eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
482 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ ✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی... این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟ با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت: - پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه... پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت... خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. شدم.. شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ ، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده... وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت: - حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟ به صورتش نگاه کردم: - از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟ سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد: - اونقدر که لازم باشه میدونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره. تعجب کردم: - از کجا می دونید؟ لبخند زد: - دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب ” بله” رو لطف کنید، بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟ شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم: - فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم... نگذاشت حرفم تمام شود: - وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟ خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم...❤️ خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..)💖 ❤️ یا علی گفتیم و عشـق آغاز شد ❤️ ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چ چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد: - کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سخت تر بود.. سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت... یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت: - واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید.😊🍬 با اجازه من برم این خبر مسرّت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد... میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.☺️🙈 هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم: - این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.😁 یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ای جلو داده و لبخندی پیروز مندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود، به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه... آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را می بوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم... پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام می داد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیر مهدی اولاد پیغمبرست..💚 که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد😔 و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را... چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدنم نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفگی... دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. 🎉 صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبول هایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم می آمد، اما نیامد... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ •|| مصطفـے چمران 🌙 . . . •بہ شوخـےبہ •یڪـے از دوسٺانمــ •گفٺم: •من ۲۲ساعٺ •مٺوالـے خوابیدم... . °گفٺ: بدونــ غذا؟!😳 °همینــ سخنــ را بہ دوسٺ دیگرمــ °گفٺمــ: °او گفٺ: بدونــ ؟😅 °و این گونہ هرڪس ° را شناخٺمــ:))♥️ 🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ زندگی‌ را می‌گویم اگر بخواهی از آن‌ لذت ببری همه چیزش لذت بردنی ‌است و اگر که بخواهی از آن رنج ببری همه چیزش رنج بردنی ‌است کلید "لذت"‌ و یا "رنج" دست توست... نه جایی دیگر... آخرین شب بهاری تون آرامـ😴 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸آغاز یک روز خوب با سلامی 🎋پر از حس خوب زندگی 🌸ســـــــلام 🌸روزتون بخیر 🎋وسرشار از لحظه های زیبا 💖😍💖😊💖 🌸خدا کند دراین روز زیبای 🎊میلاد (ع) 🌸همه غرق در باران اجابت شویم 🎊آن گونه که فقط خدا باشد 🌸و ما و یک چتر آرامش 🎊 🌸 لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍امام رضا علیه السلام : هرکس قدرت برکاری که گناهان او را بپوشاندو از بین ببرد، نداشته باشد، پس باید برمحمد بر آلش بسیار درود بفرستد، زیرا صلوات گناهان را به کلی ویران مےکند. ✨ میلاد (ع) مبارک باد✨ 📚 وسائل ج۷ ص۱۹۴ 👇 💖 @eightparadise
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 🍃🌷 ﷽ خدا بر بومِ هستی نقشِ ماهت را پدید آورد تو را زیباتر از آنچه به فکرش می رسید آورد چه تلفیقِ قشنگی، گرچه اندامِ تو موزون بود وجودت را ولی در قالبِ شعرِ سپید آورد چه آهویی! چه گلرویی! چه گیسویی! چه جادویی! بنازم آن قلم مویی که نقشت را پدید آورد چه رویایی ست خورشیدی که بعد از قرنها از دور برایِ هر درِ بسته، به دستِ تو کلید آورد به استقبالِ تو از آسمان تا خاک، فرشِ گُل عجب نقش و نگاری بر شکوفه برگِ بید آورد نسیم آرا و گندمگون، به باغِ سبزه و زیتون خدا نامِ تو را پیش از شکفتن هایِ عید آورد به شوقِ دیدن و بوسیدنت صد سرمه نستعلیق تو را تا قصرِ آیینه، به دید و بازدید آورد جوانه در جوانه غرقِ گندم شد هوایِ شوق دری وا کردم و یک قاصدک از تو نوید آورد سرانجام انتظارم سررسید و با قدمهایت زمین، اسفندِ زیبایی به برگِ "سررسید" آورد به رویِ برگِ گُل، شعری نوشتم در شبِ جشنت همین شعری که با هر بیتِ خود عشق و اُمید آورد 🔸 شهراد میدری 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🌷 ﷽ مرغ همسایه غاز نیست مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما ،،،،، خوشبختی دیگران همیشه جلو دیدگان آنهاست ... لطفا به داشته های خود عمیق تر نگاه كنیم ...! مرغ همسایه غاز نیست 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
Jonom Omrom Bi Tabom - Haj Mahmood Karimi 128.mp3
12.12M
🍃🌷 ﷽ (ع) 🎧 دلنشین و شنیدنی🌸 🎼 آی جونم آی عمرم بی تابم برای دیدارت.... 🎤ڪربلایے 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ امروز خورشیدِ اولین ماه از فصل تابستان، شادمانه ترین طلوعش را خواهد داشت و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت. قلب‌ها به مناسبت آمدنتان خوش آمد خواهند گفت. سالروز زمینی شدنتان در فصل تابستان مبارک ماهی‌ها، آرزو می‌کنم که هر سال در روز تولدتان شادترین لحظات را به خاطر آورده و هیچ اندوهی بر قلب مهربان تان سایه نیفکند. 🎂 👇 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ❤️✍سلام معنای مهربانی 🕊 این روزهایی که هر لحظه اش ردی از توست در جهان، من در تنگنای واژه‌ها پی تو می‌گردم، در خفقان دلتنگی، تصویر گنبدت را رج به رج در ذهنم می‌بافم و زیر سایه‌ی مهربانی‌ات گشایشی از تو طلب می‌کنم که تنها در دستان توست و در پسِ شبکه‌های پنجره فولادت... 🕊 من همان کبوتر جلد تو‌ام که هر بار، از پس هزارها شرمندگی باز پناهنده‌ی خودت شده‌ و جز از آب سقاخانه‌ات گلویی تازه نکرده و جز تو ملجأیی نیافته است. 🕊 این خط به خط دلتنگی، این رقعه‌ی به اشک چشمانم نم گرفته، مال همان کبوتری است که گاهی نامی جز نام تو را صدا زده ولی جز تو پناهی نیافته است. 🕊 حالا این کبوتر بال شکسته، نشسته روی تیزی گنبدت، خیره شده به چراغانی صحن آزادی که در آستانه‌ی میلادت صحن را غرق شادی کرده، و توی اشک حلقه زده‌ی چشمانش تصویر آغوشت را قاب گرفته و زیر لب زمزمه دارد:«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَمينَ اللهِ في اَرْضِهِ» سلام ای معنای مهربانی.... ✍🏻فاطمه یوسفی 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ✍ با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم..‌ این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید... چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم... که عروس مگر گریه میکند؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود... و من خندیدم... به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش... آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را... در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده؟ فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه می رساند؟ یقینا دانیال... چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم: - آیا وکیلم؟💖 باید چه میگفتم؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین ... و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم...❤️ گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِ مذهبی و پاسدار... چقدر تلخیِ کامم شیرین بود. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم یک ظرف 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. 🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت: - عجب عسلی بودا... خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم. صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد: - البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد: - پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐 و امیرمهدی را به زور از جایش کرد و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را... یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد... هول و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بود... اما نه سر به زیر... خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمیکرد. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم... حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ لِبَاساً، وَ النَّوْمَ سُبَاتاً، وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوراً، لَكَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِي مِنْ مَرْقَدِي وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَداً، حَمْداً دَائِماً لا يَنْقَطِعُ أَبَداً، وَ لا يُحْصِي لَهُ الْخَلائِقُ عَدَداً، اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّيْتَ، وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَيْتَ، وَ أَمَتَّ وَ أَحْيَيْتَ، وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَيْتَ، وَ عَافَيْتَ وَ أَبْلَيْتَ، وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَيْتَ وَ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَيْتَ، أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ، وَ انْقَطَعَتْ حِيلَتُهُ، وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ، ، وَ تَدَانَى فِي الدُّنْيَا أَمَلُهُ، وَ اشْتَدَّتْ إِلَى رَحْمَتِكَ فَاقَتُهُ، وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِيطِهِ حَسْرَتُهُ، وَ كَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ، وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِكَ تَوْبَتُهُ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ، وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، وَ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ لا تَحْرِمْنِي صُحْبَتَهُ إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ، اَللّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعاً: اِجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ، وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ، وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ، وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ، إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ. 📿💠ترجمه💠📿 به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهرباني‌اش هميشگي است ستايش خداي را كه شب را جامه، و خواب را مايه آرامش، و روز را زمينه تكاپو قرار داده، ستايش تنها تو را سزاست كه مرا از خوابگاهم برانگيختي و اگر مي‌خواستي خوابم را جاودان مي‌ساختي، ستايش دائم كه هرگز پايان نيابد، و سپاس بيكران كه آفريدگان از شمارش آن ناتوان‌اند، خدايا! ستايش تنها شايسته توست كه آفريدي و سامان دادي، و اندازه مقرر نمودي و فرمان دادي، و ميراندي و زنده كردي، و بيمار نمودي و درمان كردي، و بهبودي عنايت فرمودي و فرسوده ساختي، و بر عرش هستي استيلا يافتي و بر فرمانروايي جهان چيره گشتي، تو را مي‌خوانم همچون كسي كه وسيله‌اش ناكارا گشته، و رشته چاره‌اش گسسته، و اجلش نزديك شده، و آرزويش در دنيا كاستي يافته، و سخت بر رحمت تو نيازمند گشته، و حيرتش بر اثر كوتاهي فزوني يافته، و لغزش و افتادنش بسيار گشته، و بازگشتش به سوي تو خالص شده است، پس بر محمّد خاتم پيامبران و بر خاندان پاكيزه و پاك نهاد او درود فرست، و شفاعت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) را روزي‌ام فرما، و از همنشيني با او محرومم مساز، همانا تويي مهربان‌ترين مهربانان، خدايا! در چهارشنبه ، 🌸 نيرويم را در طاعت خود، 🌸و نشاطم را در بندگي خويش، 🌸و رغبتم را در پاداشت، 🌸و بي رغبتي‌ام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده، همانا آنچه را بخواهي لطف می فرمايی. 🙏الهی آمين 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ٢_تیر_١۴٠٠ برنامه ی تلاوت قرآن 📖 صفحه ی ١٨١، سوره ی مبارکه ی انفال 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ❣ذهنتان را آزاد کنید... روزانه چند دقیقه از وقت‌تان را به خودتان اختصاص دهید و آرام و ساکت گوشه ای خلوت بشینید و برای چند لحظه ذهنتان را از تمام مشکلات وسختی ها آزاد کنید. و بعد افکاری که باعث نشاط و انرژی شما میشوند را آرام آرام وارد ذهنتان کنید. این کار باعث میشود که قدرت ذهنی شما برای جذب خواسته هایتان بیشتر شود و سریعتر به خواسته هایتان برسید. در واقع بعداز این کار و مبرّی کردن ذهن‌تان از همه‌ی سختی‌ها کم کم سیگنال‌های منفی ذهن‌تان کم شده و مثبت ها بیشتر...! یادتان باشد تاجایی که میتوانید مثبت باشید و افکار منفی و استرس به خودتان وارد نکنید. 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ هرگز تحت تاثير كنايه ها گلايه ها طعنه ها يا دخالت ديگران قرار نگيريد و بر پاى آن عمل نكنيد مخصوصا اگر مطمئنيد اشتباه خواهد بود. به عنوان مثال: فرزندتان خسته، گرسنه و يا كلافه است و بسيار طبيعي است كه كلافگى خود را با اعمالش نشان دهد گریه کند یا بهانه بگیرد. اما كم كم زمزمه اطرافيان بلند ميشود كه شما نتوانستيد فرزندتان را خوب تربيت كنيد، و در آخر شما براى ساكت كردن بقيه سر فرزندتان فرياد ميزنيد يا پشت دستش ميزنيد و به طور عجيبى بقيه ساكت ميشوند. يا ميدانيد فرزندتان هنوز آماده نيست تا او را از پوشك بگيريد اما فشار ديگران باعث ميشود اقدام كنيد. فراموش نكنيم مهم نيست بقيه چه ميگويند، زمانى كه اقدام به كارى كرديم تنها ما مسئوليم. 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise