 🌸مرا دادند بدست پیر مردی                  🌸مگر من لایق ریکا  نبودم غروب یکی از روزها که فاطمه برای گرفتن آب  با کوزه  به طرف کهریز (5)میرود عباس بدنبال او این شعر را  برای فاطمه میخواند: 🌸کوزه بر دست یار شونی بهر او             🌸نامزه جدید بیتی مبارکت بو 🌸مگر شهر  شما آدم قطیعه                  🌸که نامزه خوشگلم اکبر کل بوو https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3459 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📌فاطمه میگوید  بخاطر عشق تو اینجور شدم و مورد غضب قرار گرفتم  ولی عباس بر عشق خود پا فشاری میکند  و فاطمه بخاطر فشار عصبی کوزه را به کناره کهریز میزند و کوزه میشکن و مینشیند  که بحال خودش گریه کند  عباس فکر میکند برای کوزه گریه میکند  که عباس این شعر را برایش میخواند: 🌸کوره از دست یار افتاد و بشکست             🌸فاطمه غضب هکارد همانجا نشست 🌸مگر شهر شما کوزه گرانه                     🌸قیمت این کوزه یک دو قرانه فاطمه میگوید  برای کوزه گریه نمی کنم  برای بختم گریه میکنم  که مرا بزور  به مردی کچل  نامزد دادند  اما تو بیخیال شغول شعر خوانی هستی عباس میرود یک کوزه نو میگیرد و میاورد و به فاطمه میدهد و کوزه را پر آب میکنند و به طرف خانه میروند  فاطمه به عباس میکوید حاضرم از همه بستگانم بگذرم بشرطی که قسم یادکنی تنهایم نگذاری و با هم بسوی  ملا خانه (۶) میروند  ملا خدیجه نبود  دنبال قران گشتند  کتابی یافتند احتمالا مفاتیح بود  دست بر آن گذاشتند و قسم یاد کردند تا بر این عشق  پایدار باشند و بر عشق اصرار کنند 📌فاطمه بخانه میرود  برادرش  کوزه نو را میبنید  و جویای ما جرا میشود  فاطمه میگوید من عاشق عباسم   که برادرش او را بباد کتک میگیرد و فاطمه را زندانی  در خانه میکند  , برادر فاطمه به پیش محمد خان میرود  و میگوید آبروی ما رفته  من میخواهم کوچ کنم  که محمد خان جبران ضرر میکند و اجازه میدهد کوچ کنند  و عباس را نصحیت میکند  و او را بکار کشاورزی میگمارد فاطمه متوجه میشود خود را به عباس میرساند و ماجرا را به عباس میگوید  که عباس آماده میشود با فاطمه از این روستا برود 👈نزدیکهای اذان صبح خانواده فاطمه بار میبندند و حرکت میکنند  عباس  که بیدار و گوش بزنگ بود دنبال آنها را افتاد فاطمه که میبنید  عباس بدنبال آنهاست اسب را شل (۷) میکند  تا عقب بیفتد  تا با عباس صحبت کند که صدای عباس  را با این شعر میشنود: 🌸ته پیش پیش میروی  آیم بدنبال            🌸پیاده کی رسم بر ترکت سوار 🌸ته پیش پیش درشونی عقب ره هارش        🌸که من چون سایه ها درمه ای یار فاطمه  میگوید عباس یواشتر بیا ما به تقی اباد میرویم  سعی کن دیر تر بیایی  که برادرم متوجه نشود تا دعوا شود  همدیگر را تقی آباد میبینیم  که عباس میگوید باید نشانه بگذاری و این شعر را میخواند: 🌸تقی آباد رسیدی بار بنداز                   🌸به هر کوچه رسیدی نار(۸) بنداز 🌸بهر کوچه رسیدی نار شیرین               🌸برای خاطر دلدار بنداز 📌فاطمه سر هر کوچه ای انار میندازد   اما بچه ها روستا  انار را جمع میکردند و میخوردند  عباس به تقی آباد میاید  آثاری از انار نمی یابد  از بچه ها  سراغ فاطمه و خانواده اش را میگیرد  دو ریال میدهد و یکی از بچه ها او را به خانه تقی خان ار باب روستای تقی آباد میبرد عباس سرک میکشد همه را نیبتند الا فاطمه را نمی بیند پس جلوی درب حیاط میاستد  و این شعر  را میخواند: 🌸زنان جمع بینه سایه درخت            🌸همه دی وینه الا منه بخت 🌸بسوزد طالع و اقبال و مه بخت           🌸نازنین دلبرم نوی منه بخت تقی خان  نوکرانش را صدا میزند  ببیند کیه  میخواند  اگر فقر است خیرش دهید اگر مهمان است اکرامش کنید اما  مادر و برادر فاطمه  با صدای بلند از تقی خان کمک خواستند و گفتند این همان پسر محمد خان است  که بخاطر عشق او نسبت به فاطمه  ما زراعت خود را در محمد آباد رها کرده و به اینجا آمده ایم  اما او هنوز دست بر دار نیست و ما را تعقیب میکند 📌تقی خان میگوید  هنوز کسی نتوانست  سر در خانه من قارق (۹) بیجا بکشد او را بدار ببندید و بچوب بگیرید آنقدر بزنید تا سر عق بیاید و عشق را فراموش کند و با چوب انار  بجان او افتادند  و همینجور که میزدند  عباس این شعرها را میخواند: 🌸نخوردم نار ورنگ نار دارم               🌸نخوردم تیر و زخم کاری دارم 🌸نکردم پهلویت یک خواب شیرین            🌸هزاران بندمی (۱۰) بسیار دارم 🌸توسته بیمه بیمار و دلتنگ                   🌸ته وسته بیمه کهربای رنگ 🌸نوی شیرین و من فرهاد کوهکن         🌸زعشقت بزنم فولاد بر سنگ 🌸اگر هر دم زنی هر آن میایم             🌸اگر در صبح زنی در شام میایم 🌸اگر اره کنی از ساق دو پایم            🌸 بزانو من نیایم بی وفـــــــــــایم فاطمه که شلاق خوردن  عباس را میبنید و خوانده شعرهای عاشقانه او را میشنود  بر خود واجب میداند او را کمک کند  روی سکو میاید و این شعر را برای تقی خان میخواند 🌸بیا دستت ببوسم من تقی خان              🌸بیا پایت ببوسم من تقی خان 🌸مگر ناخواندی قران محمد (ص)       🌸که احسان واجب است بر حق مهمان https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3459 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📌تقی خان بخاطر  خواندن فاطمه دست از  زدن میکشد و میگویید او را بدرخت ببنید تا از گرسنگی بمیرد  , اما فاطمه برای او غذا میبرد  تا نمیرد  بعد از سه روز فاطمه طناب او را باز میکند و میگوید فرار کن  جان تو در خطر است و حفظ  جان واجب  عباس خبر دار میشود محمد خان برای نجات او به تقی آباد میاید  عباس برای  تجدید قوا و جلوگیری از درگیری به بیرون تقی آباد میرود محمد خان با تفنگ داران از راه میرسد  به عباس میگوید چرا زخمی هستی بگو تا مادرش را به عزاش بنشانم اما عباس میگوید کسی منو نزده بلکه در درگیر با گرگها اینجوری شدم  , محمد خان به عباس میگوید بیا برگردیم  هر کدام از دخترانم را بخوای بعقد تو در میاور یا هرکس در محمد آباد را بخوای برات عروسی میگیرم  از این عشق بگذر  که  عباس جواب میدهد شما بر گردید من با فاطمه خدا حافظی کنم بر میگردم. محمد خان بر میگردد  عباس برای فاطمه پیام میفرستد بهتر است با هم فرار کنیم و زندگی مشترک را شروع کنیم  فاطمه کاردی در پیراهن میگذارد و با عباس فرار میکند  برادر فاطمه به همراه اکبر کل و اهالی روستا  بدنبال آنها میدوند عباس و فاطمه  در حال فرار به رودخانه میرسند  عباس که مرگ را بچشم میبنید  نا خداگاه از ترس جان  دست فاطمه را رها میکند و از سیل رد میشود  فاطمه وقتی کار عباس را میبنید  فکر میکند عباس بی وفا شده  ای شعر را میخواند 🌸منو ته بیمی همراه و همیار            🌸 چوه من اینور  ته اون ور رووار 🌸اگر دنیا به نامردی بمونه                🌸 ته نا مردی نکن ما را نگه دار فاطمه کارد را در قلب خود فرو میبرد و در خون غوطه ور میشود  عباس که عشقش را در خون میبیند  , متوجه اشتباه خود میشود  و بر میگردد  و دستش را بدست فاطمه میگرد  اما جمعیت  رسده بودند  به او فرصت گفتگو ندادند و او نیز در کنار فاطمه جان میسپارد ✍نوشته شده از روی موجود حاج علی رایج 📚 پاورقی: ۱- گال مال: بازی است که با یک چوب بلند و کوچک انجام میشود  و در قدیم در منطقه گرگان مرسوم بود ۲- کوج: انتقال زندگی از محلی به محل دیگر ۳- سرپا: کسی که آماده پذیرایی از مهمانان میباشد ۴- سکوی: تراس امروزی  فضای جلوی درب در طبقه بالا و یا پایین ۵- کهریز : جایی که با پله به زیر زمین میروند  تا آب قنات را برای خوردن بگیرند ۶- ملا خانه: جایی  که در قدیم تدریس قران میشد ۷- شل: افسار اسب را کشیدن تا آرام حرکت کن ۸- نار : انار ۹- قارق : سخن بدرشتی گفتن ۱۰- بندمی:  بد نامی  + نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:9 توسط نادعلی فلاح  |  https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3459 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
﷽ن و القلم و ما یسطرون 📩کدشناسه۱۴۰۳۰۷۱۰۰۹۴۹ 🌍🌿 📌مقیم مازندران، دشت مغان و... ۱.در شهرها یا مناطق دیگر به محله‌ای که ساکنان آن غالباً از یک قوم یا از یک مذهب باشند  (به انگلیسی: ghetto) گفته می‌شد و امروزه در کل به مناطق فقیر شهری که بیشتر، مهاجران یا اقلیت‌ها در آن ساکنند گتو گفته می‌شود. ۲. از نظر تاریخی در اروپا به محله‌هایی که اقلیت در آن ساکن بودند گفته می‌شد. اما به کار بردن این واژه در وجه تسمیه ی بخش گتو بابل شاید از یک نظر ممکن و دور از ذهن نباشد چرا که یهودیان در داد و ستد فقط در مرکز شهر متمرکز نبودند و با توجه به ساختمان خانه تجارت روس در کتار پل محمدحسن خان که به بخش فعلی نزدیک است برخی حدسیات را دچار چالش میکند که البته نیاز به تحقیق و پژوهش بیشتر است. 📌از جمله وصف‌های جالب توجهی که در قرن گذشته از بارفروش شده یکی در  و گیلان تألیف میرزا ابراهیم نامی است که از ۱۲۷۶ تا ۱۲۷۷ نوشته شده است (چاپ تهران ، ۱۳۵۵ ش). به گفته ی میرزا ابراهیم شهر در آن زمان ۳۵ محله داشته است. او اسامی آن‌ها را هم نوشته و از آن جمله «  » بوده است که ۵۰ خانوار در آن سکونت داشته‌اند و ۱۰۰ تومان مالیات می‌داده‌اند. به گفته ی میرزا ابراهیم این یهودی‌ها «از هر ولایت چند خانوار آمدند و ۳۰۰ سال بالاتر است که در ساکن می‌باشند. دو باب   (کنیسه) و یک باب مکتب‌خانه  دارند». گفته ی مؤلف مبنی بر اینکه یهودیان بیش‌تر از ۳۰۰ سال است که از ولایات مختلف به بارفروش رفته‌اند دلیل بر این است که این شهر از اواخر قرن نهم مرکز داد و ستد بازرگانی مهمی در مازندران بوده است. ۳.بر اساس یافته های شفاهی و مشاهدات میدانی وجه تسمیه به گذشته ی دور است که در پی آن شهر قدیمی و تاریخی در اثر طغیان رودخانه های و به زیر آب رفته و از آن جایی که این موقعیت بصورت دشت میباشد تحت شعاع این واقعه قرار گرفت و گتو شد. ۴.عده ای بدون ذکر منبع یا سند معتبر دلیل نامگذاری گتوی بابل را بدلیل حضور مهاجرین از شوشتر بر می شمارند که به شهرت داشتند . این مهاجرین از اصالت به طوایف لُر هستند. شهرستان گُتوند یکی از شهرستان‌های استان خوزستان است. ۵.واژه ی ممکن است اقتباس از نوعی خصومت و نزاع های قومی یا قبیله ای میان ساکنین این منطقه در گذشته باشد. گتوها هنگامی بوجود می­آیند که مردم سعی می­کنند خود را با محیطی که غالباً خصمانه است، سازگار کنند. گتوها به قدرتمندان این امکان را می­دهد که غریبه­ ها را کنترل کنند. ۶.برخی طایفه ی را پیش تازان [پیشاهنگ، پیش قراول، پیشگاه] دگرگونی و توسعه ی روستای بابل میدانند چرا که اجدادشان در بسیاری از وقایع و تصمیمات خلاق و نوآور این قسمت از جغرافیای شهرستان بابل بویژه شخصی به نام که وی از نیای بزرگ ایشان دانسته اند. ادامه دارد.. 🖊گردآورنده: ۱۴۰۳/۰۷/۱۰ https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3451 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ❅𖣔༅═─ 💥 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ @Mohsendadashporbaker 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─ ادمه👇👇