•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت408
زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت
- این تسبیحتون چقدر شبیه اونیه که بهم دادین
نگاهی به تسبیح انداختم
- بله، دوتا خریده بودم
این تسبیح بدون اینکه من بخوام صاحب خودشو پیدا کرد. صدیقه خانم نزدیکم شد و گفت
- کار من تموم شده بریم.
هر چهارتامون به سمت حرم راه افتادیم، خداروشکر حالم خیلی بهتر شده.
علی آقا جلوتر از ما میرفت هر از گاهی پشت سرش نگاه می کرد. تسبیح دلربایی که بهش داده بودم رو تو دستش گرفته بود و ذکر میگفت.
با تسبیحم شروع به ذکر گفتن کردم، یاد گوشیم افتادم داخل کیفم دنبالش گشتم و ناامید از پیدا کردنش رو به علی اقا گفتم
- شرمنده علی آقا؟
سریع برگشت و جواب داد
- بله؟ مشکلی پیش اومده؟
گوشیم نیست، میخواستم به سحر زنگ بزنم
کمی به فکر رفت و گفت
- آخرین بار کی دستتون بود؟
کمی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد اما موفق نشدم، درمونده گفتم
- نمیدونم، آخرین بار قبل از اینکه حالم بدشه فکر کنم تو دستم بود.
صدیقه خانم رو به علی آقا گفت
- قبل ازاینکه آمبولانس بیاد، تو آشپزخونه بود، شاید همونجا افتاده
روبه من برگشت و با محبت گفت
- نگران نباش دخترم، اگه کارت واحبه گوشی حدیث هست میتونی زنگ بزنی!
نگاهی به حدیث که از حرف مادرش تعجب کرده بود انداختم، حس میکنم راضی نیست بده، از زنگ زدن منحرف شدم و گفتم
- نه زیاد مهم نیست
علی آقا گوشیش رو از جیبش در آوردم و به سمتم گرفت
- با گوشی من زنگ بزنین
خواستم قبول نکنم که دلم نیومد، گوشیش رو گرفتم و صفحه ش رو روشن کردم، عکس خودش و حمید که دستهاشون رو پشت گردن هم حلقه کرده بودن به عنوان تصویر زمینه زده بود.
از اینکه اینهمه با حمید صمیمیه خوشحالم.
- شرمنده زحمت میکشید رمزش رو باز کنید؟
به جای اینکه رمزش رو باز کنه، رمز رو بهم گفت و باز کردم. به مسیر ادامه دادیم. شماره ی حمید رو گرفتم، اسمش رو "رفیق جانی" ذخیره کرده، بعداز چند بوق صدای حمید تو گوشم پیچید
- الو علی جان، اومدی؟
- سلام داداش، خوبی؟
- سلام زهرا، پس گوشی علی دست تو چیکار میکنه؟
نباید بذارم بفهمه حالم بد شده، گفتم
- گوشی خودم تو خونه مونده، علی آقا میومد حرم گفت ماهم بیایم
- خوب کاری کردی! بیاین صحن رضوی، علی خودش میدونه کدوم قسمتیم.
- سحر وزینب هم پیش شماهستن؟
- نه اونا رفتن رواق شیخ طوسی. بهش زنگ بزن رسیدی برو پیششون!
باشه ای گفتم و بعد از قطع تماس خیالم راحت شد، چقدر خوبه که خدا خانواده رو بهمون داده، با حمید حرف زدم انگار دنیا رو بهم دادن. دوباره نگاهی به صفحه گوشی کردم پیامکی به گوشیش اومد از طرف زینبِ، قدم هام رو تند کردم و صداش کردم، ایستاد و گوشی رو دستش دادم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞