eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدای بسته شدن در بیرون که اومد، انگار نور امیدی به دل هر دومون افتاد، صدیقه خانم با قدم های تند به سمت در رفت، حس میکنم نفس کشیدن برام سخت شده، چه اشتباهی کردم کاش روزه نمی گرفتم. حس کردم صدیقه خانم با یه نفر حرف میزنه و با قدم های تند به سمت آشپزخونه میان، خدارو شکر که یه نفر مونده کمک کنه، صدای آقا هر لحظه بیشتر میشد، چند باری یا الله گفت و وارد آشپزخونه شد. به سختی سر چرخوندم و با دیدن شخص روبرو که با نگرانی به سمتم میومد ناخوداگاه لبخند روی لبم اومد. مثل همیشه فرشته ی نجاتم شد. رو به صدیقه خانم گفت - بی زحمت برین ببینین داروهاش کجاست سریع بیارین صدیقه خانم با عجله رفت، -زهرا خانم خوبی؟ گلوم به خاطر بالا آوردن تلخ شده، به سختی گفتم -آ....ب می...شه بدین نگران نگاهم کرد و سریع یه لیوان آب پر کرد و آروم نزدیک لبم آورد، حس میکنم چشم هام کم کم بسته میشه حتی قدرت باز کردن دهنم رو ندارم که آب بخورم. -چرا حالتون بدشد؟ نکنه روزه گرفته بودین؟ نمیتونم بگم که روزه گرفتم، کم کم چشم هام بسته شد وفقط صدا ش رو میشنیدم -زهرا خانم، چشماتو نبند، با شمام زهراخانم... هرچی تلاش میکنم نمیتونم جواب بدم - زهرا...زهرا چشماتو باز کن خواهش میکنم، جانِ من... دلم میخواد از نگرانی درش بیارم ولی نمیتونم،دیگه صدایی نشنیدم، دلم یه خواب عمیق به دور از هر چی تنشه میخواد.. با سوزش دستم بیدار شدم، احساس لرز دارم، چشم هام رو نیمه باز کردم - آقای دکتر الان وضعیتش چطوره؟ - خودت که بهتر میدونی، خودتم گفتی که پزشکی. احتمالا روزه گرفته و زمان خوردن داروهاش به هم خورده. نباید روزه میگرفت. متاسفانه ما از این نوع مریض ها زیاد داریم، که پنهانی روزه میگیرن و به حرف دکترشون گوش نمیدن. ایشونم چون روزه گرفته خیلی بهش فشار اومده، واقعا خدا بهش رحم‌کرده که الان حالش خوبه. خداروشکر به موقع و زود رسوندیش! -باور کنین کلی بهش گفتم روزه نگیره ولی گوش نمیده -پسرم به هر حال قلق خانمت دست خودته، توجیهش کن که خدا هم راضی به این روزه نیست. از این حرف دکتر خجالت کشیدم، دلم نمیخواد متوجه بیداریم بشن. دکتر ادامه داد - این سِرم روبهش زدم، از سِرم که برداشته بشه به خاطر ضعف غذایی که در طول روز داشته نباید غذای سنگین بخوره. سعی کنین مایعات بهش بدین. دکتر توصیه های پزشکیش رو داد و از اینکه روی تخت دراز کشیدم واقعا خجالت میکشم. از سکوت اتاق حس میکنم علی اقا هم رفت، خواستم چشم هام رو باز کنم که با صداش سعی کردم پلک هم نزنم تا متوجه بیداریم نشه. -از دست این دختر، من نمیدونم دخترم اینقدر سرتق. صد دفعه بهش بگی روزه نگیر بعد بلندشه روزه بگیره! نمیدونه که این روزه براش حرامه، وقتی که برای بدن ضرر داره! از حرفایی که میزنه هرلحظه بیشتر خجالت میکشم، حس میکنم خیلی عصبانیه، تا حالا اینجوری ندیده بودمش -دختره ی بی فکر، به جای اینکه حواسش به کارهاش باشه حالا برا من رفته با مهدی حرف میزنه.حیف که دستام بسته ست و الا میدونستم چجوری باهاش برخورد کنم تا از این فکرا به سرش نزنه! بذار حمید بیاد این کار زهرا نباید بی تنبیه بمونه. از اینکه با اسم کوچیک صدام میزنه دلم لرزید، مثل همون لحظه ی آخر که چند بار صدام کرد. کاش میگفتم که خودمم پشیمونم و دلم نمیخواست نگرانت کنم انگار هنوزم آروم نشده و داره با خودش حرف میزنه - اخه ادم این قدر بی فکر...اِاِاِ... دختره هر چی بهش میگی روزه نگیر، باز چشم یکی رو دور دیده، از صبح تا حالا روزه گرفته و داروش رو نخورده. آروم چشمم رو باز کردم، ببینم عکس العملش چیه. پشتش به من بود و از عصبانیت کلافه دستی به موهاش کشید، خداروشکرحواسش به من نیست، شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت، ناامید از جواب دادن ادامه داد - این حمیدم که جواب نمیده، من نمیدونم این دختره چی پیش خودش فکر کرده، اگه بیهوش میشد یا صدیقه خانم اونجا نبود چه بلایی سرش میومد!! واقعا میخواد یه خانواده رو عزادار کنه که مثلا به خیال خودش واجباتش رو انجام بده! نمیدونه انجام این واجبات با این شرایط بدنیش چقدر براش ضرر داره!! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - کاش که دستام بسته نبود و خودم یه درس درست و حسابی بهش میدادم.بذار حمید پاش به بیمارستان برسه، منتظرم فقط بیاد. میدونم که چجوری پرش بکنم که جدی باهاش برخورد بکنه، اگه حمیدم هیچی بهش نگه زنگ میزنم به حاج رضا میگم.بالاخره باید یه نفر جدی باهاش صحبت کنه یانه! از شنیدن این حرفا لجم گرفت، یعنی واقعا دوست داره بابا وحمید باهام دعوا کنن. این دیگه چجور دوست داشتنیه، حالا خوبه جواب مثبت بهش ندادم که اینجوری دخالت میکنه. یهو یاد اون لحظه ای که وارد آشپزخونه شد افتادم، یاد نگرانیش، شاید....شاید حق با اونه و من خیلی اشتباه کردم. نباید روزه میگرفتم الانم نمیتونم ازش انتظار داشته باشم که به حمید نگه چون واقعا کار خطرناکی کردم. فکر میکردم حداقل روزهای احیا میتونم روزه باشم، اما هم بیچاره رو نگران کردم هم با بی احتیاطیم نذاشتم بره به عزاداریش برسه! بغض به گلوم چنگ زد و چونم لرزید، علی آقا تکونی خورد و به سمتم برگشت سریع چشم هام رو بستم تا متوجه نشه اما برخلاف تصورم متوجه شد. - زهرا خانم خوبین؟ لحنش با چند لحظه ی پیش زمین تا آسمون فرق کرد، نزدیکم روی صندلی نشست. به محض اینکه چشمم رو باز کردم قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت.آروم لب زدم -ببخشید -دیگه تموم شد، مهم اینه الان حالتون خوبه. لطفا گریه نکنین... نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه کردم - میدونم کارم اشتباه بود، لطفا به حمید چیزی نگین، نمیخوام نگرانم بشن. نتونستم خودم رو کنترل کنم بغضم سر باز کرد و گریه کردم دستمالی از جیبش درآورد و به سمتم گرفت - لطفا اشکتون رو پاک کنین، خواهش میکنم گریه نکنین. خدارو شکر همه چی بخیر گذشت، ولی نمیدونین تا آمبولانس بیاد مردم و زنده شدم، بیچاره صدیقه خانم خیلی نگران بود. حالا هم استراحت کنین تا سِرمتون تموم شه، منم یه زنگی به صدیقه خانم بزنم تا از نگرانی دربیاد. تا فهمیدم با علی اقا تنها اومدم، حس کردم خون زیر پوستم دوید - چرا صدیقه خانم نیومدن؟ - غذای سحر رو اماده میکرد، مجبور شد بمونه. به حمید هم هر چی زنگ زدم جواب نداد، مجبور شدم خودم با آمبولانس بیارمتون - شرمنده شمارو هم نذاشتم به عزاداریتون برسین - اصلا به اینافکر نکنین، فوقش الان برگشتم میرم، ولی....فهمیدم خدا خیلی دوستتون داره متعجب پرسیدم -چطور مگه؟ - اگه منم با بقیه میرفتم معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد، به زینب گفتم زودتر برن تا من به خاطر خستگی یکم بخوابم بعد برم. وقتی بیدار شدم، پام رو از در خونه بیرون نذاشته بودم که صدیقه خانم اومد و گفت حالتون بد شده. وقتی حالتون رو دیدم.... دیگه ادامه نداد،دحس کردم گفتنش براش سخته. پشیمون از اینکه بیچاره رو نگران کردم، لب زدم - نمیدونستم اینجوری میشه - دیگه فکرشو نکنین. تا سِرم تموم شه، برم به صدیقه خانم زنگ بزنم و هزینه ی بیمارستان رو واریز کنم تا بریم. منتظر جوابم نشدم و به سقف خیره شدم، یاد حرفاش و نگرانیش که افتادم قند توی دلم آب شد نگاهی به سرم که دیگه قطرات اخرشه کردم، تازه دیدم که دستم تا ارنج بازه و حتی ساق هم دستم نیست، سرم یخ کرد. یعنی علی اقا دیده، با ناراحتی پتو رو روی دستم کشیدم، وااااای خدا چه بدشد.علی اقا وارد اتاق شد و بادیدن شیلنگ سرم که تموم شده رو بهم گفت - سرمتون تموم شده، بذارین خودم بکشم تا زودتر بریم وقتی دید روی دستم رو کشیدم، فهمید معذبم، لبخندی زد و گفت - اشکال نداره الان میرم به یکی از پرستارا میگم تا بیاد سِرم رو باز کنه از اتاق رفت و نفس راحتی کشیدم. طولی نکشید همراه یه پرستار اومد و خودش عقب تر ایستاد تا راحتتر باشم. پرستار با مهربونی گفت - ببینم تو همسرت دکتره اونوقت نمیذاری سِرمت رو بکشه! با چشم های گرد شده نگاهش کردم، با خنده گفت - تعجب نکن بنده خدا فقط گفت معذبی! فکر کنم تازه نامزد شدین که اجازه ندادی، ولی دختر خوب آدم از نامزدش خجالت نمیکشه، وقتی بیمارستان آوردن خیلی نگرانت بود، در ضمن آستینت رو هم ایشون بالا کشید تا سرم بزنم از شنیدن این حرفا خجالت زده به سمت علی آقا که سر به زیر کنار در وایستاده بود و آروم میخندید نگاه کردم، حرفی نزدم کار پرستار که تموم شد آستین مانتوم رو پایین کشیدم و آروم نشستم 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعداز خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ علی آقا متوجهم شد و با عجله به سمتم اومد. روی زمین نشست و با نگرانی پرسید - خوبین؟ شرمنده اینقدر عصبی بودم که فراموش کردم حال شما خرابه! آروم لب زدم - خوبم، فقط سرگیجه دارم. خودش که نمیتونست کمکم کنه تا بلند شم، روبه حدیث گفت - اونجا چرا وایسادی، مگه نمی بینی حالش بده. زود بیا کمکش کن حدیث با عجله اومد، نزدیکم که رسید زیر بازوم رو گرفت، علی آقا به گوشه ای اشاره کرد - کمکش کن اونجا بشینن، من برم سوپ بگیرم بریم به کمک حدیث به زور روی پاهام ایستادم، روبه علی آقا که میخواست بره گفتم - من اشتها ندارم، لطفا هیچی نخرین، زود بریم خونه! علی آقا بی توجه به حرف من گفت - شما ضعف شَدید دارین، سوپی رو هم که خریده بودم نخوردین، همین جا منتظر بمونین زود برمی گردم روی نیمکت نشستیم، سرم رو ما بین دستهام گرفتم و آرنجم رو به پاهام تکیه دادم و چشم هام رو بستم. حدیث به محض اینکه چشم علی آقا رو دور دید رو به من گفت - زهرا جون خواهش میکنم نذار به مامانم بگه، غلط کردم. قول میدم دیگه از اینکارا نکنم با اینکه حالم بده چشم هام رو باز کردم و تیز نگاهش کردم، از نوع نگاهم ترسید ولی بازم کم نیاورد و به التماسش ادامه داد - میدونم ازم بدت میاد، تو این بار رو در حقم خواهری کن منم برات جبران میکنم -جبران؟؟؟؟ از کدوم جبران حرف میزنی؟نکنه جبرانت مثل اون چایی داغه که ریختی روی دستم، یا اون فحش هایی که بهم دادی، یا همین الان که میخواستی ازمون عکس بگیری؟ هوم؟ لب پایینش رو شروع به جویدن کرد و سرش رو پایین انداخت، از استرس شروع به جویدن ناخن هاش کرد و پاهاش رو تند تند تکون میداد. - من که بابت همشون معذرت خواهی کردم، امشب احیاست تو رو به امام علی نذار به مامانم بگه، تو میدونی اگه اون بفهمه اینبار گوشیم رو میگیره و دیگه بهم نمیده پوزخندی زدم - پس درد تو گوشیته! میترسی گوشیت رو ازت بگیره و نتونی با اون پسره حرف بزنی. تو نه از کارت پشیمونی نه میخوای ترکش کنی! بلکه به خیال خودت یکی دوروز اخلاقت رو درست میکنی بعدش دوباره همون آش و همون کاسه! - به جون مامانم راست میگم دیگه از این کارا نمیکنم - برا چی داشتی عکس می گرفتی؟ اصلا بگو ببینم اون پسره کی بود؟ مطمئنم همون پسریه که وقتی قطار برا نماز نگه داشت باهاش حرف میزدی؟ دستپاچه شد و آب دهنش رو قورت داد - به جون خودم نمیشناسمش، خودش.... حرفش رو قطع کرد و نگران به سمت رستوران نگاه کرد. علی آقا یه ظرف یکبار سوپ خریده بود و به سمتمون میومد. نزدیک که شد پرسید - الان بهترین؟ - بله من خوبم، شرمنده باعث زحمت شدم روبه حدیث با تندی گفت - کمکشون کن بیان تا سر خیابون، من یه دربست بگیرم بریم حدیث از ترس سریع چشمی گفت و خواست زیر بازوم رو بگیره که مانعش شدم - نیازی به کمک نیست خودم میام با قدم های آروم به سر خیابون رفتیم، علی اقا یه ماشین دربست گرفت، خودش جلو نشست و ماهم پشت نشستیم. همه سکوت کرده بودیم سرم رو به صندلی پشت تکیه دادم .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدیقه خانم زیر لب به حدیث بد وبیراه میگفت، نمیدونم علی آقا همه چی رو بهش گفته که این قدر عصبانیه یانه! اخرین پله رو پایین رفتم، علی آقا چند باری به عقب برگشت تا از رفتنم خیالش راحت شه، پشت سرشون وارد نمازخونه شدم صدیقه خانم عصبی مقابل حدیث ایستاد. منم کنار دیوار تکیه دادم و علی آقا هم با فاصله از من ایستاد. صدیقه خانم عصبی رو به حدیث گفت - بگو ببینم کدوم گوری رفته بود؟ حدیث نگاهش بین ما جابجا شد و با مِن و مِن گفت - مامان به جون خودم هیچ جا فقط.... صدیقه خانم نذاشت ادامه بده صداش رو بالا برد - فقط چی؟ هان؟ به خیالم دخترم سربه راه شده، رفته با بقیه عزاداری کنه. رفتم از زینب میپرسم حدیث کو؟میگه از وقتی زنگ زدین بیاد پیشتون بعد اون ندیدمش! میگم کدوم زنگ؟ میگه حدیث گفت مامانم زنگ زده برم پیشش صحن انقلاب! با چشم های گرد شده نگاهش کردم، حدیث جوابی نداد وصدیقه خانم ادامه داد - دختره ی چشم سفید میگم کجا بودی؟ حرف بزن تا همین جا سیاه و کبودت نکردم. تو یه ذره آبرو برام نذاشتی پیش اینا! حدیث عصبی شد و رو به مادرش گفت - پیش کیا؟ این دوتا؟ چشم همه رو دور دیدن رفته بودن دوتایی خوش گذرونی! علی آقا از عصبانیت دست هاش رو مشت کرده بود و حرفی نمیزد معلومه خودش رو به سختی کنترل میکنه! - اونش به تو ربطی نداره من میگم کدوم گوری رفته بودی؟ - بسه دیگه خسته شدم! تا کی میخواین منو مثل بچه ها محدود و محافظت کنین هیچ جا نرم؟ منم واسه خودم عقل و شعور دارم، میدونم باید چیکار کنم. نگاهی به صدیقه خانم که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود کردم با دندونای بهم کلید شده ش سمتش خیز برداشت، از اینکه نکنه تو این شب عزیز دست روی حدیث بلند کنه قدمی جلو برداشتم، با کشیده شدن چادرم حس کردم به چیزی گیر کرد، برگشتم و با دیدن گوشه ی چادرم دست علی آقا متعجب بهش نگاه کردم. با چشم و ابرو اشاره کرد جلو نرم، هنوز تو شوک بودم چرا نذاشت جلوبرم با صدای سیلی به سمت صدیقه خانم برگشتم. بادیدن حدیث که دستش روی صورتش گذاشته بود همونجا ایستادم. حدیث با بغض گفت - فکر کردی حالا که زدی من دست از کارم برمیدارم؟ نه اتفاقا بعد از این ببین چجوری باهات لج میکنم صدیقه خانم دوباره دستش رو بالا برد، نباید بذارم، به علی آقا که چادرم رو ول کرده بود نگاه کردم با اشاره گفت برم. با عجله ما بین حدیث و مادرش ایستادم و گفتم - بسه صدیقه خانم، امشب شب احیاست حدیثم یه خطایی کرد قول میده دیگه تکرار نکنه با این حرفم دستش شل شد و همونجا رو زمین نشست، دستش رو روی سرش گذاشت و با گریه گفت - آخه زهرا توخبر نداری با چه سختی بزرگش کردم! آخه دختره ی نفهم اگه بری بیرون بلایی سرت بیارن چه خاکی به سرم بریزم نشستم و دست روی شونه ش گذاشتم - گریه نکنین، هر کی ندونه، خدا خودش خبر داره که چقدر براش زحمت کشیدین. واقعا دلم براش سوخت، دوست دارم بدونم کی زیر پای حدیث نشسته که حتی حرمت مادرش رو هم نگه نمیداره و اینهمه اذیتش میکنه علی آقا نزدیکتر شد و گفت. - حدیث به همون امام رضایی که الان اومدیم زیارتش، ببینم بازم دست از پا خطا کردی با من طرفی! فقط کافیه مادرت بگه بازم خطا کردی! حدیث با شنیدن این حرف گفت - شماچی میدونین از حال من؟ فقط بلدین گیر بدین! همین مامان اگه بهم محبت می کرد مگه من میرفتم سراغ یکی دیگه؟ کمکِ صدیقه خانم کردم تا بلند شه رو به حدیث گفتم - این همه مادرت محبت میکنه چرا نمیتونی درک کنی! - کدوم محبت؟ همش صبح تا شب گیر میده! دوستای من هرجا دلشون بخواد میرن هرچی دوست داشته باشن میخرن! ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ هنوزم به خاطر اون حرف ها قلبم خودش رو به قفسه ی سینه م میزنه، زیر چشمی نگاهی به علی آقا که تسبیحم تو دستش گرفته بود و یکی یکی ذکر میگفت کردم، امشب اتفاقاتی افتاد که روی تصمیمم خیلی تأثیر داشت، علی آقا واقعا دوستم داره اینو از نگرانیهاش، از محبت هاش و در آخر از حرفاش فهمیدم. باید در اولین فرصت که رسیدیم قم، با مامان مطرح کنم. نمازخونه کاملا در سکوته حس میکنم صدای قلبم رو همه میشنون حتی به قدری بالاست احساس میکنم گوش فلک رو کر کرده. نمیدونم شایدم عاشق شدم. علی آقا تک سرفه ای کرد و گفت - صدیقه خانم حالا که شما اینجایین و خیالم از بابت زهرا خانم راحته، من برم حرم حداقل به قرآن رو سر گذاشتن برسم شرمنده از اینکه نذاشتم به عزاداری بره با بغض گفتم - ببخشین، همش مقصر منم! رفتین برا ما هم دعا کنین. من که توفیق نداشتم بیام حرم هرچند خیلی دلم میخواست اونجا باشم سرم رو بالا آوردم و با دیدنش ته دلم خالی شد، سریع نگاه ازش گرفتم. بعداز کمی سکوت روبه صدیقه خانم گفت - صدیقه خانم شما غذاتون آماده ست؟ صدیقه خانم از سؤالش جا خورد - اره پسرم چطور؟ - حالا که اینجا کاری نیست پاشین باهم بریم حرم، حمید گفت یکم دیگه قرآن به سر میذارن. نمیخوام تنهایی برم و شما اینجا بمونین! صدیقه خانم نگاهی به من کرد و با لبخند گفت - باشه پسرم، دیگه وقتی دل یه جایی گیر باشه نمیتونه ازش دل بکنه! حرف صدیقه خانم رو هر دو متوجه شدیم، از خجالت سرم همچنان پایین انداختم. روبه حدیث گفت - حدیث جان من میرم یه سر به غذا بزنم، چادرت رو مرتب کن باهم بریم حدیث نگاهی به علی آقا کرد از ترس چشمی گفت و چادرش رو مرتب کرد. دنبال کیفم گشتم ، علی آقا متوجه شد و پرسید - دنبال چیزی هستین؟ نگاهی به اطراف کردم و گفتم - بله دنبال کیفم هستم، یادم نمیاد کجا گذاشتمش! علی آقا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت - وقتی حالتون بد شد صدیقه خانم کیفتون رو آورد، تو بیمارستان دستم بود. برگشتنی هم دست خودتون دادم. شاید...شاید سوئیت بغلی مونده، تا شما آماده شید من میرم میارم. با عجله رفت، چادرم رو مرتب کردم. حدیث چادرش رو سر کرده بود و منتظر مادرش بود. به آشپزخونه رفتم صدیقه خانم در قابلمه ی خورشت رو باز کرده بود و هم میزد، با دیدنم با لبخند گفت. - علی آقا کو؟ - مثل اینکه کیفم تو سوئیت بغلی جامونده رفت بیاره ملاقه رو بعد از هم زدن چند بار به لبه ی قابلمه زد تا آب خورشت داخلش نمونه، در قابلمه رو همونطور که میذاشت گفت - خیلی دوستت داره! از این حرفش دلم قنج رفت، سکوتم رو که دید گفت - دخترم زود تکلیفشو روشن کن واقعا داره اذیت میشه، مادرشم بهم میگفت خیلی این روزا فکرش خرابه مثل اینکه بهش گفته عید فطر خبر مهمی قراره بهش برسه. باشنیدن عید فطر یاد مهلت خودم افتادم، چقدر بیچاره رو اذیت کردم. صدای یا الله گفتن علی آقا که اومد به سمت نمازخونه رفتم، کیفم تو دستش بو د به سمتم گرفت و گفت - مونده بود تو اتاق، نگاه کنین ببینین چیزی کم و کسر نداره! زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت - این تسبیحتون چقدر شبیه اونیه که بهم دادین نگاهی به تسبیح انداختم - بله، دوتا خریده بودم این تسبیح بدون اینکه من بخوام صاحب خودشو پیدا کرد. صدیقه خانم نزدیکم شد و گفت - کار من تموم شده بریم. هر چهارتامون به سمت حرم راه افتادیم، خداروشکر حالم خیلی بهتر شده. علی آقا جلوتر از ما میرفت هر از گاهی پشت سرش نگاه می کرد. تسبیح دلربایی که بهش داده بودم رو تو دستش گرفته بود و ذکر میگفت. با تسبیحم شروع به ذکر گفتن کردم، یاد گوشیم افتادم داخل کیفم دنبالش گشتم و ناامید از پیدا کردنش رو به علی اقا گفتم - شرمنده علی آقا؟ سریع برگشت و جواب داد - بله؟ مشکلی پیش اومده؟ گوشیم نیست، میخواستم به سحر زنگ بزنم کمی به فکر رفت و گفت - آخرین بار کی دستتون بود؟ کمی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد اما موفق نشدم، درمونده گفتم - نمیدونم، آخرین بار قبل از اینکه حالم بدشه فکر کنم تو دستم بود. صدیقه خانم رو به علی آقا گفت - قبل ازاینکه آمبولانس بیاد، تو آشپزخونه بود، شاید همونجا افتاده روبه من برگشت و با محبت گفت - نگران نباش دخترم، اگه کارت واحبه گوشی حدیث هست میتونی زنگ بزنی! نگاهی به حدیث که از حرف مادرش تعجب کرده بود انداختم، حس میکنم راضی نیست بده، از زنگ زدن منحرف شدم و گفتم - نه زیاد مهم نیست علی آقا گوشیش رو از جیبش در آوردم و به سمتم گرفت - با گوشی من زنگ بزنین خواستم قبول نکنم که دلم نیومد، گوشیش رو گرفتم و صفحه ش رو روشن کردم، عکس خودش و حمید که دستهاشون رو پشت گردن هم حلقه کرده بودن به عنوان تصویر زمینه زده بود. از اینکه اینهمه با حمید صمیمیه خوشحالم. - شرمنده زحمت میکشید رمزش رو باز کنید؟ به جای اینکه رمزش رو باز کنه، رمز رو بهم گفت و باز کردم. به مسیر ادامه دادیم. شماره ی حمید رو گرفتم، اسمش رو "رفیق جانی" ذخیره کرده، بعداز چند بوق صدای حمید تو گوشم پیچید - الو علی جان، اومدی؟ - سلام داداش، خوبی؟ - سلام زهرا، پس گوشی علی دست تو چیکار میکنه؟ نباید بذارم بفهمه حالم بد شده، گفتم - گوشی خودم تو خونه مونده، علی آقا میومد حرم گفت ماهم بیایم - خوب کاری کردی! بیاین صحن رضوی، علی خودش میدونه کدوم قسمتیم. - سحر وزینب هم پیش شماهستن؟ - نه اونا رفتن رواق شیخ طوسی. بهش زنگ بزن رسیدی برو پیششون! باشه ای گفتم و بعد از قطع تماس خیالم راحت شد، چقدر خوبه که خدا خانواده رو بهمون داده، با حمید حرف زدم انگار دنیا رو بهم دادن. دوباره نگاهی به صفحه گوشی کردم پیامکی به گوشیش اومد از طرف زینبِ، قدم هام رو تند کردم و صداش کردم، ایستاد و گوشی رو دستش دادم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدیقه خانم با حدیث مشغول صحبت بود، تنهایی پشت سرشون رفتم. به حرم رسیدیم، علی اقا رو به من گفت - زینب گفت همون جایی که خادم بودید منتظرتونه! تشکری کردم و از علی آقا جداشدیم. یاد شبی که خادم بودیم افتادم چقدر قشنگ بود. جمعیت زیادی نشستن، به سختی از بینشون رد شدیم، زینب بادیدنم دست تکون داد. نگاهی به سحر و خانم جون کردم، خوشحال باهم مشغول صحبت شدن. نزدیکشون رسیدیم سلام دادیم، سحر بلند شد وجای خودش رو به صدیقه خانم داد، زینب هم بلند شد و رو به من گفت - زهرا بیا جای من بشین، تکیه بده! - تو بشین من همین جا جلوی خانم جون میشینم اصرار کرد و وقتی دید قبول نمی کنم، نزدیک گوشم گفت - ببین زهرا من خبر دارم که حالت بد شده بود ، بیا بشین بحث هم نکن - هیس، نمیخوام بفهمن، من حالم خوبه اینجوری بدتر شک میکنن. - من نمیتونم جواب داداش رو بدم کلی توصیه کرده که حواسم بهت باشه! پس وقتی پیام زد علی آقا درباره من باهاش حرف میزد، دیگه چاره ای نیست برا خودمم بهتره چون وسط نمیتونم بشینم. کنار دیوار نشستم و زینب مقابلم نشست. سخنران اعلام کرد قرآن ها رو بالای سر بذاریم، قران کوچکم رو درآوردم و بعد از خوندن دعاهای مربوط به این شب، قرآن رو روی سر گذاشتیم و خدا رو به چهارده معصوم قسم دادیم که در ظهور و فرج مولا رو تعجیل کنه، از سر تقصیراتمون بگذره و بهترین تقدیرهارو برامون بنویسه! از ته دلم دعا میکنم خودش راه رسیدن من و علی آقا رو فراهم کنه و بدون دردسر همه چیز ختم بخیر شه! مراسم تموم شد و همه وسایل رو که جمع کردیم، گوشی زینب زنگ خورد. با دیدن شماره لبخندی زد و تماس رو وصل کرد، تا زینب صحبت کنه با خانم جون و سحر مشغول صحبت شدم. سحر مشکوک نگاهم می کردگفتم - چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ - از اینجا رفتیم باهات کار دارم باشه ای گفتم زینب تماس رو قطع کرد و به آرومی گفت - ای خدا این لیلی و مجنون رو به هم برسون از ته دلم آمین گفتم ولی به روی خودم نیاوردم. تعجب کردم چرا یهو این حرف رو زد، که خودش کنار گوشم گفت - داداش حالت رو میپرسید و منم گفتم خوبه. الانم منتظرن بریم بیرون. لبخند کمرنگی زدم و همگی به سمت خروجی راه افتادیم. علی آقا با حمید مشغول صحبت بود، نگاهی به چهره ی نگران حمید کردم که هر چی علی آقا میگفت با سر تایید می کرد. با دیدنمون هر دو سکوت کردن، سلامی دادیم و حمید دلخور نگاهم کرد. احتمالا فهمیده، حالا باید کلی زمینه چینی کنم تا به حمید جواب بدم. یاد حرفای علی آقا که تو بیمارستان میزد افتادم نکنه ازش خواسته باهام برخورد کنه! تو دلم کلی صلوات نذر کردم که حمید دعوام نکنه، بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه راه افتادن، حمید رو خوب میشناسم وقتی سکوت بکنه یعنی داره خودش رو کنترل میکنه، دستم رو یکی گرفت، نگاهم به قیافه ی نگران سحر افتاد رو به من گفت - خیلی ناراحته! - تو هم حس منو داری؟ - اوهوم، فکر کنم این بار تنبیه ت کنه! علی آقا بهش گفته حالت به خاطر روزه گرفتن بدشده! نگاهی به حمید کردم - خدا بخیر کنه. ببینم تو چجوری فهمیدی؟ - وقتی علی آقا دنبال کلید اومد، قبلش به زینب زنگ زد که بره پیشش، زینب هم ازم خواست دوتایی بریم. اون موقع فهمیدم. آب دهنم رو قورت دادم، - ببین اگه تو با حمید حرف بزنی دعوام نمیکنه، خودمم اشتباهم رو فهمیدم کار خطرناکی کردم، اگه علی آقا نبود نمیدونم چه بلایی سرم میومد. بیچاره صدیقه خانم خیلی ترسیده بود - خواهشا بعد از این به حرف دکترت گوش کن، انصافا زهراهر کاری برا تو میکنه، بیچاره رو بیخودی منتظرش گذاشتی. خب اگه دلت باهاشه تمومش کن دیگه - سحر اینو به تو میگم به کسی نگو، حس میکنم عشق تازه تو قلبم جوونه زده و هر روز ریشه ش محکم تر میشه، تصمیمم رو گرفتم فردا به استاد میگم جوابم منفیه، من دلم پیش علی آقاعه! سحر ذوق زده نگاهم کرد و با خوشحالی زینب رو صدا زد - زینب بیا که نذرمون مستجاب شد از اینکه نکنه به زینب بگه، سریع گفتم - سحر من فقط به تو گفتم، آبروم رو نبر! زینب با عجله نزدیکمون شد و پرسید - چی شده؟ هر چی تلاش کردم سحر نگه، موفق نشدم. سحر با ذوق گفت - زهرا فکراشو کرده، جوابش مثبته .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - زهرا تو چیزی میخوای بردار حساب کنیم - نه گلم من چیزی لازم ندارم، ببین اونجا لیوان های ست داره خیلی خوشگله بریم یه ستش رو برا خودت و حمید بردار - کو؟ قسمتی که قبلا با زینب بودیم رو نشونش دادم و باهم رفتیم، سحر به انتخاب حمید یه ست برداشت و بعد از انتخاب یه سری وسایل دیگه، به قسمت صندوق رفتیم. آقا محمد به شوخی رو به زینب گفت - خانمی بسه دیگه مغازه رو جارو کشیدی، فکر جیب سوراخ منم باش از حرفاش خنده م گرفت، زینب هم فقط خندید و با دیدنم گفت - زهرا دادم روش اسم هامونم چاپ کردن -ببینم چه شکلی شدن نشونم داد، با دیدنش گفتم - پس اونی که من انتخاب کرده بودم کو؟ وقتی میخوای خودت انتخاب کنی برا چی نظرات مفید من رو هدر میدی؟هان؟ خندید و با اشاره گفت - اونی که شما انتخاب کردی دست یکی دیگه ست نه من!! متوجه منظورش نشدم برگشتم و با دیدن جعبه ای که دست علی آقابود قلبم به هیجان اومد و خودش رو به در و دیوار قفسه سینه م زد. دوباره ادامه داد - اگه میخوای ببینی چه شکلی شد خودت برو ازش بپرس نشونت بده! فقط به چشم های زینب که با شیطنت نگاه می کرد زل زدم و خنده م رو به زور کنترل کردم، خوب بلده آدمو تو منگنه قرار بده تا به خواسته ش برسه میدونم که عمدا ازم خواست انتخاب کنم و به علی آقا گفته تا بخره. وقتی سکوتم رو دید دستش رو جلوی چشم هام تکون داد - چی شدی؟ سنگکوب کردی؟ زنده ای؟ نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم. واقعا زینب رو با تمام شیطنتاش دوستش دارم. خداروشکر هر لحظه که میگذره از انتخاب این خانواده خوشحالم. بالاخره بعد از چند ساعت گشتن تو پاساژها، خریدها تموم شد و به سمت سوئیت حرکت کردیم. پاهام از درد گز گز میکنه، روبه خانم جون گفتم - من که پادرد ندارم خیلی خسته شدم و الان پاهام بدجور درد گرفته، شما ماشاالله بهتر از منین خانم جون خندید و گفت - نمیخوام از شما جوونا کم بیارم بالاخره رسیدیم نگاهی به ساعتم کردم یک ساعت به افطار مونده، شب هم که قراره باهم برای وداع بریم حرم! خیلی دلم گرفته، کاش بیشتر میموندیم. حمید رفت دوش بگیره، ماهم دراز کشیده بودیم که پیامکی به گوشیم اومد -زهرا یه لحظه بیا بیرون کارت دارم . چادرم رو سر کردم و وقتی در رو باز کردم، با دیدن قیافه خوشحال زینب گفتم - همیشه بخندی عزیزم، جانم کاری داشتی اشاره کرد بیرون برم، در رو آروم بستم. از زیر چادرش جعبه ای رو در اورد ازم خواست بشینم. مشتاقانه منتظر بودم ببینم چیه، از داخل جعبه لیوان هایی رو که انتخاب کردم رو در آورد - فقط داداش نمیخواست تو ببینی ولی دلم طاقت نیاورد، ببین چه ناز شدن. علی خودش گفت چی چاپ کنن با دیدنش خون زیر پوستم دوید. روی یکیش اسم علی و روی دیگه ش اسم زهرا نوشته شده بود. - ببین داداش من چقدر احساسی و عاشقانه ست. البته بگما برا تو اینجوریه و الا من که ازش حساب میبرم. کافیه الان بدونه بهت نشون دادم، خفه م میکنه! از نوع حرف زدنش خنده گرفت - خب تو که میدونی حساسه چرا آوردیش؟؟ سرش رو خاروند و جواب داد - توکه میدونی من دلم کوچیکه طاقت نمیاره، چطور صبر میکردم تا مَحرم بشین و خودش بده. فقط وقتی بهت داد طوری ذوق کن که انگار اولین باره، باشه؟ یعنی شتر دیدی ندیدی!!! نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم - موندم آقا محمد عاشق چیِ تو شده!!! یه تای ابروش رو بالا برد و با خنده جواب داد - معلومه همین شیطنتام... هر دو خندیدیم و ولی طولی نکشید هین بلندی کشید، پرسیدم - بسم الله، مگه جن دیدی؟ اشاره به پشتم کرد و جواب داد - یا خدا گاوم زایید، این از جنّم بدتره. هی میگم به من اصرار نکن نشونت بدما!!! متعجب از حرفاش به پشت نگاه کردم و با دیدن علی آقا که طلبکار برای زینب خط و نشون میکشید، زینب هم برا اینکه خودشو از مهلکه نجات بده این حرف رو زد. سریع چادرم رو مرتب کرد. روبه زینب با خنده گفتم - زینب جان من رفتم، هر کی هندونه میخوره پای لرزشم میشینه! گریه نمایشی کرد و گفت - رفیق با کلک زهرا!!!! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دلم نمیخواد متوجه حضورم بشه، همون جا کنار در نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. انگار همه چی جور شده تا امشب یه روضه ی دونفره داشته باشیم، تقریبا یک ساعتی نشستم، حس میکنم چشم هام دیگه بسته میشه. علی آقا همچنان مشغول بود خدارو شکر متوجه حضورم نشد، آروم بلند شدم و به اتاق برگشتم، چادرم رو باز کردم و کنار خانم جون دراز کشیدم. با اینکه خوابم میاد ولی دل تو دلم نیست، امشب اخرین سحری رو تو مشهد میخوریم، دلم نمیخواد بخوابم ولی میترسم تو قطار نتونم کمک کنم. هر چند صبح زود باید بیدار شیم و کارها رو انجام بدیم. تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دست سحر بیدار شدم - زهرا پاشو بریم پایین، خواب موندیم چشم هام رو مالیدم - بذار بخوابم، تازه چشم هام گرم شده - پاشو ببینم یه ساعت به اذان مونده، تا بریم کارهارو انجام بدیم اذان شده. درضمن تو قطار که نمیتونی غذا بخوری حداقل الان بیا بخور که تو راه خیلی ضعف نکنی همونطور که چشم هام بسته بود سرجام نشستم‌، خواب واقعا شیرینه اصلا دلم نمیخواد خواب از سرم بپره. - میگم زود باش، نشسته خوابت برده؟ - سحر بیخیال بذار بخوابم، یکم دیگه میام نوچی کرد و بعد از چند لحظه صورتم خیس شد، هینی کشیدم و چشم هام رو باز کردم - دیوونه شدی؟ نگاهی به لیوان دست سحر کردم، دیشب برای خانم جون آب آورده بودم بقیه ش مونده بود اونو پاشید تو صورتم، با خنده گفت - خب دیگه خواب از سرت پرید، حالا پاشو چادر و روسریم رو روی پاهام گذاشت و همونطور که خودش آماده میشد گفت - امشب رو از دست نده، آخرین سحریه که اینجا دور همیم، بعدا پشیمون میشیا با گفتن این حرف حس کردم یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه، بغض به گلوم چنگ میزنه. آهی از ته دل کشیدم - خیلی زود گذشت، اصلا دلم نمیخواد برگردم - منم مثل توأم، ولی خب مجبوریم. باز خداروشکر حرم خانم رو داریم وقتی دلمون گرفت میتونیم بریم اونجا! - حق با توعه! واقعا وجود اهل بیت نعمت بزرگیه، خداروشکر که قم هستیم. سریع روسریم رو بستم و چادرم رو سرکردم، پله هارو که پایین رفتیم، قبل از ما بچه ها مشغول به کار بودن، سلامی دادیم و به سمت آشپزخونه رفتیم. کنار صدیقه خانم ایستادم، زینب کنار گوشم گفت - میگم زهرا داداش دیشب جانماز و لیوانهایی رو که برا دوتاییتون خریده بود رو مثل یه چیز قیمتی تو ساکش جاسازی میکرد، منم تا میتونستم بهش گیر میدادم. چشم هاش با گفتن این حرف برق میزد، کاش میتونستم بگم اگه محرم بودیم نمیذاشتم اینقدر اذیتش کنی. اخم الکی کردم - چرا بنده خدا رو این همه اذیت میکنی؟ خندید و با طعنه گفت - اوه اوه طرفداریش رو نکن ببینم. حقشه نمیدونی سر آقا محمد چقدر اذیتم کرده منم بهش گفته بودم میخوام تلافیش رو سرش خالی کنم. خندیدم و ادامه داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تودلم گفتم " یا امام رضا توفیق بده برای زیارت اربعین هم باهم بریم" از ته دل آمین گفتم، ساک هارو تو دستم جابجا کردم، حواسم به خانم جون رفت. به سختی قدم از قدم برمیداشت، نزدیکتر رفتم و با دیدنش که عرق کرده و نفس نفس میزد پرسیدم - خانم جون حالت خوبه؟ دستش رو بالا آورد و با تکون دادن سرش گفت - خو....بم، چیـــ....زی نیست بیشتر نگرانش شدم، تقریبا بیست، سی متری مونده به سر خیابون برسیم، وانت سر خیابون نگه داشته بود و وسایل هاش رو حمید و علی اقا پایین میاوردن، دوتا ساک رو با یه دستم برداشتم و با دست دیگه م دست خانم جون رو گرفتم - دستتون رو بدین به من، الان میرسیم، به داداش میگم براتون یه بطری اب معدنی بگیره بخورین، رنگتون پریده! - نیازی نیست دخترم، به خاطر راه رفتنه. بشینم تو قطار درست میشم، گرمی هوا هم یکم اذیتم میکنه هیچ کاری از دستم برنمیاد، با دیدن حال خانم جون سنگینی ساک هارو فراموش کردم و سعی کردم کمکش کنم تا زودتر به سر کوچه برسیم. حمید و آقا محمد وسایل هارو داخل اتوبوس میذاشتن، علی آقا به سمت ما اومد، به محض دیدنم پاتند کرد و گفت - بدین به من ساکها رو به خاطر گرمی هوا منم نفس نفس میزنم به سختی جواب دادم - نه دیگه چیزی نمونده خودم میارم بدون اینکه حرفی بزنه ساکهارو ازم گرفت و قبل رفتن گفت - شما بهتره به خانم جون کمک کنین بالاخره اتوبوسها رسیدن و یکی یکی همه رو سوار کردیم، بعد از چک کردن همه زائرها خودمونم سوار شدیم و به سمت راه اهن راه افتادیم. داخل ماشین به خاطر کولری که روشنه خنک تر از بیرونه، نگاهی به خانم جون که سرش رو به صندلی تکیه داده و خوابیده کردم. تقریبا به خاطر شلوغی خیابونها نیم ساعتی طول کشید تابرسیم. اتوبوس نگه داشت و همه پیاده شدیم و به سمتی که قطار نگه میداشت راه افتادیم، خوشبختانه با رسیدن ما قطار هم رسید، بدون معطلی به سمت واگن های خودمون راه افتادیم. نگاهی به ساعت گوشیم کردم تقریبا پنج دقیقه از ده گذشته، فعلا چون کاری نداریم هرکس تو کوپه ی خودش نشست، تا بعدا دوباره جاهامون رو عوض کنیم. دلم میخواد بدونم تو کوپه ی بغلی که خانواده ی زینبه، چه خبره. با همین فکرها سرم رو به شیشه تکیه دادم و خوابیدم. باسر و صدایی که از بیرون میومد، چشم هام روباز کردم، تقریبا وسطای ظهره. فقط خانم جون توکوپه س که خوابیده، کش چادرم رو مرتب کردم و آروم در رو باز کردم، بچه ها کنار کوپه ی وسایلها مشغول صحبت بودن، به سمتشون رفتم. به کمک هم وسایل شام رو برای عصر آماده کردیم و قرار شد دوباره دخترا تو یه کوپه باشن، بالاخره حدیث هم به اصرار صدیقه خانم قرار شد به کوپه ی ما بیاد. با اینکه بخشیدمش اما هربار میبینمش یاد حرفاش میفتم. بی توجه به نگاه کردناش به کوپه برگشتم و چند تا از وسایلی که لازم میشد به کوپه ی بغلی بردم. بچه ها هم وارد کوپه شدن و دوباره دور هم جمع شدیم. 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ نمیخوام علی آقا دچار سوتفاهم بشه گل رو با محکم پس زدم، تنها چیزی که تونستم ببینم علی آقا قفل فرمون رو برداشته بود وعصبی به سمتمون میومد، پسره با دیدنش گل رو زمین انداخت و فرار رو بر قرار ترجیح داد. از ترس لب هام خشک شده، رفتن پسر رو با چشم دنبال کردم علی آقا نزدیکم شد و روبروم ایستاد، عصبی نگاهم کرد به سختی لب باز کردم و گفتم - خدا....رو شکر که اومدین - برا این نمیخواستین بامن بیاین؟ها؟ باچشم های گرد شده نگاهش کردم، منظورش چیه! آب دهنم رو به سختی قورت دادم - متوجه نمیشم! کلافه دستی لای موهاش برد و با تشر گفت - الان متوجه میشین، برین بشینین توماشین باورم نمیشه، نکنه فکر کرده من با اون پسر در ارتباطم، افکار منفی رو پس زدم. امکان نداره بهم شک داشته باشه، دوباره پرسیدم - میشه واضح حرفتون رو بزنین؟ باتندی گفت - بشینین توماشین، باید باهاتون حرف بزنم خواستم مخالفت کنم اما از نگاهش ترسیدم، به ناچار به سمت ماشین رفتم و نشستم. خودشم عصبی قفل فرمون رو توماشین انداخت و نشست پشت فرمون، یه لحظه خواب دیشب یادم افتاد. از ترس زبونم قفل شد، نگاهی به رگ باد کرده ی گردنش انداختم. سیبک گلوش بالاو پایین میشد، تصمیم گرفتم دلیل تمام این رفتارهارو بپرسم تا خواستم حرفی بزنم عصبی گفت - خانم فلاح، شما من رو چی فرض کردین؟ باچشم های گرد شده گفتم - میشه لطف کنین واضح حرف بزنین منم بفهمم چی شده؟ برگشت سمتم، هیچ چیزی رو نمیتونم از چشم هاش بخونم، طاقت این نگاهش رو ندارم، عصبی گفت - یعنی شما از هیچی خبر ندارین؟ عصبی و کلافه گفتم - اگه خبر داشتم که از شما نمی پرسیدم! پاکتی رو از داشبوت درآورد و روی پام انداخت، - خوب بهشون نگاه کنین، اونوقت متوجه میشین. پاکت رو بازش کردم با دیدن عکسهای داخل پاکت کم مونده بود زبونم لال شه، یکی یکی عکسهارو نگاه کردم، اینکه عکسای دیروزه که رفتم پارک با اون پسره حرف بزنم. کمی که توجه کردم دقیقا از لحظه ای که میخواستم گل رو با دست پس بزنم عکس انداختن. اما طوری حرفه ای عکس انداخته شده که انگار دارم ازش می گیرم، یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم، نفس های حرصی علی آقا رو شنیدم. همه ی عکسهارو نگاه کردم، نکنه باور کرده، با تردید پرسیدم - شما اینارو باور دارین!! چشم هاش رو بست و کمی بعد بازش کرد، کمی تن صدام رو بالا بردم و گفتم - آقای محبی!! شما این عکسارو باور کردین؟؟ رگ گردنش هنوز باد کرده، با حرص گوشیش رو برداشت و بعد از کمی بالا و پایین کردن انگشتش روی صفحه ی گوشی، عکسی رو به سمتم گرفت. دست هاش از عصبانیت میلرزید، چشم هام رو ریز کردم تا ببینم عکس چیه! کمی که دقت کردم پیام سعید بود که اون روز فرستاده اما جوابی که زیرش بود بیشتر توجهم رو جلب کرد "سلام سعید جان، من که گفتم بخشیدمت. باشه یه فرصت دوباره بهت میدم، من هنوزم به پای عشقمون هستم" تنها چیزی که گفتم - این دروغه، من اصلا جوابش رو ندادم. اصلا از کجا معلوم شماره ی منه! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ گوشی رو پیش خانم جون گذاشتم و به مناظر سرسبز بیرون نگاه کردم، پارسال که اومده بودیم شمال با دیدن مناظر زیبا کلی ذوق میکردم اما الان اصلا حسی ندارم. به قول یکی از دوستام که میگفت اگه روح در آرامش باشه از همه چی لذت میبره ولی اگه ناآروم باشه زیباترین و بهترین امکانات هم نمیتونه آدم رو خوشحال کنه. دقیقا حال من همونه، پیش همه مجبورم خودم رو آروم و خوب نشون بدم اما از درون دلم طوفانیه! هیچ چی خوشحالم نمی کنه، باورم نمیشه در عرض چند روز این همه اتفاق پشت سر هم بیفته. بیخیال از تماشای مناظر سرسبز اطرافم چشم هام رو بستم تا بخوابم. شاید از دست این فکر ها یکم راحت شم! کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم. با تکان های ماشین چشمم رو باز کردم، دایی ماشین رو مقابل یه خونه ی ویلایی که حیاطش باغ بزرگی بود نگه داشت، کش و قوسی به بدنم دادم و اطرافم رو کمی نگاه کردم. دقیقا عین همونایی که تو فیلم ها دیده بودم، روستای خیلی زیبا و چشم نوازیه! دایی بوق زد و در بزرگ باغ رو پسری تقریبا ده ساله باز کرد. دایی ماشین رو داخل برد و از بین درخت های نارنج و پرتقال که گذشتیم به یه خونه ی خیلی باصفایی رسیدیم. خانم جون هم مثل من تماشا میکرد رو بهش گفتم - چرا تا الان اینجا نیومدیم خیلی قشنگه با خنده جواب داد - از بس همه سرشون شلوغه وقت نمیشه، وقتی کوچیک بودی خیلی میومدیم اما چندسالیه که فقط تلفنی میتونم باخواهرم حرف بزنم. ماشین رو دایی نگه داشت، باصدای خانمی که تقریبا شصت ساله به نظر میرسید و خوش آمد میگفت پیاده شدیم - سلام خوش اومدین، چراغ خونمون رو روشن کردین به محض رسیدن به خانم جون بغلش کرد و گفت. - عزیزدلم چه عجب یادی از ما کردی؟ خانم جون جوابش رو با محبت داد، از بغل هم که جدا شدن با دیدنم خوشحال گفت - این زهرا خانم خودمونه؟؟ ماشاالله هزار ماشاالله دیگه خانمی برا خودت شدی عزیزم. نزدیکم شد و بغلم کرد، از بغلش جداشدم و سلام و احوالپرسی کردم. با زندایی هم روبوسی و احوالپرسی کرد. بعد روبه هممون گفت - بفرمایین بالا خیلی خوش اومدین، دیشب تا حالا از خوشحالی چشم روهم نذاشتم بعدبا صدای خیلی بلند گفت - گلرخ؟ گلرخ کجایی مادر بیا مهمونامون رسیدن احتمالا اسم دخترشه، بعداز صدا زدنش گفت - ازدیروز که گفتم میاین دل تو دلش نیست، گلرخ عاشق مهمونه! طولی نکشید دختری تقریبا هم سن خودم با لباس محلی خیلی زیبایی از پله ها پایین اومد، کمی که تو صورتش دقیق شدم از چشم هاش شیطنت میبارید، نزدیکمون شد و باهمه سلام و احوالپرسی کرد، دقیقا مثل مادرش با محبت و خوش برخورد! معلومه خیلی خانواده ی خونگرم و با محبتی هستن، دست خانم جون رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا بریم. رسیدیم به یه ایوان خیلی بزرگ که با فرش های سنتی قدیمی و پشتی های همرنگ خودش با سلیقه چیده شده بود! به اصرار خانم جون همون جا نشستیم تا بیشتر بتونیم از فضای سرسبزش استفاده کنیم. کنار خانم جون نشستم و گفتم - خوب شد اومدما‌ و الا جای به این باصفایی رو از دست میدادم دایی که حرفام رو شنید با خنده گفت - وقتی بچه بودیم خیلی میومدیم اینجا، اومدنی با چه ذوقی میومدیم ولی رفتنی با دمپایی و کتک میبردنمون.. هممون خندیدیم و گلرخ با سینی چایی به سمتمون اومد و بعداز تعارف به همه کنار نرده های چوبی نشست. به خاطر این که هیچ کدوممون روزه نیستیم برامون نهار هم تدارک دیده بودن واین باعث میشد بیشتر خجالت بکشیم. نگاهم به سمت گلرخ که خوشحالی نگاهم میکرد و از قیافه ش مشخصه دوست خوبی میتونه تو این مدت برام باشه افتاد.. خداروشکر حداقل یه هم صحبت اینجا دارم. کمی که گذشت اشاره کرد سکینه خانم با ظرفی پر از میوه اومد، دایی با شرمندگی گفت - سکینه خانم زحمت نکشین، خودتونم روزه هستین بفرمایین بشینین خودتون رو خسته نکنین سکینه خانم با خوشرویی جواب داد - چه زحمتی پسرم، بعد چندسال دوری مهمونای عزیزی مثل شما برام اومده. بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین، من و گلرخ میریم آشپزخونه که شما راحت باشین اشاره به گلرخ کرد و هر دو به آشپزخونه رفتن تا ما معذب نباشیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ به ساعت روی مچم نگاه کردم تقریبا پنج و نیمه. دیشب رو کلا توبیمارستان نخوابیدم، دوسه تا مریض بدحال داشتیم، یکیشون متاسفانه چون سنش بالا بود نتونستیم کاری براش بکنیم و فوت شد. دیدن خانواده ی داغدارش حالم رو بیشتر خراب میکرد، از عصر پریروز هم که با زهرا بحثمون شد نتونستم آروم و قرار داشته باشم. بی حوصله به سمت اتاقم رفتم، سرم رو روی میز گذاشتم باید امروز برم ازش عذرخواهی کنم، قبل از اینکه عصبی بشم باید میفهمیدم کی اون پیام هارو برام میفرستاده، اصلا باید از زهرا می پرسیدم برا چی رفته پارک! چشم هام رو بستم، حس میکنم فضای اتاق برام خفه کننده س! سرم رو بلند کردم و دکمه ی بالای بلوزم رو باز کردم شاید حالم جا بیاد. چند تقه به در خورد و بفرماییدی گفتم و محسن وارد اتاق شد، از چشم های قرمزش مشخصه خیلی خسته ست. - نبینم خسته باشی؟ روی مبل نشست و گفتم - وقتی میبینم یکی از دنیا میره و خانواده ش عزادار میشن بدجور ناراحت میشم، هرچند عمر دست خداست و مافقط وسیله ایم اگه خدا اذن بده عمر داشته باشه زنده میمونه ولی اگه وقتش تموم شده باشه هرچی تلاش بکنیم فایده نداره. - اره دقیقا همینه، ما فقط وسیله ایم، همه چی دست خداست. ولی علی جان این چند روز چرا حوصله نداری؟ من گفتم از مشهد برگردی با روحیه ی مضاعف میای اما الان میبینم بدتر از قبلی چیزی شده؟ - نه چیزی نیست، فقط دعا کن - اگه کمکی از دستم برمیاد بگو! از دیروز خیلی گرفته ای، پس رفیق به چه دردی میخوره داداش. رو من حساب کن! پوفی کردم و به صندلی تکیه دادم - نمیدونم شاید به وقتش بهت گفتم، اول باید از یه چیزایی مطمئن بشم. - برو خونه استراحت کن، من اینجا هستم الان دکتر مظفری هم میاد، حالت اصلا خوب نیست خمیازه ای کشیدم، تو این دوروز نتونستم راحت چشم روهم بذارم، با حرف محسن موافقت کردم و بعداز عوض کردن لباس هام از بیمارستان زدم بیرون. به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم، به قدری فکرم خرابه، دلم میخواد همون سیدی که تو مشهد دیدمش اینجا بود تا میتونستم برم باهاش حرف بزنم. خدایا چیکار کنم نه میتونم به حمید بگم شاید زهرا نخواد خانواده ش بدونه نه میتونم با خانواده ی خودم درمیون بذارم. مامان برای عید فطر برنامه ریخته، کلافه ماشین رو کنار جدول نگه داشتم. سرم رو روی فرمون گذاشتم، خدایا کمکم کن...غیر تو کسی رو ندارم. کمک کن بتونم از دلش دربیارم. راه رو نشونم بده! سر از فرمون برداشتم، هرطور شده باید امروز ببینمش و باهاش حرف بزنم، از دیروز که جوابم رو دیگه نداد مثل دیوونه ها شدم. دوباره استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم، ساعت تقریبا شش رو گذشته، وارد کوچه که شدم سمند سفید رنگی به سمتم اومد، کشیدم کنار تا بتونه رد بشه، اما با دیدن آقا مرتضی، دایی زهرا شیشه رو پایین کشیدم و سلام دادم. به گرمی جوابم رو داد و گفت که خانم جون رو شمال میبرن، نگاهم به سرنشینای پشت ماشین افتاد، کمی دقیق شدم و با دیدن زهرا حس کردم توان از پاهام رفت. اصلا نگاهم نکرد و سرش رو پایین انداخت، این بدتر از مرگه برام...نکنه...نکنه زهرا هم باهاشون میره! ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ به اتاق برگشتم، مثل آدمی که انگار همه چیزشو ازدست داده، روی تخت دراز کشیدم شاید بتونم یکم بخوابم. فقط لحظه ی آخری که زهرا توماشین گریه کرد جلوی چشممه! خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم، نمیدونم اصلا چرا یهو بهم ریختم. نیاز به آرامش دارم، وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. تقریبا نزدیک ده دقیقه به نه شده، به سمت اتاق زینب رفتم و چند تقه به در زدم. بفرماییدی گفت و وارد شدم. مثل اینکه اونم نتونسته بخوابه، شرمنده از اینکه نذاشتم استراحت کنه گفتم - شرمنده تورو هم بدخواب کردم با محبت نگاهم کرد - دشمن امام علی شرمنده توچرا! یه دونه داداش که بیشتر ندارم. - شماره ی سحر خانم رو بگیر - میگیرم ولی نمیدونم جواب بده یانه! ممکنه خواب باشه کلافه تر از قبل گفتم - توکل به خدا حالا بگیر تو! شماره ی سحر خانم رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. طولی نکشید که گفت - سلام سحر جان خوبی عزیزم - سلامت باشی، شرمنده مزاحم شدم. تو از زهرا خبر داری؟ - راستش،داداش خیلی نگرانه، از وقتی اومده مثل مرغ سرکنده شده و آروم نداره طاقت ندارم گوشی رو از دست زینب گرفتم - سلام سحر خانم، شما از زهراخانم خبر دارین؟ - سلام ممنون، بله امروز قرار بود برن شمال - تا کی اونجاست؟ شما خبر دارین چرا گوشیش رو خاموش کرده؟ - والا نمیدونم ،شاید یکی دوماهی بمونن! گوشیش رو با خودش نبرده! چشم هام رو بستم، گوشی رو دست زینب دادم و از اتاق بیرون زدم، حتی به داداش گفتنای زینب هم اعتنایی نکردم. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم، تنها جایی که میتونم خودم رو خالی کنم جمکرانه! با سرعت هرچه تمام به سمت جمکران حرکت کردم، وسطای راه دوباره یاد اشکهاش افتادم. گوشه ای نگه داشتم و هرچی قدرت داشتم برای اینکه خودم رو خالی کنم چند بار محکم به فرمون ماشین کوبیدم - لعنت به من، لعنت به من. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. به جمکران رسیدم کاملا خلوته، از ماشین پیاده شدم و به سمت مسجد مقدس جمکران رفتم. این وقت صبح اونم وسط هفته خیلی خلوت میشه، درمونده وارد مسجد شدم و گوشه ای رو انتخاب کردم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و با آقا درد ودل کردم - سلام آقاجان، با دلی شکسته اومدم، کمکم کن. من بازهرا بد کردم، خیلی... بگو چیکار کنم، مثل همیشه دست پدریت رو به سرم بکش! به هر طرف میرم به بن بست میخورم، بگو چیکار کنم، آقا جان درمونده شدم، دستم با جایی بند نیست، زهرام رفت. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چشم هام رو بستم و تمام اتفاقات این چند روز رو مرور کردم، دقیقا از وقتی که پیامی بهم اومد و گفت که زهرا با مهدی داره حرف میزنه، اعتنایی نکردم و وقتی دیدم با مهدی داره حرف میزنه جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم. هر چند کمی دلخور شدم اما بعدش به خودم فهموندم که زهرا عاقل و بالغه حتما کار مهمی داشته که باهاش صحبت کرده. بعداز یک ساعت بلافاصله تو واتساپ پیامی اومد که پایینش نوشته شده، زهرا خانمی که سنگش رو به سینه میزنی دلش پیش یکی دیگه ست. باور نمیکنی اینم از پیامش، عکس رو با دقت نگاه کردم، از طرف یه شخصی فرستاده شده که گفته" سلام زهرا خوبی‌، میشه یه فرصت دوباره بهم بدی باور کن سرم به سنگ خورده. من حالا میفهمم چقدر دوستت دارم و اشتباه کردم تو رو از دست دادم. بذار بیام قول میدم مرد زندگیت بشم و همه چیز رو جبران کنم" اما بیشتر از همه جوابی که داده بود بیشتر منو سوزوند. دوباره اون جوابش جلوی چشمم اومد. "سلام سعید جان، من که گفتم بخشیدمت. باشه یه فرصت دوباره بهت میدم، من هنوزم به پای عشقمون هستم" خدایا اگه زهرا میگه جوابی نداده پس پس چرا شماره مال خود زهرا بود. نمیتونم بفهمم اصلا همه ی اینارو بذارم کنار، با اون پسره توپارک چیکار میکرد. یا اون لحظه که تو کوچه دیدمشون، اعصابم خورد شد از یادآوری اون لحظه که پسره ی بیشعورِ بی غیرت گل رو به سمت زهرا گرفته بود. تازه یادم افتاد اگه زهرا خودش میخواست باهاش حرف بزنه چرا وقتی من رسیدم خوشحال شد . نکنه....نکنه من....یا خدااااا من چیکار کردم با این دختر.... خدایا من اشتباه کردم، نباید زود قضاوت میکردم و بهش سوءظن پیدا میکردم، وقتی باگریه از پیشم رفت نتونستم طاقت بیارم. در خونشون رفتم و هر چی در زدم باز نکرد شماره ش رو گرفتم از پشت در صداش اومد، فهمیدم پشت دره. هر چی صداش زدم جواب نداد. سرم رو روی زانوهام گذاشتم خدایا من دلش رو شکستم، بهش قول داده بودم نذارم آب تو دلش تکون بخوره اما نشد. هرچی زنگ زدم جواب نداد و در نهایت گوشی رو خاموش کرد. به زینب گفتم بره زنگشون رو بزنه اما باز نکرد، نگرانش شدم نکنه دوباره برا قلبش مشکلی پیش اومده. به حمید زنگ زدم اما وقتی دیدم مثل همیشه صحبت میکنه و هیچ نگرانی نداره، فهمیدم اصلا به کسی نگفته و حالش خوبه! شب به قدری دلم گرفته بود و دلتنگش بودم که براش شعری رو فرستادم، برای وضعیتم هم یه متنی رو انتخاب کردم به امید اینکه با دیدن وضعیتم شاید جوابم رو بده. وقتی دیدم پیامم سین خورد کمی نور امید به دلم افتاد منتظر جوابش شدم اما برخلاف تصورم متنی رو برای وضعیتش استوری کرد که خبر از حال درونش داشت، کاش میفهمیدم قراره امروز صبح بره، کاش همون شب میرفتم دم درشون و باهاش حرف میزدم. گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی زینب تماس رو وصل کردم - الو...سلام صدای نگران زینب رو از پشت گوشی شنیدم - داداش، دورت بگردم کجایی؟ بغضم رو قورت دادم و بی حوصله جواب دادم - نگران نباش اومدم جمکران - داداش، خودت رو اذیت نکن. خودم بازهرا حرف میزنم، خانم جون گوشی داره شماره ش رو میگیرم حرف میزنی، فقط تو آروم باش باشه! ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - باشه - کی میای خونه؟ - یکم دیگه میام، برو استراحت کن. - مواظب خودت باش، فقط یه چیزی... - چی ؟ از زهرا خبری داری؟ کمی من و من کرد و گفت - سحر گفت زهرا یه پیغامی داده که میخواد بهمون برسونه! دستپاچه گفتم - چی گفته؟ - گفت حضوری میگم، با خودتونم کار دارم. میخوام دوساعت دیگه برم - صبر کن خودمم میام. باشه ای گفت وتماس رو قطع کردم، و ودورکعت نماز خوندم و بعد از متوسل شدن به امام زمان کمی آروم شدم. به طرف خونه حرکت کردم، یکی از مداحی های که خیلی دوستش دارم رو روشن کردم. به جلوی خونه که رسیدم کمی توآینه ی ماشین خودم رو مرتب کردم، وارد خونه شدم. مامان و بابا بیدار شدن و باهم گرم صحبت بودن سلامی دادم و بعداز جواب دادن مستقیم به اتاقم رفتم. فقط منتظرم ببینم زهرا چه پیغامی داده، انگار عقربه های ساعت هم با من لج کردن واز جاشون تکون نمیکنن، چند تقه به در خورد و مامان وارد اتاقم شد سعی کردم حال درونم رو نفهمه مثل همیشه با لخندی روی لب گفتم - جانم مامان کاری داشتین؟ کنارم نشست و گفت - میگم علی جان، تا عید فطر چیزی نمونده، میخوام امروز زنگ بزنم و با مامان زهرا صحبت کنم. دلم میخواد همین عید فطر بتونیم صحبت های اولیه رو بکنیم تا ان شاالله دست شما دوتا رو زود تو دست هم بذاریم. از اینکه مامان اینهمه امیدواره اعصابم خورد میشه، نمیدونم چه جوابی بدم. دنبال بهونه گشتم در نهایت جواب دادم - مامان شاید عید فطر جور نشه! با تعجب پرسید - چرا مادر؟ کمی این پا و اون پا کردم و گفتم - آخه حال خانم جون مساعد نیست، فعلا قرار شده ببرنش شمال، با وضعیتی که دارن فکر کنم بهتره منتظر بمونیم تا حالش بهتر بشه! - این که نگرانی نداره پسرم، حالا که زهرا جواب مثبت داده، بهشون زنگ میزنم اگه شرایطش رو داشتن امشب یه سری خونشون میزنیم و یه انگشتر میبریم. - نمیشه مادر من، امروز احتمالا میخواستن برن! - نگران نباش، بذار یکم بگذره خودم زنگ میزنم بهشون ببینم کی میرن. دیگه حرفی نزدم و مامان از اتاق رفت، زینب حاضر شده وارد اتاقم شد و گفت - داداش من آماده م بریم؟ از روی تخت بلند شدم - باشه فقط کجا؟ - گفت کنار مسجد خودمون به همراه زینب به مسجد رفتیم، سحر خانم کنار در مسجد منتظرمون بود، با دیدن قیافه ش حس کردم خبرهای خوشی نداره. نزدیکتر رفتیم و بعداز سلام دادن پرسیدم - سحر خانم شما دیروز اونجا بودین، حال زهراخانم چطور بود؟ کمی مِن و مِن کرد و گفت. - راستش علی آقا زهرا اصلا دیروز حالش خوب نبود، خیلی بهم ریخته بود. نمیدونم چطور بگم فقط اینو بگم که واقعا شکسته شده تو دلم به خودم بد و بیراه گفتم، همش تقصیر منه! - علی آقا شما هم جای برادر من! زهرا برا من خیلی عزیزه، به نظرم باید بفهمیم کی پشت این قضیه ست. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از پیامی که زهرا داد دوساعتی هست که بی هدف تو خیابونها میچرخم، دلم میخواد برم اونجا ولی نمیخوام ناراحتش کنم. یاد حرف سحر خانم افتادم که گفت بهتره یکم تنها باشه حالش،خیلی بد بود. خدایا تو خودت راهی برام باز کن، از وقتی که رفته خواب و خوراک ندارم، شب و روزم رو تو بیمارستان با مریض ها میگذرونم شاید بتونم دل بی قرارم رو آروم کنم. وقتی گفت به حاج خانم بگین دیگه پیگیر قضیه ی خواستگاری نشه بدجور بهم ریختم. گوشه ای پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، قلبم بی قراری میکنه، اگه اون اتفاق نمیفاد امروز قرار بود انگشتر ببریم اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده. گوشیم زنگ خورد، بادیدن شماره ی محسن تماس رو وصل کردم - الو سلام محسن خوبی؟ صدای سرحال محسن به گوشم رسید - سلااااااام علی جان، خوبی عیدت مبارک - ممنون عید شماهم مبارک - چی شده خواب بودی؟ چرا صدات گرفته؟ - نه محسن حوصله ندارم، کاری داشتی؟ - کار که بله، کجایی میخوام ببینمت - کجایی؟ - من الان از بیمارستان دراومدم، نهار هم نخوردم. خانواده هم رفتن باغ، میام دنبالت بریم یه کباب بزنیم بعدش کارم رو بگم. بیا همون کبابی که همیشه میریم - باشه الان راه میفتم پیام هارو چک کردم، جوابی غیر از اون حرفش نداده، کلافه و بی حوصله شماره ی صدیقه خانم رو گرفتم، سومین بوق رو که خورد جواب داد - الو سلام پسرم، خوبی؟ - سلام ممنون، عیدتون مبارک - سلامت باشی پسرم، عید توهم مبارک - صدیقه خانم حدیث اومد؟ - نه والا، امروز زنگ زدم گفت سه چهار روز دیگه میام. پسرم اگه چیزی شده بهم بگو دل نگران شدم - نگران نباشین اومد خبرم کنین، کاری ندارین بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم.به سمت کبابی راه افتادم، ماشین محسن رو که دیدم کنارش پارک کردم و داخل رفتم. محسن روی تخت چوبی کنار حوض نشسته بود به سمتش رفتم با دیدن حال پریشونم گفت - چی شده علی؟ گوشی و سوییچ رو روی تخت انداختم و بی حوصله نشستم - با توأم چی شده؟ این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ - حالم خرابه محسن، خیلی خراب - بگو ببینم چت شده؟ اتفاقی افتاده؟ شروع کردم تمام اتفاقات رو تعریف کردم، محسن با دقت گوش میداد، وقتی صحبت هام تموم شد ناراحت سرش رو تکون داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ گلنار خندید و بدون حرف به آشپزخونه رفت و مشغول انجام کارهاش شد. با حسنا بازی میکردیم که صدای مردی باعث شد سریع چادرم رو سر کنم گلنار سریع پنجره رو باز کرد و جوابش رو داد، بعداز رفتنش گلرخ با اخم گفت - این پسره هنوز یاد نگرفته در بزنه بعد بیاد تو خونه ی مردم. گلنار نگاهی به من کرد و لب پایینش رو گاز گرفت - زشته گلرخ، اینجا خونه ی برادرشه! میشنوه بد میشه گلرخ شونه ای بالا انداخت و گفت - خونه ی هر کی میخواد باشه، باید اول در بزنه بعد بیاد، شاید اصلا یکی موباز تو حیاطه نبابد یه ندایی بده؟ دست گلرخ رو گرفتم - اشکال نداره گلرخ، فعلا که رفت. ماهم که الحمدلله حجاب داشتیم گلنار سرش رو به علامت تأسف تکون داد و مشغول کارش شد. گلرخ کنار گوشم گفت - حالم ازش بهم میخوره، کارش اینه فقط سر کوچه وایسته و دخترای مردم رو دید بزنه. دیروز تیپش رو ندیدی معلوم نبود باز کجا میخواست بره که اونجوری تیپ زده بود به شوخی به سرش زدم و گفتم - خانم خانما غیبت ممنوع، درضمن تو که مطمئن نیستی کجا میخواست بره پس تهمتم میشه! گلرخ نگاهی بهم کرد و حرفی نزد. گلنار، گلرخ رو صدا کرد و گفت - گلرخ بیا چایی بریز من دستم بنده، شیرینی هم روی میز گذاشتم به زهرا تعارف کن - حسنا بغلمه من نمیتونم، بذار مامان و خانم جون اومدن میارم دیگه گلنار کلافه پوفی کرد و دست از کار کشید، استکان های رو داخل سینی گذاشت و گفت - خدا آدم رو به تو محتاج نکنه روبه گلرخ گفتم - بده من حسنارو نگه میدارم برو کمک کنه. من میرفتم ولی شاید یکی نخواد وارد آشپزخونه ش بشم. حسنا رو گرفتم و بعداز رفتن گلرخ مشغول بازی با حسنا شدم، دست های کوچیکش رو تو دستم گرفتم. نگاهی به انگشتای دستش کردم که با ظرافت خاصی پیش هم قرار گرفته بود. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌ 💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ یه لحظه دست راستش رو بالا آورد تا اشک چشمش رو پاک کنه، چشمم به انگشتری که حکاکی یا صاحب الزمان داشت افتاد، یه لحظه تمام لحظه هایی که توی خواب دیدم جلو چشمم اومد، این همون انگشتره، با همون حکاکی روش!! صداش تو سرم اکو شد - زهراجان ...خانومم... نترس من همراهتم. نگران نباش، دستت رو بده به من. حس کردم قلبم دیگه نمیزنه، خدا نشونه رو فرستاد، علی همون نیمه ی گمشدمه! نفهمیدم چی شد که چشمم سیاهی رفت و همین‌که خواستم بیفتم زمین، دستم رو به درخت کنارم تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم، آروم نشستم زمین. با نگرانی گفت - زهرا خانم، زهرا خانم حالتون خوبه! یا صاحب الزمان. حمید...حمید به سختی نفس کشیدم، حمید و سحر بالا سرم رسیدن. حمید کمکم کرد بشینم. - زهراجان خوبی؟ با تکون دادن سرم بهشون فهموندم که خوبم، علی آقا رنگش پریده بود و نگران نگاهم میکرد، به کمک سحر بلند شدم که علی آقا پیش حمید و سحر با بغض گفت - اگه با...دیدن من اینقدر...حالتون بد میشه من میرم. چون نمیخوام یه تار مو ازتون کم بشه! زبونم قفله انگار، چشماش پر اشک‌شده بود،خواست بره حمید گفت - علی جان یه لحظه صبر کن، اصلا به خاطر تو نیست زهرا امروز حالش کلا خوب نبود آب دهنش رو به سختی قورت داد و جواب داد - نه حمید جان، حضور من اذیتشون میکنه بهتره برم تا راحت زندگی کنن. لیاقت زهراخانم یکی بهتر از منه! خودت از حال دلم خبر داری و میدونی که چقدر دوستشون دارم ولی نمیخوام به خاطر حضور من به این حال و روز بیفتن! چرا این زبون لعنتی قفل شده، کجا میخوای بری بعد از این همه مدت تازه پیدات کردم پا کج کرد که بره ، با صدای لرزون گفتم - صبر کنید علی آقا، بد شدن حالم به خاطر شما نیست. من از خدا یه نشونه ای خواسته بودم که خداروشکر فرستاد... صدام رو که شنید برگشت و نگاهم کرد ، اشکش روی ریش مرتب و مشکیش ریخت. من واقعا بدون علی نمیتونم زندگی کنم حمید با خنده گفت - رو دست خوردی علی جان سحر بغلم کرد و صورتم رو بوسید، علی همچنان ناباورانه نگاه میکرد. میتونم درک کنم چه حالی داره! لبخندی بهش زدم و نفس عمیقی کشیدم شاید تپش های تند قلبم یکم آروم شه. نزدیکتر اومد و پشت سرش رو خاروند و آروم گفت - خدایا شکرت، این بهترین لحظه ی عمرمه! ممنون امیدوارم بتونم مرد زندگیتون باشم چشم هاش رو بست و دوباره خداروشکری کرد، نگاهم کرد و گفت - پس من یه زنگی به زینب بزنم و بهش خبر بدم. بعداز اینکه جواب مثبت دادم، حس میکنم دلم آروم گرفت. دست سحر رو گرفتم و به داخل رفتیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ زهرا با خوشحالی به انگشتر خیره شد، نگاهم به دستهای زخمی زهرا که حالا باندپیچیش باز شده بود افتاد، نفسم رو سنگین بیرون دادم اگه فردا بخوام برگردم دوری زهرا برام سخت میشه، چون محرم هم نیستیم نمیتونم بهش زنگ بزنم یا پیام بدم. روبه حمید گفتم - حمید جان یه لحظه میای؟ حمید چیزی به سحر خانم گفت و همراهم اومد، زهرا و سحر خانم به سمت خونه رفتن. وقتی دور شدن روبه حمید گفتم - حمید جان احتمالا من فردا برگردم، راستش نمیدونم چجوری بگم. زهرا خانم هم که قراره یکی دوماه بمونه منم که خب درست نیست بهش زنگ یا پیام بزنم.... گفتنش برام سخت بود، حمید دست روی شونه م گذاشت و با خنده گفت - خودم میدونم چی میخوای بگی، نگران نباش من به بابا میگم اگه زهرا هم موافق باشه یه صیغه ی محرمیت موقت بخونه که تو این مدت راحت باشین حمید با این حرفش کارم رو راحت کرد، شرمنده لبخندی زدم و دست به پشت گردنم کشیدم - کارم رو راحت کردی، ببینم اگه جور بشه به مامان و بابا بگم چند روزی بیایم اینجا. یه زنگی هم بزنم به مامان و بابا اطلاع بدم که بینمون صیغه ی محرمیت قراره خونده بشه! - باشه داداش، حالا بیا بریم تو یه چایی بخور، خستگیت در بره باورم نمیشه همه چی درست شد. خدایا شکرت. حمید گفت - احتمالا ما هم فردا برگردیم، چون مغازه همونجوری مونده، فقط حسین شاگردمون اونجاست. با صدای معصومه خانم که نزدیکمون شد نگاه از حمید برداشتم - سلام علی آقا حالتون خوبه؟ خوش اومدین سلام و احوالپرسی کردم بعد رو به حمید گفت - پسرم چرا سرپا نگهشون داشتی تعارفشون میکردی بیان داخل حمید نگاهی بهم کرد و جواب داد - ‌چشم مامان الان میایم. معصومه خانم رفت و همراه حمید از پله ها بالا رفتم با خانم جون و آقا رضا سلام و احوالپرسی کردم و تو ایوان نشستم. فضای سرسبز اطرافم رو نگاه کردم. حمید با گوشیش مشغول کار شد، یادم افتاد زهرا گوشی نداره، بهتره همون گوشی قبلی رو دوباره بهش پس بدم تا بتونم از طریق واتساپ تصویری باهاش حرف بزنم. فقط خدا خدا میکنم زهرا قبول کنه، اگه محرمم بشه دیگه بدون هیچ گناهی میتونم باهاش حرف بزنم. طولی نکشید که سکینه خانم با یه سینی چایی اومد و حمید بادیدنش سریع بلند شد و از دستش گرفت. به احترامش بلند شدم و سلامی دادم و به گرمی جوابم رو داد. زهرا چادر مشکیش رو با چادر خونگی قشنگی عوض کرده بود. باورم نمیشه چطورتو این چند روز دوریش رو تونستم تحمل کنم، خیلی سخته دوباره ازش دل بکنم و برگردم قم. کاش میتونستم با خودم ببرمش اما فعلا مجبورم این شرایط رو تحمل کنم. زهرا کنار سحر خانم و دوستش گلرخ خانم نشست، حمید سینی چایی که با عطر گلاب هل دم کرده بودن به سمتم گرفت. یاد چایی های حاج خانم افتاد، حتما در اولین فرصت خدمتشون میرسم. چایی رو که خوردم، حمید کنار گوش خانم جون یه چیزی گفت، خانم جون هم با آقا رضا صحبت کرد. ببخشیدی گفتم و از کنارشون بلند شدم تا با مامان و بابا محرمیت رو در میون بذارم. زنگ زدم و خدارو شکر مشکلی نداشتن و گفتن هر کار صلاحه بکنیم. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - عزیزان تا اینجا خدمت شما عرض کردیم که برای نجات از هلاکت آخرالزمانی باید برای حضرت دعا کنیم و با همه‌ی وجودمون برای فرج دعا کنیم، چراکه طبق فرموده امام حسن عسکری علیه السلام کسی از هلاکت نجات پیدا نمی کند مگر اینکه برای فرج دعا کند. با دقت به حرف های استاد گوش می کردم. - در بین دعاهایی که برای فرج حضرت ذکر شده، دعا برای طول مدت حکومت حضرت هم سفارش شده. در روایات شیعه و سنی رقم های‌ کوتاهی برای مدت حکومت حضرت ذکر شده که برای این همه انتظار واقعا ناچیزه! اگر شیعیانِ اون حضرت خالصانه دعا کنند برای خدا کاری نداره که مدت حکومت اون بزرگوار رو چندین برابر کنه با شنیدن این حرف استاد مو به تنم سیخ شد، مگه میشه بعداز این همه انتظار حضرت مدت کوتاهی عمر کنن و حکومتشون کم باشه. اشک چشمم با یادآوری این نکته روی صورتم ریخت، بقیه ی سخنرانی رو گوش کردم - توی همین دعای سلامتی یا دعای فرج تا حالا دقت کردید که از خدا چی میخواین؟ اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن... یعنی خدایا باش برای ولی ات حضرت حجت بن الحسن ....  ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا... بعد میگوییم: حتی تسکنه ارضک طوعا. تا این که او را در حالی که اطاعت شده است در زمین ساکن گردانی. آیا دعا تمام شد؟ نَه! دعا یک جمله دیگه هم داره و اون هم اینکه: "و تمتعه فیها طویلا." یعنی او را مدت زمان طولانی در زمین متمتع و حاکم برگردان. یعنی ای خدا حیفه که آقای ما بعد از قرن ها بیاد و با اون همه سختی، حکومت بی‌نظیر عدل الهی رو تشکیل بده و مدت حکومتش کوتاه باشه. پس بیاین از همین امروز تلاش کنیم و با خدا عهد ببندیم که با توجه بیشتر به معنای این دعا، این دعا رو در قنوت نمازهامون و بعد از هر نمازمون بخونیم و از خدا تمنا کنیم که این دولت کریمه رو طولانی بفرماید . با این حرف استاد منقلب شدم،سخنرانی رو قطع کردم و شونه هام از شدن گریه میلرزید. خدارو شکر تا اونجایی که یادم میاد، همیشه تو قنوتم دعای فرج رو میخوندم، اما تکرار دوباره حرف های استاد بهم تلنگر زد. دستی به صورت خیسم کشیدم، فکر کردن به اینکه حکومت حضرت این همه کوتاه باشه دلم رو به درد میاره، از همین الان عهد میکنم که تو تمام قنوت های نمازم مثل همیشه دعای فرج رو بخونم و برای حضرت دعا کنم. به هرکسی هم بتونم میگم. نگاهی به خانم جون که تو خواب عمیق رفته بود، کردم. چقدر دلم برای حضرت تنگ شده، خوش به حال تموم اونایی که رابطشون با حضرت خوبه و باهاش رفیقن! آهی از ته دل کشیدم، ساعت رو نگاه کردم، هنوز ساعت یازدهه. شاید یک ساعتی طول بکشه تا گلرخ و سکینه خانم برگردن. حالم یه جوریه! انگار سینه م به تنگ اومده، بهتره بقیه ی سخنرانی رو بعدا گوش کنم. به سرم زد مداحی رو که درباره ی امام زمان علیه السلامه و علی برام زده، گوش کنم. مداحی رو روشت کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. می آید از ره مردی سواره در مرکب عشق چون ماه پاره او که یگانه در عالمین است بر قبله گاهش همچون حسین است.. عمامه بر سر همچون پیمبر بر بازوانش نیروی حیدر 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد - ببین زهرا میخوام....میخوام یه چیزی بگم امیدوارم فکر نکنی آدم بدبین و بد دلی هستم نه! سکوت کرد، حس میکنم گفتنش براش سخته، انگار دنبال جمله ای توذهنش میگشت که حرفش رو ادامه بده، برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم - من هیچ وقت همچین فکری نمیکنم عزیزم، فقط ازت میخوام اون چیزی که تو دلته بهم بگی تا از نگرانی دربیام. خیلی کلافه به نظر میاد، ادامه داد - ازت میخوام تا وقتی اینجایی و منم پیشت نیستم، هرجا اون پسره منظورم برادرشوهر گلنار بود تو اونجا نری! باید حدس میزدم مربوط به اون میشه، دستش رو گرفتم و گفتم - علی جان خیالت راحت باشه، خودمم دوست ندارم جایی که اون اونجاست برم. اصلا ازش خوشم نمیاد خیالش که راحت شد ادامه داد - من جنس مردها رو خوب میشناسم، نوع نگاهشون رو میتونم بفهمم اصلا دوست ندارم یه نفر با اینکه میدونه یه خانمی شوهر داره بهش زل بزنه و.... دستش رو مشت کرد و محکم فشار داد، زیر لب لا اله الااللهی گفت - راستش وقتی عصری اومدی خیلی خوشحال شدم که دیگه مهمونی نمیرم، قبل اینکه بیای سکینه خانم گفت اونا هم میان، با خانم جون بحث میکردم که ما نریم، چون گلرخ درباره ی این پسره بهم بهم یه چیزایی گفته بود که آدم درستی نیست، ولی ترسیدم بهت بگم ناراحت بشی - اتفاقا اگه بهم میگفتی ناراحت نمیشدم بلکه بیشتر خوشحال میشدم. - ترسیدم اونجا عصبانی بشی و یه چیزی بگی که ناراحتی پیش بیاد. حالا که میبینم خیلی عاقلانه و منطقی برخورد کردی دیگه بعد این بدون هیچ ترسی بهت میگم. دستم رو محکم تو دستش گرفت و لبخندی زد - اگه به جای ترس قبل رفتنمون بهم میگفتی، اونوقت یه بهونه ای میاوردیم و نمیرفتیم. اینهمه هم بیخودی استرس نمیکشیدی و معذب نمیشدی!! - درسته حق با توعه، بعد این هر چی شد بهت میگم، فقط از کجا فهمیدی معذب بودم؟ خنده صدا داری کرد، از همونایی که عاشقشم - آخه دیدم تویی که اصلا پیش کسی دستم رو نمیگرفتی، یهو تو حیاط خودت رو نزدیکم کردی و دستم رو گرفتی!! حالا بماند که تو خونشونم همش سعی میکردی جلوی دیدش نباشی، که واقعا از رفتارت خوشحال شدم - خب تو که اونجا فهمیدی چرا قبل شام بلند نشدی؟ - اخه زشت میشد قبل شام بلند شم. در ضمن از طرف گلنار خانم و همسرش غیر از احترام چیزی ندیدم، پس اگه زودتر بلند میشدم بی احترامی میشد. به خاطر همین منتظر موندم سفره جمع بشه - من همیشه به این اعتقاد دارم یه خانم اگر به آقایی بله میگه باید همه جوره امانتدار همسرش باشه. از بابت منم خیالت راحت باشه. با محبت نگاهم کرد - من بهت اعتماد دارم عزیزم، حتی اگه اون سر دنیا تنهایی بری خیالم راحته. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - راست میگین خانم جون، اونشب که علی بهم زنگ زد و علت جواب ندادنش رو گفت، فهمیدم بیخودی به خودم استرس دادم. ولی خب شما بگین چیکار کنیم که زیاد وابسته نشیم - اولا اینکه دوتاتونم ببینین به چه کارایی علاقه دارین، یکم به خودتون برسین، برنامه بریزین و خوش بگذرونین. دوما به جای اینجا نشستن و عزا گرفتن کارهای عقب افتاده تون رو انجام بدید. شما قبل از اینکه یه همسر و مادر یا بچه ی پدرومادرتون باشین بنده ی خدایین،روی خودتون کار کنین، درونتون رو آروم کنین و زندگی شادی رو رقم بزنین کمی به رفتارهای خودم فکر کردم، امیدوارم بتونم وابستگیم رو کم کنم. باصدای خانم جون از فکر بیرون اومدم - ببینم زهرا دانشگاهت رو میخوای چیکار کنی؟ از وقتی قضیه ی تو و سعید بهم خورده، همون جوری ول کردی مونده! هیچ تصمیمی براش نداری؟ - راستش خانم جون یه جورایی از رشته م دلسرد شدم، زیاد علاقه ای برای ادامه ش ندارم. دوست دارم رشته ای رو ادامه بدم که علاقه دارم گلرخ متعجب گفت - مگه تو دانشگاهم میرفتی؟ چرا بهم نگفتی؟ با خنده جواب دادم - اره بابا، خیر سرم رشته ی مهندسی کامپیوتر میخوندم، اونم به اصرار مشاورای مدرسه مون که گفتن با این هوش و استعدادی که تو داری این رشته به دردت میخوره! خانم جون باتشر گفت - دخترم مگه عمرو جوونیت رو از سر راه آوردی، میخوای دوباره برگردی از اول شروع کنی؟ درمونده گفتم ‌- خب چیکار کنم خانم جون من علاقه ی زیادی به این رشته ندارم، راستش از وقتی وارد کلاسهای مهدویت شدم فهمیدم که مهندسی کامپیوتر با روحیه ی من سازگار نیست، روحم رو ارضا نمیکنه. خانم جون کمی فکر کرد و جواب داد - به نظرم حیفه اینهمه خوندی دوباره بری از اول شروع کنی، اگه از من میشنوی برو این یه ترم رو هم بخون، بعد برای کارشناسی ارشدت تغییر رشته بده. با اون شناختی که من از تو دارم فکر کنم رشته ی کلام و عقاید به دردت بخوره و موفقتر باشی! گلرخ که تا الان ساکت بود گفت - خانم جون شما این همه اطلاعات رو از کجا دارین؟ حتی حالات من و زهرا رو هم زود فهمیدین خانم جون خندید و گفت - دخترم من عمر و جوونیم رو با امثال شما گذروندم. یه دوره از جوونیم هم تو مدرسه قران تدریس میکردم هم مشاور مذهبی اونجا بودم. بعد با محبت نگاهم کرد - وقتی زهرا کوچک بود خیلی میومد رو پام می نشست و از خدا و اهل بیت میپرسید، از بچگی علاقه ی خاصی به این مباحث داره. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - صبحونه خوردی؟ - نتونستم بخورم، فقط یه چایی خوردم. ماشین رو روشن کرد و گفت - بعداز آزمایش میریم یه صبحونه ی دونفری میخوریم خوبه؟ با سر تأیید کردم و به سمت آزمایشگاه راه افتادیم. ماشین رو جلوی در آزمایشگاه نگه داشت، با دیدن زوج های جوانی که مثل ما برای آزمایش اومده بودن لبخند روی لبم اومد. وارد آزمایشگاه که شدیم، علی برگه رو برد به پذیرش بده و ازم خواست روی صندلی بشینم. یکی از صندلیهارو انتخاب کردم، دختری که مثل من چادری بود و با فاصله ازم نشسته بود گفت - شما هم استرس دارین؟ لبخندی به روش زدم و گفتم - اره ولی سعی میکنم اروم باشم. - من دیشب اصلا نتونستم بخوابم، تا صبح بیدار موندم. آخه ایشون تمام معیارهایی که من میخواستم رو داره، امیدوارم خدا خودش کمک کنه - نگران نباش عزیزم، منم استرس دارم ولی خب هر چی خدا بخواد همون میشه. امیدوارم خوشبخت بشید تشکری کرد و دیگه حرفی بینمون زده نشد. تسبیحم رو درآوردم و مشغول گفتن صلوات شدم. علی اومد وکنارم نشست. - خوب شد زود اومدیم، احتمالا کارمون زودتر تموم شه. بالاخره نوبتمون شد، علی متوجه استرسم شد - چرا رنگت پریده عزیزم؟ دستی به صورتم کشیدم - خیلی مشخصه؟ آخه از بچگی از آمپول میترسم. کاش پیشم بودی با محبت نگاهم کرد و دستم رو گرفت - الهی دورت بگردم، خانمی نگران نباش گلم. درد نداره. علی منتظرم شد من برم و وقتی وارد اتاق شدم، خودش رفت. خانم جوانی روی صندلی نشسته بود با دیدنم لبخندی زد و ازم خواست نزدیکش بشینم. خداروشکر اینجا همه خانم هستن دختری که باهاش حرف میزدم هم وارد اتاق شد و با فاصله از من نشست. - آستینت رو بده بالا عزیزم کاری رو که میخواست انجام دادم، همین که میخواست سوزن رو تو دستم بکنه، از ترس چشم هام رو بستم و زیر لب صلوات فرستادم - میترسی؟ چشم هام رو باز کردم و با خجالت گفتم - اره، فقط خواهش میکنم آرومتر با خنده گفت - خیالت راحت ، طوری خون میگیرم که اذیت نشی. سعی کردم نگاه نکنم‌، از استرس قلبم به شدت میزنه، سوزش کمی احساس کردم. - خب تموم شد گلم نفس راحتی کشیدم و آستینم رو اروم پایین کشیدم. سرگیجه داشتم، کیفم رو برداشتم و بعد از تشکر بیرون رفتم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - سلام زهراجونم، خوشبخت بشی عروس خانم از بغلش بیرون اومدم، - ممنون زندایی، چه خوب کردین اومدین!! - به آقا مرتضی گفتم من نمیدونم، سر عقدشون که مشهد بود، نبودیم باید منو زودتر ببری زهرا رو ببینم روسریم رو از سرم باز کردم، خانم جون نزدیک شد و گفت - ماشاءالله، هزار ماشاءالله. خوشگل بودی خوشگلتر شدی. مبارک باشه زندایی و مامان هم تأیید کردن و تبریک گفتن، به اتاق برگشتم و لباس هام رو عوض کردم. نگاهی به گوشی کردم شاید خبری از علی بشه، ولی بر خلاف تصورم خبری نیست. گوشی رو با خودم برداشتم و به هال برگشتم، سحر نزدیک نهار همراه حمید اومد و کلی وسایل تزیین با خودش آورد. بعد از خوردن نهار و استراحت، نزدیک ساعت چهار شروع به تزیین اتاق کردیم که زنگ خونه به صدا دراومد. مامان نگاهی به آیفون کرد و گفت - زهرا جان، علی آقاست با اینکه کمی دلخورم، سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم. با خوشرویی کنار در ورودی ایستادم، علی مقداری از وسایلهایی که برای عقد لازم بود باخودش آورده بود، از پله ها بالااومد و وقتی منو دید کمی جا خورد، ولی سریع لبخند دندون نمایی زد، حس کردم لپام گل انداخت، سریع گفتم - سلام، خوبی؟ با شیطنت نگاهم کرد - سلام به روی ماهت، تو رو که میبینم خوبم کنار کشیدم و علی وارد خونه شد، همه با علی به گرمی سلام و احوالپرسی کردن، مامان گفت - علی آقا، بی زحمت اون وسایلهارو ببر تو اتاق زهرا بذار علی چشمی گفت و با هم به سمت اتاق رفتیم، همین که وارد شدم، وسایلهارو گوشه ی اتاق پیش‌ بقیه ی وسایلها گذاشت. در رو آروم بستم، وقتی به سمتم برگشت، چشم هاش برقی زد، نزدیکم شد و دست هاش رو قاب صورتم کرد، از خجالت سرم رو پایین انداختم، دست زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا آورد. - مگه آدم از شوهرش خجالت میکشه خانم؟ سرتو بیار بالا میخوام یه دل سیر نگاهت کنم به سختی سرم رو بالا آوردم و تو چشم هاش نگاه کردم، دیگه از دلخوری چند لحظه ی پیشم خبری نیست - شرمنده م عزیزم مجبور شدم بعد آرایشگاه با عجله برم، ولی دلم پیشت مونده بود، کار فوری بود و الا نمیرفتم. حالا اومدم خوشگلم رو ببینم پیشونیم رو عمیق بوسید - مبارکت باشه عروس خوشگلم. از حرفش قند توی دلم آب شد، صورتم رو بوسید. با شیطنت گفت - نمیخوای بدهیتو پس بدی؟ چشم هام گرد شد و گفتم - کدوم بدهی؟ صورتش رو نزدیکم آورد و با انگشت اشاره به صورتش کرد - امروز بوسم نکردی خانم. بدو بدهیتو صاف کن بریم بیرون که کلی کار داریم خندیدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم - بفرما اینم از بدهیتون آقا بلند خندید و لپم رو کشید - آخیش، حالا بریم کمک کنیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌