هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_نهم بچه های گروه
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه
[شب]
سرگرد گفت : همه آماده ان
همه: بله قربان
سرگرد: خوبه
قرار بود امشب فرمانده و
دستگیر کنیم
با حرکت فرمانده ماهم آروم
و بدون سرو صدا دنبالش
راه افتادیم
اوه اوه کجا داره میره
فرمانده رفت تو یه غار
ما بیرون غار وایستادیم
سرگرد: خب من و خانم
اراد و سجاد میریم داخل
شما پشت سخره ها پنهان بشین
بقیه: بله قربان
با علامت سرگرد آروم رفتیم داخل
همه جا تاریک بود و
خوب نمیشد اطراف دید
همینجوری داشتیم میرفتیم
که فکر کنم فرمانده
متوجه ما شد
اومد فرار کنه که منو آقا
سجاد جلوش وایستادیم
از پشت سرمون تو تاریکی
برق یه چیزی و دیدم
تا اومدم به سرگرد بگم
صدای خفه ای اومد و بعد
حس کردم قلبم سوخت
دستم و گرفتم به دیواره غار تا نیوفتم ولی فایده ای نداشت نتونستم وزنم و تحمل کنم و افتادم
اقا سجاد که انگار تازه
متوجه من شده باشه با فریاد
صدام کرد
ولی من نای جواب
دادن نداشتم
چشمام داشت بسته می شد
که دیدم
اقا سجاد اومد و کنارم زانو زد
اقا سجاد: خانم اراد لطفا چشماتون و نبندید
الان کمک میرسه
من با لبخند: آقـ.. آقا سـ.. سجـ...ـاد
لـ..ـطفا لطفا به زینب بگـ..ـین کـ.. کـه خیلی دوسـ.. دوستش دارم
به سرفه افتادم
حلـ... حلالم کنید
و تمام
[سرگرد]
تفنگ و روبه احمد نشونه
رفته بودم
حواسم به اطراف نبود
که با فریاد سجاد برگشتم
طرفش که دیدم خانم اراد روی
زمین افتادن و دور و
برشون پر خونه
من: نههههههههه
بی خیال احمد شدم و دویدم
طرف سجاد که شونه هاش
میلرزید
وایییی نههههه خدای من
تکیه دادم به دیوار
یکی از نیرو هامون و از
دست دادیم😔
زدم روی شونه سجاد و رفتم بیرون
که دیدم بچه ها احمد
و دستگیر کردن
گویا وقتی خواسته فرار کنه
گرفتنش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه [شب] سرگرد گفت : هم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_یکم
[زینب]
از وقتی که از خواب بیدار
شدم نمیدونم چرا دلم شور
میزنه یه حال عجیبی دارم
اون خوابی هم که دیدم دیگه
حالم و بدتر میکرد
دلم برا سلینا و بقیه تنگ شده
رفتم پیش هادی که پشت
سیستم نشسته بود و تو
حال و هوای خودش بود و
متوجه من نشده بود
من: هادی
هادی:------------
من: داداشی
هادی:-----------
من: هاااااااادی
هادی : هاان چیه چخبره
من: اهههه داداش کجایی دو
ساعته دارم صدات میکنم
هادی: ببخشید اجی حواسم نبود
خوب هالا بگو چیکارم داشتی
من: داداش من می خوام
برم اردوگاه
هادی: چییییییی
من: همون که شنیدی
هادی: باید قبلش با
سرهنگ هماهنگ کنم
من: باش
هادی دوباره برگشت سمت
مانیتور و فکر کنم داشت به
سرهنگ ایمیل میزد
من: هادی داداش میشه
گوشیت بدی
هادی: جونم آبجی آره روی مبل
برو بردار
من: ممنون داداش
هادی: خواهش آبجی
گوشی هادی و برداشتم و
رفتم رو مبل نشستم و شماره سلی گرفتم ولی هرچی بوق
خورد جواب نداد
نگران شدم
شماره محدثه و گرفتم
بار اول جواب نداد دوباره زنگ
زدم بوق دوم جواب داد
ولی صداش گرفته بود و
بی حال
محدثه: الــــو
من: الو محدثه
گفتم الان کلی جیغ جیغ میکنه
ولی نه صدای آروم گریش
تو گوشم پیچید
چشمام گرد شد
من: محدثه چی شده
محدثه: هق هقق هققق
من: محدثه بگو چی شده
محدثـــــــــه
با فریادی که کشیدم هادی با تعجب
اومد و کنارم نشست
محدثه: هق هق زینب هق سلینا هق هق دیگه نیست هق شهید شد
من : چییییییییییییییییی
محدثه: رفته بودیم عملیات که تو عملیات تیر خورد
دیگه بقیه حرفاش و نشنیدم
گوشی از دستم افتاد
درسته زمانه کمی باهاش
دوست بودم ولی خیلی
بهش وابسته شده بودم
و حتی از محدثه هم بیشتر
دوستش دارم
وقتی به خودم اومدم
که از زور گریه نفسم
بالا نمیومد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
هر گاه ڪہ نمازتـ
قضا شدو نخواندے
#تلنگر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَمَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ ۖ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ﴿١٨٦﴾
أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَىٰ نِسَائِكُمْ ۚ هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ ۗ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ وَعَفَا عَنْكُمْ ۖ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ ۚ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ۖ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيَامَ إِلَى اللَّيْلِ ۚ وَلَا تُبَاشِرُوهُنَّ وَأَنْتُمْ عَاكِفُونَ فِي الْمَسَاجِدِ ۗ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَقْرَبُوهَا ۗ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿١٨٧﴾
وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقًا مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿١٨٨﴾
يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ ۖ قُلْ هِيَ مَوَاقِيتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ ۗ وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَىٰ ۗ وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٨٩﴾
وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ﴿١٩٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ذڪر روز ســہ شـنـبـہ🌱✨
#ذڪر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اۍـن همہ لاف زدن ومدعے
اهݪ ظهور پس چرا ۍـار نےـامد
جا نثارش باشےـم؟
ساݪهاست منتظر سےـصدواندۍ
"مرد "است آنقدر "مرد "نبودۍـم
که ۍـارش باشےـم...
#یا_مهدے
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم شبے بہ مهدے(عج) ڪز تو نگاه خواهم..
گفتا ڪہ من هم از تو ترڪ گناه خواهم.
#یا_مهدے #בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_یکم [زینب] از وق
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_دوم
هادی اومد بغلم کرد
هادی: آروم باش خواهری آروم
ولی من آروم بشو نبودم
هادی: اجی نفس بکش
دید نه بابا نمیتونم
نفس بکشم بلند شد رفت
آشپز خونه با یک
لیوان آب اومد
هادی: اجی زینب بیا بیا این
آب و بخور
به زور نصف لیوان و خوردم
یکم حالم بهتر شد
بلند شدم و رو به هادی گفتم
من: هادی داداشی بیا منو ببر اردوگاه
هادی: باشه اجی
تو آروم باش
من: من آرومم تو روخدا هادی
هادی: باش آجی برو آماده شو
رفتم تو اتاقی که
فعلا مال من بود لباس
های فرمم و پوشیدم زود
چادر و هم سرم کردم و
رفتم بیرون
که دیدم هادی آماده شده
و منتظر منه
من: داداشی من آماده ام
هادی: پس بریم
سوار ماشین شدیم هادی
نشست پشت رل
منم روی صندلی کمک راننده
نشستم و هادی راه افتاد
سرمو تکیه دادم به شیشه
و چشمام و بستم
که صدای اهنگ پیچید
تو گوشم و باعث شد بغض
توی گلوم بیشتر بشه
......................
امشب دوباره ،
بارون غم میباره….!!! ♬●♩
از حال این دل کسی خبر نداره…
یه قاب کسی روی دیواره! ♬●♩
تموم هستیم ؛ همین یه یادِگاره!!
ای چَرخ گرودن ،
دلم را کرده ای خون!! ♬●♩
داداشی من پَر زده تو آسمون…!
مبارکش باد
مَنزل نامهربون!!! ♬●♩
بهارش عمرش چه کوتاه
بود خدا جون…
از وقتی رفتی ؛
شدم اسیر زندون ♬●♩
صدای دردم میره تا هفت آسمون!!!
جونم رسیده به لب ،
آی خدا جون… ♬●♩
که هر کلاغی شده
؛ عقابِ ایرون
ای چرخ گردون ؛
دلَم رو کرده ای خون!! ♬●♩
داداشی من پر زده تو آسمون…
مبارکش باد منزل
نامهربون ♬●♩
(مرتضی جعفرزاده)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_دوم هادی اومد بغلم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_سوم
نمیدونم چطور شد که
چشمام سنگین شد و
خوابم برد
با صدا کردن های هادی
آروم چشمام باز کردم
هادی: آبجی بیدار نمیشی
رسیدیم
من: رسیدیم
هادی: اره قشنگم
از ماشین،پیاده شدم و چادرم
و درست کردم یه نگاه به
در اردوگاه کردم
یعنی الان جدی جدی سلینا
دیگه نیست
با این فکر یه قطره اشک
از گوشه چشمم افتاد پایین
با هادی رفتیم سمت در و هادی
در زد
که نگهبان درو باز کرد
بعد اینکه کارت منو هادی و
دید اجازه داد بریم داخل
تا رفتیم داخل پارچه های مشکی
و اسم شهید روی پارچه ها
توجه ام و جلب کردن
دور تا دور اردوگاه پارچه
زده بودن
تو همین فکرا بودم
که یه چیزی خودشو انداخت
داخل بغلم
نگاه کردم دیدم محدثه است
یهو صدای گریه محدثه بلند شد
که منم طاقت نیاوردم
و به گریه افتادم
[دو روز بعد]
امروز روز تشییع جنازه بود
از صبح پیش مامان سلینا ام
تفلک حالش خیلی بده
همش گریه میکنه و به حرف
هیچ کس گوش نمیده
داداش و باباش هم شکسته
شده بودن
الانم تو گلزار شهدا کنار
مامان سلینا نشستم دارم آب
قند بهش میدم
یهو صدای صلوات بلند شد
دیدم سلینا و آوردن
بلند شدم رفتم
همراه محدثه و چنتا خانم
دیگه زیر تابوت
و گرفتیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ ۖ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إ
روزی کمی با قرآن🌱✨
وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ ۚ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ ۚ وَلَا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّىٰ يُقَاتِلُوكُمْ فِيهِ ۖ فَإِنْ قَاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ ۗ كَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ ﴿١٩١﴾
فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿١٩٢﴾
وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ ۖ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ ﴿١٩٣﴾
الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿١٩٤﴾
وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿١٩٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ذڪر روز چـهـار شـنـبـہ🌱✨
#ذڪر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📮🔖›
-
-
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏼♀️
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخادرفیق••!
#حرف_حساب
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تــلنگـر 🔔
انسان هاۍ بزرگ
ازخودشان توقع دارند،
انسان هاۍ ڪوچڪ
از دیگران ...!
اگر ڪسے
خوبے هاۍ تو را فراموش ڪرد
تو خوب بودن را فراموش نڪن ....
#تلنگرانہ
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💞
یهنفر بهم مےگفت:
یه جوون اگه میخاد
یه جَهاد با نفس واقِعے ڪنه
و ارادش قوے ڪنه...👌🏻
اگه نشد یه شبے نماز شب بِخونه
فَرداش نیت ڪنه قضاش بخونه...📿
یِه همچین جَوونے
میتونه بشه #شهید حُجَجے✨
یه همچین جوونے...🍃
میتونِه امامزمانش رو ببینهـ...
#درسشهادت🕊️💔
#برهان
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ... ♥️
🌿@eshghe4harfe
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_سوم نمیدونم چطور ش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_چهارم
به درختی تکیه دادم
و به کسایی که روی
سلینا خاک می ریختن
نگاه کردم
اشکام یکی یکی میریختن
روی گونه هام
نگاهم به برادر سلینا افتاد
که کنار مادرش وایستاده
بود و آروم گریه میکرد
تو حال و هوای خودم
بودم که با صدای
سرهنگ به خودم اومدم
سرهنگ: سلام خانم حیدری
من: سلام سرهنگ
سرهنگ فقط نگاهم کرد
دیگه داشتم کلافه میشدم😣
من : سرهنگ بامن کاری دارین
سرهنگ: بله به برادر شهید
بگید بیاد اداره
کارش دارم
من: چرا خودتون بهش نمیگین
سرهنگ: حالا شما بهش
بگید من باید زود برگردم اداره
من: اهان باشه
سرهنگ: ممنون خدافظ
فقط سرمو تکون دادم
این سرهنگ هم
مشکوک میزنه
بی خیال این فکرا شدم
و رفتم سمت برادر سلینا
وقتی رسیدم بهش
آروم صداش کردم
من: آقا سامیار
دستی به چشماش کشید
و برگشت طرفم
همون طور که سرش
پایین بود
گفت: بله
من: سرهنگ خواستن
بهتون بگم که تشریف ببرید
اداره کارتون دارن
آقاسامیار: بله حتما میرم
من: پس فعلا خدافظ
سرشو تکون داد
و مشغول حرف زدن با مادرش شد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•