eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_هشتم صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده"محیایی" رو که دوستانه نگفته بو
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود. عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره،باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من،چون خواستگاری نبود و عمه آشنا ! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه ! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو فقط مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت، اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد،و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام یخ زده بود،برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده. _ببینید محیا خانوم؟؟ لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم: _بفرمایین؟ امیر علی نفسش رو فوت کرد: _می تونم راحت حرف بزنم؟؟ فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: _میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم،شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: _ متوجه منظورتون نمیشم ؟؟ کلافگی از چشمهاش میبارید: _ببین محیا مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت: _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟؟ به نشونه منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یانه!! آروم گفت: _خوبه. بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت!! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن، ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم، می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو، بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!! حرفهای امیرعلی دلم رو به درد اورد و دنیایی از غم قلب کوچیکم رو پر کرد، حالادیگر قلبم تند نمیزد و انگار داشت با هر کلمه از حرفای امیرعلی از کار می ایستاد. پریدم وسط حرفش: _الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید: _میشه تو بگی نه!! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_نهم یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه ق
حرفهای امیرعلی توی سرم چرخ می خوردکه نه تنها قلبم، بلکه تمام وجودم تیر میکشید از تلخی حرفاش، و من میدیدم که آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت! باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه! امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: _"محیاجان"!! امیرعلی می خواست من بگم نه، و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد. بادلی شکسته،غمزده گفتم: _ حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت تموم کنم حرفم رو: _نپرس محیا، نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطرخودته! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت: _یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟! بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو! _ آره محیا باورکن فقط خودت. نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید،ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: _نه نمیتونم! عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علاقمون، زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی! سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو: _اما محیا ...!!!! بلند شدم،بودنم دیگه جایز نبود من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم، زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت: _محیا یه لحظه صبرکن توروخداا... و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی، و هفته بعد شدم خانوم امیر علی! درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!... همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی ! من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف ازپشیمونی من میزنه ! با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!! با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد. نم اشک رو از چشمهام گرفتم و گفتم: _چیزی شده عطیه؟؟ یک تای ابروش رفت بالا: _تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگه چیزی شده؟ لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست: _پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته!! قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم؟ حالا که امسال آرزوی هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید ⇪ ⓶پیامبرانوشفیع‌خودتون‌کنید‌باذکریک صلوات⇩ ⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم‌اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆ ⓷مومنین‌رو‌ازخودتون‌راضےنگه‌داریدباذکر⇩ ⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆ ⓸یه‌حج‌و‌سه‌عمره‌به‌جابیاریدباگفتن⇩ ⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆ ⓹خوندن‌هزاررکعت‌نمازبا³بارگفتن‌ذکر⇩ ⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِه‌وَیَحکُمُ‌مایُریدُبِعِزَتِه...⦆ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❣در دلم جایی برای هیچکس غیر از تُو نیست! ❣گاه یک دنیا فقط با یک نفر پر می شود.... 🌱 🌙💛 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
☀️بسم خداے مهدی آفرین💫
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱 آغاز می‌کنیم هفته خود را به این کلام: ای کشته‌ی فتاده به هامون... السلام! ❤️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❣ هرچه میخواهی بگیر اما سلامــم را نگیر من به این صبحگاهی زنده‌ام المَهدے 😍🌺 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷امیرالمومنین علی علیه السلام: طول دادن و از عذاب آتش نجات می دهد. 📗 غررالحکم، ح۶۰۰‌۵ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
✅ ویژگی مهم نماز ویژگی مهم نماز این است که تو را از روال عادی زندگی جدا می‌کند و وارد یک جهان متفاوت با رفتارهای خاص می‌نماید. در برابر خدا به ذکر و تواضع می‌پردازی، منقطع از همۀ آنچه در اطرافت هست. اگر به این انقطاع دل بدهیم و فکر خود را از دنیا رها کنیم، به جهانی بالاتر از دنیا قدم خواهیم گذاشت. 👤استاد ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
ای منتظر كه ندبه كنی در فراق او دانی كه چهره اش زنامه تار تو درهم است؟!! گر عاشقی تو مرنجان امام خويش اندوه كربلا و اسارت مگر كم است! ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... نکند بیایی و دل بسوزد •••••••••❤️🦋 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❤️❤️ از امام جواد علیه‌السلام پرسیدند: چرا به مهدی شما قائم می‌گویند؟ فرمود: زیرا زمانی قیام می‌کند که حتی یادش نیز مرده است و بیشتر طرفدارانش از او می‌بُرند. کمال‌الدین ج۲ ص۳۷۸ خدایا یاد دائمی، خدمت، زیارت و رضایتش را نصیبمان کن. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء: إنَ البَقاء لله وَحدهُ..! و به همه‌ی آنان که قول ماندن داده‌اند بگو: تنها «خداست» که می‌ماند. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🕊 با احمد شیخ حسینی و شهید عباس رضایی در آب در حال عملیات بودیم که ناگهان کوسه ما را دور زد، اگر صدایی می آمد عراقی ها ما را سوراخ سوراخ میکردند، و اگر نه دندانهای کوسه ما را تکیه تکیه میکرد. و امیر تو بودی که با صدای پر امیدت در حال ذکر بودی و ناگهان گفتی: "یا فاطمة الزهرا(س)، خودت کمکمون کن." و کوسه از کنار ما دور ‌شد ورفت. و تو در اب گریه ات گرفت. و تا شهادتت اسم حضرت زهرا(س) رو که می شنیدی گریه امان را از تو می گرفت و چند روز بعد در کنار نهر "طُرُف" با یه ترکش کوچولو توی شقیقه ات شهید شدی. 🌱🍂 🌺🌱 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #تشرفات #تشرف_یک_زن_انگلیسی_تازه_مسلمان_شده_با_امام_زمان(عج) (قسمت اول) یکی از هموطنان ایران یک
(عج) (قسمت دوم_پایانی) ما رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید.چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب ودیدنی است که با شکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، بطوری متحول شدم که تا به ان موقع اینطور منلقب نشده بودم. تمام وجودم میلرزید. و بی اختیار اشک میریختم و گریه میکردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت انچنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در ان شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت ان همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و ان سو میبرد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمیفهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن(خودش) میدیدم، با سرعت به طرف انها میرفتم، ولی وقتی نزدیک میشدم، متوجه میشدم که اشتباه کرده ام. خیلی خسته شدم، واقعا نمیدانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم: خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می اید. جمعیت را کنار زد و به من رسید.چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: ‌‌《راه را گم کرده ای؟؟ بیا تا من کاروانت را به تو نشان دهم.》 او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود 《کاروان لندن》را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است.از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: 《به شوهرت سلام مرا برسان.‌》 من بی اختیار پرسیدم: بگویم چه کسی سلام رسانده؟؟ او گفت:《بگو ان اخرین امام، و ان منجی اخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای.》 تا بخودم امدم دیگر ان اقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدایش نکردم. انجا بود که متوجه شدم امام زمان (عج) عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی(قطعی) شد. از ان سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که میرویم من و شوهرم عاشقانه و به عشق ان حضرت خدمتش را میکنیم. و ارزوی ما دیدن دوباره اوست. از کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ابوالفضل سبزی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🖇 ڪُد نزدیڪ‌شدن‌ به‌ آقا‌صاحب‌زمان↓ من‌این‌ڪد‌را‌به‌شما‌بدهم‌ڪه هر‌ڪس‌ڪه‌بخواهد‌به آقا نزدیڪ شــود!!! «اولین‌راهش"ڪنترل‌چشم"است.» _ایت‌الله‌قرهے ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
پاڪ‌نگھشان‌‌دار ..! ؛ این‌چشـم‌ها، فـرش‌‌ِزیـر‌ِپـاے ღـــدی{عج} است... •《اَللُهَّم عجِّل لوَلیِّکَ الفَرَج》• ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
Clip-Panahian-DindariAsanAst-64k.mp3
2.24M
این حقیقت رو مدام به خودتون یادآوری کنید: دینداری آسان است! استاد ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یـواش یـواش تو گوش زینب وصیت میڪنه😔😭💔 (بِنتُ الزهــرا) 🖤 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_دهم حرفهای امیرعلی توی سرم چرخ می خوردکه نه تنها قلبم، بلکه تمام وج
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد! برای یک ثانیه نفسم رفت نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمون،خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه، و تو بیشتر دوستش داری! ولی میشه این یک بار من!؟ یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم!! _بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه، کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم، بازم دعا کردم و دعا ! یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومدو بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من ؟؟ انگار امشب شب خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام، انگار توی آسمون سیاه اون روز رو شفاف میدیدم ! همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکرد حرفم رو که داره بارون میاد! میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم، ولی این جور نبود واقعا بارون بود! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش، و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و دلتنگش میشم! چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوندم و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست! سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش،ولی سریع نگاه دزدید ازمن، وقلب من لرزید. پس امیر علی هم نگاهم میکرد!حالا وقت حاجت خواستن بود! پای دیگ نذری شب عاشورا،زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود: _خدایا میشه دلش با دلم باشه! این بزرگترین ارزو و حاجت منه، منو ناامید نکن. *** حاشیه بلند روسریم رو , روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم. لبخند محوی به خودم توی آینه زدم، یک هفته ای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم! همیشه بهونه داشت و بهونه!ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم خونه عموی بزرگ امیرعلی! تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که حداقل علتش رو بپرسم. حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی دل عاشقم رو نشون بدم وبپرسم، چرا نه من و نه هیچکس دیگه؟! همون سوالی که حاظر نبود جوابش رو بده ولی حالا من می خواستم بدونم! _محیا مامان، بدو اقا امیر علی منتظره! با آخرین نگاه به آینه، قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش، دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم ! مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون. پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره و زیر لب خدا رو صدا زدم، آروم زنجیر پشت در رو کشیدم و از خونه بیرون رفتم! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_یازدهم همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آ
نگاهش به روبه رو بود و مات، حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من. فقط حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد،پوفی کردم و روبه آسمون ستاره بارون گفتم: _خدایا هستی دیگه! روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: _ سلام خوبی؟ ببخش معطل شدی!! برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم با لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم! به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردوقلب من مچاله شد از این کم محلی ها، ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبه روش، لحنم رو پر از سرحالی و خنده کردم: _جواب سلام واجبه ها آقا! نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: _ سلام لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم: _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی ! لحن سردش تغییر نکرد: _خب؟ _یک نگاه به قیافه ات کردی؟؟ سکوت و سکوت... _این اولین مهمونیه که داریم باهم میریم! _تمومش کن محیا! لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد: _تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای ادامه بدی؟؟ باحرص دنده رو عوض کرد: _بهت گفته بودم پشیمون میشی !بهت گفتم بگونه! نگفتم؟ خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو: _چرا گفتی، ولی بی دلیل! حداقل دلیلش... نزاشت ادامه بدم: _گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد بزنه ! صدام لرزید ولی در مقابل لرزش قلبم چیزی نبود: _چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم؟؟ لب زد: _گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی! بغض کرده ،با دل پر غم گفتم: _ از من متنفری امیرعلی؟؟ صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم،ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون: _نه محیا نه، اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟ صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو; _یادمه، ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم. _ دلیلت رو نگه دار واسه خودت، فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی! این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه، گفتم بگو نه محیااا! صداش با جمله آخر بالا تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد ! _اما من.. ما‌شین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم: _پیاده شو رسیدیم. مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید ⇪ ⓶پیامبرانوشفیع‌خودتون‌کنید‌باذکریک صلوات⇩ ⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم‌اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆ ⓷مومنین‌رو‌ازخودتون‌راضےنگه‌داریدباذکر⇩ ⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆ ⓸یه‌حج‌و‌سه‌عمره‌به‌جابیاریدباگفتن⇩ ⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆ ⓹خوندن‌هزاررکعت‌نمازبا³بارگفتن‌ذکر⇩ ⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِه‌وَیَحکُمُ‌مایُریدُبِعِزَتِه...⦆ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄