eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_هفتم ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﯿﺰﯼ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﻫﺮﺍ : ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ - ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﻥ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﻩ … ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ - ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﯿﺎﺩﺕ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ - ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻧﺎﻣﻪ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺗﺎ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻢ، ﯾﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ. ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﮔﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﺒﻮﺩ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺁﺭﺯﻭ، ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺗﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﯾﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢﺑﺪﻭﯾﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ … ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻧﯿﺪ - ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﮕﯿﺪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ . ﺑﮕﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﯿﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ . - ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ - ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻮﻧﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭘﯿﻠﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ … ﻭﻟﯽ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﯾﻪﺩﺧﺘﺮ ﺟﻨﮓ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ - ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻦ - ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻡ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺒﺢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻧﻮﺭ ﺍﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﻻﯼ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻣﯿﺰﺩ. ﻓﮑﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ - ﺍﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺳﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺴﯽ … ؟ - ﭼﯽ؟ﻧﻪ ﻓﮏ ﻧﮑﻨﻢ .. ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟؟ - ﺁﺧﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﺘﻮﻧﻪ - ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟ - ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻮﯼ - ﭼﯿﯿﯽ؟ ﻋﻠﻮﯼ؟ - ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟؟ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺘﻮﻧﻪ؟؟ - ﭼﯽ؟ ! ﻫﺎ؟ ! ﺍ ﺁﻫﺎﻥ … ﺍﺭﻩ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﮔﯽ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﺩ؟ ! ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ! ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﻮﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﯿﮑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪﻩ. - ﺳﻼﻡ ﺯﻫﺮﺍﯾﯽ .. ﺧﻮﺑﯽ؟ - ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .. ﻭﻟﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯼ - ﺯﻫﺮﺍ؟؟ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺣﺎﻻ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻥ؟؟ - ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻗﻬﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺟﺎﯼ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺷﺖ - ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ... : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_هفتم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭ ﻣﺴﯿ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﺁﺧﯿﺶ . ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺌﯿﺖ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎ . _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺭﺍﺯﺩﺍﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺟﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩﻥ . ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺁﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ..… ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﭼﺘﻪ ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻫﺎ؟ ﻧﻪ . ﭼﯿﺰﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯾﺎ؟ امیر حسین: آﺑﺠﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ . _ ﺳﻼﻡ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ . ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . آﺭﻩ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ . _ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﺐ؟ _ ﻫﺎ؟ ﭼﯽ؟ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟ _ ﻧﻪ . ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺐ . ﻋﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺑﭽﻤﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . _ ﺑﺎﺑﺎ ، ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ؟ ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ . _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺑﺎ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﺩﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺭﻭ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺵ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺳﻪ . ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . _ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ شو. _ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻪ؟ ﺑﺎﺑﺎ :ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﮕﻪ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟پس ازدواج کن. _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ . _ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ﺑﺎﺑﺎ : ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮ . _ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ. ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ پسرم. ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ , ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﺐ ﺧﻮﺵ. _ ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_هفتم ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﻣﺎﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍﯼ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ : ﻃﯿﺒﻪ ﺑﺮﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍ ﺑﺒﯿﻦ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﭼﮑﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﺦ ﮐﺮﺩ ! ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺮﯼ ﻫﺎ ! ﺑﻌﺪ ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩ : ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ ! ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ! ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺗﻘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ . ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺗﻮ ! ﺩﺭ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ۵ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ، ﻋﺮﻕ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻖ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ . ﺩﻝ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ؟ – ﺑﻠﻪ … ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﺷﺪﯾﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ، ﻓﻘﻂ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺸﺪﻩ . ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﭘﺪﺭﺗﻮﻥ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ … ... 📚 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌸🍃🌼
🌕 🌖 🌗 🌒 🌑 〰〰〰〰〰〰 🏴پیشگویی سوم: اختلاف اهل مشرق و مغرب🏴 ◾️در ادامه حدیثی که از امام باقر (علیه السلام) نقل کردیم حضرت فرمودند: (و اهل مشرق و مغرب دچار اختلاف می شود.)(۱) ◾️که نمونه های بسیاری برای اختلاف در طول تاریخ می توان یافت، مانند اختلاف اهل مشرق و مغرب برای تعیین مرزهای کشورهای اسلامی که این مسئله سابقه طولانی در میان مسلمانان دارد. به طوری که بر مشرق عباسیان حکومت می کردند و بر مغرب یا همه اندلس اسلامی حکمرانان اموی. ◾️یا اینکه در شمال آفریقا (غرب) دولت فاطمیان را تاسیس کردند که در هر دو حالت قبل از غرب از خلافت مشرق که در دست عباسیان بود جدا شده بود. ◾️شاید هم منظور چیزی است که در عصر کنونی از زمان جنگ جهانی دوم تاکنون شاهد آن هستیم، که دو دولت بزرگ وجود داشتند به طوری که یکی مدعی زعامت (جمهوری) در مشرق بود و دیگری خود را فرمانروایی غرب می‌شمرد. ◾️به هر حال اختلاف را هر کدام از این معانی یا معانی دیگر بگیریم این اختلاف میان شرق و غرب از جمله نشانه های ظهور است و همواره شاهدش بودیم. به جانم قسمت این خود از معجزات کل روایت را نتیجه می دهد و صاحب بیعت حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه شریف) در این حدیث مطرح شده است. ➖➖➖➖➖ (۱)الغیبة نعمانی صفحه ۱۷۵ ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *دومین حضور* ✔️ راوی : امیر منجر 🔸هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات سپاه راهي منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم. 🔸ابراهيم مشغول گفتن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشدند. حالت معنوي عجيبي در بچه ها ايجاد شد. محمد بروجردي گفت: اميرآقا، اين بچه كجاست؟! گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان. برادر بروجردي ادامه داد: عجب صدايي داره. يكي دو بار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون . 🔸نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب مي آمديم. اصغر وصالي نيروها را آرايش داده بود. بعد از آن ، منطقه به يك ثبات و پايداري رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او هميشه ميگفت: چريكي به شجاعت و ومديريت اصغر نديده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر ميزنه. اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. 🔸يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي. اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در جنگيده ام. 🔸كل درگير يهاي سال 58 كردستان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دوره هاي نظامي را نديده، هم بسيار ورزيده است هم مسائل نظامي را خيلي خوب ميفهمد. براي همين در طراحي عملياتها از ابراهيم كمك ميگرفت. 🔸آنها در يكي از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه دشمن را منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها باستاني را بر پا كرد. 🔸هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب ميگرفت و با صداي گرمِ خودش ميخواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ 3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از سلاحها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكي از فرماندهان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شهر مانده بودند و پرستاران و بچه هاي رزمنده، صبحها به محل ورزش باستاني مي آمدند. ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به اين ترتيب آنها روح زندگي و را ايجاد ميكردند. راستي كه ابراهيم انسان عجيبي بود. ٭٭٭ 🔸امام صادق (ع) ميفرمايد: هركار نيكي كه بنده اي انجام ميدهد در ثوابي براي آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: «پهلويشان از بسترها جدا ميشود و هيچكس نميداند به پاداش آنچه كرده اند چه چيزي براي آنها ذخيره كرده ام » همان دوران كوتاه سرپل ذهاب، ابراهيم معمولاً يكي دو ساعت مانده به صبح بيدار ميشد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور ميشد. اما من شك نداشتم كه از بيداري سحر لذت ميبرد و مشغول نماز شب ميشود. يكبار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_هفتم بعد از بیرون آمدن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ـــ همینجا پیاده میشم . پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد . روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود. مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید . با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد . ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟ ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد . ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا. مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉 تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد. ــــ وای مهیا دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن. مهیا سر جایش ایستاد. ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید. ـــ چیزی نیست . با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود . ــــ شرمنده حواسم نبود خانم.... نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠 ___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید. مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد. ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند. تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟ ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود . ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی . زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت. ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم . و به سمت سرویس بهداشتی رفتن. ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده. ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد . نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ی خودش دهن کجی زد. به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد؟ استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد . مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست. همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد: ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه. ـــ مهران کیه ؟ ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد. مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید. ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو . با شروع درس ساکت شدند... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #معرفی_امامان #امام_دوازدهم 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زما
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️ 🍃💐غیبت صغری💐🍃 در این‌که غیبت صغری از چه زمانی آغاز شده، اختلافاتی وجود دارد. برخی معتقدند این غیبت با تولد امام زمان(عج) در سال ۲۵۵ هجری قمری شروع شده که بر این اساس مدت آن ۷۴ سال بوده، و برخی دیگر بر این عقیده‌اند که آغاز آن از روز شهادت امام حسن عسکری(ع) در سال ۲۶۰ قمری بوده که در این صورت طول آن ۶۹ سال می‌شود. شیخ مفید (متوفای ۴۱۳ق) در کتاب الارشاد، و طبرسی (متوفای ۵۴۸ق) در کتاب اعلام الوری و برخی دیگر از فقیهان و محدّثان بزرگ شیعه و همچنین بسیاری از تاریخ‌نگاران، قول اول را پذیرفته و مدّت غیبت صغری را ۷۴ سال ذکر کرده است. در طول غیبت صغری، حضرت مهدی(عج) از طریق نایبان خاص خود با شیعیان در ارتباط بود و امور آنان را حلّ و فصل می‌کرد. این امور، علاوه بر مسائل عقیدتی و فقهی، شامل مسائل مالی نیز می‌‌شد. ... 📚منابع: 📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق. 📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق. 📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا. و...... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست_و_هفتم 🖇 ✨ #وابستگی_به_نجف🍃 ايام حضور هادي در نجف
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی: دوست شهید هادي يك انسان بسيار عادي بود. مثل بقيه تنها تفاوت او عمل دقيق به دستورات دين بود. براي همين در مسير خودسازي و عرفان قرار گرفت. اما مسير عرفاني زندگي او در نجف به چند بخش تقسيم مي شود. مانند آنچه كه بزرگان فلسفه و عرفان گفته اند، مسير من الخلق الي الحق و ... به خوبي طي نمود. هادي زماني كه در نجف در محضر بزرگان تحصيل مي كرد، نيمي از روز را مشغول تحصيل و بقيه را مشغول كار بود. در ابتدا براي انجام كار حقوق مي گرفت، اما بعدها كارش را فقط براي رضاي خدا انجام مي داد. شهريه نمي گرفت براي كاري كه انجام مي داد مزد نمي گرفت. حتي اگر كسي مي خواست به او مزد بدهد ناراحت مي شد. منزل بسياري از طلبه ها و برخي مساجد نجف را لوله كشي كرد اما مزد نگرفت! توكل و اعتماد عجيبي به خدا داشت. يك بار به هادي گفتم: تو كه شهريه نمي گيري براي كار هم پول نمي گيري پس هزينه هاي خودت را چطور تأمين مي كني؟ هادي گفت: بايد براي خدا كار كرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم. هادي بعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صلاح مي داني مصرف كن! به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. ٭٭٭ خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند. او در يکي از اتاق هاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهي دستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آن ها اسکان دهد. براي زائران غذا درست مي کرد. در بيشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائري هم نبود، به تهي دستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نمي کرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نمي کرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد! اربعين که نزديک مي شد هادي اتاق ها را به زائران و مهمانان مي داد و خودش يک گوشه مي خوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. يک بار مريض شده بود خودش در سرما در راهروي خانه خوابيد اما اتاق را که گرم بود در اختيار زائران راهپيمايي اربعين قرار داد. او در اين مدت با پيرمرد نابينايي آشنا شده بود و کمک هاي زيادي به او کرده بود. حتي آن پيرمرد نابينا را براي زيارت به کربلا هم برده بود. هادي زماني كه مشغول كارهاي عرفاني و ذكر و خلوت شده بود، كمتر با ديگران حرف مي زد. اين هم از توصيه هاي بزرگان است كه انسان در ابتداي راه سكوت را بر هر كاري مقدم بدارد. هادي مي دانست بسياري از معاشرت ها تأثير منفي در رشد معنوي انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بيشتر دوستان در حد يك سلام و عليك پايين آورده بود. اين اواخر بسيار كتوم شده بود. يعني خيلي از مسائل معنوي را پنهان مي كرد. از طرفي تا آنجا كه امكان داشت در راه خدا زحمت مي كشيد. هر زائري كه به نجف مي آمد، به خانه ي خودش مي برد و از آنها پذيرايي مي كرد. هيچ وقت دوست نداشت كه ديگران فكر كنند كه آدم خوبي است. اين سال آخر روزه داري و ديگر مراقبت هاي معنوي را بيشتر كرده بود. تا اينكه ماجراي مبارزه با داعش پيش آمد، هادي آنجا بود كه از خلوت معنوي خود بيرون آمد. او به قول خودش مرد ميدان جهاد بود شجاعتش را هم قبلاً اثبات كرد. حالا هم ميدان مبارزه ايجاد شده بود. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🍃💐همانا برترین کارها کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_بیست_و_هفتم استاد پناهیان؛ 🔶 حالا که دوست داری بهتر بشی اول عظ
چرا تعقیبات نماز این همه اهمیت داره؟ 🔶استاد پناهیان؛ 🌺خدا اومده میگه بعد نماز از من چیزی بخواه من بهت میدم سرشو انداخته پایین راست راست داره میره 🔴🔴🔴 کجا مهمتر از اینجا این جز اینکه میخوای تکبر کنی به خدا 💢محبت خدا رو پس میزنی بی نیازی خودتو به خدا نشون میدی حالا بهت میگم شو خی نداره خدا ❌⭕️💢 نمازی که تعقیبات نداره قبول نیست میدونی چرا؟ ☘چون خدا میگه بنده من امر منو اجرا کردی نماز خوندی حالا یه دعای مستجاب داری ❎✅❎✅ بخواه از من تامن بهت بدم رفت....آقا رفت🏃🏃 خدا میگه بعد نماز از من بخواه السلام علیکم و رحمت الله و برکاته اقا رفت ⛔️ بلا فاصله خدا میگه ملائکه من نمازش رو بهش برگردانید بنده ای که به من نیاز نداره اومده امر منو اجرا کنه که چی 💢میخواد بگه نه تو خدایی نه من بنده تو ام خب این بی ادبی هست 💢⭕️💢⭕️ چرا تو جبهه ها ا ین قدر چراغ معنویت روشن میشد 💢چون حساب و کتاب مرگ که جلو می آمد.. مرگ هم هیبت خدا را به دل می افکند ❎✅❎✅ به رزمندگان می گفتند نزدیک شب عملیاته یعنی نزدیک ملاقات خداست حالیته شب عملیاته💢♨️ 🔶یکدفعه خشیت خدا تو دلش می نشست تا خشیت خدا تو دلش مینشست خدا بنده اش رو بغل میکرد 🔺آقا اگه کسی از خدا بترسه خدا مثل مادری که بچه اش رو بغل میکنه و نوازش میکنه خدا شما رو هم بغل میکنه 🌺🍀🌺 شروع میکنه به نوازش کردن میگه عزیز من نترس 🍀🍀🍀 اون رو بهش میگن رابطه عاشقانه با خدا❤️❤️ برای رسیدن به رابطه عاشقانه کلیدش در خوف هست روایت هست،میگه مومن روچیزی جز خوف از خدا نمیتونه اصلاح کنه 🔰تولیدی عظمت خدا با چی هست؟ با ادب خودت😊 آقای من نسبت به هر کسی ادب رعایت کنید ابهتش در دلت می‌نشیند دوست داری ابهت خدا تو دلت بنشیند ..... 🌼✨همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است✨🌼 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_بیست_و_هفتم ↩️ او خندید وگفت : تو به عشق بزرگتر از من
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ و آخر رضایتم را گرفت . من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم . نامه ای داد که وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد ، گفت: اول اینکه ایران بمانید . گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم . مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود .   ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید . نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد . گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند . شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید . هیچ وقت ! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم . گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم . گفت: این را نگویید . این ، بدعت است . من رسول نیستم . گفتم: می دانم . می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم . غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود. و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود ، صورتش را به خاک می مالد ، گریه می کند ، چقدر طول می کشید این سجده ها ! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد ، غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت کن ، خسته شدی . و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش را خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم ... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 🌤🌼همانابرترین‌کارها،کار‌برای‌امام‌زمانست🌼🌤 💟 @EmamZaman 📜 📖📜 📜📖📜
🥀 امام زمان (عج) 🥀
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... نویسنده : 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 #انحرافات_مهدویت #قسمت_بیست_و_هفتم ⭕️ ادعای دروغین نیابت، آغاز انحراف های بزرگ 🔹 در بخ
💫🌺💫 🌺💫 💫 ⭕️ شیخیه نقطه آغازین انحراف 🔹 در دوران غیبت صغری، یکی از فرقه های مهم انحرافی که باعث ایجاد جریان انحرافی شد، فرقه شیخیه بود. شیخیه، مکتبی است که در اوایل قرن سیزدهم براساس تفکرات شیخ احمد احسائی پایه گذاری شد. 🔸 شیخ احمد احسائی و شاگردان او درباره معاد جسمانی و معراج پیامبر و مقامات ائمه و نیز حیات امام زمان و چگونگی ارتباط با آن حضرت، نظرات خاصی دارند که با عقاید اسلامی تفاوت دارد. ✔️ وجود عالمی به نام هورقلیا، از جمله اعتقادات آنهاست. آنها باور دارند که امام زمان در عالم دیگری به نام هورقلیا (حد وسط بین عالم دنیا و عالم ملکوت و از جنس عالم مثال) زندگی می‌کند. ✔️ یکی دیگر از اعتقادات آنها، اعتقاد به رکن رابع است. اصول دین شیعه پنج اصل است (توحید، معاد، نبوت، عدل، امامت) در حالی که اصول دین شیخیه ۴ اصل است (توحید، معاد، نبوت، ایمان) ایمان، یعنی شناخت شیعه کامل، که در زمان غیبت واسطه فیض میان امام غایب و مردم است. او احکام را بی واسطه از امام می‌گیرد و به دیگران میدهد. به اعتقاد آنها، پیشوایان شیخیه یعنی احسائی و جانشینان او مصداق شیعه کامل و رکن رابع هستند. 📚 نگین آفرینش، ج ٢، ص ۱۷۹ 🌼السَّلام عَلی المَهدی🌼 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_بیست_و_هفتم آفتاب کمرنگ بندرعباس که
📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن «نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. ... ✍نویسنده : 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌤🌸🌤 🌸🌤 🌤 #رجعت #قسمت_بیست_و_هفتم ⭕️ هرگز برنمی‌گردید! 🔹 یکی از مسائلی که مخالفین رجعت برای رد ای
🌸🌤🌸 🌤🌸 🌸 ⭕️ امروز گناه کن؛ فردا توبه می‌کنی! 🔹 گروهی از مخالفان رجعت معتقدند که تفکرِ رجعت، باعث تشویق به انجام گناه می‌شود. شیخ طوسی در کتاب «التبیان» به نقل از بلخی این امر را اینگونه مطرح می‌کند: «رجعت با اعلام قبلی، جایز نیست؛ زیرا باعث کشیده شدن به گناه می‌شود، به این دلیل که شخص، به توبه هنگام رجعت تکیه می‌کند.» 🔸 در ادامه شیخ طوسی در پاسخ بلخی، اینگونه می نویسد: «کسی که به رجعت ایمان دارد، معتقد نیست که همه مردم رجعت می‌کنند تا گناهکاران بتوانند در عالم رجعت توبه کنند و در نهایت تشویق به انجام گناه صورت گرفته باشد؛ بنابراین برای هر مکلفی این امکان هست که رجعت نکند و همین موضوع برای خودداری از گناه کافی است.» 📚 التبیان، ج ١، ص ٢۵۵ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌤🌺🌤 🌺🌤 🌤 #آخرالزمان #قسمت_بیست_و_هفتم ⭕️ دو واجب فراموش شده 🔹 در روایات اسلامی، با موضوعی بسیار
🌺🌤🌺 🌤🌺 🌺 ⭕️ اعتقاد به جبر 🔹 از خصوصیات مردم آخرالزمان، اعتقاد به جبر است؛ اهل جبر معتقدند: «ما هرچه می‌کنیم، خدا از پیش برای ما تقدیر نموده و ما جز آنچه هستیم و می‌کنیم، نمی‌توانیم باشیم.» 🔸 این در حالی است که خداوند، تنها در مسائل تکوینی و خلقت، ما را مجبور نموده است و در مسائل تشریع و انجام واجبات و ترک محرمات، تنها امر و نهی نموده و کسی را الزام به انجام و یا ترک کاری نکرده است. او راه خیر و شر را به مردم یاد داده و از آنان خواسته که در حد توان خود به کارهای خوب روی بیاورند و از کارهای زشت و ناپسند دوری نمایند و اگر جز این باشد، فرقی بین عبادت و معصیت و زشت و زیبا و صالح و ناصالح نخواهد بود. 🔺 رسول خدا میفرمایند: «در آخرالزمان، گروهی معصیت خدا را انجام می‌دهند و می‌گویند: "خدا این چنین برای ما تقدیر نموده است." پاداش کسی که سخنان آنان را ابطال نماید، همانند پاداش کسی خواهد بود که شمشیر خود را برای جهاد در راه خدا آماده کرده باشد.» 📚 رسائل المرتضی، جلد ٢، ص ٢۴٢ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
4_6039534792037369981.mp3
3.55M
کتاب "عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم" این نمایشنامه دی ماه ۱۳۹۸ از رادیو سراسری نمایش پخش گردیده است. 👈کتاب توصیه شده رهبر انقلاب 8⃣2⃣ قسمت کامل تقدیم گردید. (پایان) 🆔 @EmamZaman
Part28_نمایش یادت باشد.mp3
3.71M
💔 [پایانی] 📗 رمان «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی‌مرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید. 🌸این رمان، عاشقانه‌ترین رمانشهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالی‌مرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!🍂🌸 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄