Jonom Omrom Bi Tabom - Haj Mahmood Karimi 128.mp3
12.12M
🍃🌷
﷽
#مولودی
#میلاد_امام_رضا (ع)
🎧 #سرود دلنشین و شنیدنی🌸
🎼 آی جونم آی عمرم بی تابم برای دیدارت....
🎤ڪربلایے #محمود_کریمی
#پیشنهاد_دانلود
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#تولدتون_مبارک
امروز خورشیدِ اولین ماه از فصل تابستان، شادمانه ترین طلوعش را خواهد داشت و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت.
قلبها به مناسبت آمدنتان خوش آمد خواهند گفت.
سالروز زمینی شدنتان در فصل تابستان مبارک
#تیر ماهیها،
آرزو میکنم که هر سال در روز تولدتان شادترین لحظات را به خاطر آورده و هیچ اندوهی بر قلب مهربان تان سایه نیفکند.
#تولدتون_مبارک
🎂
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#دل_نوشته
❤️✍سلام معنای مهربانی
🕊 این روزهایی که هر لحظه اش ردی از توست در جهان، من در تنگنای واژهها پی تو میگردم، در خفقان دلتنگی، تصویر گنبدت را رج به رج در ذهنم میبافم و زیر سایهی مهربانیات گشایشی از تو طلب میکنم که تنها در دستان توست و در پسِ شبکههای پنجره فولادت...
🕊 من همان کبوتر جلد توام که هر بار، از پس هزارها شرمندگی باز پناهندهی خودت شده و جز از آب سقاخانهات گلویی تازه نکرده و جز تو ملجأیی نیافته است.
🕊 این خط به خط دلتنگی، این رقعهی به اشک چشمانم نم گرفته، مال همان کبوتری است که گاهی نامی جز نام تو را صدا زده ولی جز تو پناهی نیافته است.
🕊 حالا این کبوتر بال شکسته، نشسته روی تیزی گنبدت، خیره شده به چراغانی صحن آزادی که در آستانهی میلادت صحن را غرق شادی کرده، و توی اشک حلقه زدهی چشمانش تصویر آغوشت را قاب گرفته و زیر لب زمزمه دارد:«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَمينَ اللهِ في اَرْضِهِ»
سلام ای معنای مهربانی....
✍🏻فاطمه یوسفی
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_نهم
✍ با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم.
وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم..
این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟
بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید...
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند.
صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم...
که عروس مگر گریه میکند؟
که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود...
و من خندیدم...
به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم.
مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش...
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم.
این من بودم.
سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را...
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده.
و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده؟
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه می رساند؟
یقینا دانیال...
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود.
در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد.
مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت.
در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم.
در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم:
- آیا وکیلم؟💖
باید چه میگفتم؟
من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم.
متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین #بله ...
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید.
با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم...❤️
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِ مذهبی و پاسدار...
چقدر تلخیِ کامم شیرین بود.
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نودم
✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر.
فاطمه خانم یک ظرف #عسل 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم.
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت.
این پنجره واقعا #عاشق بود.
به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت.
اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت:
- عجب عسلی بودا...
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم.
صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد:
- البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد:
- پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته..
پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐
و امیرمهدی را به زور از جایش کرد و با خود برد.
حالا من بودم و جمعی از زنانِ #محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را...
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.
پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد.
کاش هرگز موافقت نمیکرد.
حماقت بود.
من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت..
اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد...
هول و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بود...
اما نه سر به زیر...
خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمیکرد.
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم...
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#دعای_روز_چهار_شنبه
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ لِبَاساً، وَ النَّوْمَ سُبَاتاً، وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوراً، لَكَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِي مِنْ مَرْقَدِي وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَداً، حَمْداً دَائِماً لا يَنْقَطِعُ أَبَداً، وَ لا يُحْصِي لَهُ الْخَلائِقُ عَدَداً، اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّيْتَ، وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَيْتَ، وَ أَمَتَّ وَ أَحْيَيْتَ، وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَيْتَ، وَ عَافَيْتَ وَ أَبْلَيْتَ، وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَيْتَ وَ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَيْتَ، أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ، وَ انْقَطَعَتْ حِيلَتُهُ، وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ، ،
وَ تَدَانَى فِي الدُّنْيَا أَمَلُهُ، وَ اشْتَدَّتْ إِلَى رَحْمَتِكَ فَاقَتُهُ، وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِيطِهِ حَسْرَتُهُ، وَ كَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ، وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِكَ تَوْبَتُهُ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ، وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، وَ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ لا تَحْرِمْنِي صُحْبَتَهُ إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ، اَللّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعاً: اِجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ، وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ، وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ، وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ، إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ.
📿💠ترجمه💠📿
به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانياش هميشگي است
ستايش خداي را كه شب را جامه، و خواب را مايه آرامش، و روز را زمينه تكاپو قرار داده، ستايش تنها تو را سزاست كه مرا از خوابگاهم برانگيختي و اگر ميخواستي خوابم را جاودان ميساختي، ستايش دائم كه هرگز پايان نيابد، و سپاس بيكران كه آفريدگان از شمارش آن ناتواناند، خدايا! ستايش تنها شايسته توست كه آفريدي و سامان دادي، و اندازه مقرر نمودي و فرمان دادي، و ميراندي و زنده كردي، و بيمار نمودي و درمان كردي، و بهبودي عنايت فرمودي و فرسوده ساختي، و بر عرش هستي استيلا يافتي و بر فرمانروايي جهان چيره گشتي، تو را ميخوانم همچون كسي كه وسيلهاش ناكارا گشته، و رشته چارهاش گسسته، و اجلش نزديك شده،
و آرزويش در دنيا كاستي يافته، و سخت بر رحمت تو نيازمند گشته، و حيرتش بر اثر كوتاهي فزوني يافته، و لغزش و افتادنش بسيار گشته، و بازگشتش به سوي تو خالص شده است، پس بر محمّد خاتم پيامبران و بر خاندان پاكيزه و پاك نهاد او درود فرست، و شفاعت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) را روزيام فرما، و از همنشيني با او محرومم مساز، همانا تويي مهربانترين مهربانان، خدايا! در چهارشنبه #چهار_حاجت_مرا_روا_ساز،
🌸 نيرويم را در طاعت خود،
🌸و نشاطم را در بندگي خويش،
🌸و رغبتم را در پاداشت،
🌸و بي رغبتيام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده، همانا آنچه را بخواهي لطف می فرمايی.
🙏الهی آمين
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#تلاوت_نور
#چهارشنبه_٢_تیر_١۴٠٠
برنامه ی تلاوت قرآن 📖
صفحه ی ١٨١،
سوره ی مبارکه ی انفال
#هدیه_به_امام_زمان_علیه_السلام
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#روانشناسی
❣ذهنتان را آزاد کنید...
روزانه چند دقیقه از وقتتان را به خودتان اختصاص دهید و آرام و ساکت گوشه ای خلوت بشینید و برای چند لحظه ذهنتان را از تمام مشکلات وسختی ها آزاد کنید.
و بعد افکاری که باعث نشاط و انرژی شما میشوند را آرام آرام وارد ذهنتان کنید.
این کار باعث میشود که قدرت ذهنی شما برای جذب خواسته هایتان بیشتر شود و سریعتر به خواسته هایتان برسید.
در واقع بعداز این کار و مبرّی کردن ذهنتان از همهی سختیها کم کم سیگنالهای منفی ذهنتان کم شده و مثبت ها بیشتر...!
یادتان باشد تاجایی که میتوانید مثبت باشید و افکار منفی و استرس به خودتان وارد نکنید.
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#تربیت_فرزند
هرگز تحت تاثير كنايه ها گلايه ها طعنه ها يا دخالت ديگران قرار نگيريد و بر پاى آن عمل نكنيد مخصوصا اگر مطمئنيد اشتباه خواهد بود.
به عنوان مثال: فرزندتان خسته، گرسنه و يا كلافه است و بسيار طبيعي است كه كلافگى خود را با اعمالش نشان دهد گریه کند یا بهانه بگیرد.
اما كم كم زمزمه اطرافيان بلند ميشود كه شما نتوانستيد فرزندتان را خوب تربيت كنيد، و در آخر شما براى ساكت كردن بقيه سر فرزندتان فرياد ميزنيد يا پشت دستش ميزنيد و به طور عجيبى بقيه ساكت ميشوند.
يا ميدانيد فرزندتان هنوز آماده نيست تا او را از پوشك بگيريد اما فشار ديگران باعث ميشود اقدام كنيد.
فراموش نكنيم مهم نيست بقيه چه ميگويند، زمانى كه اقدام به كارى كرديم تنها ما مسئوليم.
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#مهربان_باشیم
خار خندیدو بهگل گفت سلام!
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت،
گل چه زیبا شده بود
دست بیرحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید،
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام!
"گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
👈 زندگی،
👈 عشق،
👈 اسارت،
همه بیمعنا بود"
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
﷽
#کلیپ_تصویری
رابطه نعمت، رزق و برکت...
به زیادی نعمت میگن تکاثر❌مواظب باشید
و به زیادی برکت میگن کوثر...
✅شیعه کوثریه نه تکاثری❗️
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#آفتاب_هشتم
السلام ای آنکه دلها زیر پایت ریخته
حق، جنان را زیر پاهای گدایت ریخته
گرچه صدها بار ایوان طلا را دیده ام
باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#زمزم_احکام
#احکام_خمس
☝️س ٩١٣. شخصى خانه ملکى براى سکونت ندارد، لذا زمينى خريده تا در آن خانه اى براى خودش بسازد، ولى چون پول کافى براى ساخت نداشته، سال بر آن گذشته و آن را به فروش هم نرسانده است، آيا خمس آن واجب است؟ بر فرض وجوب، آيا خمس پول خريد را بايد بپردازد يا قيمت فعلى زمين را؟
ج.✍ اگر زمين را از منفعت کسب سال، براى ساخت مسکن مورد نياز، خريده باشد، خمس ندارد.
💠
☝️س ٩١۴. در سؤال قبلى، اگر آن شخص شروع به ساختن خانه کند، ولى قبل از اتمام آن، سال خمسى برسد، آيا خمس آن چه در مصالح ساختمان مصرف کرده، واجب است؟
ج.✍ در فرض سؤال، خمس ندارد.
💠
☝️س ٩١۵. اگر شخصى براى آينده فرزندانش، با اين که خودش در طبقه اول زندگى مى کند، اقدام به ساختن طبقه دوم کند، آيا با وجود عدم نياز به آن تا چند سال ديگر پرداخت خمس آن چه در آن خرج کرده، واجب است؟
ج.✍ اگر ساختن طبقه دوم براى آينده فرزندانش در حال حاضر از مخارج مناسب با شأن عرفى وى محسوب شود، آن چه به مصرف رسانده است، خمس ندارد و در صورتى که اين چنين نباشد و در حال حاضر هم، نه خودش و نه فرزندانش به آن نياز ندارند، پرداخت خمس آن واجب است.
📚 #استفتائات_مقام_معظم_رهبری
#مؤونه
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#لبخند
یه بار عکسمو گذاشتم پروفایلم یکی پیام داد
مسخره کردن انسانهای زشت کار خوبی نیست خواهشا عکس آن بدبخت را بردارید‼️😑😐😑😂
😂😁😜👍😄🙈
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#مشق_عشق
لطفا حیا کن خواهرم افتاده شالت
چشم هوسبازان نشسته برجمالت
امشب بیا لطفا که ارشادت کنم من
می آورم ملاّ کُنَد بر من حلالت
👳♂
✍
💍
💞
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_یکم 🧖♀
✍ در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
- آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتت.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..
این حرفش چه معنی داشت؟
یعنی مرا همینطور که بودم می پسندید؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد:
- ما عاشق این چشمایِ آبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو..😊
بغضم کاری تر شد:
- تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟
جلوی پایم زانو زد:
- نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم..
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی...
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفت
- بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..🤭
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد ایستاد:
- خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون.
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..😂
اجازه می فرمایید؟
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد:
- سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دنبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..
عروسی...
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد زندگی بهتر از این هم میشد؟
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_دوم
✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت...
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتمش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم.
پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمی ماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم،دیگر کیفیت داشت.
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم.
با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟کاش نباشد...
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید.
گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد...
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد.
بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد میریم دیدن یه عزیز...
بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش...
پرسیدم کیست؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم.
وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست.
خونه ی اول و آخر هممون..
اینجا چه میکردیم؟
با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در #سوریه و #عراق بوده اند.😔
حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم.
کنار یک مزار نشست.
با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐
من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم.
راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم:
- اینجا مزار پدرِ شهیدمه...
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم.
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁
امیرمهدی دیوانه شده بود؟
- مگه مرده ها ما رو میبینن؟
حسام ابرویی بالا انداخت:
- مرده ها رو دقیقا نمیدونم...
اما #شهدا بله، میبینن؟
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود...
- شهدا؟
خب اینام مردن دیگه
خندید و با آهنگ خواند:
- نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر...
نه نشنیده بودم...
گلها را پر پر میکرد:
- شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن..
یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره..
یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون..
یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه...
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده...
چشمانش کمی شیطنت داشت:
- خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام😂
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌
که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁
یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛
وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂
قلبم انگار دیگر نمیزد..
مگر قرار بود شهید شود؟
در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود...
ناخوداگاه زبانم چرخید:
- تو حق نداری شهید بشی..
لبخندش تلخ شد:
- اگه شهید نشم... میمیرم..😔
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم...
نه شهادت، نه مردن...
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم.
حال خوشی نداشتم...
انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت.
این #سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود...
با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس...
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم...
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ ..
پروردگارت تو را رها نکرده..
او همیشه مراقب توست.
#مهربان_خدای_من
#شبتـون_خوش_و_سرشاراز_آرامش
#قرار_شبانه_تلاوت_سوره_ی_واقعه
#با_وضو_بخوابیـ
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
ashoora_farahmand.mp3
1.95M
🍃🌷
﷽
✨ایها العشق سلام از طرفِ نوکرِ تو
✨برگ سبزی ست که هر روز رسد مَحضرِ تو
💐یا اباعبدالله
من و شش گوشه تان صبح،قراری داریم
دلبری کردن از او،ناز کشیدن از من
💫أَلسلام على مَن افتخَرَ به جبرئیل
💫سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود.
#زیارت_عاشورا
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸