eitaa logo
احسان تبریزیان
1هزار دنبال‌کننده
151 عکس
120 ویدیو
12 فایل
این کانال جهت به اشتراک گذاشتن و نشر اشعار و معارف اهلبیت تشکیل شده است. نظرات شما یاری دهنده ماست...
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام 🔹نشانی ظهورت پیداست🔹 آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند آشنا بود صدا، لهجۀ زیبایی داشت گله از فاصله، از غربت و تنهایی داشت هم‌نفس با من از آهنگ فراقم می‌خواند داشت از گوشۀ ایران به عراقم می‌خواند یادم انداخت که آن سوی تماشا او هست می‌روم می‌روم از خویش به هر جا او هست جمکران بدرقه در بدرقه، تسبیح به دست سهله آغوش گشوده‌ست مفاتیح به دست رایحه رایحه با بوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست مرا سوی خودش می‌خوانَد خانۀ دوست که از دوست پر از خاطره است خانۀ دوست که نام دگرش سامره است آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد با دل ما تو چه کردی که وطن را گم کرد؟ وطن آن‌جاست برایم که پر از خویشتن است یعنی آن‌جا که در آن خانۀ محبوب من است سامرا! خانۀ محبوب من! از او چه خبر؟ از دل‌آرام من، از خوبِ من، از او چه خبر؟ ما همه غرق سکوتیم تو این‌بار بگو سامرا! طاقت ما طاق شد از یار بگو سایۀ روشنش آورده مرا تا اینجا بوی پیراهنش آورده مرا تا اینجا به اذانش، به قنوتش، به قیامش سوگند به رکوعش، به سجودش، به سلامش سوگند قَسَمت می‌دهم آری به همان راز و نیاز آخرین بار کجا در حرمت خواند نماز؟ آخرین مرتبه کی راهی میقات شده‌ست؟ آخرین بار کجا غرق مناجات شده‌ست؟ خسته از فاصله‌ام با منِ بی‌تاب بگو با من از گریۀ او در دل سرداب بگو سامرا! ای که بلندای شکوهت عرش است گرد و خاک قدمش روی کدامین فرش است؟ حرمت ساحل آرام‌ترین امواج است این گدا سامره‌ای نیست، ولی محتاج است از زمستان پیاپی به بهارم برسان بر لبم عرض سلام است به یارم برسان ما به تکرار دچاریم بگو با یارم غیر او چاره نداریم، بگو با یارم ـ رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد آنچه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر تو فقط چارۀ هر دردی و برمی‌گردی وعدۀ بی برو برگردی و برمی‌گردی روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود از سر مأذنۀ کعبه اذان می‌خوانیم قبلۀ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد 📝
🔹درگاه مسکین‌نواز🔹 بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل به فصل خزان‌در نبینی درخت که بی برگ مانَد ز سرمای سخت برآرد تهی دست‌های نیاز ز رحمت نگردد تهی‌دست باز مپندار از آن در که هرگز نبست که نومید گردد برآورده دست... همه طاعت آرند و مسکین نیاز بیا تا به درگاه مسکین‌نواز چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ از این بیش نتوان نشست خداوندگارا نظر کن به جود که جرم آمد از بندگان در وجود گناه آید از بندۀ خاکسار به امّید عفو خداوندگار کریما به رزق تو پرورده‌ایم به اِنعام و لطف تو خو کرده‌ایم گدا چون کرم بیند و لطف و ناز نگردد ز دنبال بخشنده باز چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عُقبا همی چشم داریم نیز عزیزیّ و خواری تو بخشی و بس عزیز تو خواری نبیند ز کس خدایا به عزت که خوارم مکن به ذُلّ گنه شرمسارم مکن مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو بِه گر عقوبت برم... مرا شرمساری ز روی تو بس دگر شرمسارم مکن پیش کس گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای سپهرم بُود کمترین پایه‌ای اگر تاج بخشی، سرافرازدَم تو بردار تا کس نیندازدَم تنم می‌بلرزد چو یاد آورم مناجات شوریده‌ای در حرم که می‌گفت شوریدۀ دل‌فکار الها ببخش و به ذُلّم مدار همی گفت با حق به زاری بسی میفکن که دستم نگیرد کسی به طفلم بخوان و مران از درم ندارد به جز آستانت سرم تو دانی که مسکین و بی‌چاره‌ایم فروماندۀ نفس اَمّاره‌ایم نمی‌تازد این نَفْس سرکش چنان که عقلش تواند گرفتن عنان... به مردان راهت که راهی بده وز این دشمنانم پناهی بده خدایا به ذات خداوندی‌ات به اوصاف بی‌مثل و مانندی‌ات به لبَّیک حُجاج بیت‌الحرام به مدفون یثرب علیه‌السَّلام... به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته که ما را در آن ورطۀ یک‌نفس ز ننگ دو گفتن به فریاد رس امید است از آنان که طاعت کنند که بی‌طاعتان را شفاعت کنند به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زَلّتی رفت معذور دار به پیرانِ پشت از عبادت دو تا ز شرم گنه دیده بر پشتِ پا که چشمم ز روی سعادت مبند زبانم به وقت شهادت مبند چراغ یقینم فرا راه دار ز بد کردنم دست، کوتاه دار بگردان ز نادیدنی دیده‌ام مده دست بر ناپسندیده‌ام... مرا گر بگیری به انصاف و داد بنالم که لطفت نه این وعده داد خدایا به ذلت مران از درم که صورت نبندد دری دیگرم ور از جهل غایب شدم روزِ چند کنون کآمدم در به رویم مبند... خدایا به غفلت شکستیم عهد چه زور آورد با قضا دستِ جهد؟ چه برخیزد از دست تدبیر ما؟ همین نکته بس عذر تقصیر ما... 📝
علیه‌السلام گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید آب در دست اگر هست زمین بگذارید وقت تنگ است و حرام است تعلّل کردن صحبت از مزرعه و گلّه و آغل کردن وقت آن است که در سینه نفس تند شود تیغ، آن تیغ که صیقل نخورَد کند شود تا کمین بر در و دروازه نکرده‌ست هنوز تا معاویه نفس تازه نکرده‌ست هنوز نوبتی کوفته بر طبل سحر، برخیزید پایتان خواب نرفته‌ست اگر، برخیزید هر که جا ماند در آماج بلا می‌ماند با کلاهی که پس معرکه جا می‌ماند گفت مولا که چنین است و چنان با آن ایل ایل صد رنگ‌تر از ایل بنی‌اسرائیل این یکی گفت: مطیعیم، ولی دربندیم بگذر از ما که گرفتار زن و فرزندیم خانه بی مرد، پر از خوف حرامی باشد این چراغی‌ست که بر خانه روا می‌باشد ما چه داریم به جز پای فلج؟ می‌ترسیم فصل سرما شده از عُسر و حرج می‌ترسیم رعد و برق است که با عطسۀ ابر آمده است هان علی دست نگه دار که صبر آمده است آن یکی گفت: علیلیم خودت می‌بینی بدتر از ابن‌سَبیلیم خودت می‌بینی ما مگر مثل تو دنیای مرفّه داریم؟! زیر کشت است زمین، عذر موجّه داریم آن یکی گفت: ملولیم کمی حوصله کن گوشمان پر شده از موعظه کم‌تر گله کن خالی از معرفت و مردی و رندی بوده کوفه تا بوده پر از «اَشعثِ کِندی» بوده کوفه شهری که پر از وسوسۀ خنّاس است دست‌پروردۀ سعد بن ابی‌وقّاص است این جماعت همه اشباح رجال‌اند همه گاه پیکار ملول‌اند و ملال‌اند همه می‌رود قصّۀ ما سوی سرانجام آرام دفتر قصّه ورق می‌خورد آرام آرام... :: سهل‌تر ساده‌تر از قافیه‌ای باختی‌اش ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی‌اش چه برایش به جز اندوه و ملال آوردی جان او را به لبش شصت و سه سال آوردی سهمش از خاک فقط کفش پر از پینۀ اوست در عرق‌ریز زمین جامۀ پشمینۀ اوست باغ می‌ساخت و در سایهٔ آن باغ نبود یک نفس قافله‌اش در پی اُتراق نبود درد باید که بفهمیم چه گفته‌ست علی که شبی با شکم سیر نخفته‌ست علی از سر سفرهٔ اسلام چه برداشت امیر نان دندان‌شکنی را که نمی‌خورد فقیر آه، از آن شبِ آخر که علی غمگین بود سفرهٔ دخترش از شیر و نمک رنگین بود شب آخر که فلک، باد، زمین، دریا، ماه می‌شنیدند فقط از علی إنّا لله باد برخاست و از دوش عبایش افتاد مهربان شد در و دیوار، به پایش افتاد مرو از خانه، به فریاد جهان گوش مکن فقط امشب، فقط امشب به اذان گوش مکن شب آخر، شب آخر، شب بی‌خوابی‌ها سینه‌زن در پی او دستهٔ مرغابی‌ها از قدم‌های علی ارض و سما جا می‌ماند قدم از شوق چنان زد که عصا جا می‌ماند با توام ای شب شیون شده بیهوده مکوش او سراپا همه رفتن شده، بیهوده مکوش بی‌شک این لحظه کم از لحظهٔ پیکارش نیست دست و پاگیر مشو، کوه جلودارش نیست زودتر می‌رسد از واقعه حتی مولا تا که بیدار کند قاتل خود را مولا تا به کی ای شب تاریک زمین در خوابی صبح برخاسته، بیدار شو ای اعرابی عرش محراب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه کعبه بی‌تاب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه آه از مردم بی‌درد، امان از دنیا نعمتِ داشتنت را بستان از دنیا می‌رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام 📝
علیه‌السلام 🔹حیات طیبه🔹 ...چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست حیات طیبه تصویر نوجوانی توست چه قد کشیده درون تو شوق رزم ای ماه که هست قامت جوشن برای تو کوتاه به پای شوق تو پای رکاب هم نرسید کسی شبیه تو دست از جوانی‌اش نکشید لبت به تلخی دنیا حلاوت افزوده که شهد، شاهد شیرین‌زبانی‌ات بوده چقدر از نفست دشت عطرآگین شد چقدر از سخنت کام شهد شیرین شد... تمام حُسنِ حَسن‌زاد خویش را بردار برو به جمع شهیدان «اولئکَ اَلاَبرار» برو به بحر رجز بین دشت طوفان کن به موج عشق بزن، مرگ را هراسان کن رجز بخوان که شود زنده کوفۀ اموات که گوش هلهله‌ها کر شود از این آیات برای عقل مگر نقشی از جنون بکشی برو که معرکه را هم به خاک و خون بکشی برو به کوری چشمان مست هلهله‌ها بدوز چشم خودت را به تیر حرمله‌ها بگو به تیغ که از فرق ماه ما پیداست! که فرق آل علی با بنی‌امیه کجاست! که ننگ نام کجا، عزت قیام کجا!؟ حسینِ صبح کجا و یزیدِ شام کجا!؟... بگو حسین ندارد دمی سر سازش به پا نکرده در این دشت خیمۀ خواهش... برو که رفتن تو ماندگار خواهد شد پس از تو لشکر دشمن غبار خواهد شد گرفته‌اند فقط نیزه‌ها تو را در بر حسین می‌چکد از پیکر تو سرتاسر چقدر کام زمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تشنۀ شهادت توست تو می‌روی و ‌دلم ‌‌‌کشتۀ حکایت توست...
علیه‌السلام همواره حُسن مطلع و حُسن ختامم حتی برای شمر و خولی من امامم من آمدم از سنگ‌ها هم دُر بسازم از کوفیان تا می‌توانم حر بسازم بگذار ابر تیرها بارش بگیرند شمشیرها از جسمم آرامش بگیرند باید بمانم گرچه تیغ و دشنه باشد شاید یکی از این جماعت تشنه باشد شاید یکی یک جلوۀ روشن بخواهد شاید یکی انگشتری از من بخواهد پیراهنم وقتی که سهم این و آن است آغوش من با نعل اسبان مهربان است شاید دل سنگ کسی را نرم کردم شاید تنور خانه‌ای را گرم کردم تاریخ را پای کلام خود نشاندم من خطبه‌ام را با زبان زخم خواندم تاریخ را آزاد کردم با قیامم همواره حُسن مطلع و حُسن ختامم
کريم السّجايا، جميل الشّيم نبّى البرايا، شفيع الامم‏ امام رسل، پيشواى سبيل امين خدا، مهبط جبرئيل‏ شفيع الورى، خواجۀ بعث و نشر امام الهدى، صدر ديوان حشر کليمى که چرخ فلک طور اوست همه نورها، پرتو نور اوست‏ شفيعٌ مطاعٌ نبىُّ کريمٌ قسيمٌ جسيمٌ نسيمٌ وسيمٌ‏... شبى بر نشست، از فلک بر گذشت به تمکين و جاه از ملک در گذشت‏ چنان گرم در تيهِ قربت براند که بر سدره جبريل از او باز ماند بدو گفت سالار بيت الحرام که؛ اى حامل وحى، برتر خرام‏ چو در دوستى مخلصم يافتى عنانم ز صحبت چرا تافتى؟ بگفتا: فراتر مجالم نماند بماندم، که نيروى بالم نماند اگر يکسر موى برتر پرم فروغ تجلّى بسوزد پرم‏... چه نعت پسنديده گويم تو را؟ عليک السلام، اى نبّى الورى‏ درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پيروان تو باد خدايا به حقّ بنى‌فاطمه که بر قولم ايمان کنم خاتمه‏ اگر دعوتم رد کنى ور قبول من و دست و دامان آل رسول چه کم گردد، اى صدر فرخنده پى ز قدرِ رفيعت به درگاه حىّ؟ که باشند مشتى گدايان خيل به مهمان دار السّلامت طفيل‏... بلند آسمان پيش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل‏ تو اصل وجود آمدى از نخست دگر هر چه موجود شد، فرع توست‏ ندانم کدامين سخن گويمت؟! که والاترى ز آنچه من گويمت‏ تو را عزّ لولاک تمکين، بس است ثناى تو، طه و ياسين بس است‏ چه وصفت کند «سعدى» ناتمام؟ عليک الصلوة اى نبّى السّلام‏
علیهاالسلام ...تو کیستی؟ که عقل مجنون توست عشق به تو عاشق و مدیون توست تویی جگرگوشهٔ آل کسا به درک تو عقلِ رسا، نارسا... چشم علی محو تماشای تو به جای پای فاطمه پای تو... تو بوده‌ای سنگ صبور همه تو برده‌ای فیض حضور همه... دفاع تو، صبر تو، احساس تو حسین تو، حسن تو، عباس تو... روی تو حسرتِ دل آفتاب موی تو شب ندیده حتّی به خواب خاک رهت به عرش پهلو زده پیش قدِ تو سرو زانو زده... مدرسهٔ تو دامن فاطمه معلّمی ندیده و عالمه صدای تو دل از علی می‌برد ناز تو را فاطمه هم می‌خرد فاطمه فخر مصطفی بر همه از تو ولی، فخرکنان فاطمه... نیست فلک به قدر، هم پایه‌ات ندیده همسایهٔ تو سایه‌ات عمۀ ساداتی و زینِ اَبی عقیلهٔ هاشمیان زینبی لبت «یکی گوی» دو تا نگفته هر چه شنیده جز خدا نگفته ولادتت ولادت گریه بود گریهٔ تو شهادت گریه بود ای تو، به هر غمی امید حسین کشتهٔ عشقی و شهید حسین تو روح صوم و معنی صلاتی تو ساحل سفینۀ نجاتی... نام شما هر دو به دنبال هم آینهٔ همید و تمثال هم معنی اگر ز خالق و رب یکی‌ست نام حسین و نام زینب یکی‌ست... 📝
علیهاالسلام هرچند نامِ نیک فراوان شنیده‌ایم نامی به باشکوهیِ زینب ندیده‌ایم ارث از دلِ شجاع تو برده‌ست، یا علی! نامش گره به نام تو خورده‌ست، یا علی! پیوندِ عقل روشن و بیداری دل است شاگردیِ تو کرده، که استادِ کامل است قانونِ عقل و عشقِ جهان را به هم زند وقتی عقیلة‌العرب از عشق دم زند زینب به بند، بندگی یار می‌کند گیراست زلف یار و گرفتار می‌کند از چشم یار، قامت دلدار، دیدنی‌ست نام حسین، از لب زینب شنیدنی‌ست آن شیرزن که زینت شیر خدا شود باید امیر قافلۀ کربلا شود در پایمردی از همۀ مردها سر است کوثردلی که در رگ او خون حیدر است... زن دیده‌اید در سخنش، برقِ ذوالفقار؟ دربند و سربلند، اسیر و امیروار... زن دیده‌اید اسوۀ هر مرد و زن شود؟ زن دیده‌اید مثل علی بت‌شکن شود؟ غیر از جمال، در دل خون و بلا ندید جز شوق یار، در عطش کربلا ندید شد پیش حق، دلیلِ مباهات اهل‌بیت وقتی که نور چشم علی گفت: «ما رَاَیت» با «ما رَاَیت» بندگی‌اش را تمام کرد حمدی نشسته خواند و دو عالم قیام کرد... «از هرچه بگذری، سخن دوست خوش‌تر است» این دخترت، علی! چقَدَر، شکل مادر است! هر بار تا صدا زده‌ای نام زینبت انگار نام دیگر زهراست بر لبت آن زهره‌ای که چادر زهراست بر سرش ناموس کبریاست، شبستانِ معجرش باغ حیاست؛ کوچ بیابانی‌اش مبین فخرُالنّساست؛ بی‌سر و سامانی‌اش مبین... بانوی صبر! صبر سواران سر آمده آه از نهاد مردم عالم، برآمده... بانو! دعا کن آن مه پنهان عیان شود روشن زمین، به جلوۀ صاحب‌زمان شود 📝
جامعه دوزخی از مردم افراطی بود عقل قربانی یک قوم خرافاتی بود بشر از لطف خداوند مکدر می شد شرم میکرد اگر صاحب دختر می شد اشک،لالایی بی واژه ی مادر ها بود گورِ بی فاتحه، گهواره ی دخترها بود ناگهان یک نفر این قائله را بر هم زد ((عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد)) آنکه برشانه خود پرچم اسلام گرفت دخترش فاطمه بانوی جهان نام گرفت عشق را طبع خداوند به توصیف آورد شرف هر دوجهان ...فاطمه تشریف آورد سیده،محترمه،ممتحنه،حنانه حانیه،عالمه،اُم النجبا،ریحانه عطر او آمد و عالم نفسی تازه گرفت و به یمن قدمش نام زن آوازه گرفت شهر با آمدنش عاطفه راباورکرد زن به شکرانه او چادرشوکت سر کرد خواست تا خیرکثیرش به دوعالم برسد تا عقیق شرف الشمس به خاتم برسد... مادرانه به طرفداری احمد برخاست تا ابوجهل سر عقل بیاید، برخاست جلوه ای کردو دلیل ((زهق الباطل)) شد و از آن نور، سه آیه به زمین نازل شد بیگمان بولهب آنروز پراز واهمه بود دامن پاک خدیجه ثمرش فاطمه بود بنویسید که معصومه عصمت زهراست سند محکم اثبات نبوت زهراست دختری که لقب ام ابیها دارد پدرش بوسه به دستش بزند جا دارد و خداوند اگر ((واعتصمو)) می گوید از کرامات نخ چادر او می گوید سوره دهر چنین گفته به مدحش سخنی تا ابد، دهر نبیند به خود اینگونه زنی نه فقط جلوه او سوره ی انسان آورد چادرش یکشبه هفتاد مسلمان آورد راه عرفان خداوند به او وابسته ست جز در خانه زهرا همه درها بسته ست زهد با دیدن او حس تفاخر دارد قره العین نبی وصله به چادر دارد همه در خدمت بانوی دوعالم بودند ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم بودند فضه هم بود ولی باز خودش نان می پخت نان برای دل بیتاب یتیمان می پخت بارها خادمه اش گفت به لطفت شادم ((من از آن روز که در بند تو ام آزادم)) فاطمه مرکز پیوند دو دریا شده بود یعنی آیینه پیغمبر و مولا شده بود غیر زهرا که بجز حق به کسی راغب نیست احدی کفو علی بن ابی طالب نیست عشق باید که پس از، این، سخن آغاز کند مرتضی در بزند فاطمه درباز کند آفتاب از افق خانه ی شان سر می زد هرزمان فاطمه لبخند به حیدر می زد کار او عشق علی بود چه خیر العملی کیست خوشبخت ترین مرد جهان غیر علی وقت آن شد بنویسیدکه حجت،زهراست سند محکم اثبات ولایت زهراست اولین شیعه بیتاب علی زهرا بود که سراپای وجودش سپر مولا بود یک جهان هم اگر از بیعت خود بر می گشت بازهم فاطمه دور سر حیدر می گشت نسل زهرا و علی سلسله ی طوبی شد میوه این شجره،نایبهُ الزهرا شد آسمان ها پس از او یکسره کوکب دیدند چادر فاطمه را برسر زینب دیدند زینب آن زن که علمدار دفاع از حرم است خطبه دم به دمش وارث تیغ دودم است او که چون مادر خود پای ولایت مانده یکتنه فاتحه ی کاخ ستم را خوانده چک تا ابد در دل ما هست غم عاشورا این خبر را برسانید به تکفیری ها یاعلی از لب سردار نیفتاده هنوز علم از دست علمدار نیفتاده هنوز کیست دشمن که در این معرکه جولان بدهد؟ پسرفاطمه کافیست که فرمان بدهد همه از خاتمه معرکه آگاه شوند فاتحان باخبر از (( نصر من الله)) شوند باز طوفان هدفش وادی شن خواهد بود شیعه عکس العملش سخت و خشن خواهد بود ننگ بادا به ابوجهل، به همدست یهود لعن تاریخ به موذی گری آل سعود سپر خویش کنم غیرت سرداران را به جهانی ندهم یک وجب از ایران را سربلندیم اگر تکیه به دنیا نکنیم آنچه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم غرق زخمیم ولی قامتمان خم نشده سایه چادر او از سرمان کم نشده بنویسید امید دل زهرا مهدی ست چاره کار همه مردم دنیا مهدی ست
سفر به ما نمی آید، سفر بلا دارد سفر به ما نمی افتد، که ماجرا دارد ببین که هر دویمان را اسیر کرده سفر ببین که هر دویمان را چه پیر کرده سفر دلم گرفته چرا اینقدر کتک خوردیم من و تو مثل هم از یک نفر کتک خوردیم همین که قبل غروبی عموی من گم شد میان همهمه سنجاق موی من گم شد مسافرت همه شادند و ما گرفتاریم شبانه روز گرفتار کوچه بازاریم قرار بود همیشه کنار هم باشیم عزیز کرده ی هم، بی قرار هم باشیم تو رفتی و من بیچاره بی نوا ماندم تو رفتی و چقدر زیر دست و پا ماندم قرار بود که خوش بگذرد ولی نگذشت چقدر پای پیاده دویده ام در دشت بیا مرا ببر با خودت که خسته شدم سه ساله ام قد صد ساله ها شکسته شدم عیادتم که نرسیدی به کفن و دفنم باش برای فاتحه دادن به پای ختمم باش کفن نداشتم و غسل هم نکردنم ولی خوشم که شبیه تو خاک کردنم اگر پیر شدم من هنوز شیرینم بگو عمو برسد لحظه های تدفینم
علیه‌السلام 🔹حیات طیبه🔹 ...چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست حیات طیبه تصویر نوجوانی توست چه قد کشیده درون تو شوق رزم ای ماه که هست قامت جوشن برای تو کوتاه به پای شوق تو پای رکاب هم نرسید کسی شبیه تو دست از جوانی‌اش نکشید لبت به تلخی دنیا حلاوت افزوده که شهد، شاهد شیرین‌زبانی‌ات بوده چقدر از نفست دشت عطرآگین شد چقدر از سخنت کام شهد شیرین شد... تمام حُسنِ حَسن‌زاد خویش را بردار برو به جمع شهیدان «اولئکَ اَلاَبرار» برو به بحر رجز بین دشت طوفان کن به موج عشق بزن، مرگ را هراسان کن رجز بخوان که شود زنده کوفۀ اموات که گوش هلهله‌ها کر شود از این آیات برای عقل مگر نقشی از جنون بکشی برو که معرکه را هم به خاک و خون بکشی برو به کوری چشمان مست هلهله‌ها بدوز چشم خودت را به تیر حرمله‌ها بگو به تیغ که از فرق ماه ما پیداست! که فرق آل علی با بنی‌امیه کجاست! که ننگ نام کجا، عزت قیام کجا!؟ حسینِ صبح کجا و یزیدِ شام کجا!؟... بگو حسین ندارد دمی سر سازش به پا نکرده در این دشت خیمۀ خواهش... برو که رفتن تو ماندگار خواهد شد پس از تو لشکر دشمن غبار خواهد شد گرفته‌اند فقط نیزه‌ها تو را در بر حسین می‌چکد از پیکر تو سرتاسر چقدر کام زمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تشنۀ شهادت توست تو می‌روی و ‌دلم ‌‌‌کشتۀ حکایت توست...
علیه‌السلام همواره حُسن مطلع و حُسن ختامم حتی برای شمر و خولی من امامم من آمدم از سنگ‌ها هم دُر بسازم از کوفیان تا می‌توانم حر بسازم بگذار ابر تیرها بارش بگیرند شمشیرها از جسمم آرامش بگیرند باید بمانم گرچه تیغ و دشنه باشد شاید یکی از این جماعت تشنه باشد شاید یکی یک جلوۀ روشن بخواهد شاید یکی انگشتری از من بخواهد پیراهنم وقتی که سهم این و آن است آغوش من با نعل اسبان مهربان است شاید دل سنگ کسی را نرم کردم شاید تنور خانه‌ای را گرم کردم تاریخ را پای کلام خود نشاندم من خطبه‌ام را با زبان زخم خواندم تاریخ را آزاد کردم با قیامم همواره حُسن مطلع و حُسن ختامم