اِࢪیحا(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' #جامانده .. #قطرهےشانزدهم #عباسِعلۍ .. سر راحلہ
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهیشانزدهم'چڪہےاول'
#عباسِسڪینہ ..
لبخند روے لبهاے ترڪ خوردهاش مینشیند و بہ خون مۍافتد لبهایش..
لبخند میزنم، جلوے عمویش ایستاده و مشڪ را جلو گرفتہ،
هیچ نمیگوید!
فڪر میڪردم مثل بقیہے بچہها بگوید'عمو آب بیاور!تشنہایم ..'
اما هیچ نگفت و فقط بہ عمو نگاه ڪرد ..
فقط بہ عمو نگاه ڪرد ...
•∅•
بچہها ڪمتر بۍتابۍ میڪردند و زنان ڪمتر مویہ سر میدادند!
انگار همہے امید بہ عباس است ..
اینڪہ برود و بہ جاے مشڪ، فرات را بیاورد!
حالا وقتۍ ڪودڪان میگفتند 'آب'، سڪینہ خانم[سلامالله] فقط اشاره بہ ماهِ روے اسبۍ ڪہ چون عقاب بر زمین مۍتاخت اشاره میڪند و میگوید:
–عمو!
بچہها هم انگار فهمیدند همان یڪ ڪلمہ؛
یعنۍ صبر ڪنید عمو آب میاورد!
صبر ڪنید قرار است از دستانۍ ڪہ علۍ[علیہالسلام] آن را بوسیده آب بنوشید!
صبر ڪنید قرار است سیراب شوید از انگشتانۍ ڪہ علۍ[علیہالسلام] هزاران هزار بار آنها را در آب فرو برده!
و سڪینہ[سلامالله] یڪ عمو میگوید ما تا آخر داستان را میخوانیم!
عباس[علیہالسلام] براے سڪینہ[سلامالله]،
علۍ[علیہالسلام] است ..
تجلۍ پدر خاڪ!
عباس[علیہالسلام] انگار یاد گرفتہ براے خودش نباشد!
عباس[علیہالسلام] براے همہست ..
او،
عباسِعلۍ ست و عباسِسڪینہ ..
او حتۍ عباسِحسین است!
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
اِࢪیحا(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' #جامانده .. #قطرهیشانزدهم'چڪہےاول' #عباسِسڪینہ
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهیشانزدهم'چڪہےدوم'
#عباسِحسین ..
#عباسِزینب ..
خواهر و برادر خیره بہ ماه با چشمهایۍ نگران!
ڪہ بہ قطع حسین[علیہالسلام] میگوید فقط برگرد!
علمدارِ من!
سقاےِ من!
برادرِ من!
امید زنان و دخترانم!
عباسِ من!
فقط برگرد ..
زینب[سلامالله] هم از آن طرف برادر را صدا میزند و فقط میگوید ڪہ برگردد!
ڪہ این بچہها بیشتر از آب بہ عمو نیاز دارند!
بہ یڪ ڪوه ..
ڪہ اگر بیایۍ آب برایشان مهم نیست ..
ڪہ این بچہها بہ جاے تشنگے بہ صحیح و سلامت برگشتنت فڪر میڪنند!
ڪہ عباسِ من!
تو بیا ..
این بچہها تو را میخواهند ..
علۍ و قاسم را ..
اما اشڪ از چشم میگیرد و میداند ڪہ براے برادر سختتر از این نیست ببیند سہ برادر ڪوچڪ و خواهرزادهها و برادرزادههایش بروند و او بداند!
ڪہ زینب[سلامالله] میداند چقدر براے برادر سخت است
ببیند رفتن یڪ بہ یڪ یاران و همراهان را ..
او میداند ولۍ چہ ڪند؟
عباس[علیہالسلام] فقط علمدار نیست!
سقا نیست!
همراه و سردار نیست!
پرچمدار نیست!
عباس[علیہالسلام] ستون خیمہے وجود حسین[علیہالسلام] است..
ڪہ اگر برود،
فرو میریزد وجود برادر!
میشڪند ڪمر حسین[علیہالسلام] پس از برادر!
[از علاقہے زینب'سلاماللهعلیها' بہ برادرش
عباسِبنعلۍ'علیہالسلام' پرسیدند!
فرمود:
معجرم را میبویم و میبوسم
ڪہ در مسیر بارها و بارها آن را درست ڪرد و بوسید!]
حالا اینجا در سرزمین ڪربوبلا؛
تمام آمال زینب[سلامالله] بہ برگشت برادر است ..
فقط برگشت برادر!
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
اِࢪیحا(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' #جامانده .. #قطرهیشانزدهم'چڪہےدوم' #عباسِحسین .
•°🖤
خداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےشانزدهم'چڪہےسوم'
#دستهایشراجاگذاشت ..
نگاهم بہ پیرمرد لاغراندامۍ بود ڪہ چشم شورش را بہ او دوختہ بود:
– تا ڪنون دیده بودید خورشید بر فراز آسمان باشد و ماه سوار بر مرڪب باشد؟
مردِ چاق دیگر موے ریشِ زیر لبش را جوید و خندید:
– اندڪۍ صبر ڪن!
ماه پاره تحویلِ حسین[علیہالسلام] میدهیم!
و عمودِ آهنین در دستش را دور سرش چرخاند و قهقہ زد ..
و عالمۍ بہ حرفش خندیدند و هلهلہ سر دادند!
•∅•
آب در تلاطم بوسیدن دستهایش بود و با فشار خود را بہ پاهاے او میرساند و دور پاهایش میچرخید طواف میڪرد ..
آب، آبرو گرفت از دستهایش، و الا آن رود ڪہ چیزے نبود!
ولۍ حالا بہ سبب سجده بر پاها و زدودن غبار از روے چڪمہها و دستهایش معطر شد و رایحہے رضوان گرفت!
حالا هر جرعہاش بہ سببِ او شفا بود و ڪاشفالڪرب،
غم و اندوه میشت این آب بہ واسطہے دستهایش ..
دخترڪ را در آغوش گرفتم و بوسیدمش،دستهایش را در آب فرو بود و بالا آورد ولۍ؛
انگار چیزے یادش آمد ..
صداے آمنہ را شنیدم ڪہ در جوابِ زنۍ ڪہ پرسید چرا عباس[علیہالسلام] امان نامہے شمر را قبول نڪرد گفت:
– دلایل زیادے دارد!
شاید یڪۍ از آنها وصیت علۍ[علیہالسلام] باشد!
ڪہ فرمود'ڪنارش بمان! غریبتر از حسین[علیہالسلام] ڪسۍ نیست!'
اشڪم چڪید..
شاید همین یادش آمد ڪہ سراسیمہ مشڪ را پر ڪرد و بلند شد،
آنقدر سراسیمہ ڪہ دستهایش را ..
جا گذاشت!
عباس آمد و شریعہ ماند،
عباس سراسیمہ آمد و دستهایش را نۍآورد!
پیشانۍ دختر را بوسیدم.
'آب آبرو گرفت از دستهایش ..'
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن¹:
–از غصہ آب شدم ..
خونہ خراب شدم ..
شرمندهے تو و روے رباب شدم!(:
آقاے ماه!
حالا ڪہ برایتان مینویسم تمامۍ شعرها بہ جآنم هجوم آورد و بغض رو تو گلوم ڪاشت ..
پ.ن²:
ولۍ من مطمئنم(:
أمّا القلوبُ المنڪسرة
العباسُ ڪفیلها ..
اما قلبهاے شڪستہ؛
عباس ضامن و سرپرست آنهاست ..
پ.ن³:
و این قطرهها تقدیم بہ علمدار ایران!
حاج قاسمِ عزیزمان(:
اِࢪیحا(:
بس ڪن رباب سر بہ سر غم گذاشتۍ؟'اصلاً خیال ڪن علۍاصغر نداشتۍ ..'💔(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےهفدهم
#نگاهِحرملہ!
انگشت سبابہاش را روے گونہے نرم برادر ڪشید و سرش را خم ڪرد و زیر گلویش را بویید و بوسید ..
و بعد دوباره دستش را روے موهاے ڪوتاه و ڪم پشت خرمایۍاش ڪشید.
چشمهاے برادر چین افتاد و لبهاے خشڪ شدهاش بہ تبسم باز شد:
– سڪینہ[سلامالله]؟علۍ[علیہالسلام] را بہ من بده ..
مادر ڪہ پسرڪش را درآغوش گرفت قلبش آرام شد!
نگاهش را بہ پسر داد ڪہ انگشت سبابہاش را میمڪد:
– ڪاش تو هم بزرگ شده بودے جآنِ مادر!
مثل عمو و علۍاڪبر[علیہالسلام]!
پهلوانۍ نامدار میآن عرب و عجم ..
چون سرو رشید و چون ڪوه سینہاے فراخ! هان؟
بہ ناگاه دیدم رنگش مهتابۍ شد و لبهایش لرزید لختۍ علۍ[علیہالسلام] را در گهواره گذاشت و ڪنارش نشست؛
لختۍ هم بلند شد گرد خیمہ چرخید!
زیر لب مدام زمزمہ میڪرد'الهۍ!بہ حق عزیزِ تنها و مضطرت ڪہ در این بیابان تنها مانده و ما را بہ واسطہے او عزیز ڪردهاے
بر او و ڪودڪان و زنانش رحم ڪن!
علۍ و سجاد[علیہالسلام]
تنها وارثان حسین[علیہالسلام] اند!
بر آنان و اهلبیتِ عزیزت رحم ڪن و نظرے بر اینان ڪہ در وادے بلا هستند ڪن ..'
بغض صدایش را برید و لب زد'از عمر من بگیر و بہ عمر علۍ[علیہالسلام] اضافہ ڪن!'
صداے گریہے طفلش بلند شد، پا تند ڪرد طرف گهواره:
– عزیزِ مادر! آمدم ..
پسر را در آغوش گرفت و تڪانش داد، اشڪ از مژگانش روے لبهاے خشڪ شده علۍ[علیہالسلام] افتاد و زخمش را سوزاند!
گریہاش شروع شد ناگاه طفل را بر سینہ چسباند:
– مادرت را ببخش ..
سڪینہ[سلامالله] بازوے مادرش را گرفت:
– آرام باش مادر! اصغر[علیہالسلام] را بۍتابتر میڪنۍ ..
از ڪنار من ..
مروارید عقیلہے بنۍهاشم، زینب[سلامالله] داخل خیمہ شد
روبند از چهره ڪنار زد و آرامشِ چشمهایش را بہ مادرے مضطر و نگران دوخت:
– بگو ببینم؟
میوهے دلت را دقیقہاے بہ من و برادرم قرض میدهۍ؟
شاید حسین[علیہالسلام] توانست از سنگ دلان، قدرے آب براے رفع تشنگۍ طفلت بگیرد!
بہ یڪباره ..
گویۍ دلهره دوید در سینہے مادر!
و عرقۍ سرد بر تنش نشست ڪہ ردا بر تنش چسبید و پیشانۍاش از قطرات بزرگ عرق خیس شد ..
اما سریع اخم ڪرد شاید میگفت 'چہ ڪسۍ امانتدار تر از حسین[علیہالسلام]؟
تعلل در برابر خواستہے امام ڪفر است در برابر ولایت!
از چہ شوریده احوال شدے؟
از جرعہاے آب؟
گرچہ دشمنان سنگاند در برابر مهر، در برابر لطف اما ..'
نگاهش را بہ جزء جزء طفلش چرخاند
چشمهاے درشت و صورت لطیفش را بہ خاطر سپرد،
موهاے ڪم پشتش ..
حرز روے بازو و دست و پاهاے ڪوچڪش،
سپس دست دراز ڪرد و علۍ [علیہالسلام] را بہ امانت داد آغوش زینب[سلامالله] و بعد
حسین[علیہالسلام]!
زمزمہ ڪرد:
– از ما غریبتر تویے حسین[علیہالسلام]!(:
عمہ ڪہ رفت از گوشہے خیمہ نگاه بہ ڪودڪش داد ..
صداے گریہاش مۍآمد!
بیرون از خیمہ رفتم نگاههاے حرملہ و شمر تلخ بود!
تیر بود ڪہ از ڪمانشان رها شد و بر دلم نشست ..
نگاهش بند دلم را پاره ڪرد ..
شاید بند دل رباب[سلامالله] را هم ..
و امان از وقتۍ ڪہ بند دلش با بند قنداقہ پاره شد ..(:
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن:
من هیچۍ نمیگما!
هیچۍ ولۍ ..
خانمجونم میگہ بچہ در شش ماهگۍ تازه گردن میگیرد! ..
اِࢪیحا(:
'دارند زنده زنده تو را دفن میڪنند!(:'
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےهجدهم
#ڪوچہهاےمدینہ
بدنش سست و زانوهایشان میلرزید ..
دندان در دهانشان شڪستہ بود و لختہ خون از پس هر سرفہ بیرون میریخت!
گلویش هم خشڪ شده و چشمهایش نیمہ باز بود ..
باز هم نظرے بہ پیش رو و پشت سر ڪرد،
اگر علۍاڪبر[علیہالسلام] بود؟
اگر برادرش .. عباسِ دلاور[علیہالسلام] بود ..
اگر حبیب و مسلم و وهب و یارانش بودند دگر چہ غمۍ مۍماند؟
ناگاه انگار هیزمهایۍ داغ در قفسہے سینہاش روشن شد!
همانها ڪہ جلوے در ..
ڪوچہ ..
مدینہ ..
رو بہ روے حسن[علیہالسلام] ..
چشمهایش را بست و تصویر مردے جلوے چشمهایش نقش بست،
لقمہهاے حرام زیر پوستش خانہ ڪرده بود،
شال پشمینِ چرمۍ دور نافش دوام نیاورد و زیر شڪمش محڪم پیچیده بود..
فریاد زد'درب را باز میڪنۍ یا نہ؟'
و شمشیرش را دور خانہ روے خاڪ ڪشید،
همان خانہاے ڪہ جبرئیل بدون اذن وارد آن نمیشد!
بلندقامتترین ڪف زمخت دو دستش را بر در ڪوبید و سرش را بہ در نزدیڪ ڪرد:
– گوش میڪنۍ بنت محمد[صلۍاللهعلیةوآلہ]؟
یا در را باز میڪنۍ یا این خانہ و هرآنچہ ڪہ در آن است بہ آتش میڪشیم!
با تڪیہ بہ شمشیر بلند شد فریاد مردے آمد و نگاهِ مردے قهرمان و پهلوان!
– علۍ[علیہالسلام]! زهرا[سلامالله] دارد مۍآید..
و گویۍ یوما نہ بر پا بلڪہ روے بالهاے جبرئیل و میڪائیل بہ طرف جانشینِ پدرش مۍآمد ..
همہے درها ڪہ تا ڪنون بستہ بود باز شد!
همہ، صمم بڪم!
بہ تصویر روبہرویشان نگاه میڪردند، آدمۍ نمیشنید ولۍ فرشتگان حتۍ خدا هم شنید ڪہ پدر با چشم تمنا ڪرد:
– نیا زهرا[سلامالله]! تو را بہ حسن[علیہالسلام]!
بہ حسین[علیہالسلام] ..
ولۍ چہ میخواست پدر؟
او برود؟مگر ممڪن است؟از آب طراوتش را بگیرے ..
از خورشید نور و گرما و حرارتش را بگیرے چہ میشود؟
یوما اگر برود میشود مصداق 'ظلمت نفسۍ'!
یوما برود ڪہ پشت و پناهش را ..
تنها دلیل بودنش را ببرند؟
شمشیر را بلند ڪرد و ضربہ را بہ سرِ نیزه زد
سنگینۍ نگاه را ڪہ حس ڪرد برگشت زینب[سلامالله]!
لبخند زد:
– زینب!
جآن برادر ..
امانت علۍ[علیہالسلام]
و یادگار یومآ!
برادرت را حلال ڪن و بہ خیمہ بازگرد!
و حسین[علیہالسلام] همانطور ڪہ شمشیر میزد و نفسهایش یڪۍ در میان شده بود
در رقص چادر خواهر، زنۍ را میدید ڪہ فردا نشده یڪ دست بر سر ڪہ چادرش نۍافتد و دستۍ بر زانو
تنها ..
مضطر و نگران پشت سرِ مردے فربہ میرود!
دوباره مدینہ بہ پا شد ..
چہ ڪسۍ دیده پهلوانۍ نامدار میان عرب و عجم گریہ ڪند؟
ولۍ پدر اشڪ ریخت ..
علۍ[علیہالسلام] اشڪ ریخت!
رو برگرداند طرفِ خانہ ڪسۍ ڪہ پشت در بود و چادر و عبایش با میخ بہ تنش وصل شد زهرا[سلامالله] نبود!
خودِ او بود ڪہ رفتہ رفتہ جآنش را میگرفتند آن چهل تن!
زینب[سلامالله] هم نرفت مانندِ یوما ..
گویۍ ڪہ از گیاه خاڪش را بگیرے ایستاد و با اشڪِ چشم
برادر نگاه میڪرد ..
ڪاش عباس[علیہالسلام] بود!
فریاد شمر آمد، گویۍ جانورے او را گزیده:
– پیر شدهاے پسرِ علۍ[علیہالسلام]!
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
اِࢪیحا(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' #جامانده .. #قطرهےهجدهم #ڪوچہهاےمدینہ بدنش سست
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےنوزدهم
#حسینِتو ..
تنش بۍ جآن شده بود شمشیر در دستش بند نمیشد
روے زمین افتاد،
نگاهش را بہ آسمان داد:
– تو اینطور راضۍ هستۍ؟
ڪہ حسین میان این نامردان باشد و اهلبیتش اسیرشان شوند؟
من نیز راضۍام بہ رضاے خودت!
نگاهش بہ خیل لشڪر روبہرویش افتاد،
و نامہهایشان:
– امیرے حسین و نعم الامیر ..
حالا همآن ڪوفیان روبہرویش
در گروههاے ده نفره ایستاده بودند، جگرش ریش و دلش آتش گرفت ..
حالا همان مردها دورش جمع شده بودند ..
'دور سرت امروز شلوغ میشود!'
خون از میان انگشتانش جارے شد و زینب[سلامالله]
روح از تنش پرواز ڪرد وقتۍ نگاهِ دریایۍ برادر را دید:
– بعد از من دنیا برایتان سخت میشود راه ناهموار!
حسین[علیہالسلام] براے تنهاییتان بمیرد ..
صداے پیرمردے را شنید، رو برگرداند و نگاهش را بہ او داد
میشناختش!
–حسین را ببینید[علیہالسلام]!
طفلڪ حسین[علیہالسلام] ..
بیچاره حسین[علیہالسلام]!
و لبهاے ڪبود و شترےاش را بہ پوزخند گشود ..
– عباست ڪو؟
علۍ اڪبر و یادگار برادرت؟
'اے شاه قمرت ڪو؟
ڪنارت پسرت ڪو؟'
مگر توووو
فرزند پیغمبر خدا نیستۍ؟پس چرا اینگونہ تنها بر زمین افتادهاے؟
او همان مردے بود ڪہ روزگارے بر دامان، او و حسن[علیہالسلام]
خرما و بادام میریخت!
خون با سرفہهاے پۍدرپۍاش بیرون پاشید.
– چرا از خداےت نمیخواهۍ باران ببارد و تو و اهلبیتت از تشنگے نجات پیدا ڪنید؟
مگر مادرت دختِ پیامبر نیست؟
پس بگو بیاید و اشڪ از چهرهات پاڪ ڪند!
بگو علۍ[علیہالسلام] بیاید و بشوید محاسنِ با خون خضاب شده ات را!
'سلآم بر آن محاسن بہ خون خضاب شده!'
دور خود چرخید:
– عجب خداے بخیل و گوشت تلخۍ دارے!
آخر نگاهش ڪنید ..
این سزاے ڪسۍ است ڪہ از امیرالمومنین یزید نافرمانۍ ڪند،
اگر نافرمانۍ نمیڪردے شاید الآن بہ خدایت هم صندوقچہاے طلا میرسید!
این خداااا حتۍ قدر پیالہاے رحمت ندارد!
و الا فرزندِ پیامبرش این چنین بر زمین نمۍافتاد!
لشڪر هلهلہ سر دادند و ڪف زدند
پیرمرد ڪہ پشتش گرم شد تڪہ سنگے از روے زمین برداشت و فریاد زد:
– ببینم با این چہ میڪنۍ حسین[علیہالسلام]!
سینہاش تنگتر شد و راه نفسش را بست،
و زمین و آسمان براے غریبۍاش اشڪ ریختند و مرثیہ سر دادند!
سنگ پیشانۍ بلند و مهتابۍاش را نشانہ رفت پیشانۍ ڪہ یوما مدام میبوسید،
پیشانۍاش شڪافت
خون از میان دو ابرو بہ سمت چشمش راه افتاد ..
آمد خون از پیشانۍ بگیرد، رداے سبز را بالا گرفت
حرملہ سفیدے سینہاش را دید ..
شمر بہ او اشاره ڪرد و زینب[سلامالله]
زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد ..
'بگو چہ ڪار ڪنم تا تو را خلاص ڪنم؟
بہ شمر رو بزنم یا ڪہ التماس ڪنم؟'
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن:
شنیدے میگن امام حسین علیہ السلام وقتے با اسب رفتن ...(:
هنوز زنده بودن؟
فڪ ڪنم عمہ جآن اون موقع داشت میگفت'دارند زنده زنده تو را دفن میڪنند!'
یا اون موقعۍ ڪہ تو خیمہها میدوید میگفت'بگو چڪار ڪنم دور خیمہ صف نڪشند؟
بہ زور نیزه تنت را بہ هر طرف نڪشند!'
شبت بخیر ..
غمت نیز هم(:
التماس دعا🌿
اِࢪیحا(:
هر چهل روز باید یڪ گره بہ اندازهےِ منِ گیس سفید، بۍافتد در زندگۍام تا 'یاعلۍ' بگم ..(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےبیست
#هرچهلروز ..
خانمجآن میگہ'هر چهل روز باید یہ گره بۍافتہ تو زندگیامون!
باید بۍافتہ و براے باز ڪردنش منِ گیس سفید، ڪمرِ همت ببندم و یاعلۍ[علیہالسلام] بگم و یڪۍ یڪۍ پلہها رو بالا برم تا گرههام باز بشہ!'
خانمجآن میگہ'واے بہ حالمون اگر گره توے زندگۍمون نۍافتہ ڪہ اگہ نۍافتہ باید شڪ ڪنیم بہ دین و ایمانمون!
ڪہ اگر تو این ماهها نۍافتہ، زبانم لال شود گمان میڪنم مرا بہ حال خودم رها ڪرده!'
میگہ'بعد این چهل روز باید یہ اتفاقۍ اندازهے منِ گیس سفید بۍافتہ!
تا عبا سر بگیرم و یڪ پلہ بالاتر بروم ..'
حالا بہ قول خودش چهل روز گذشتہ ..
باید یڪ گره بۍافتد در زندگےمون، ڪہ اگر نۍافتہ ..
نفس عمیقۍ ڪشیدم و زنگ را زدم،
امّا در باز نشد!
بار دیگر زنگ را فشار دادم، امّا ..
از خانمجآن بعید است!
همیشہ در را سریع باز میڪرد؛ چون منتظرِ مسافرش بود!
مسافرے ڪہ هنوز برنگشتہ ..
دستم را مشت ڪرده و محڪم بہ در میڪوبم'خبرے نیست ڪہ نیست!'
•∅•
عمو عباس میگہ'باید بریم، شاید سر مزار آقاجآن باشد!'
من اولین نفر بہ عنوان داوطلب بلند میشوم بابا نگاهم میڪند،
از آن نگاهها ڪہ تا تہاش را باید بخوانۍ!
ڪہ 'هان! ڪجا دخترِ حاج مصطفۍ؟بشین سرجایت!
این خانہ مرد ندارد؟'
امّا من، دخترِ گیسبریدهِے ورپریدهِے خودش هستم!
همانطور نگاهش میڪنم ڪہ'بلہ حاج مصطفۍ؟توقع دارے بشینم و شما مردها بروید؟
مگر زنان چہ ڪم دارند؟'
و اگر عمو جلویم را نمیگرفت قطعاً مینشستم و از اول تاریخ تا الآن برایش زنانۍ را نام میبردم ڪہ گاهۍ؛
زیادے مَرْدْ میشدند!*
عمو آستینم را میڪشد'بذار بیاد مصطفۍ!من هستم!'
بابا ڪلافہ نفسش را رها ڪرد و نشست، لبخندِ پیروزے روے لبهایم نشست
چشمغره رفت و اخم ڪرد.
صداے مامان را میشنوم'خدانگهدارتون!خانمجآن را پیدا ڪردید زنگ بزنید.'
صداے باشہے عمو و خدانگهدارےِ من بلند میشود ..
•∅•
ڪنارِ سنگِ قبرِ سردِ آقاجآن ایستادهایم،
آقانصرالله گفت'بۍبۍ اینجا بود!ڪمۍ نشست و بعد رفت.'
حالا ما خستہ و نالان در بہ در دنبال خانمجآنۍ ڪہ معلوم نیست با آن پایش در این گرما ڪجا راه افتاده ..
عمو میگہ:
– حالا من تو این شلوغۍ ڪجا دنبالش بگردم؟
من امّا دلم یڪهو هوس ترشۍهایش را میڪند!
مسخره و مضحڪ است اما دلم آن ترشۍها را میخواهد ڪہ بوے سرڪہاش خواب از میپراند!
با فڪر بہ طعم لذیذش سریع بلند میشوم، عبایم را میتڪانم و رو بہ عمو میگویم:
– بریم عمو؟
– ڪجا؟خانمجآن و ..
– عمو! مگہ بار اولشِ؟میریم برمیگردیم دیگہ!
و سرخوش دستش را ڪشیدم ..
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
اِࢪیحا(:
.. باید جابمونہ تو دل جاموندههاے از همہ جا روندهے امیدوار! باید جابمونہ💔(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےبیستویڪم
#اگردلبخواهد
هواے انبارے نفسگیر است و بوے نم و نا میدهد!
بزاق دهانم را قورت میدهم و شیشہے در آبۍ، ترشۍ را برمیدارم و اولین ڪلم را در دهانم میگذارم
چشمانم از شدت ترشۍ و طعم فوقالعاده زیاد سرڪہاش جمع میشود..
بہ سرعت هویج و فلفل و تمامۍ مواد داخلش را خوردم.
– وای! حقیقتاً
آ ... خیش(:
چسبیدا!
زبانم را چرخاندم وبا آستین عبایم دور دهانم را تمیز ڪردم و در شیشہ را بستم ڪہ در انبارے با شدت باز شد و 'سامر' با عجلہ داخل شد.
با دیدن صورت خونینش جیغ زدم و شیشہے ترشۍ از دستم رها شد:
– هیسسس!چتہ؟صدات و انداختۍ سرت!
با ترس لب میزنم:
– صــــو .. صورتت!
دستش را زیر بینۍاش میڪشد و با اضطراب نگاهش را بہ بالا میدوزد و میگوید:
– چیزے نیست!
– چرا!یہ چیزے شده ڪــ ..
– دخترعمو!بحث نڪن با من!چیزے نیست!
راه مۍافتد بہ طرف ڪمد پشت سرش میروم:
– هۍ هۍ!ڪجا؟
حتۍ نگاهمم نمیڪند؛ ڪنار ڪمد، جلوے صندوقچہاش زانو میزند و
تڪ تڪ ڪارتون ها و ڪتابها را ڪنار میگذارد و با
'بسمالله' در صندوق را باز میڪند.
دوباره با حوصلہ پارچہها و لباسها را ڪنار میگذارد:
– نمیخواید برید؟
– نہ!چون باید بفهمم تو اینجا چیڪار دارے!
چون حاحۍ بابام هرچۍ میڪشہ مطمئناً زیرِ سر این صندوق و صاحب منفورشِ!
منظورم قطعاً با خودش بود ..
این مدت آب خوش ڪہ سهل است!
سنگ هم از گلویمان پایین نرفت!
مقصرش هم این آدمِ روبہرویم ..
پوزخند میزند و دوباره جلوے صندوقچہ زانو میزند دستش و جعبہے بزرگترے را بیرون مۍآورد؛
مبهوت نگاهم بہ محتویات جعبہ است:
– اینا! اینا لباساے تعزیہ نیست؟
پوزخند میزند:
– چرا!هست.
– اینــجا .. چیڪا میڪنہ؟
از اطراف ڪمد ساڪے را بیرون میڪشد و لباسها را سریع در آن میچیند:
– تا همینجاش هم ڪنجڪاوے زیاد بہ خرج دادے!
بلند میشود و خاڪ لباسش را مۍتڪاند:
– از اینجا میریم بیرون، شتر دیدے؟ندیدے!
از جلوے چشمهایم محو شد، بہ جآن پوست لــ ــبــ ـم مۍافتم و روے زمین ضرب میگیرم.
اگر 'رژیم' بفهمد؟
میخواهم پیش حاج بابا بروم ڪہ نگاهم بہ صندوقچہ و وسایل درهمش مۍافتد.
با حرص نفس عیقۍ ڪشیدم و شروع بہ مرتب ڪردن پارچہها و وسایلۍ ڪہ سامر بهم ریخت شدم.
از میآن چادرِ رنگۍِ گلگلۍ عمہ فائقہ دفتر ڪاهگلۍ بیرون افتاد
چادر را در صندوق گذاشتم و دفتر را برداشتم.
– 'بسم حبیب من لا حبیب'
قسم بہ قلم و ما یَسطرون!
ڪہ این دل ڪہ قلم را مۍڪشاند روے صفحہے بۍآلایش ڪاغذ،
هرجا ڪہ دل بخواهد'قلم' پرسہ میزند!
ڪہ این دل است ڪہ در قلم نفس میڪشد و جآن میبخشد
و الا قلم بہ خودے خود، چیزے نبود ..
ریشہے واژگان را بیابید ، میبینید ڪہ بہ دل میرسید!
هرجا دل باشد قلم آن حوالۍ است ..
دل، نخ تسبیح است و با آرامش ڪلمات را در نخ میڪند و روایتۍ را نشان میدهد.
این یڪ روایت است!
با احتیاط بخوانید ..
روایت یڪ،
'جامانده' را!(:
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن:
بعد چندین روز سخت، حقیقتاً
آ . . . خیش!
و سلآم🌿
این چندروز ڪہ نشد پارتگذارے منظم باشہ داشتم فڪر میڪردم و
منتظر یہ نشونہ بودم تا یہ وقت اون بالا نزنم ' #جامانده '
منتظر بودم یہ نشونہ برام بیاد ڪہ بگم نہ،
این روایت یہ جامانده نیست ..
ڪہ . . . ڪہ نشونہ اومد!
ولۍ نشونہاے ڪہ گفت 'این داستان باید جامانده بشہ ..'
ناراحت و بُغ ڪرده یہ گوشہ نشستم ڪہ بهم گف:
این داستان باید جا بمونہ ..
باید جا بمونہ توے همین تاریخ!
ما بین همین روزها و ساعتها!
ڪہ باید جا بمونہ تو دلِ جاموندههاے از همہ جآ روندهے امیدوار!
بعد با خنده گف:
باید جابمونہ و الا امتیاز این مرحلہ رو از دست میدے(:
بعدش توے همین چندروز اتفاقات جذابۍ افتاد،
ڪہ هرڪدوم نشونہ بودن برام(؛
حالا بہ مرور میگم چیا شد تو این چند روز ..
ولۍ بہ جملہے حاج قاسم ایمان آودما!
'یقیناً ڪل خیر!'
عجیب اتفاقات این چند روز ..
'خیر' بود!
اِࢪیحا(:
💔(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےبیستودوم
#پاےِحرفهاےخانمجآن
– آخہ مادرِ من ...
بۍبۍ اخم میڪند:
– چیہ؟۵۸ سالہام شده یہ ڪربلا نرفتم!
میفهمۍ؟خودت ڪہ هرسال ڪربلات بہ راهِ!
ڪَبلایۍ[ڪربلایے] مصطفۍ و حاجۍ از دهن ڪسۍ نمۍافتہ!
منِ مادر و یہ بار هم نبردے، بدِ میخوام با پولاے خودم برم؟
اصلا هرجا میرم باید بہ شما جواب پس بدم؟
آخہ بہ شما چہ؟
پقۍ میزنم زیر خنده، ڪہ حاجۍ بابا برزخۍ نگاهم میڪند
لب میگزم و انگشت اشارهام را دورِ فنجانم میچرخانم.
– آخہ مادر!
توے این اوضاع؟
خانمجآن ڪہ در هر شرایطۍ جوابۍ در چِنتِہ دارد میگوید:
– عہ؟چطور اعلامیہ جابہجا ڪردن و جلساتِ زیرزمین و خوندن ڪتاباے ممنوعِ مشڪلۍ نداره؟
ڪربلاے من شد مشڪل؟
حاج بابا نفس عمیقۍ میڪشد:
– من بہ شما چۍ بگم؟
خانمجآن پشت چشمۍ نازڪ ڪرد:
– من و ببر لب مرز میخوام برم ڪربلا، ناراحتۍ؟نگرانۍ؟
مۍایستد:
– بذارشون لب ڪوزه آبشو بخور!والا .. انگار بچہ دو سالہام!
دست بہ دیوار از اتاق بیرون میرود:
– من میرم پیش خانمجآن.
فنجانم را برمیدارم پشت سر خانمجآن بیرون میروم:
– میگما . . . چیزه . . مَن ..
– اسماء رو خوندے؟
سرم را پایین مۍاندازم:
– نصفِ .. تا آخر روز عاشورا . . .
در جواب فقط نفس عمیق میڪشد:
– شما نوشتیدش؟
سر تڪان میدهد ڪنارش مینشینم:
– مگہ اون روزا بودید؟
– هرجآ دل باشد؟
ادامہ میدهم و سوالم را میپرسم:
– قلم همآن حوالۍ ست،
ولۍ آخہ، چطورے؟این ماجرا مالِ بیست سالِ پیشِ!ماجراے ڪربلا هم واسہ .. اووووووو ڪلۍ سال پیش!
پاهایش را دراز میڪند:
– قصہش دور و درازِ و منم ناے دیوان گفتن ندارم!
اما همین و بدون عشق این حرفا حالیش نیس، عاشق ڪہ بشۍ،
مثِ فرهاد ڪوه و جابہجآ میڪنۍ حتۍ اگہ 'شیرین و خسرو ببره!'
مجنون میشۍ و دربہدر لیلۍت،
فروغ میشۍ و . .
میخندد:
– بہ این هِن و هِن گفتم موقع راه رفتن نگاه نڪن!
بہ این چین و چروڪِ صورتم و سفیدے موهام نگاه نڪن!
منم یہ روزے جوون بودم و اربابزاده، تا اینڪہ چشم عقلم ڪور شد و دلم عاشق!
عاشق پدربزرگت، آقاجآن!
دستش را بہ پایش میڪشد:
– مادرم گف'از سرت مۍافتہ!' پدرم گف'دختر من و چہ بہ مَمَدجوادِ ڪاتب؟'
نہ از سرم افتاد ..
نہ از دلم!
خدابیامرزه بابامو، تا روز عروسیم هم نفهمید دلِ دخترش گره خورده بہ مَمَدجواد ڪاتب!
– اسماء رو . . .
– هنوز یہ سال نشده بود ڪہ ازدواج ڪرده بودیم!
اون موقعها نماز و روزه نداشتم ڪہ، ولۍ تا دلت بخواد عاشق 'حضرت عباس[علیہالسلام]' بودم ..
عاشق امام حسین[علیہالسلام]!
هرموقع روز حرڪتشون بہ ڪربلا میرسید بغضم میگرف!
اون شب و یادمہ، خوبم یادمہ!
تو مَطبَخ نشستہ بودم و گریہ و نالہام بہ راه بود آقاجآنت اومد گف:
– چیہ طوبۍ خانم؟اشڪ میریزے؟
گفتم:
– امشب امام حسین[علیہالسلام] راهۍ ڪربلا شد!
خانمجآن خندید، چشاش برق زد و از ڪنار لـ ـبهاش نقل و نبات ریخت:
میدونۍ بهم چۍ گف؟
گفت' خب تو هم با او برو! '
– رفتید؟
پلڪ زد:
– رفتم!
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده
#قطرهےبیستوسوم
#منیڪجاماندهام!
از آن روز انگار ..
آفِتابِ شام هم غروب ڪرد و هنوز ڪہ هنوز است'طلوعۍندارد'!
شاید آفتاب را زیرِ قامتِ خمیدهاش پنهان ڪردند ..
شاید پرندههاے روے اعصابِ شام را با خودش برد بهشت!
شاید دلم را در ڪربلا جا گذاشتند!
شاید . . .دلم میخواست مهر برده بودنم برداشتہ شود،
تا ڪہ فریاد بزنم:
– آے مردم!من وصلہ شدم بہ ڪربلاے حسین[علیہالسلام]!
وصلہ بہ جایے ڪہ رنگش را هم ندیدم!
دلـــــم تنگِ محلۍست ڪہ ندیدم و نرفتم ..
روزے هزاران بار لعنت میڪنم خودم را ڪہ چرا،
چرا؟چرا 'پیرو عقلم شدم' ڪہ حالا 'شرمندهے دلم باشم'؟!
چرا نیمہ شب وقتۍ آمنہ را شڪار ڪردم ڪہ چادر بر سر و آهستہ آهستہ بہ طرف در میرود نگفت ڪہ تو هم بیا؟
گفت!
هان؟گفت!من عقلم نهیب زد و صداے دلم بہ گوش نرسید!
من بودم ڪہ ترسیده گفتم:
– نڪن آمنہ!نرو!میدانۍ ارباب بفهمد . .
– ارباب؟چہ میڪند؟سیاه و ڪبود میشود تنم؟
دندان بر دهانم نمۍماند؟
زندانۍ میشوم در مَطبَخ؟
اینها را بہ جآن خریدم اسماء!
– مجنون!دیوانہ!آخر این عقل ناقصت ڪار دستت میدهد!
– تا ڪۍ میخواهے پیرو عقلت باشۍ؟پس دل چہ میشود؟
– آمنہ!
– اسماء! نمیایے؟نیا! اما من میروم و تو بمان با عقلت!تو بمان و حسرت!
– حسرت؟
مصمم گفت:
– حسرت!
حالا میفهمم!از حسرت منظورش چہ بود ..
اینڪہ من بشینم در مطبخ نمور و تاریڪ و از پچ پچها براے خودم ڪربلا و آمنہ را تصور ڪنم!
و من با خیال، بودنم را در ڪربلا تصور میڪردم!
اینڪہ من هم حالا همراه ڪاروان بودم!
اینڪہ من هم الآن با قدے خمیده ..چادرے پاره ..پشت سرِ مردے آبلہ رو ..
مثل الآن، ڪہ زینب[سلاماللهعلیها] جلوے چشمهایم با نگاهۍ نگران بہ دخترها نگاه میڪند و دستش ڪشیده میشود،
گونہهایم را دم و بازدمم پر میڪنم و میخواهم با ڪلمات بہ سمتش هجوم ببرم:
– نڪن! او دخت پدر ایلیا[علیہالسلام]است! مادرش همآن شاخہے نازڪ و ریحان و بهارش زیر دست و پاے پدرانت بود، ڪافۍ نیست؟
نوبت دختر رسید؟
اما نشد!یڪۍ از سربازانش جلویم بود و جثہے فربہ و گوشت آلودش سد راهم بود!
میخواستم داد بزنم و چشمان و وادریدهے بےحیا شان را از ڪاسہ در بیاورم اما .. نشد!
مرداب نگاهشان شرم را غرق میڪرد و دست را مشت!
ڪاش زمان بہ عقب برمیگشت همان موقع ڪہ . .
خواست برود، ڪہ چادرش را ڪشیدم، چرخید:
– میخواهے بیایے؟
– نمیدونم مـــ ــــ ـن . . .
– اسماء!عشق و ایمان و آرمان استخاره نمیخواهد!
سرتاسرش خیر است!
حتۍ شر آن!
حالا، بۍ تعلل، همراهم میشوے، یا نہ؟
– نہ! ..
نویسنده :
[#ریحانہحسینۍ]
اِࢪیحا(:
تمومش مۍارزه! چون آخرش، قشنگہ(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده
#قطرهےبیستوچهارم
#روایتدل
– خانمجآن ! ..
خمیازه ڪشید:
– جآنم؟
– چرا؟
دوباره خمیازه ڪشید و بین خمیازه خندید:
– اسماء موند؟
پا بر زمین ڪوبیدم:
– عــــــہ خانم جآن!
– اسماء یہ دفتر خاطرات بود ڪہ خیلۍ زود هم دفترش بستہ شد!
یہ ماجرا ڪہ توش، حرفِ دل زده شد و با عقل جواب داده شد؛
آمنہ حرفِ 'دل' زد و اسماء حرف'عقل'!
توے عاشقۍ عقل و بذار ڪنار!
ببین دلت چۍ میگہ . .
– یعنۍ اسماء . . . عاشق نبود؟
– نہ!
اون دوست داشت، عاشق نبود!
متاسفانہ خیلیا میزان درصد هر علاقہاے رو عشق میذارن!
یڪۍ و دوست دارن ولۍ میگن عاشقن!
بہ یڪۍ وابستہ میشن میگن عاشقیم!
عشق اونے نیست ڪہ توش شڪ جا بدے، اگہ برم پیش معشوق چۍ میشہ؟
و هزار هزار اگہ، توے عاشقے معنا نداره!
مخصوصاً ڪہ معشوقت یہ پلِ براے وصل شدن بہ 'خدا'
عشق اصن برا رسیدن بہ اوس ڪریمِ!
خدا عشق و آفرید و ما رو با عشق خلق ڪرد . .
تڪ تڪ ثانیہهامون برا عاشقیہ!
اونم نہ هر عشقیا!
فقط عشقے ڪہ تو رو بہ معشوص اصلے وصل ڪنہ!
شقیقہام نبض میزد:
– یہ سوال!
سبد سبزے را برداشت:
– خب؟
– آخرش چۍ شد؟بعد اینڪہ اسماء بہ آمنہ گفت . .
مڪث ڪرد:
– نشد بیارمش رو ڪاغذ! آقاجآنتم نبود، یعنۍ بودا!
ولے بهم گفتن نیس،
یہ قبر بهم نشون دادن گفتن این آقاتہ!سایہ سرتو باباے بچہهات!
میگفتن ماشینش دود شده رفتہ هوا!
جنازهاش برنگشتہ، ولے مرده!
ڪنار حوض نشست و ادامہ داد:
– دیگہ نتونستم بنویسم اسماء رو . .
روایت یہ جامونده رو!
فقط گاهۍ اوقات تو ڪوچہ پس ڪوچہهاے قلبم بهش سر میزنم،
همین! ..
نویسنده✍🏻:
[ #ریحانہحسینۍ ]
اِࢪیحا(:
•°🖤 خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:' #جامانده #قطرهےبیستوچهارم #روایتدل – خانمجآن
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده
#قطرهےآخر
#پایانۍبراےآغاز . .
– خانمجآنم؟میگما . .
هنوز اربعین نرسیده ڪہ دلت پۍ ڪربلا رفتہ!
چادرش را جلو ڪشید:
– خودت میگے دل!
آخہ بچہ تا ڪے واست قصہ بگم؟
دل دیگه، یہ ماهیچہے زبون نفهم!
یهو پر میڪشہ واسہ سقا خونہے آقام ابوالفضل[علیہسلام]!
صداے تیراندازے آمد، اخم ڪرد و بلندتر گفت:
– میڪشم، میڪشم آنڪہ برادرم ڪشت!
تقریبا جیغ ڪشیدم:
– ولے بد تمومش ڪردیدا!
– هیچ داستانے بد تموم نمیشہ، اگہ شد بدون هنوز بہ آخرش نرسیده!
با پرت شدن شیشہ در خودم جمع شدم:
– بگو، مرگ بر شاه
بگو، مرگ بر شاه!
دستم را بند چادر خانمجآن ڪرده بودم ڪہ جلوتر رفت:
– وایسا!خانمجآن صب ڪن دو دقہ . . .
برگشت:
– من میخوام برم جلو، تو ڪہ میترسیدے چرا اومدے باهام؟
خواستم حرفے بزنم ڪہ دوباره صداے گلولہ بلند شد:
– بیا بریم خانمجآن!
بہ اندازه ڪافے حقمون و ادا ڪردیم!
– راضیہ! میزنم تو سرتــــــ . .
– بگو، مرگ بر شاه!
بگو، مرگ بر شاه!
خانمجآن از بین جمعیت جلو رفت ڪلافہ پشت سرش راه افتادم.
– واستا یہ دقہ خُبـــ . . . .
– من اشتباهِ اسماء رو . .
صداے چند شلیڪ آمد:
– تڪرار نمیڪنم! من دیگہ اسماء نمیشم، اسماء مُرد!
این عشقِ ڪہ . . .
مردم جلوتر رفتن:
– مردم و ڪشونده اینجا!
انگشت اشارهش و، رو بہ پیرمردے گرفت:
– از حبیب تا . .
و بعد بہ طرف دو نفر بعدے ڪرد:
– علۍ اڪبر و قاسم!
چادرش را ڪشید و خودش را بہ زور جلو ڪشید:
– میڪشم، میڪشم آنڪہ برادرم ڪشت!
– وایسید منم بیام، خانمجآن
خانمجـــــ ــ ـ ـــا . . .
تعجب نگاه بہ زنے ڪردم ڪہ غرق در خون، چادر خاڪے روے زمین افتاده،
آروم پلک میزد و نگاهش بہ من خورد
– نہ!
نہ!
قدمے برداشتم:
– نہ خانمجآن! نہ! ..
بہ طرفش دویدم و در آغوش ڪشیدمش:
– من و نیگا! خانم جآن!
ححححح ... حاج بابا، حرف زده با ، حاااج فتاح
برے ڪربلا!
هان؟
خــــانـــ ـــ ـم جججآن!
اشڪم چڪید روے پلڪهاش.
– خانمجآن؟ڪربلا نمیخواے؟چشتاو وا ڪن!
لب زد:
– آآآآ . . . آخرش، خــــــوب، تموم شد!
خووووب تموم شد، راضــــ ــ ــیہ!
سرم را با شدت تڪان دادم:
– نہ! نہ خانم جآن!
لطفا، خب؟الآن یڪیو، پپپپیدا میڪنم
باشہ؟
خب؟
خندید، چشاش برق میزد:
– نہ!نہ فدات بشم! میخوایم بریم ڪربلا باهم، ها؟
خاااانم جآآآآآآآآآآآن . . .
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن:
و بعد از خستگے هاے فراوان 'مخصوصا امروز'،
سلآم، سلآم!
خوب هستید؟
جامانده هم تمام شد و من بہ جاے 'آخیش' گفتنام؛
بغض ڪردم و پاش اشڪ ریختم قرار نبود اینطورے تموم بشہ.
ولے خب . . . .
تموم شد!
با تمام ڪم و ڪاستۍهاش، دیر و زود شدنشاش و همہ و همہ!
و دیگہ وقتشہ بگم:
' #بہپایانآمدایندفترحڪایتهمچنانباقۍست . .'
رقعہاے از طرفِ'ریحانہ(:'