🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود.
بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم.
سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت.
یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
_باشه ریحانه جان😊
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم؟!☺️
_میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟!
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_یازدهم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوازدهم
_آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
_وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم.
_چیزی شده ریحانه؟
_نه چیزی نیست.
_آخه از ظهر تو فکری.
_نه چون آخرین روزه دلم گرفت.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هر کدوممون حرف میزدیم که ازش پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم
_اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟
_کلک نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما؟
_نه بابا من اصلا داداش ندارم که.داشتمم به توی خل و چل نمیدادم.کلا میگم.
_اولا هر چی باشم از تو خل تر که نیستم.ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.الان منظورت چیه شبیه تو؟!
_مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی.نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه
_ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم وقتی آدم اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده.
_کاش اینطوری بود که میگفتی.
_حتما همینطوره تو فقط معلوماتت یکم درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاکتری اگه یه پسر مثل تو بیاد و قول بده در جا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟حالا تو چی؟!یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟
_اصلا راهش نمیدادم تو خونه
_واااا بی مزه من به این آقایی
_خدا نکشه تو رو دختر.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺️دروغ چرا من عاشق آقا سید شده بودم.عاشق مردونگی و غرورش.عاشقه ...
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس آرامش و امنیت داشتم.همین.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می موندم.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید...
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوازدهم _آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سیزدهم
_تق تق
_بله بفرمایید
_سلام آقا سید.
تا گفتم آقا سید یه برقی توی چشماش دیدم و این که سرشو پایین انداخت و گفت :سلام خواهر بله.؟کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت انگار جن دیده.نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت.تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
_کار خاصی که نه میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.
_شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
_چشم ممنونم.
_دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست.
از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم.
_سلام
_سلام اینجا چیکار میکردی؟یه پا بسیجی شدیا از پایگاه مایگاه بیرون میای.
_سر به سرم نذار مینا حالم خوب نیست.
_چرا؟چی شده مگه؟!
_هیچی بابا ولش کن.ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.خب دیگه چه خبر؟!
_هیچی همه چیز اوکیه ولی ریحانه
_چی؟!
_خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم.
_ای بابا اینا چرا دست بردار نیستن مگه نگفتی بودی بهشون؟!
_چرا گفتم ولی ریحانه چرا باهاش حرف نمیزنی؟!
_چون نمیخوامش اصلا فکر کن دلم با یکی دیگست
_مبارکه نگفته بودی کلکی هستی حالا این آقای خوشبخت کیه؟!
_گفتم فکر کنم نگفتم حتما هست.
در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم ☺️
_ریحانه چی شده؟!
_ها؟!هیچی هیچی
_اما وقتی این پسره رو دیدی ...
ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
_ها نه.
_ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیست که.فقط زن میخوان که بقول خودشون به گناه نیفتن.اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطور دیوونت کردن
_چی میگی اصلا تو این حرفا نیست به کسی هم چیزی نگو.
_خدا شفات بده دختر.
_تو توی الویت تری.
_ریحانه ازدواج شوخی نیستا.
_مینا میشه بری و تنهام بزاری؟
_نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن.
_برو .
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سیزدهم _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و با هم حرف میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم.وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
_سلام سمی
_سلام ریحان باغ خودم چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم؟
_ممنون راستش اومدم عضو بسیج بشم چیا میخواد؟
_اول خلوص نیت.
_مزه نریز دختر بگو کلی کار دارم
_وای چه عصبانی خب پس اولیو نداری
_اولی چیه؟
_میزنمت ها
_خب بابا باشه تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدت تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزا بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
_ریحانه
_بله
_دختره بود مسئول انسانی☺️
خب؟!
_اون داره فارغ التحصیل میشه میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش گفتم:
_کارش سخت نیست؟!
_چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و تو هم کنارم باش.
_ولی چی؟!
_باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
_وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چه جوری راضی کنم؟!
_کار نداره که بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
_دلت خوشه ها؟میگم کاملا مخالفن
_دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
_توی مسیر خونه با سمانه به یه چادرر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم
_مامان
_جانم
_من توی گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟
_آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا:چی شده دخترم قضیه چیه؟!
_هیچی چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی با ما راحت باش عزیزم
_نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پانزدهم
بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری....
بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد
_نه پدر جان منظور من این نبود
_مامان:پس چی؟!
_نمیدونم چه جوری بگم راستش میخوام چادر بزارم
پدر:چی گفتی؟!درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان:این چه حرفیه دخترم تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزا
_بابا:معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
_هیچی به خدا من خودم تصمیم گرفتم
_بابا:میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
_اصلا حرفشم نزن دخترم .دختر خاله هات چی میگن؟!
_مگه من برا اونا زندگی میکنم؟
_میگم حرفشو نزن.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم.
ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم.
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.☺️شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه بالاخره فرمانده هست دیگه.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید.
تق تق
_بله بفرمایید
_سلام
_سلام خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
_نه آخه با خودتون کار دارم
_با من؟!چه کاری؟!
_راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکل دارم
_چه خوب؟چه مشکلی؟!
_اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟
_راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
_آره دیگه
_خواهرم چادر خیلی حرمت داره ها خیلی ....
چادر لباس فرم نیست که خواهر....
بلکه لباس مادر ماست میدونید چقدر خون برای همین چادر ریخته شده؟!چند تا جوون پر پر شدن؟چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه؟
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه بخاطر حرف مردم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پانزدهم بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگه ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرید.
_درسته ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه.خانواده هم که راضی نمیشن اصلا مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟
_چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
_منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
_از خود خدا بپرسید قرآن بخونید
_اما من عربی بلد نیستم
_فارسی بلدین که از خدا کمک بخواین نیت کنین و یه صفحه رو باز کنید و معنیشو بخونید حتما راهی جلو پاتون میزاره البته اگه بهش معتقد باشین
_باشه ممنون
گیج شده بودم نمیدونستم چی میگه
آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم راستیتش رو بخواین با حرفای امروزش بیشتر جذبش شدم .آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چکار کنم آداب این چیزا هم بلد نیستم ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند وبار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم .خدایا تو دوراهی قرار گرفتم کمکم کن خواهش میکنم ازت.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.و قرآنو دوباره باز کردم.سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مومن بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلود)و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است آشکار ننمایند و (اطراف) روسری های خود را بر سینه خود بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود.
باز هم شکی که داشتم توی چادری شدن برطرف نشد.
گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما.و قرآنو دوباره باز کردم.اینبار سوره احزاب اومد
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹
ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو جلباب های خود را بر بدن خویش فرو افکنند اینکار برای آنکه مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟جلباب دیگه چیه؟
سریع گوشیمو برداشتم سرچ کردم جلباب....دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن .اشک تو چشمام حلقه زد گفتم ریحانه یعنی خدا واضحتر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت.تصمیممو گرفتم من باید چادری بشم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هفدهم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کاری میشد کردم تا قبول کنن از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا مامان اصرار منو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفا.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و بخاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
_وای چقدر ماه شدی گلم.
_ممنون
_بابا مامانو چطوری راضی کردی؟!
_خلاصه ماهم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟
_آره با کمال میل .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد شد و گفت:
_به به ریحانه جان چقدر چادر بهت میاد عزیزم
_ممنونم زهرا جان
_امیدوارم قدرشو بدونی
_منم امیدوارم ایکاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت:سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده اعضای جدید رو بگیره من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده.
_چشم زهرایی برو خیالت راحت
زهرا رفت و منو سمانه تنها شدیم و سمانه گفت:خب جناب خانم مسئول انسانی اینکار شماست پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید
#ادامه_دارد
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفدهم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هجدهم
ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ ﺷﺪ !
ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ :
- ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ :
- ﺳﻼﻡ
ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻋﻘﺐ
ﺭﻓﺖ ﻭﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
- ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ … ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﺪﺍﺭﻥ؟
- ﻧﻪ … ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺘﻮﻥ
ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ؟
ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ﺍﺻﻼ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻦ ﻭﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻦ
ﺍنشاﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺭﺯﺷﺸﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ
ﭼﺎﺩﺭ … ﻫﯿﭽﯽ …
. ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ … ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ … ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻧﻢ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﻣﯿﺮﺩﻡ
ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺑﺎﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﯼ ﯾﻬﻮ؟
- ﻫﺎ؟ ! ﻫﯿﭽﯽ ﻫﯿﭽﯽ
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺖ؟
- ﻧﻪ . ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ
- ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ !
- ﻫﯿﭽﯽ .. ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ
- ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮑﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﻤﺖ ﮐﻼﺳﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ
ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﻪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﭘﺴﺮﺍ
ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﻤﻪ ﺩﻫﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺑﻮﺩﻥ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ
ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ
ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺍﺯﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ …
#ادامه_دارد..
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هجدهم ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_نوزدهم
ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ
ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ .
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺑﺸﻪ
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺯﻭﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﻪ
- ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩﻡ …
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺪﻝ
ﺟﺪﯾﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎمﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﯿﺶ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ،
ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺫﻭﻗﺶ ﻭﺑﻬﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ
ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺍﺻﻼ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ،
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ :
- ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ، ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺨﺘﺖ ﻭﺍ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻟﻮﺩﮔﯽ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺎﺯ ﭼﯿﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ؟
- ﭘﺎﺷﻮ .. ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ
- ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ؟ ! ﺍﻣﺸﺐ؟؟؟
- ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻡ ﻫﻮﻟﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻧﻪ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺎﻥ
- ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ
- ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻩ
- ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﻥ
- ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ
- ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
- ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﻮﻻ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﺗﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﯽ، ﺧﻮﺷﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻓﻮﻗﺶ ﺭﺩ
ﻣﯿﮑﻨﯿﺶ
ﺍﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ
ﺍﺣﻮﺍﻝ پرﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ
ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ
ﺗﺎ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ .
- ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ! ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺪﻭ ﺑﺎﻻﺵ ﺑﺸﻢ. ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﺩﻡ،
ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ
ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
#ادامه_دارد..
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نوزدهم ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . - ﯾﮑﯽ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیستم
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ😐!
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ
ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ … ﺗﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ
ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢﭼﺮﺍ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ !
ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻬﻬﻬﻪ
ﺍﺣﺴﺎﻧﻪ !…
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ .
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ
ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ … ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﯿﺪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟ !
- ﻧﻪ … ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ . ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ .
- ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ . ﻭﻟﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻ
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ ﻭ ﺁﻗﺎ
ﭘﺴﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ
- ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪﯾﻨﺎ … ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻦ
- ﻧﻪ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰ ﻭﺍﺿﺤﯿﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ
ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺑﺪﻣﺎ،
ﭼﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺭﻭ ﭼﻪ ﺍﻻﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﻭ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ .
ﺍﺯ ﮊﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺗﻮ
ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ
ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﺪ.
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ
ﻭ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺗﺎ
ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺧﺮ ﺳﺮ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ … ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺧﺎﻧﻢ
ﺣﯿﻒ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺑﺎﮊﻭﺭﻡ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ!
ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻥﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ .. ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ …ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺧﺐ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻈﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﯾﮕﻪ … ﺑﺎﯾﺪ ﻓﮏﮐﻨﻦ
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﺭﻭ، ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﭘﺲ ﺧﺒﺮﺵ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ : ﻟﻄﻔﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻧﺬﺍﺭﯾﺪ!
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟؟ﺧﺐ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ؟
- ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻟﻔﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﺣﺎﻻ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺳﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﯾﻨﺎ؟ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﭘﺪﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭﺳﺖ؟
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
- ﺑﺎﺑﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ😑
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیستم ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_یکم
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
- ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ .. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺗﺎﺻﺒﺢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟ !
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺐ ﺳﻤﺘﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ
ﺩﯾﮕﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ
ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺧﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺣﺎﻝ
ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
- ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻤﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻫﻮﻟﻪﯾﮑﻢ
- ﺯﻫﺮﺍ : ﺍﺍﺍﺍﺍ … ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ﮔﻠﻢ .. . ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
ﺗﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺎ
ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ
ﺑﻌﺪﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺷﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ :
– ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺍﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ …
ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﺸﻮ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ
ﺑﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﺎ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺳﺮﯾﻊ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ .
ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﯾﺪ
ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﻟﯽ ﻧﻪ … ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﺻﻼ ﺍﯼﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪ !
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ،
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼﮐﺎﺵ ...
ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﯾﺮﻩ .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻣﻪ، ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ
ﺩﺍﺭﻩ .
- ﻣﻨﻮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ؟ !
- ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اﻣﺘﺤﺎﻥ بری ﺩﻓﺘﺮﺵ
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ !
-ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ … ﺧﻮﺩﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻭﻣﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
- ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ !
- ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ
- ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺘﻮﻥ ﺭﻭ
ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻦ
ﻭﺍﺿﺤﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺪ
- ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟
- ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﯿﻠﺶ
- ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﺗﻮﻧﻪ؟ !
- ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ
ﻭﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭗ ﭼﯿﺰﯾﻪ
#ادامه_دارد
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_یکم - ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_دوم
ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﻬﺎﯼ
ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭙﺶ ﺷﺪ،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﮑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﯿﺒﺮﺩﺷﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﯽ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﻡ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﯾﺪ
- ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ( ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﺒﺮﺩ ﺑﻮﺩ )
- ﺧﻮﺏ، ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﺪ . ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ
- ﻧﻪ ﻧﻪ … ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ؟ ! ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ …
- ﭼﯽ؟ !
- ﺍﯾﻨﮑﻪ .…
- ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
- ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺍﺧﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ … ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ … ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﺮﺍﻡ .
- ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺑﺸﻢ؟؟
- ﻧﻪ … ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ … ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ . ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼ
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺣﺮﻓﻢ . ﻭﻟﯽ، ﺣﺴﻢ
ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ … ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﺩ،
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺰﻧﻢ؟ !
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
- ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ، ﻣﻦ … ﻣﻦ … ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ
ﺩﻭ ﻃﺮﻓﻪ ﻫﺴﺖ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ … ﺗﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ .
- ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺩﯾﺪﻣﺘﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ … ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ
- ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﯾﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ
ﻣﻨﯿﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﻣﻦ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﺟﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪ، ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﮐﻨﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽﻋﺎﺷﻘﺸﻢ، ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻧﺰﺍﺭﯾﺪ
ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ، ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﺮسم
ﻧﺮﺳﻢ !…
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ
ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ … ﻫﯿﭽﯽ
- ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻡ
- ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺣﯿﺎﻁ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺯﻥ ﺳﺮﻡ ﺩﻭﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺭﻣﻖ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ،
ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻭﻓﻘﻂ ﺭﻓﺘﻢ . ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻓﺤﺶﻣﯿﺪﺍﺩﻡ … ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ،
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﻝ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ،
ﭘﺴﺮﻩ ﺯﺷﺖﻭ ﺑﺪ ﺗﺮﮐﯿﺐ …
ﺻﺎﻑ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻣﻤﯽ ! ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻓﮏ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ …
ﺍﺻﻼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﻨﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻮﻓﺘﻦ !
ﻭﻟﯽ … ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ،ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﻭ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩﻡ .
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ؟
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ
ﭼﺎﺩﺭ … ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ
ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭﺗﺮﻡ .
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_دوم ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_سوم
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﻧﻪ
ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﺍﺭﻡ؟؟
ﻣﻦ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﺮﺩﻡ
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺞ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟
ﻭﻟﯽ، ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺶ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﻨﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﮑﺸﻮﻧﯽ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﺳﻤﺶ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،
ﻣﻨﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﺴﯿﺞ؟
ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ؟
ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﻼﻋﯿﻪ ﻣﺸﻬﺪ
ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ؟
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺑﺸﻢ؟
ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ …
ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ . ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯿﺮﻡ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ،
ﻫﻤﺶ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻧﻢ
ﯾﺎﺩ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻨﺎﺵ، ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﯼ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯﺵ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ، ﻫﯿﭽﯽ
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺣﺘﯽﺟﻮﺍﺏ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ
ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻫﻤﺸﻮﻧﻮ ﺑﻼﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ
ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ
- ﺳﻼﻡ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ …ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ … ( ﺯﻫﺮﺍ )
ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ . ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻭﻣﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ ! ﺍﮔﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻣﺖ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﯾﺎﻧﻪ
ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ؟؟؟ ! ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﯾﻌﻨﯽ؟ ! ﺁﺧﻪ ﺑﺮﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟
ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﻍ ﺩﻟﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺸﻪ؟
ﻭﻟﯽ اﺧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯﺵ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ
ﺯﺷﺘﺸﻮﻧﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ …
ﺍﺻﻼ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ؟
ﺑﺎﺯ ﺩﺍﻍ ﺩﻟﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺸﻪ ؟ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻢ …
ﺩﻟﻤﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺪﺕ ﺍﺻﻼ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ .
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ، ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ … ﺻﺪﺑﺎﺭ
ﻣﺮﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ، ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻪ
ﺑﻮﺩﻡ .
ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ
ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ
ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺸﻤﻬﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ .
- ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺳﯿﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ .
و ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_سوم ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﺻ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ، ﯾﻬﻮ ﭘﺮﯾﺪ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ کردﻥ
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ؟
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ …
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟
- ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ؟
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ ﺣﺎﻻ؟
- ﺳﯿﺪ …
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯽ؟ ! ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟
- ﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺷﻮ ﺑﻬﺖ ﺑﺰﻧﻪ،
ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ
ﻫﻤﺶ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ، ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍﺿﯽ نمی ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺷﺎﯾﺪﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﺨﻮﺍﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺑﺸﻪ…
- ﺍﻻﻥ ﻣﮕﻪ ﻧﯿﺴﺘﻦ؟
- ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥ … ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﻩ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻬﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺖ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﻼﻟﺶ ﮐﻨﯽ
- ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﮕﻪ؟؟
- ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﺭﻓﺖ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ
ﺭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺮ،
ﺑﻌﻀﯿﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻼﻟﺶ ﮐﻨﯽ
- ﯾﻌﻨﯽ ﻣﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﻮﻥ
- ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ
- ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻬﻢ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ … ﺁﺍﺧﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﻥ؟
- ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ …
- ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ ؟
- ﺍﺭﻩ … ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ .. ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﻤﻮﻧﺪﯼ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺪ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ
- ﭼﯿﺎ ﺭﻭ ﻣﺜﻼ؟
- ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﺿﺎﻋﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻋﻤﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ، ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ
ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍی ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺳﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﭙﯿﭽﯿﺪ،
ﺻﺪﺍﯼ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻨﺎﺵ … ﻣﻦ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ هام ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﻤﻮﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
رﻓﺘﻢ ﺍﻃﺎﻗﻢ ﻭﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺍﺭﻭﻡ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
ﺑﺨﻮﻧﻤﺶ، ﺑﻐﻀﻢ ﻧﻤﯿﺰﺍﺷﺖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ، ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺪﯼ
ﺳﻼﻡ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
(ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﻡ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ .. ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ )
ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ
ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﺮﻡ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﻭ ﺑﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﺷﺪﯾﺪ .
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺘﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮐﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﺩﯾﻒ ﻋﻘﺐ
ﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ
ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﻭﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮐﺘﻮﻥ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻡ
ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﻭ ﺑﺪﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﭘﯿﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﺪ
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﮐﻨﻢ
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﯾﺎﺭﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺣﺘﯽ ﻋﺸﻘﺘﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻋﺰﺍﻣﻤﻮ ﻋﻘﺐ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ
ﺣﻖ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﮐﻢ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ … ﺣﻖ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﺘﺎﻥ ﻧﻤﯽ
ﺷﺪﻡ
ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ ﻭ ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮﻡ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺑﺸﻪ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻧﺸﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﻮﺩﻥ
ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﺣﻖ ﺑﺪﯾﺪ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﺴﺘﻢ
ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺒﺮﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯿﺪ
ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ
ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺭﻭﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ
ﯾﺎ ﻋﻠﯽ
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_چهارم ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_پنجم
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺎﻣﻼ ﯾﺦ ﺯﺩﻡ!
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻫﯿﭻ ﺧﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﮒ ﻫﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ازﺕ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﻪ …
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ !
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻧﺪ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺣﺠﻢ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﺴﺘﺮ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺧﺖ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﮐﻪ ﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭﻧﺪ
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ …
ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻬﻮ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺑﺸﻢ،
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺯﺩ،
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺻﻼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪﻡ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﺮ
ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩم!
ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﭼﯽ؟
ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ … ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ؟
ﺁﻗﺎ ﻣﻦﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ :
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﯿﺎﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﯿﺎﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ؟ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﺳﻢ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﻭﻣﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﺎﺩ گ
ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎﻣﺰﺍﺭ .
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ
- ﺑﺸﯿﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
- ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟
- ﺍﺭﻩ … ﺧﺐ؟؟
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_پنجم ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_ششم
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟
- ﺍﺭﻩ … ﺧﺐ؟؟
- ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﻫﻤﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﻪ شاید ﯾﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
ﻫﺴﺘﻦ
ﮔﺮﯾﻢ ﮔﺮﻓﺖ
- ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﯼ؟
- ﺣﺮﻓﺎﺕ ﻣﺸﮑﻮﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ
- ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ؟؟
- ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﯼ؟
- ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻃﺮ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﻭﻧﮕﯿﺶ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﯿﺎﺵ،
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻤﺎﻧﺶ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ فرﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ
- ﺍﻻﻧﻢ ﻫﺴﺘﯽ؟؟
- ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
- ﻗﺮﺑﻮﻥ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﺮﻡ
ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ
- ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺖ؟
- ﯾﻌﻨﯽ … ، ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺎ …
- ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺪ ؟؟
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ
- ﺯﻫﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ؟
_ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ، ﻧﺘﺮﺱ
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﯾﻢ
ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ …
ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ؟؟
- ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﺲ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ
- ﭼﯽ؟ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ
ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
- ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺴﺖ
- ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ
- ﺻﺒﺮ ﮐﻦ، ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ
- ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﭼﺮﺍﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﯾﻦ؟
- ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻫﺴﺘﻦ
- ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ
- ﺳﻼﻡ
- ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻟﻪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ .. ﺳﯿﺪ دو ﺗﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ،
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻩ ﻭ
ﻓﻘﻂ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ
ﮐﻨﻪ، ﻭﻟﯽ … ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ
ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺮﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
- ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺯﻫﺮﺍ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ؟ !
ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺍﻃﺎﻕ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﺁﺭﻭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺭ
ﺍﻃﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ.
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺑﻬﺶ ﻭﺻﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ
ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩ.
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﻧﺸﻦ
- ﺍﻫﻢ … ﺍﻫﻢ … ﺳﻼﻡ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ !
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﯾﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ .
- ﺯﻫﺮﺍ : ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
- ﺟﺎﻟﺒﻪ … ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺍﻃﺎﻕ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻮﺵ
ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ .
ﻭﻟﯽ ﺣﯿﻒ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺸﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﻤﺎ
ﺑﺎﺯﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ،
ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺵ ﻗﻮﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ . ﺗﻮﯼ ﻧﺎﻣﺘﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ …
ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺮﺭﻭﯾﯿﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ
ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ! ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺗﺶ
ﻟﺠﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺯﺑﻮﻧﺘﻮﻧﻢ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ !
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_ششم - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_هفتم
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ
- ﭼﺮﺍ؟
ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺶ ﮔﻔﺖ :
- ﭼﺮﺍ؟
- ﭼﯽ ﭼﺮﺍ؟؟
- ﺷﻤﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
- ﻭﻗﺘﯽ ﺗﯿﺮ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩﯼ
ﻧﺪﺍﺭﻡ … ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ
ﺟﺎﯾﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﭘﯿﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ، ﻫﯿﭽﮑﺲ.
ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪ …
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ،
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ!
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ؟؟
ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﻭﻗﺘﺶ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﯿﻨﺶ …
ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﺍﻭن ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺴﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ.
ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟
ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻬﺎﺩﺗﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ …
ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ
– ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺖ
ﺑﺮﺳﯽ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ
ﺣﺴﺮﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟
ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺸﻪ؟؟
- ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻫﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺧﻮﺍﻫﺮ، ﺍﻭﻥ ﻧﺎﻣﻪ، ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﻨﯿﻦ . ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
- ﭼﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻮﯼ ﺷﻤﺎ؟ ﺍﯾﻤﺎﻧﺘﻮﻥ؟ ﻏﯿﺮﺗﺘﻮﻥ؟ ﺳﻮﺍﺩﺗﻮﻥ؟؟ ﺩﺭﮐﺘﻮﻥ؟ﭼﯽ ﻓﺮﻕ
ﮐﺮﺩﻩ؟
- ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟؟ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺳﺮ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭﺍﯾﺴﻢ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ
ﻧﻤﺎﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺨﻮﻧﻢ !
ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺍﺯ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ
ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻢ؟
- ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ
- ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﻢ ﺗﺮﺣﻢ ﮐﻨﻪ
- ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺗﺮﺣﻢ ﯾﺎ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﺭﻩ
ﻋﯿﻦ، ﺷﯿﻦ، ﻗﺎﻑ …
- ﻻﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ
- ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﻗﻞ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎ، ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﻃﺎﻕ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ
ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ.
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻦ
- ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ : ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﭼﯿﮑﺎﺭﻩ ﺍﻥ
ﺯﻫﺮﺍ : ﺧﺎﻟﻪ، ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ … ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
- ﺍﻭﻧﮑﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻣﺪﺍﺭﮐﺸﻪ
- ﺩﯾﮕﻪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﻟﯽ
ﻓﻀﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ … ﭘﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_هفتم ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﯿﺰﯼ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_هشتم
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯼ
ﺯﻫﺮﺍ : ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ
- ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ.
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻪ
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ
ﺧﻮﻥ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﻩ …
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﻬﯿﺪ
ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ
ﺑﺮﮔﺸﺖ
- ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﯿﺎﺩﺕ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻭ
ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﺪﯾﺪﺵ
ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺧﻮﺩﻡ
- ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻧﺎﻣﻪ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ
ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺗﺎ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻢ، ﯾﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ.
ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺒﻮﺩ …
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺁﺭﺯﻭ، ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺗﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﯾﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢﺑﺪﻭﯾﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ …
ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻧﯿﺪ
- ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﮕﯿﺪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ . ﺑﮕﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻦ ﻓﻘﻂ
ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﯿﺪ ﻭ
ﻫﯿﭻ ﺣﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ .
- ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
- ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻮﻧﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭘﯿﻠﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ …
ﻭﻟﯽ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﯾﻪﺩﺧﺘﺮ ﺟﻨﮓ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ
- ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻦ
- ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻡ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺒﺢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﻧﻮﺭ ﺍﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﻻﯼ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻣﯿﺰﺩ.
ﻓﮑﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ
ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ
ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟
- ﺍﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺳﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺴﯽ … ؟
- ﭼﯽ؟ﻧﻪ ﻓﮏ ﻧﮑﻨﻢ .. ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟؟
- ﺁﺧﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﺘﻮﻧﻪ
- ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟
- ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻮﯼ
- ﭼﯿﯿﯽ؟ ﻋﻠﻮﯼ؟
- ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟؟ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺘﻮﻧﻪ؟؟
- ﭼﯽ؟ ! ﻫﺎ؟ ! ﺍ ﺁﻫﺎﻥ … ﺍﺭﻩ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ
ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﮔﯽ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ،
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﺩ؟ !
ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ! ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﻫﻢ
ﺑﺎﺷﻪ
ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﯿﮑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪﻩ.
- ﺳﻼﻡ ﺯﻫﺮﺍﯾﯽ .. ﺧﻮﺑﯽ؟
- ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .. ﻭﻟﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯼ
- ﺯﻫﺮﺍ؟؟ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺣﺎﻻ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻥ؟؟
- ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻗﻬﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺟﺎﯼ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺷﺖ
- ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_هشتم ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﻣﻌ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_نهم
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ شبﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺫﻭﻕ ﺩﺍﺷﺘﻢ و ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺷﺪﯾﺪ ﺍﻣﺎﻧﻤﻮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ
ﻣﯿﺪﻥ؟
یعنی ﺳﯿﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﯿﮑﺎﺭ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻣﺸﺐ؟؟ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟
ﻭ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ.
ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺷﺐ ﺑﺸﻪ،
ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻥ، ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ
ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ؟؟
ﻭﺿﻌﺸﻮﻥ ﭼﻄﻮﺭﯾﻪ؟
ﻭ ﮐﻠﯽ ﺳﻮﺍﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ
ﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻣﻨﻢ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ.
ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺻﺪﺍ
ﺧﻮﺭﺩ …
ﺍﺯ ﻻﯼ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩ،
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻡ
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ
ﮐﻪ ﮐﺎﻭﺭ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﭼﺮﺥ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﻌﺪ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺣﺮﮐﺖ
ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﯿﺪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮏ ﺫﻭﻕ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ، ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
ﺁﯾﻨﺪﺕ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ !
ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﺳﯿﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ
ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ
ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻮﻣﺪﻥ؟
ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ
ﻫﺴﺘﻦ ﺩﯾﮕﻪ …
- ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﻟﺤﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
ﺩﻗﯿﻖ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ
ﺧﺎﺻﯽ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯿﻤﻮﻥ ﭼﯿﻪ … ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﻭ ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺍﻣﺎﺩ
ﺍﯾﻨﺪﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﯾﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﻟﺐ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻭﻟﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﮔﻞ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﻩ…
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻧﺶ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ
ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ
ﭘﺴﺮ ﻣﻌﻠﻮﻟﺖ ﭘﺎ ﺷﺪﯼ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟
ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﻗﺎ !…
ﺯﻫﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺟﻠﻮﺷﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ.
ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺖ :
ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻣﺎ ﺭﻓﻊ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﮐﻨﯿﻢ
- ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﺩﻡ ﻟﻘﻤﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻫﻨﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ …
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﻭﺍﺭ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﺍﺭ
ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ … ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.
ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﯿﺮﻭﻥ … ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺭ
ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻻﯼ ﺩﺭ، ﺑﻐﻀﻤﻮ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ
ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ …
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯼ، . ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺖ .
ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ
ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺵ
ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﭼﺸﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_نهم ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ شبﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﻝ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_ام
ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﺸﺶ ﺍﻭمد
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﯾﻢ …
ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻦ
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩ …
ﻣﺴﺨﺮﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ، ﯾﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﭘﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ خواﺳﺘﮕﺎﺭﯼ . ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ ﭘﺴﺮﻩ ﻓﻠﺠﻪ؟
- ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻓﻠﺞ ﻧﯿﺴﺖ، ﺟﺎﻧﺒﺎﺯﻩ
- ﺣﺎﻻ ﻫﺮﭼﯽ … ﻓﻠﺞ ﯾﺎ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺘﯽ ! ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ
ﯾﻌﻨﯽ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ !
- ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﻨﯿﺖ
ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ …
ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺸﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ
ﺍﻻﻧﺶ؟ !
ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ و ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ …
ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺤﺚ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ، ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ.
ﻭﻗﺘﯽﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﺑﻐﻀﻢ
ﺗﺮﮐﯿﺪ … ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﯿﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ …
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ … ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺑﻮﺩ.
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺪﻩ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﯾﺎ …
- ﺍﺧﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ … ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺸﻪ
- ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ؟
ﻫﻬﻪ . .. ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ
- ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ !
- ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ … . ﻫﯿﭽﯽ … ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ . ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﯿﺎﺩ،
ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﺨﺘﻠﻒ،
ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﯿﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ ﻭ ﮐﯿﻮ ﻧﮑﻦ، ﻧﻤﯿﮕﻢ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﺎ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺷﺘﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﻭ
ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺖ ﮐﻨﻪ
ﺍﻭﻧﺸﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﺍﺻﻼ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﻭ ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮ ﻭ
ﺧﯿﺎﻝ . ﺻﺒﺢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻟﻢ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻬﺶ …
ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ،
ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ . ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍﻩ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺰﺍﺭ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ … ﺍﺍﺍﺍ .… ﺍﻭﻥ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺰﺍﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻪ … ﺣﺎﻻ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ !
ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ..
- ﺳﻼﻡ
- ﺳﻼﻡ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
- ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ … ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ … ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ؟ !
- ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺩ .
- ﺯﻫﺮﺍ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻨﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ …
- ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ . ﻣﻦ ﺩﺭﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﺪ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭﮐﻢ ﮐﻢ
ﻭﺍﺿﺢ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺭﻓﺘﻢ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﺩﯾﻒ ﻋﻘﺐ ﺗﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺭﺩ
ﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﻪ
- ﺷﻬﺪﺍ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ! ﻣﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺘﻮﻥ؟ ! ﺍﻻﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟ !
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﻮﻥ
ﺑﺸﻨﻮﻡ … ؟ ! ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ …
ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ … ﻣﻨﻢ ﮔﺮﯾﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ . ﺁﺭﻭﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ . ﻧﻤﯽ
ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ، ﻓﻘﻂ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ آقا سید
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_ام ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ف
#قسمت_سی_و_یکم
ﻓﻘﻂ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺳﺘﯿﻨﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :
ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍ، ﻣﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪ
ﺧﺒﺮﻡ ﮐﻦ …
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ؟ !
- ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻪ ﺛﺒﺘﯽ ﻧﻪ ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ … ﻻﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
- ﻗﻠﺒﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟ ! ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺟﺎ ﺯﺩﯾﺪ؟ ! ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ
ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕﻢ؟؟ ﯾﻌﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ؟ !
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺘﻮﻥ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ
ﭼﯽ؟ ! ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ
ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﺎﺩﻥ؟ !
- ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ؟؟
- ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟؟
- ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ؟ ! ﭼﻪ ﺩﻓﺎﻋﯽ؟ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ؟ ! ﻣﻦ ﻓﻠﺠﻢ … ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ
ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺷﻤﺎ
ﺭﻭ … ﮐﺠﺎﯼ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ؟ !
- ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮﺗﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﻃﺮﻓﺴﺖ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻧﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﯾﻪ ﻃﺮﻓﻪ ﺑﻮﺩﻩ . ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺭﺍﺟﺐ ﺷﻤﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﺣﻖ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﯾﺪ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ، ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ :
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ( ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ )… ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ
ﺑﻮﺩﻩ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ، ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ
ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ، ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺗﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺑﺎﻻﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ !
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺳﻤﺶ ﭼﯿﻪ؟؟
- ﮐﺪﻭﻡ ﭘﺴﺮﻩ؟ ! ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯿﺪ؟ !
- ﻋﻬﻬﻪ … ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺖ
– ﺁﻫﺎ … ﺍﺳﻤﺸﻮﻥ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻫﺴﺖ
- ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ …
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﮊﺍﻧﺲ ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻪ
- ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ !
- ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ
( ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﯾﺎﺩ
ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ).
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺰﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ
ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﭘﯿﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺩﯼ … ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﺮﺍ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﺮﻭﻧﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﻦ … ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ
ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﮐﻨﻪ، ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ، ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ
ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ … ﺧﺎﻧﻢ
ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺭﻓﺖ .
ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﺯﻥ … ﺣﺘﻤﺎ ﻏﺬﺍﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ف #قسمت_سی_و_یکم ﻓﻘﻂ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺁﺭﻭﻡ
.🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_دوم
ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﻡ ﻏﻠﻂ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺗﻬﺎ
ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ
ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﯾﻢ … ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
- ﻭﻟﻤﻮﻥ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻢ … ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ! ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻪ
- ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺮﺩ؟؟
- ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺪﻥ، ﻧﻪ ﭘﺴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﯿﺪﻥ، ﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ
ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﮔﻠﯿﻢ
ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﮑﺸﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ … ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻢ؟ !
- ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ . ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻟﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺁﺭﻭﻡ
ﺑﺎﺷﻪ، ﭼﻪ ﺗﻮ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﭼﻪ
ﺗﻮ ﮐﺎﺥ .
- ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﻣﺎﻝ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ … ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺴﻂ ﺑﺎﻧﮏ ﻭ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ
ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﺷﺮﻭﻉ
ﺷﺪ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺩﻟﺖ ﭘﯿﺶ ﮐﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﺸﻪ !
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺤﺚ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻢ ﻏﺬﺍﻡ ﮐﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻢ .
ﻭ ﻓﻘﻂ ﻏﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻢ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺭﻭﺣﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﮐﻼ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ … ﯾﻪ ﺭﻭﺯ
ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﻨﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﭘﯽ ﺍﻡ ﺍﻭﻣﺪ .
- ﺳﻼﻡ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺑﯽ؟ !
- ﺳﻼﻡ ﻣﯿﻨﺎ . ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﮐﺮﺩﯼ؟ !
- ﻫﻤﻮﻧﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻣﺎﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻠﻪ ﺑﺮﻭﻧﻤﻪ
- ﺍﺍﺍﺍﺍ .. ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ؟ ! ﺣﺎﻻ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﮐﯿﻪ؟
- ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺶ
- ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ؟ ﮐﯿﻪ؟ ! ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﺳﺖ؟؟
- ﺁﺭﻩ
- ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ؟ !
- ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ
- ﺍﺣﺴﺎﻥ؟ !
- ﺁﺭﻩ … ﭼﯿﻪ ﭼﺮﺍ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﯼ؟ !
- ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻓﻘﻂ …
- ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ … ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻫﺪﻓﺶ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ … ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮﺭﻭ
ﺑﻬﻮﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ
ﺑﺰﻧﻪ . ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻫﻤﮑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﯾﺴﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺖ ﻭ ﮐﻠﯽ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺑﺪﯼ !
- ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ؟ !
- ﺍﻭﻻ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ، ﻭ ﺩﻭﻣﺎ ﺁﺭﻩ
- ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯽ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
- ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ … ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ . ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﯾﻪ
ﻭﯾﻼ ﺗﻮ ﺷﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺯﺩﻥ …
- ﭼﻪ ﺧﻮﺏ … ﻭﻟﯽ ﻣﯿﻨﺎ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﮕﻢ
ﺑﺎ ﯾﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﺕ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
- ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ … ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺵ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﮐﺎﺭﻫﺎﻡ ﺑﺮﻣﯿﺎﻡ، ﭘﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻤﺎ، ﺁﺧﺮ
ﻫﻔﺘﻪ
- ﻣﯿﻨﺎ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺎﻡ
- ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ . ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻢ
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﯿﻨﺎ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽ
ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ
ﺣﺴﺎﺩﺗﻪ ﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﻪ . ﺁﺧﻪ ﺧﯿﻠﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﻪ ﻭ ﻓﻘﻂ
ﯾﮑﻢ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺿﻌﯿﻔﻪ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻓﻘﻂ ﻭﯾﻼ ﻭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ …
ﻧﯿﺴﺖ . ﻭ ﺍﺻﻞ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺸﯿﻪ
ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺲ ﺑﺸﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺮﻣﯿﻮﻣﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ …
- ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ
- ﺳﻼﻡ … ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ !
- ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﻄﻌﯿﻤﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﻡ
- ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ . ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ
- ﺷﻤﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ ﺑﺸﻨﻮﻡ، ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻧﻈﺮ
ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﺸﻮﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
- ﺑﺒﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ، ﺍﻭﻥ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﻦ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﻓﻌﻪ ﺍﮔﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺑﺸﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭘﻠﯿﺲ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﻓﮏ ﻧﮑﻨﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺟﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯﯼ
ﺟﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ … ﻭﻟﯽ
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ، ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ، ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺰﻧﻢ
- ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﭼﻮﻥ ﮐﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ
- ﺍﻗﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺤﻮﻩ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ،
ﺻﺤﺒﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺟﺎﺵ
ﺗﻮﯼ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﺣﺮﻑ
ﺑﺰﻧﻢ، ﺁﻗﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﺣﻖ
ﻣﯿﺪﻡ ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻨﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭﻟﯽ … ﺁﻗﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ
ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ ﻭ
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻘﻢ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ . ﻗﻄﻌﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ
ﻫﻢ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺣﺴﺎﺏ
ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍشون بدم
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
.🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_دوم ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_چهارم
“ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﺑﺪﯾﻦ ﻭﺻﻔﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺯﺷﺘﮑﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﻧﯿﺰ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺯﻧﺎﻧﻰ
ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻌﮑﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﻧﯿﮑﻮ ﻻﯾﻖ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﻧﯿﮑﻮ
ﻻﯾﻖ ﺯﻧﺎﻧﻰ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻬﺎﻧﺪ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﮔﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﻬﺘﺎﻧﻰ ﮐﻪ ﻧﺎﭘﺎﮐﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﺎﻥ
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﻨﺰﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﻭ ﺭﺯﻕ ﻧﯿﮑﻮﺳﺖ ”.
ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ؟ ! ﻣﻦ ﺟﺰﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎ ﭘﺎﮐﻢ ﯾﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﭘﺎﮎ … ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ
ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﮔﻪ ﻗﺒﻼ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩﻩ .
…
ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﻓﻌﻪ ﯼ ﻗﺒﻞ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺷﺐ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺎ
ﺑﯿﺎﻥ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺑﺪﻧﻢ ﺩﺍﻍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﻪ
ﺻﺪﺍ ﺧﻮﺭﺩ .
- ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ
ﺍﺯ ﻻﯼ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻣﺸﻮﻥ، . ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺜﻞ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻝ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮ
ﻭﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻭ
ﺯﻫﺮﺍ . ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻮﻥ ﮔﺮﻓﺖ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ
ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ
ﮔﻔﺖ … ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ! ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎ
ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺫﮐﺮ ﻣﯽ
ﮔﻔﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺷﺖ . ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺖ :
- ﺧﺐ ﺁﻗﺎﯼ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ … ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﻣﺎ ﺳﺮﺍ ﭘﺎ ﮔﻮﺷﯿﻢ .
- ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﻣﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﻣﯿﮕﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﺍﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ، . ﺑﯿﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ، ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ
ﺳﻼﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ
ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﺸﯿﻦ، . ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﻗﺖ
ﻫﺴﺖ .
- ﺧﺐ، ﺁﻗﺎﯼ ﻋﻠﻮﯼ … ﻣﻦ ﻧﻪ ﻗﺼﺪ ﺁﺯﺍﺭ ﻭ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﻗﺼﺪ ﺟﺴﺎﺭﺕ . ﻣﻦ ﺭﻭﺯ
ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ
ﮐﺮﺩﻡ ﻗﻀﯿﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺯﺩﻥ ﻭ
ﺣﺮﮐﺘﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻗﻀﯿﻪ ﻓﺠﯿﻊ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﺳﺖ . ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻗﺒﻼ
ﺣﺮﻓﻬﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺎﻫﻢ ﺯﺩﻥ، . ﺍﻣﺎ
ﺭﺳﻤﻪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ، ﻣﻨﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻣﻮ ﺯﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﺎ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻓﻘﻂ، ﺣﻖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺟﺸﻦ ﺭﺳﻤﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ، ﭼﻮﻥ
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﻣﺎﺩ
ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﺧﺮﺝ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻮﻧﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ .
ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﮕﻔﺖ، ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻗﺪﻣﺶ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺎ
ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ
ﺑﯿﺎﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎ ﺣﻖ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ
ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﻡ، ﺟﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻣﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻪ . ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﺑﺮﯾﻦ ﺗﻮ
ﺍﺗﺎﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻦ .
ﺑﻐﻀﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺁﺧﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﭙﻮﺷﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺗﻮ
ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺑﺎﺷﻦ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ
ﺩﺍﺷﺖ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﺪ … ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺳﮑﻮﺕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺟﻤﻊ ﺭﻭ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ … ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ .
« ﺩﺭ ﺭﻩ ﻣﻨﺰﻝ ﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺧﻄﺮﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ / ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ، ﻗﺪﻡ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ
ﺑﺎﺷﯽ … »
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ، ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯿﻢ .
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻤﺮﻧﮕﯽ ﺗﻮﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻗﯿﻘﻪ
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﭘﺲ ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻢ … ﻫﻤﻪ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻥ .… ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺷﺮﻁ ﻫﺎ ﺭﻭ
ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ .
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺗﻮ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ؟ !
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﭘﺲ ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ
. ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﻖ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﺳﺖ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻫﻞ
ﺩﺍﺩ، ﻣﻨﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ .
ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﻢ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻣﺎ . ﻧﻪ ﭼﮏ ﺯﺩﯾﻢ ﻧﻪ
ﭼﻮﻧﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ
ﺷﻤﺎ
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﯾﺰﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭼﺸﻢ ﻏﺮﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ
ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺑﻬﺘﺮﻩ !
- ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ … ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻭﺗﺎ ﮔﻞ ﻧﻮﺷﮑﻔﺘﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺭﻥ
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ …
- ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺧﻮﺏ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻨﺎ، ﺟﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻤﮏ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻦ ﺻﺪﺍﻡ
ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺗﻘﻠﺐ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ
ﺯﻫﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ، ﻫﻢ ﻣﻦ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻫﻢ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ
#ادامه_دارد
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_چهارم “ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﺑﺪﯾﻦ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_پنجم
ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺿﻌﯿﻔﻢ
ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ،ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭﻥ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻦ، ﺍﻥ
ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ
ﻣﯿﺸﻪ . ﻓﻘﻂ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﻟﺨﻮﺭﯾﺪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ
ﺑﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺸﻮﻥ ﺣﻔﻆ ﻧﺸﻪ
- ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ، ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ
ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﻧﯿﺎﻡ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﺪ …
ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ
ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻗﺸﻨﮓ
ﻋﻘﯿﻘﺶ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ :
« ﭘﺎﮐﺎﻥ؛ ﺯﺟﻮﺭ ﻓﻠﮏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺸﻨﺪ … / ﮔﻨﺪﻡ ﭼﻮ ﭘﺎﮎ ﮔﺸﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﺯﺧﻢ ﺁﺳﯿﺎﺏ ! »
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﺍﮔﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺣﻮﺍﺳﺘﻮﻥ ﺑﻬﺶ ﻫﺴﺖ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﯾﺎﻓﻘﻂ ﺍﺩﻋﺎﯾﯿﻦ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﻦﺍﮔﻪ ﺑﻬﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﺑﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ
ﻫﺴﺖ .
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺵ ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
- ﺧﻮﺏ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ … ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ؟ !
- ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
- ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﻈﺮﺍﺗﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﻪ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ . ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ
ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ … ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ
ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺩ .
- ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ؟ !
- ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ . ، ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻢ ﺍﺧﻪ .. .
- ﭼﯿﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﯿﺪ
- ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻦ . ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ …
- ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﻈﺮ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ …
ﺁﺧﯿﯿﺸﺶ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﺷﻤﺎ
ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯾﺪ !
- ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﯿﻦ !
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻪ
- ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ
ٌ-ﺧﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮﻧﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯿﻦ ﻓﮏ
ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺪﯾﻤﺎ . ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ؟ !
- ﺑﻠﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ
- ﻓﻘﻂ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ …
- ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻤﮑﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺶ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﻘﺪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ
ﻣﺤﻀﺮ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﻭ
ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﭘﺪﺭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ
ﻣﻦ ﮔﻮﺍﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ .
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_پنجم ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺿﻌﯿﻔﻢ ﮔﻔﺘﻢ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پایانی
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻘﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ
- ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻗﺎﯾﯽ
- ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ . ﻫﻤﺴﻔﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﯾﻢ؟ !
- ﺷﻤﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺑﺘﯿﻢ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
- ﺁﺧﻪ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﻪ، ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﺎ ﻗﻄﺎﺭ؟ !
- ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ
- ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ! ﺑﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺮﯾﻢ؟ !
- ﻧﻮﭼﭽﭻ .… ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺸﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻧﻪ ﻫﺎ … ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯿﻪ، ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﯽ
- ﻫﺮﺟﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺑﻐﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎﺭﯼ، . ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ
ﺧﺪﺍ . ﺩﺍﻋﺶ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﺭﻭ
ﺑﮑﺸﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ !
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺸﻬﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ، ﺗﻮ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ، ﻭ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﯿﺮﯼ؟ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺧﻠﻮﺗﻪ ﮐﻪ
- ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ
- ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ !
- ﺻﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﺩﯾﮕﻪ … ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺁﻗﺎﯾﯽ؟ !
- ﺟﺎﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎﻧﻮ؟؟
- ﺍﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪﻩ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﻗﯿﻘﺎ ؟ !
- ﮐﺪﻭﻡ ﻣﺴﺠﺪ؟ !
- ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺩﺭﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﺍ
- ﺁﻫﺎ … ﺁﻫﺎ … ﯾﮑﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟؟
-. ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ …
- ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻧﻮ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ؟
- ﺟﺎﻥ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ
- ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺍﻫﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ، ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﻻﻥ؟
- ﺍﺍﺍﺍﺍ ﺳﯿﺪ
- ﺧﻮﺏ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ، ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻫﻨﮕﻪ ؟ ! ؟ ﺍﻫﺎ ﺍﻫﺎ، ﺧﻮﺷﮕﻼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻗﺼﻦ
- ﺳﯿﺪ؟ !
- ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺷﻪ … ﻣﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ؟ !
- ﺟﺎﻥ ﺩﻝ
- ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ …
ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻡ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﻭﯾﻠﭽﺮﺵ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻭ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ .
- ﺍﺍﺍﺍ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺯﻡ ﺩﺭﺵ ﻗﻔﻠﻪ
- ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ
- ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺫﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
- ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﻧﻢ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ . ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ
ﺍﻻﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺗﺎ
ﺑﺎﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ، الان میفهمم که تو فرشته ای.
#پایان
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃