eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
479 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🎥 اون آقای خرقه پوش کو؟ محمد رضا آقاسی علیه السلام علیه السلام ❌حتما ببینید و منتشر کنید 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد. اما من باید با یان حرف میزدم، مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن حس تهی بودن،‌بد طعم ترین حس دنیاست. باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از ،از ، از ،از حسام صفتی که برایم نقشه داشت. به ته دنیا رسیده بودم،جایی که روبرویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم،دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد. با یان تماس گرفتم،صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و اون با نگرانی حالم را پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست؟ و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد؟و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ای برایم کشیده؟ و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد. گوشی را قطع کردم،باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟! روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم،شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنار گوشم میخواند. صدایی از حنجره ی حسام! حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاه روحم! او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد. آنقدر بدتر که کردم حسی از جنس نبودن،حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دستپاچگی دکتر و پرستاران برای برگرداندنم! حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد. مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد. پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم - سارا خانوم مقاومت کن،به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد! روحم آتش گرفت و او قرآن خواند. آرام و آهنگین! اینبار کلماتش چنگ نشد،سنگ نشد،اینبار خنک شدم درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینی سرما! نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندن حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش به هوش آمدم! رنجورتر از همیشه، اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین زندگیم،یعنی بود و صدایی که صاحبش زندگیم را شعله ورتر کرده بود و این یعنی عمق فاجعه ی زندگی! به هوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم. چرا که ته مانده ای از نیرو، حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم! همان دکتر و قاری لحظه های دردم! - آقای دکتر شرایطش چطوره؟ موج صدایش صاف و سالخورده بود - الحمدالله خوبه،حداقل بهتر از قبل! اولش زود خودشو باخت اما بعد از ،‌ورق برگشت. داره میجنگه،عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده، بازم توکلتون به خدا دکتر رفت و حسام ماند. 🔴 - سارا خانوم دانیال خیلی دوستتون داره! پس بمونید معنی این حرفها چه بود؟نمیتوانستم بفهمم! دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ همخوانی با یکدیگر نداشتند. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با در خدمت حرف میزد. یعنی حسام به خواست برادرم،محض اینکار تا به اینجا آمده؟ یان مرا به این کشور تروریست خیز هُل داد اما چرا؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان همان مسلمان ترسوی مهربان نقش او در این ماجراها چه بود؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت. سرم قصدِ‌ انفجار داشت. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ دوستانِ جان سلامـ امشب آخرین شب از شب‌های قدرِ از خدا بخواهیم بهترین تقدیر رو برامون رقم بزنه🤲 خدایا ... ! هنگامی که ثروتم دادی،خوشبختیم رانگیر هنگامی که توانایی ام دادی ، عقلم را نگیر هنگامی که مقامم دادی ، تواضعم را نگیر هنگامی که تواضعم دادی ، عزتم را نگیر هنگامی که قدرتم دادی ، عفوم را نگیر هنگامی که تندرستیم دادی ، ایمانم را نگیر و هنگامی که فراموشت کردم ،فراموشم نکن 🌺 امشب واسه هم دعا کنیم 🌺 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر بیست و سوم ... آخرین هم گذشت یا سند من لا سند له یا ذخر من لا ذخر له دلمان خوش است به امضای سبزت به تائيدت و به براتت 🕊که زمزمه کنیم چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند 🌸 مهربان مولایم بوی خوش گدایی و خواستن در دعای سحر از بارگاه ملکوتی ات می آید 🕊تو همان خدایی که دنبال بهانه ای که ببخشی و قلم عفو بکشی روی هزاران خطای ما تو همان خدایی که چشمان فرشتگانت را گرفته ای تا گناهان ما را نبینند! 🕊آری تو خداوند ماه مبارک رمضانی ✍تقدیرمان را که به زیباترین شکل نوشته ای امضاء کن 😊 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_744003835.mp3
11.81M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۴٩ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ashoora_farahmand.mp3
1.95M
🍃🌷 ﷽ ✨ایها العشق سلام از طرفِ نوکرِ تو ✨برگ سبزی ست که هر روز رسد مَحضرِ تو 💐یا اباعبدالله من و شش گوشه تان صبح،قراری داریم دلبری کردن از او،ناز کشیدن از من 💫أَلسلام على مَن افتخَرَ به جبرئیل 💫سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود. لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 🌸هر چیز را از خدا بخواهید؛ حتّی بند کفش را، حتّی قوت روزانه خود را یکی از عللِ این‌که گفته‌اند حاجات کوچک را هم از خدا بخواهید، این است که به حقارت و تهیدستی خودمان توجّه پیدا کنیم. 🌸اگر خدای متعال کمک نكند، همان بندِ کفش هم به دست ما نخواهد رسید. شاید در راه جیبتان را زدند یا پولتان گم شد و یا مغازه بسته بود و یا حادثه‌ای پیش آمد. 🌸بنابراین، هر چیز را از خدا بخواهید؛ حتّی بند کفش را، حتّی کوچکترین اشیا را و حتّی قوت روزانه خود را. بگذارید این منِ دروغینِ عظمت یافته در سینه ما - که میگوییم «من» و خیال میکنیم مجمع نیروها ما هستیم - بشکند. این «من» انسانها را بیچاره می‌کند. 🌸 🌸 🍃 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ های عزیز😉 🌹 اگر از مادر شوهرتون ناراحتی ای دارید اشتباه ترین کار اینه که غرغرش رو برای همسرتون بیارید! وکار درست اینه که خودتون مشکلتون رو باهاشون به نحوی حل کنید. چون غرغر کردن و بدی اونها رو گفتن شاید اون لحظه شما رو سبک کنه ولی در واقع فشار زیادی به همسرتون وارد میکنه و اون رو بین دو تا عزیزش قرار میده که دوست نداره هیچ کدوم رو خراب کنه! از طرفی اگر بگید و عکس العمل مناسب از همسرتون نبینید باعث دعوا بین خودتون دوتا میشه و حس میکنید همسرتون شما رو نمیفهمه! ❤️✨❤️ 💞 ‌‌‎‌‌‌‎🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ شب احیا داشتم ضجه می‌زدم و از خدا طلب بخشش می‌کردم، زنم یدونه زد پس گردنم. گفتم چرا می‌زنی ؟ گفت اینجوری که تو داری گریه می‌کنی معلومه چه غلطی کردی، خدا هم ببخشه من نمی‌بخشم . 😂 😅 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ قسمت 3⃣2⃣ فصل سوم «برزخ» قسمت چهارم مؤ لف مى گويد: شايسته است كه چند حكايت سودمند از خوابهاى صادقانه در اينجا نقل كنم ، حكايت نافعه از منامات صادقه و مبادا كه اعتنايى ننمايى به آنها و مبادا به آنها توجهى نكنى و خيال كنى كه آنها خوابى از خوابهاى پريشان يا افسانه اى است كه براى كودكان نقل مى كنند، بلكه خوب در آنها بنگر كه هوش از سر ربايد و خار از چشمان . فسانه ها همه خواب آورد فسانه من ز چشم ، خواب ربايد فسانه عجبى است ((حكايت :)) شيخ ما ثقة الاسلام نورى در دارالسلام نقل فرموده كه برايم نقل كرد عالم جليل و فقيه نبيل سيد حسن الحسينى الاصفهانى كه : چون پدرم وفات كرد من در نجف اشرف مقيم و مشغول تحصيل بودم و كارهاى آن مرحوم به دست بعضى از برادران من بود، و من به تفصيل ، علم به آن نداشتم ، و چون هفتم ماه از وفات آن بزرگوار گذشت والده ام به رحمت الهى پيوست . جنازه آن مرحوم را به نجف آوردند و دفن كردند. در يكى از روزها در خواب ديدم كه گويا در اطاق خود نشسته ام كه ناگاه مرحوم والدم وارد شد. من برخاستم و سلام كردم پس در صدر مجلس نشست و مرا نوازش كرد و در آن وقت بر من معلوم شد كه مرده است ؛ پس استدلال نموده و به او گفتم كه شما در اصفهان وفات كرديد چگونه شد كه شما را در اينجا مى بينم ؟ فرمود: بلى ، لكن بعد از وفات ، ما را در نجف منزل دادند مكان ما الآن در نجف است . گفتم : كه والده نزد شما است ؟ فرمود: نه . وحشت كردم از آنكه گفت نه . فرمود: او در نجف است لكن در مكان ديگر است ؛ آنوقت فهميدم كه پدرم عالم است و محل عالم بالاتر است از محل جاهل ؛ پس سؤ ال كردم از حال آن مرحوم ؛ فرمود: من در ضيق و تنگى بودم و الآن الحمد لله حالم خوب است ، و از آن شدت و تنگى گشايش و فرجى براى من حاصل شد. من از روى تعجب گفتم كه آيا شما هم در ضيق و شدت واقع شديد؟ فرمود: بلى ؛ حاج رضا پسر آقا بابا مشهور به نعلبند، از من طلبى داشت ، از جهت طلب او حال من بد بود كه اصلاح شد پس تعجب من زياد شد و از خواب بيدار شدم با حال ترس و تعجب ، صورت خواب را براى برادرم كه وصى آن مرحوم بود نوشتم و از او درخواست نمودم كه براى من بنويسد كه آيا حاج رضاى مذكور از مرحوم والد طلب دارد يا نه ؟ برادرم براى من نوشت كه من در دفترى كه اسامى طلبكاران بود مراجعه كردم هر چه تفحص كردم اسم اين مرد در آنجا نبود. من دوباره نوشتم كه از خود آن شخص سؤ ال كند. برادرم بعد از آن براى من نوشت كه من از او سئوال كردم گفت : بلى من هيجده تومان از آن مرحوم طلبكارم و غير از خدا هيچكس بر آن آگاه نيست ، و بعد از فوت ايشان از شما پرسيدم كه اسم من در دفتر طلبكاران آن مرحوم هست ؟ شما گفتيد: نه . پس من با خود گفتم كه اگر ادعاى طلب خود كنم قدرت بر اثبات ندارم ؛ چون حجت و بينه نداشتم و اعتماد به آن مرحوم بود كه در دفتر خود ثبت مى كند. معلوم شد كه مسامحه نموده ؛ پس من از وصول طلب خود مأیوس شدم و اظهار نكردم . پس من صورت خواب شما را براى او نقل كردم و خواستم كه وجه او را بدهم ، گفت : من ذمّه او را برى نمودم و طلب خود را بخشيدم . 📚 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🕯 روز پنج‌شـــنبه روزدرگذشتگان روز خــــیرات روز خواندن قرآن و و صلوات برای اموات خــــدایا مسافــران بهشتی ما را ببخـــش و بیامــــرز ' آمــــــین ' شادی روح مطهر شهدا و امام شهدا روح هموطنان عزیزمون که متأسفانه با بیماری جان به جان آفرین تسلیم کردند و روح همه ی اسیران خاک فاتحه و صلوات 💟 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 📜 مداد زندگی پسرک پدربزرگش را که نامه ای می نوشت تماشا می کرد . بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ یا درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .می خواهــم وقتی بزرگ شدی ماننداین مداد شوی . پسرک با تعجــب به مداد نــگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .- اما این هم مثل بقیه مدادهایــی اسـت که دیـده ام . پــدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد 5 خاصیــت است که اگر به دستشان بیــاوری ، تا آخــر عمرت با آرامش زندگی می کنی . __ صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد . صفت دوم : گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود . پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسانی بهتر شوی. صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است. صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است صفت پنجم : مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی ✍ 👇 https://eitaa.com/eightparadise
4_5816736610552645299.mp3
28.8M
🍃🌷 ﷽ 🎤 مهدی رسولی 📥 حجم تقریبی : ۲۷ مگابایت ⏰ زمان تقریبی : ۲۹ دقیقه یا من اسمه دوا و ذکره شفاء🍃 لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ✍حسام بی خبر از حالم خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش می کشید. این نسیم خنک از آیات خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر در اوج ناله های خوابیده در شیمی درمانی و درد، جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌نمیتوانست یک جانی باشد! اما بود... همانطور که دانیال مهربان من شد😔 این دنیا انباری بود از دروغهای واقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد،سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی می داد و من بی توانتر از همیشه،نایی برای یافتن ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام. مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌صدای قدمهای حسام را در اتاقم شنیدم. نشست روی صندلی همیشگی اش،درست در کنار تختم 💖بسم اللهی گفت و با باز شدن کتاب،خواندن را آغاز کرد. آرام آرام چشمهایم را گشودم. تار بود اما کمی بهتر از قبل، چند بار مژه بر مژه ساییدم،حالا خوب میدیدم. خودش بود. همان دوست،همان جوان پر انرژی و شوخ طبع دوست دانیال با صورتی گندمگون، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایش مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌شک نداشتم و دیزاین رنگها در فرم لباسهای شیک و جذاب تنش،‌شباهتی به مریدان و سربازان نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود. در بحبوحه ی خورشید،‌نم نم باران روی شیشه می نشست🌧 و درخت خرمالویِ پشت اش به همت نسیم،میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید. نوای بلند شد، حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم. عادتی که اگر نبود روح پوسیده ام،‌پودر میشد محض هدیه به مرگ. حالا ترین های زندگیم،‌مسکن می شدند برای رهاییم از درد و ترس... صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد - سارا خانم😳 ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس،چشم به در،انتظار آوازه دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم، اما باز هم نیامد. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مُسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود، بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف،بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق، با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم، تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد. شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد: - سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود. - بگو جریان چیه؟تو کی هستی؟ لحنش عجیب شد - من یانم،دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه - خفه شو من هیچ دوستی ندارم،من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم. - داری تو دانیالو داری نشسته روی تخت با پنجه ی پایم،گل قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم - داشتم دیگه ندارم. یه آشغال مث عثمان؛اونو ازم گرفت ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 🍃آیت الله اراکی (ره) فرمودند: شبی خواب امیرکبیر را دیدم ، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه . با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است! 🍃گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند ، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمودبه یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم! 🍃همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست. جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود. 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ امام زمانمــ ❤️ــــــ ❥چقدر نبودنــٺ حال جـہــ🌎ــان را؛ پریشان کرده اسـٺ🥀 مولاۍ من… 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸💖🌷❤️ همین که تو هر صبح در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... روزت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️ ✋سلام مهربانان همراه روزتون مهدوی در پناه خدا و نگاه خاص (عج) 🌹 🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
1_744005138.mp3
12.93M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵٣ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise