#ادامه...
هنده با تعجب پرسید: #قافلهسالار این ڪاروان ڪیسٺ؟
#عمہساداٺ فرمودند: حرفٺ را بزن...
هنده سوال ڪرد
اهل ڪجایید؟!
بۍبۍ پاسخ دادند: مدینہ....
هنده پرسید: ڪدام مدینہ....
بۍبۍ فرمودند: #مدینةالنبۍ
تا هنده شنید مدینةالنبۍ را ، ازمرڪب پیاده شد دوزانو جلوۍ #عمہساداٺ نشسٺ و سوالڪرد
در مدینہ #ڪوچہبنۍهاشم را مۍشناسید؟!
حضرٺ فرمودند: بلہ ڪه مۍشناسم...
درڪوچہ بنۍ هاشم #خانہۍعلۍ را مۍشناسید؟!
بلہ ڪہ میشناسم...)
خانم اینها صدقہ نیسٺ نذر اسٺ من ڪودڪ بودم مریض بودم پدرم مراخانہ #علۍ برد بہ #دعاۍحسین من #شفا گرفتم و سالیانۍ #کنیزۍ خانہ #علۍ را ڪردم...
خانم ...
من هم بازۍایۍ بہ اسم #زینب داشتم شما زینب را مۍشناسید؟!
بغض بۍبۍ ترڪید💔
حق دارۍ #زینب را نشناسۍ
هنده من #زینبم
هنده گریہڪنان میگفت: زینبۍ ڪہ من میشناسم یڪ نشانہ داشٺ...
#اگرتوزینبۍپسڪوحسینٺ؟!
اون زینبۍ ڪہ مۍشناسم لحظہاۍ از #حسینش #جدا نمیشد...
بۍبۍ اشاره ڪرد بہ #سر روبَر #روۍنیزه
سرۍبہنیزهبلنداسٺدربرابر #زینب
خداڪندڪہنباشدسر #برادرزینب
عبداللہ مۍفرماید: لحظہهاۍ آخر
بۍبۍ فرمودند: عبداللہ بسترم رو جلوۍ #آفتاب بذار
دیدم چیزۍ رو در آغوش دارد مۍبوسد گریہ مۍڪند...
.
#یڪسالونیمپیرهنٺاشڪمنگرفٺ
.
#لحظہۍوصال
چشمانش را گشود و براۍ آخرین بار بہ دورترین نقطه خیره شد. در این مدٺ حتۍ یڪ لحظہ چهره #برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعلہ ڪشید و یاد برادر تمام وجودش را پُرڪرده بود.
#لحظہۍوصال نزدیڪ بود. دوباره #خیمہهاۍآتش زده و #سرهاۍبرنیزه، چشمانش را بہ دریایۍ از غم مبدل ساخٺ.
#عمہجانزینبس پلڪها را روۍ هم گذاشٺ و زیر لب گفٺ:
« #السلامعلیڪیااباعبداللہ »
و بہ #بــرادر پیوسٺ.
ــــــــــــــــــــــ
[درسينہامجزمِهـــرِ #زينــب
جا نخواهد شد...]
.
.👆
#استاد_حیدرزاده
#قسمت_ششم
مسئول حرم بی بی میگفت :
یه روز اومدم تو حرم دبدم یه جوانی ، داره مثل بارون #اشک میریزه ! حرف میزنه ، مردم گریه میکنند ، معرکه ای گرفته ، عجیب حالی داره ، دستشو گرفتم آوردمش تو دفتر ، گفتم چیه اینقدر گریه میکنی ؟ دیدم هی اشک مییزه ، گریه بهش امان حرف زدن نمیده ! خوب که اشکاشو ریخت ، گفتم بگو ببینم چی شده ؟
گفت حاج آقا ، من از ایران اومدم ، داداشم سرطان داره ، منو فرستاده گفته برو شفای منو از خانم رقیه بگیر، سه روزه اومدم اینجا کنار قبر خانم ، روزِ اول که اومدم گفتم بی بی من از ایران اومدم ، برادرم منو فرستاده ، سرطان داره ، شفا شو بخواه از خدا ..
زیارتمو کردم ، نمازمو خوندم ، رفتم هتل ، هر روز که از زیارت برمیگشتم ، زنگ میزدم بیمارستان ، حال برادرم رو میپرسیدم ، گفتند حالش خوب نیست ! روز دوم همینطور ، اومدم زنگ زدم ، گفتند حالش بدتر شده ، روز سوم اومدم خدمت خانم ، گفتم بی بی مثل اینکه شما نمیخواهید برادر منو شفا بدهید ، منم دیگه مزاحمت نمیشم !
اگه امروز برم زنگ بزنم ، حال داداشم خوب نشده باشه ، دیگه برمیگردم ، میرم ایران ، روز سوم برگشتم زنگ زدم ، گفتند حال داداشت بدتره ! خیلی ناراحت شدم ، با ناامیدی زنگ زدم بلیتمو اوکی کردم ، اثاثمو جمع کردم ، چند ساعتی وقت داشتم ، گفتم یه استراحتی بکنم ، همین که خوابم برد ، دیدم درِ اتاق باز شد ، یه خانومی دست به دیوار گرفته بود ، وارد اتاق شد ، گفت فلانی چرا ناراحتی ؟
گفتم بی بی جان ، مثل اینکه شما نمیخواهید داداشمو #شفا بدهید ! منم بارم رو بستم میخام برگردم ، بی بی فرمودند : باشه ما از خدا میخواهیم شفای برادرت رو ، اما وقتی میخواست بره ، خانوم یه حرفی زد ، جگر منو سوزوند ، فرمود ما شفای داداشتو از خدا میخواهیم ..
ولی کسی با دختر یتیم
#قهر_نمیکنه !
این صحبت خانوم ،
جگر منو سوزونده !
این گریه های شما هم داره میگه : کسی دختر یتیم رو سیلی نمیزنه ! تازیانه نمیزنه ! حسییییین ..
دخت سه ساله که کتک نداره
این که قباله ی فدک نداره ..
حوائج خودتو مد نظر بگیر ، خیلی مریض ها التماس دعا گفتند ، مخصوصا مریض سفارش شده ، جانبازان عزیز و ...
خانم حضرت رقیه (سلام الله علیها) کسی رو دست خالی رد نمیکنه ! خیلی باب الحوائجه ، سه سالشه اما بابا خیلی دوستش داره ، اگه دوستش نمیداشت ، با سرِ بریده دیدنش نمی اومد !! با سرِ بریده تو خرابه دیدنش اومد ..
فرج آقا امام زمان (عج) وبقیه حوائج را مد نظر بگیرید ، تا چند جمله ای هم دعا کنیم ...
اتریش ، مرکز اسلامی وین
.👇