فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
حالِدلـ💔هیچکداممانخوبنیستلطفا
براۍدلمان'أمَّنَیُجْیبْ'بخوانید^^!
-حاجےدلتنگتیمـ😭✋🏼
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🦩🌱
🌱
.
.
| #رسم_شیدایـے |
.
.
وقتے چشمـ یک حالتے پیدا بکند، دریدگے
نداشته باشد، خیرگی نداشته باشد، حیا داشته
باشد مثل حالت نیمه خوابے داشته باشد، به
این حالت و مےگویند چشم بیمار. شما نگاه به
چشم #شهید_قاسم_سلیمانـے بکنید، چشمش
محبت دارد. این چشم، خیره نیست. به خاطر
روحش است که شما این را مےبینے. روح انسان
در چشمش تجلی می کند. وقتی یک کسے قلب
دارد، وقتی نگاه به برادر دینی اش ميکند، او
را دگرگون می کند.
.
.
| آیت الله حائری شیرازی |
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#هم_نفس🌿
برایش دلمه درست کردیم که خیلی دوست داشت😋
وقتی خواستیم مزه یکی را بچشد، نپذیرفت
گفت دوست دارم اول براے
#حاج_قاسم ببرم☝️
زنگ زد به خانه حاجی و گفت ناهار نخورد تا برایش دلمه ببرد.
میگفت حاجی خیلی دلمه دوس داره؛ اول براے حاجی میبرم♥️
همیشه همین طور بود
به هرچیزی که حاج قاسم دوست داشت لب نمیزد تا اول براے او ببرد.
#حاج_قاسم
#شهید_حسین_پورجعفرے
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اره مالک و عمار رفتن ...
ولی علی مونده!
هر روز قوی تر از دیروز
تنها تر از دیروز ..
ولی اخه نائب امام زمان و تنهایی ؟!
یه بسم الله بگو
تجدید بیعت کن
بگو شما گریه نکن ...
خودم مالکت میشم آقا جان (:
#لبیکیاخامنهای❤️✌️🏻
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت382 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت383
#نویسنده_سیین_باقری
نمازمو خوندم با فکری مشغول و حالی بدتر شده برگشتم اندرونی ناهار کشیده بودن و بوی سبزی پلو تو کل عمارت پیچیده بود حتما دستپخت خاله لیلا بود
چادر و سجاده ام رو گذاشتم روی مبل وسط هال و رفتم تو اشپزخونه اولین جای خالی کنار سپیده نشستم
خاله لیلا با مهربونی بشقابی برام کشید و داد دستم زیر لب تشکر کردم و مشغول شدم
مامان هر از گاهی نگاهم میکرد و آه میکشید نگاهش کردم با چشم پرسیدم چرا با سر جواب داد هیچی
دایی محسن که انگار متوجه پانتومیم بازی کردنمون شده بود گفت
_ملیحه بذار بچه ارامش داشته باشه
مامان تکه ته دیگ توی دستشو گذاشت روی بشقابش
_منکه حرفی نزدم خان داداش
خاله سهیلا به کمک دایی محسن اومد
_والا هی بچه رو میبینی آه میکشی خب مگه قتل کرده چه کار بدی انجام داده نصیب و تقدیرش با یکی دیگه است تو میخوای به زور بدیش به کسب دیگه مگه میشه اخه
_سهیلا چرا همه چیو قروقاطی میکنی خواهر من چرا جو رو متشنج میکنی؟
بغض گلومو گرفته بود از بچگی اینجوری بود چون بابای درست درمونی نداشتیم تمام مسائل زندگیمون پخش میشد وسط جمع خانوادگی و همه درباره اش نظر میدادن
خداروشکر میکنم که رضا و احسان و مهدی اینجا نبودن وگرنه قرار بود از خجالت چه بلایی سرم بیاد
سیر بودم دیگه چیزی از گلوم پایین نمیرفت از جا بلند شدم و تشکر کردم
دوباره صدای خاله سهیلا حالمو بهم ریخت
_والا الهه خواهان زیاد داره اگه اون پسر سیریش ولش کنه رضای ماهم از خداش باشه پنجه ی افتاب نصیبش بشه
رضا دیگه قوز بالا قوز بود و درد روی درد
راضیه با تشر گفت
_ماماااان
خاله سهیلا تمومش نکرد و ادامه داد
_راست میگم مامان جان اون پسره هم حتما شنیده تمام اموال باباصادق رسیده به الهه میخواد از دستش نده
چی؟ اموال پدربزرگ خان؟ چرا تا حالا کسی چیزی به من نگفته بود؟
سرجام ایستاده بودم و شنونده ی دعوا بودم
_پس رضای شما برای همین از خداشه که پنجه آفتابی شبیه الهه نصیبش بشه
خاله سهیلا رو به دایی محسن جواب داد
_واااا داداش حرفا میزنیا ما از مال دنیا کم نداریم
از اشپزخونه اومدم بیرون و پناه بردم به اتاق مامان قبل از اینکه بتونم فکر کنم و مسائل رو برای خودم پردازش کنم ایلزاد پیام داد که بیست دقیقه ی دیگه اینجاست و باید اماده باشم
تند تند مانتو شلواری پوشیدم و بیخبر از اهالی رفتم از خونه بیرون پنج دقیقه ای قدم زدم تا ماشین ایلزاد جلوی پام متوقف شد
صبر نکردم شیشه رو بده پایین سلام کنه ماشین رو دور زدم و سوار شدم
_سلام بانوی پاکدامن
شوخیش گرفته بود و حال من اصلا مساعد نبود
_سلام
انگار فهمید
_ناراحتی انگار چیزی شده؟
سعی کردم لبخند بزنم ولی همون نیمچه قوس روی لبهامم گم شد توی حضور نابهنگام مهدی و رضا و احسان و از بد روزگار توقف ایلزاد جلوی پای احسان
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت383 #نویسنده_سیین_باقری
پارت جدید تقدیم نگاهتون😍👆
#الهه🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت383 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت384
#نویسنده_سیین_باقری
شیشه رو که داد پایین دوست داشتم زمین دهان باز کنه منو ببلعه
_سلام کجامیرین؟
احسان سوال پرسید ایلزاد مشغول حرف زدن با رضا و مهدی بود
_الهه
بزور سرمو اووردم بالا نگاهم باید با احسان تلاقی پیدا میکرد ولی خورد به چشمهای مهدی که جایی بین انگشتهای درهم پیچ خوردم میگشت
احسان دوباره صدام زد
_الهه
ایلزاد برگشت سمتم دنباله ی نگاهمو ببینه خداروشکر میکنم که تونستم همزمان برگردم سمت احسان و جواب بدم
_خرید
محمد مهدی انگار دستپاچه بود معطل خداحافظی نموند دست رضا رو کشید رفت
احسان سرشو تکون داد
_برید مواظب باشید به شب نخورید
ایلزاد تایید کرد و با تک بوقی از کنارشون رد شد
چند دقیقه سکوت کرد ولی نبض دلم خبر میداد از سوالی که میخواد بپرسه
_الهه خانم شما مطمئن هستین از کاری که ..
_بله مطمئنم
فرمون رو چرخوند
_من هرچقدر ادم صبوری باشم و تحملم بالا باشه عاشق باشم و چشمم کور باشه به روی تمام عیب و نقصها نمیتونم چشممو ببندم از نگاه زنم
تمام حجم خون بدنم پمپاژ شد به صورتم گر گرفتم از خبطی که کرده بودم و دلم به حال خودم و ایلزاد سوخت که سمت نگاهمو دید ولی به روی خودش نیاوورد
_الهه جان من اجبارت نمیکنم
عصبی شد با کف دست کوبید روی فرمون ماشین
_دِ عزیزم تاج سرم گلم خانومم تو همه چی تمومی بهترینی انتخابمی ولی نمیتونم نگاهتو پشت کسی دیگه ببینم لعنت به عاشق شدن اشتباهی
چرا قلبم داشت میسوخت چرا سوزش قلبم شد اشک چشمم و قِل خورد روی صورتم
_د دورت بگردم اشک چرا اخه جواب منو بده بگو بهم وقتی از بودن من مطمئن نیستی من بی غیرتم اگه اجبارت کنن
حرفاش ته دلمو خالی تر میکرد با کف دست صورتمو پوشوندم و زار زار اشک ریختم
_الهه بانو
با هر کلمه ای که میگفت درد دلمو بیشتر میکرد
مهربون بود که همین وسط نمیزد تو گوشم و نمیگفت تف به ذاتت که چشمت هرز میره
حرفی نزد و آهنگی رو پلی کرد که لحظه به لحظه اش حرفای دل یه عاشق بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
Hojat Ashrafzadeh - Negaram.mp3
8.31M
آروزی محالم 😭
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
۲۱ دی ماه، ۹سال از ترور مصطفی احمدیروشن، از شهیدان صنعت هستهای و معاون بازرگانی مرکز هستهای نطنز میگذرد.
🔺 احمدیروشن که دانشآموخته شیمی دانشگاه شریف بود، در شمال تهران، صبحگاهان از خانه، همراه مردی دیگر بهنام رضا قشقایی، سوار خودرویاش شد و یک موتورسوار بمبی مغناطیسی را به خودرو چسباند و بمب منفجر شد.
🔺رونن برگمن نویسنده اسرائیلی در کتاب «برخیز و بیدرنگ او را بکش» ترور احمدی روشن توسط موساد را تأیید میکند. به گفته وی این ترورها به قصد ایجاد رعب و وحشت در میان دانشمندان هستهای ایران انجام شده بودند. به علاوه برگمن بیان میدارد که تصویر احمدی روشن چند ماه قبل از ترور در تلویزیون ایران در ضمن بازدید هستهای احمدی نژاد نشان دادهشده بود
#سالروز_شهادت
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حاج حسین یکتا:
خــواهر من!
بــرادر من!
اگه امام زمان(عج) یہ گوشہ چشم نگاهت کنہ
کارِت کاره ، بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی گذر ایام ببین
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت384 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت385
#نویسنده_سیین_باقری
تقریبا رسیده بودیم به شهر هم من آرومتر شده بودم هم ایلزاد اهنگشو عوض کرده بود بی حال چشم دوختم به خیابونهایی که رفت و آمد عید توش نمایان بود و شلوغتر از روز اول عید شده بود
ساعت تقریبا چهار بود که رسیدیم به مجتمع بزرگی که سر درش نوشته بود هایپر استار کرمانشاه
بزور جای پارک پیدا کرد و متوقف شد
_پیاده شو همینجا فکر کنم چیزی که میخوای پیدا بشه
بی میل دست بردم سمت دستگیره در ماشین و باز کردم منتظر موندم تا ایلزاد ماشین رو چک کنه بیاد طرف من
امروز شلوار مشکی تیشرت خاکستری و کت مشکی پوشیده باید امیدوار بود به اینکه از رنگ تیره تغییر پیدا کنه به رنگهای بهتر
دستی توی موهاش کشید به عقب روندشون و با لبخندی که سعی میکرد از لبهاش جدا نشه با فاصله دستشو حائل کرد پشت کمرم
_بریم فقط اینجا شلوغه مراقب خودت باش
از درب چرخی مجتمع وارد شدیم و اولین چیزی که نگاهمو به خودش خیره کرد ابشار بلندی بود که از وسط مجتمع رو به بالا فوران میشد و مردمی که ایستاده بودن و اون صحنه رو مشاهده میکردن
کم کم رفتیم سمت ویترینها و مغازه ها نمیدونستم چی میخوام بخرم بی هدف نگاه میکردم و ایلزاد هم پشت سرم میومد
_چیزی به چشمت نیومد؟
با صدای گرفته ای جواب دادم
_نه نمیدونم چی میخوام
لبخند کمرنگی به روی لبهاش نشوند
_من برات انتخاب میکنم
ته دلم خوشحال شدم که هنوز رو برنگردونده ازم شاید ایلزاد اخرین پناه من بود که اولین اولویتم بود به هیچ وجه امکان نداشت حالا که امیدوار شده به حضور من ناامیدش کنم شاید دل من هم کم کم باهاش راه میومد و خوشبختیم با ایلزاد رقم میخورد
بعد از گذر از چنتا مغازه و ویترین بالاخره لباس شب زیبایی رو انتخاب کرد
هرچند مشکی بود و پر زرق و برق ولی اونقدر زیبا بود که دلم نیومد مخالفت کنم
دست به جیب کنارم ایستاد و خم شد روی صورتم
_نظرت چیه؟
با لبخند جواب دادم
_امتحان میکنم
زودتر از من وارد مغازه شد و به فروشنده ی جوونی که خودشو با تیپ امروزی خفه کرده بود از شلوار پاره پوره گرفته تا موهای مش شده؛ گفت تا لباس رو از ویترین وی ای پی خارج کنه
_انتخابتون محشره خانم این بهترین کار امسالمون بوده مطمئنم پشیمون نمیشین
ایلزاد اخم کرده بود میدونستم صدای دخترونه و چندش اون پسر روی مخش راه رفته
_ممنون بدین من
و خودش زودتر لباس رو تحویل گرفت و هدایتم کرد سمت اتاق پرو
به سختی تونستم تو اون نیم وجب جا لباس خشک و بلند رو از سرم بپوشم و زیپش تا نیمه های کمرم بالا بکشم
ضربه ای به در خورد و همزمان صدای ایلزاد
_میخوای کمکت کنم خانم؟
میدونستم نمیخواد جلوی مرد غریبه اسمم رو صدا بزنه از اینه نگاهی به خودم انداختم نیاز داشتم به کمک بی توجه به موهای پریشونم که کلیپس از توش سُر خورده بود پایین و دورم پخش شده بود درو باز کردم و پشت کردم به ایلزاد
_زیپمو کامل میبندی؟
از اینه ی اتاق پرو نگاهش کردم مردمک چشمش میچرخید بین چشمام و موهام که تو هوا پخش شده بود نگاهش از بالا تا پایین لباس در رفت و امد بود
_اقا کمک نمیخواین؟
اخم غلیظ ایلزاد بین ابروهاش من رو هم ترسوند چه برسه به اون پسر اومد داخل اتاق درو قفل کرد و پشت سرم ایستاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞