eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - باشه - کی میای خونه؟ - یکم دیگه میام، برو استراحت کن. - مواظب خودت باش، فقط یه چیزی... - چی ؟ از زهرا خبری داری؟ کمی من و من کرد و گفت - سحر گفت زهرا یه پیغامی داده که میخواد بهمون برسونه! دستپاچه گفتم - چی گفته؟ - گفت حضوری میگم، با خودتونم کار دارم. میخوام دوساعت دیگه برم - صبر کن خودمم میام. باشه ای گفت وتماس رو قطع کردم، و ودورکعت نماز خوندم و بعد از متوسل شدن به امام زمان کمی آروم شدم. به طرف خونه حرکت کردم، یکی از مداحی های که خیلی دوستش دارم رو روشن کردم. به جلوی خونه که رسیدم کمی توآینه ی ماشین خودم رو مرتب کردم، وارد خونه شدم. مامان و بابا بیدار شدن و باهم گرم صحبت بودن سلامی دادم و بعداز جواب دادن مستقیم به اتاقم رفتم. فقط منتظرم ببینم زهرا چه پیغامی داده، انگار عقربه های ساعت هم با من لج کردن واز جاشون تکون نمیکنن، چند تقه به در خورد و مامان وارد اتاقم شد سعی کردم حال درونم رو نفهمه مثل همیشه با لخندی روی لب گفتم - جانم مامان کاری داشتین؟ کنارم نشست و گفت - میگم علی جان، تا عید فطر چیزی نمونده، میخوام امروز زنگ بزنم و با مامان زهرا صحبت کنم. دلم میخواد همین عید فطر بتونیم صحبت های اولیه رو بکنیم تا ان شاالله دست شما دوتا رو زود تو دست هم بذاریم. از اینکه مامان اینهمه امیدواره اعصابم خورد میشه، نمیدونم چه جوابی بدم. دنبال بهونه گشتم در نهایت جواب دادم - مامان شاید عید فطر جور نشه! با تعجب پرسید - چرا مادر؟ کمی این پا و اون پا کردم و گفتم - آخه حال خانم جون مساعد نیست، فعلا قرار شده ببرنش شمال، با وضعیتی که دارن فکر کنم بهتره منتظر بمونیم تا حالش بهتر بشه! - این که نگرانی نداره پسرم، حالا که زهرا جواب مثبت داده، بهشون زنگ میزنم اگه شرایطش رو داشتن امشب یه سری خونشون میزنیم و یه انگشتر میبریم. - نمیشه مادر من، امروز احتمالا میخواستن برن! - نگران نباش، بذار یکم بگذره خودم زنگ میزنم بهشون ببینم کی میرن. دیگه حرفی نزدم و مامان از اتاق رفت، زینب حاضر شده وارد اتاقم شد و گفت - داداش من آماده م بریم؟ از روی تخت بلند شدم - باشه فقط کجا؟ - گفت کنار مسجد خودمون به همراه زینب به مسجد رفتیم، سحر خانم کنار در مسجد منتظرمون بود، با دیدن قیافه ش حس کردم خبرهای خوشی نداره. نزدیکتر رفتیم و بعداز سلام دادن پرسیدم - سحر خانم شما دیروز اونجا بودین، حال زهراخانم چطور بود؟ کمی مِن و مِن کرد و گفت. - راستش علی آقا زهرا اصلا دیروز حالش خوب نبود، خیلی بهم ریخته بود. نمیدونم چطور بگم فقط اینو بگم که واقعا شکسته شده تو دلم به خودم بد و بیراه گفتم، همش تقصیر منه! - علی آقا شما هم جای برادر من! زهرا برا من خیلی عزیزه، به نظرم باید بفهمیم کی پشت این قضیه ست. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از پیامی که زهرا داد دوساعتی هست که بی هدف تو خیابونها میچرخم، دلم میخواد برم اونجا ولی نمیخوام ناراحتش کنم. یاد حرف سحر خانم افتادم که گفت بهتره یکم تنها باشه حالش،خیلی بد بود. خدایا تو خودت راهی برام باز کن، از وقتی که رفته خواب و خوراک ندارم، شب و روزم رو تو بیمارستان با مریض ها میگذرونم شاید بتونم دل بی قرارم رو آروم کنم. وقتی گفت به حاج خانم بگین دیگه پیگیر قضیه ی خواستگاری نشه بدجور بهم ریختم. گوشه ای پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، قلبم بی قراری میکنه، اگه اون اتفاق نمیفاد امروز قرار بود انگشتر ببریم اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده. گوشیم زنگ خورد، بادیدن شماره ی محسن تماس رو وصل کردم - الو سلام محسن خوبی؟ صدای سرحال محسن به گوشم رسید - سلااااااام علی جان، خوبی عیدت مبارک - ممنون عید شماهم مبارک - چی شده خواب بودی؟ چرا صدات گرفته؟ - نه محسن حوصله ندارم، کاری داشتی؟ - کار که بله، کجایی میخوام ببینمت - کجایی؟ - من الان از بیمارستان دراومدم، نهار هم نخوردم. خانواده هم رفتن باغ، میام دنبالت بریم یه کباب بزنیم بعدش کارم رو بگم. بیا همون کبابی که همیشه میریم - باشه الان راه میفتم پیام هارو چک کردم، جوابی غیر از اون حرفش نداده، کلافه و بی حوصله شماره ی صدیقه خانم رو گرفتم، سومین بوق رو که خورد جواب داد - الو سلام پسرم، خوبی؟ - سلام ممنون، عیدتون مبارک - سلامت باشی پسرم، عید توهم مبارک - صدیقه خانم حدیث اومد؟ - نه والا، امروز زنگ زدم گفت سه چهار روز دیگه میام. پسرم اگه چیزی شده بهم بگو دل نگران شدم - نگران نباشین اومد خبرم کنین، کاری ندارین بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم.به سمت کبابی راه افتادم، ماشین محسن رو که دیدم کنارش پارک کردم و داخل رفتم. محسن روی تخت چوبی کنار حوض نشسته بود به سمتش رفتم با دیدن حال پریشونم گفت - چی شده علی؟ گوشی و سوییچ رو روی تخت انداختم و بی حوصله نشستم - با توأم چی شده؟ این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ - حالم خرابه محسن، خیلی خراب - بگو ببینم چت شده؟ اتفاقی افتاده؟ شروع کردم تمام اتفاقات رو تعریف کردم، محسن با دقت گوش میداد، وقتی صحبت هام تموم شد ناراحت سرش رو تکون داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ گلنار خندید و بدون حرف به آشپزخونه رفت و مشغول انجام کارهاش شد. با حسنا بازی میکردیم که صدای مردی باعث شد سریع چادرم رو سر کنم گلنار سریع پنجره رو باز کرد و جوابش رو داد، بعداز رفتنش گلرخ با اخم گفت - این پسره هنوز یاد نگرفته در بزنه بعد بیاد تو خونه ی مردم. گلنار نگاهی به من کرد و لب پایینش رو گاز گرفت - زشته گلرخ، اینجا خونه ی برادرشه! میشنوه بد میشه گلرخ شونه ای بالا انداخت و گفت - خونه ی هر کی میخواد باشه، باید اول در بزنه بعد بیاد، شاید اصلا یکی موباز تو حیاطه نبابد یه ندایی بده؟ دست گلرخ رو گرفتم - اشکال نداره گلرخ، فعلا که رفت. ماهم که الحمدلله حجاب داشتیم گلنار سرش رو به علامت تأسف تکون داد و مشغول کارش شد. گلرخ کنار گوشم گفت - حالم ازش بهم میخوره، کارش اینه فقط سر کوچه وایسته و دخترای مردم رو دید بزنه. دیروز تیپش رو ندیدی معلوم نبود باز کجا میخواست بره که اونجوری تیپ زده بود به شوخی به سرش زدم و گفتم - خانم خانما غیبت ممنوع، درضمن تو که مطمئن نیستی کجا میخواست بره پس تهمتم میشه! گلرخ نگاهی بهم کرد و حرفی نزد. گلنار، گلرخ رو صدا کرد و گفت - گلرخ بیا چایی بریز من دستم بنده، شیرینی هم روی میز گذاشتم به زهرا تعارف کن - حسنا بغلمه من نمیتونم، بذار مامان و خانم جون اومدن میارم دیگه گلنار کلافه پوفی کرد و دست از کار کشید، استکان های رو داخل سینی گذاشت و گفت - خدا آدم رو به تو محتاج نکنه روبه گلرخ گفتم - بده من حسنارو نگه میدارم برو کمک کنه. من میرفتم ولی شاید یکی نخواد وارد آشپزخونه ش بشم. حسنا رو گرفتم و بعداز رفتن گلرخ مشغول بازی با حسنا شدم، دست های کوچیکش رو تو دستم گرفتم. نگاهی به انگشتای دستش کردم که با ظرافت خاصی پیش هم قرار گرفته بود. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌ 💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ یه لحظه دست راستش رو بالا آورد تا اشک چشمش رو پاک کنه، چشمم به انگشتری که حکاکی یا صاحب الزمان داشت افتاد، یه لحظه تمام لحظه هایی که توی خواب دیدم جلو چشمم اومد، این همون انگشتره، با همون حکاکی روش!! صداش تو سرم اکو شد - زهراجان ...خانومم... نترس من همراهتم. نگران نباش، دستت رو بده به من. حس کردم قلبم دیگه نمیزنه، خدا نشونه رو فرستاد، علی همون نیمه ی گمشدمه! نفهمیدم چی شد که چشمم سیاهی رفت و همین‌که خواستم بیفتم زمین، دستم رو به درخت کنارم تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم، آروم نشستم زمین. با نگرانی گفت - زهرا خانم، زهرا خانم حالتون خوبه! یا صاحب الزمان. حمید...حمید به سختی نفس کشیدم، حمید و سحر بالا سرم رسیدن. حمید کمکم کرد بشینم. - زهراجان خوبی؟ با تکون دادن سرم بهشون فهموندم که خوبم، علی آقا رنگش پریده بود و نگران نگاهم میکرد، به کمک سحر بلند شدم که علی آقا پیش حمید و سحر با بغض گفت - اگه با...دیدن من اینقدر...حالتون بد میشه من میرم. چون نمیخوام یه تار مو ازتون کم بشه! زبونم قفله انگار، چشماش پر اشک‌شده بود،خواست بره حمید گفت - علی جان یه لحظه صبر کن، اصلا به خاطر تو نیست زهرا امروز حالش کلا خوب نبود آب دهنش رو به سختی قورت داد و جواب داد - نه حمید جان، حضور من اذیتشون میکنه بهتره برم تا راحت زندگی کنن. لیاقت زهراخانم یکی بهتر از منه! خودت از حال دلم خبر داری و میدونی که چقدر دوستشون دارم ولی نمیخوام به خاطر حضور من به این حال و روز بیفتن! چرا این زبون لعنتی قفل شده، کجا میخوای بری بعد از این همه مدت تازه پیدات کردم پا کج کرد که بره ، با صدای لرزون گفتم - صبر کنید علی آقا، بد شدن حالم به خاطر شما نیست. من از خدا یه نشونه ای خواسته بودم که خداروشکر فرستاد... صدام رو که شنید برگشت و نگاهم کرد ، اشکش روی ریش مرتب و مشکیش ریخت. من واقعا بدون علی نمیتونم زندگی کنم حمید با خنده گفت - رو دست خوردی علی جان سحر بغلم کرد و صورتم رو بوسید، علی همچنان ناباورانه نگاه میکرد. میتونم درک کنم چه حالی داره! لبخندی بهش زدم و نفس عمیقی کشیدم شاید تپش های تند قلبم یکم آروم شه. نزدیکتر اومد و پشت سرش رو خاروند و آروم گفت - خدایا شکرت، این بهترین لحظه ی عمرمه! ممنون امیدوارم بتونم مرد زندگیتون باشم چشم هاش رو بست و دوباره خداروشکری کرد، نگاهم کرد و گفت - پس من یه زنگی به زینب بزنم و بهش خبر بدم. بعداز اینکه جواب مثبت دادم، حس میکنم دلم آروم گرفت. دست سحر رو گرفتم و به داخل رفتیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ زهرا با خوشحالی به انگشتر خیره شد، نگاهم به دستهای زخمی زهرا که حالا باندپیچیش باز شده بود افتاد، نفسم رو سنگین بیرون دادم اگه فردا بخوام برگردم دوری زهرا برام سخت میشه، چون محرم هم نیستیم نمیتونم بهش زنگ بزنم یا پیام بدم. روبه حمید گفتم - حمید جان یه لحظه میای؟ حمید چیزی به سحر خانم گفت و همراهم اومد، زهرا و سحر خانم به سمت خونه رفتن. وقتی دور شدن روبه حمید گفتم - حمید جان احتمالا من فردا برگردم، راستش نمیدونم چجوری بگم. زهرا خانم هم که قراره یکی دوماه بمونه منم که خب درست نیست بهش زنگ یا پیام بزنم.... گفتنش برام سخت بود، حمید دست روی شونه م گذاشت و با خنده گفت - خودم میدونم چی میخوای بگی، نگران نباش من به بابا میگم اگه زهرا هم موافق باشه یه صیغه ی محرمیت موقت بخونه که تو این مدت راحت باشین حمید با این حرفش کارم رو راحت کرد، شرمنده لبخندی زدم و دست به پشت گردنم کشیدم - کارم رو راحت کردی، ببینم اگه جور بشه به مامان و بابا بگم چند روزی بیایم اینجا. یه زنگی هم بزنم به مامان و بابا اطلاع بدم که بینمون صیغه ی محرمیت قراره خونده بشه! - باشه داداش، حالا بیا بریم تو یه چایی بخور، خستگیت در بره باورم نمیشه همه چی درست شد. خدایا شکرت. حمید گفت - احتمالا ما هم فردا برگردیم، چون مغازه همونجوری مونده، فقط حسین شاگردمون اونجاست. با صدای معصومه خانم که نزدیکمون شد نگاه از حمید برداشتم - سلام علی آقا حالتون خوبه؟ خوش اومدین سلام و احوالپرسی کردم بعد رو به حمید گفت - پسرم چرا سرپا نگهشون داشتی تعارفشون میکردی بیان داخل حمید نگاهی بهم کرد و جواب داد - ‌چشم مامان الان میایم. معصومه خانم رفت و همراه حمید از پله ها بالا رفتم با خانم جون و آقا رضا سلام و احوالپرسی کردم و تو ایوان نشستم. فضای سرسبز اطرافم رو نگاه کردم. حمید با گوشیش مشغول کار شد، یادم افتاد زهرا گوشی نداره، بهتره همون گوشی قبلی رو دوباره بهش پس بدم تا بتونم از طریق واتساپ تصویری باهاش حرف بزنم. فقط خدا خدا میکنم زهرا قبول کنه، اگه محرمم بشه دیگه بدون هیچ گناهی میتونم باهاش حرف بزنم. طولی نکشید که سکینه خانم با یه سینی چایی اومد و حمید بادیدنش سریع بلند شد و از دستش گرفت. به احترامش بلند شدم و سلامی دادم و به گرمی جوابم رو داد. زهرا چادر مشکیش رو با چادر خونگی قشنگی عوض کرده بود. باورم نمیشه چطورتو این چند روز دوریش رو تونستم تحمل کنم، خیلی سخته دوباره ازش دل بکنم و برگردم قم. کاش میتونستم با خودم ببرمش اما فعلا مجبورم این شرایط رو تحمل کنم. زهرا کنار سحر خانم و دوستش گلرخ خانم نشست، حمید سینی چایی که با عطر گلاب هل دم کرده بودن به سمتم گرفت. یاد چایی های حاج خانم افتاد، حتما در اولین فرصت خدمتشون میرسم. چایی رو که خوردم، حمید کنار گوش خانم جون یه چیزی گفت، خانم جون هم با آقا رضا صحبت کرد. ببخشیدی گفتم و از کنارشون بلند شدم تا با مامان و بابا محرمیت رو در میون بذارم. زنگ زدم و خدارو شکر مشکلی نداشتن و گفتن هر کار صلاحه بکنیم. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - عزیزان تا اینجا خدمت شما عرض کردیم که برای نجات از هلاکت آخرالزمانی باید برای حضرت دعا کنیم و با همه‌ی وجودمون برای فرج دعا کنیم، چراکه طبق فرموده امام حسن عسکری علیه السلام کسی از هلاکت نجات پیدا نمی کند مگر اینکه برای فرج دعا کند. با دقت به حرف های استاد گوش می کردم. - در بین دعاهایی که برای فرج حضرت ذکر شده، دعا برای طول مدت حکومت حضرت هم سفارش شده. در روایات شیعه و سنی رقم های‌ کوتاهی برای مدت حکومت حضرت ذکر شده که برای این همه انتظار واقعا ناچیزه! اگر شیعیانِ اون حضرت خالصانه دعا کنند برای خدا کاری نداره که مدت حکومت اون بزرگوار رو چندین برابر کنه با شنیدن این حرف استاد مو به تنم سیخ شد، مگه میشه بعداز این همه انتظار حضرت مدت کوتاهی عمر کنن و حکومتشون کم باشه. اشک چشمم با یادآوری این نکته روی صورتم ریخت، بقیه ی سخنرانی رو گوش کردم - توی همین دعای سلامتی یا دعای فرج تا حالا دقت کردید که از خدا چی میخواین؟ اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن... یعنی خدایا باش برای ولی ات حضرت حجت بن الحسن ....  ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا... بعد میگوییم: حتی تسکنه ارضک طوعا. تا این که او را در حالی که اطاعت شده است در زمین ساکن گردانی. آیا دعا تمام شد؟ نَه! دعا یک جمله دیگه هم داره و اون هم اینکه: "و تمتعه فیها طویلا." یعنی او را مدت زمان طولانی در زمین متمتع و حاکم برگردان. یعنی ای خدا حیفه که آقای ما بعد از قرن ها بیاد و با اون همه سختی، حکومت بی‌نظیر عدل الهی رو تشکیل بده و مدت حکومتش کوتاه باشه. پس بیاین از همین امروز تلاش کنیم و با خدا عهد ببندیم که با توجه بیشتر به معنای این دعا، این دعا رو در قنوت نمازهامون و بعد از هر نمازمون بخونیم و از خدا تمنا کنیم که این دولت کریمه رو طولانی بفرماید . با این حرف استاد منقلب شدم،سخنرانی رو قطع کردم و شونه هام از شدن گریه میلرزید. خدارو شکر تا اونجایی که یادم میاد، همیشه تو قنوتم دعای فرج رو میخوندم، اما تکرار دوباره حرف های استاد بهم تلنگر زد. دستی به صورت خیسم کشیدم، فکر کردن به اینکه حکومت حضرت این همه کوتاه باشه دلم رو به درد میاره، از همین الان عهد میکنم که تو تمام قنوت های نمازم مثل همیشه دعای فرج رو بخونم و برای حضرت دعا کنم. به هرکسی هم بتونم میگم. نگاهی به خانم جون که تو خواب عمیق رفته بود، کردم. چقدر دلم برای حضرت تنگ شده، خوش به حال تموم اونایی که رابطشون با حضرت خوبه و باهاش رفیقن! آهی از ته دل کشیدم، ساعت رو نگاه کردم، هنوز ساعت یازدهه. شاید یک ساعتی طول بکشه تا گلرخ و سکینه خانم برگردن. حالم یه جوریه! انگار سینه م به تنگ اومده، بهتره بقیه ی سخنرانی رو بعدا گوش کنم. به سرم زد مداحی رو که درباره ی امام زمان علیه السلامه و علی برام زده، گوش کنم. مداحی رو روشت کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. می آید از ره مردی سواره در مرکب عشق چون ماه پاره او که یگانه در عالمین است بر قبله گاهش همچون حسین است.. عمامه بر سر همچون پیمبر بر بازوانش نیروی حیدر 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد - ببین زهرا میخوام....میخوام یه چیزی بگم امیدوارم فکر نکنی آدم بدبین و بد دلی هستم نه! سکوت کرد، حس میکنم گفتنش براش سخته، انگار دنبال جمله ای توذهنش میگشت که حرفش رو ادامه بده، برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم - من هیچ وقت همچین فکری نمیکنم عزیزم، فقط ازت میخوام اون چیزی که تو دلته بهم بگی تا از نگرانی دربیام. خیلی کلافه به نظر میاد، ادامه داد - ازت میخوام تا وقتی اینجایی و منم پیشت نیستم، هرجا اون پسره منظورم برادرشوهر گلنار بود تو اونجا نری! باید حدس میزدم مربوط به اون میشه، دستش رو گرفتم و گفتم - علی جان خیالت راحت باشه، خودمم دوست ندارم جایی که اون اونجاست برم. اصلا ازش خوشم نمیاد خیالش که راحت شد ادامه داد - من جنس مردها رو خوب میشناسم، نوع نگاهشون رو میتونم بفهمم اصلا دوست ندارم یه نفر با اینکه میدونه یه خانمی شوهر داره بهش زل بزنه و.... دستش رو مشت کرد و محکم فشار داد، زیر لب لا اله الااللهی گفت - راستش وقتی عصری اومدی خیلی خوشحال شدم که دیگه مهمونی نمیرم، قبل اینکه بیای سکینه خانم گفت اونا هم میان، با خانم جون بحث میکردم که ما نریم، چون گلرخ درباره ی این پسره بهم بهم یه چیزایی گفته بود که آدم درستی نیست، ولی ترسیدم بهت بگم ناراحت بشی - اتفاقا اگه بهم میگفتی ناراحت نمیشدم بلکه بیشتر خوشحال میشدم. - ترسیدم اونجا عصبانی بشی و یه چیزی بگی که ناراحتی پیش بیاد. حالا که میبینم خیلی عاقلانه و منطقی برخورد کردی دیگه بعد این بدون هیچ ترسی بهت میگم. دستم رو محکم تو دستش گرفت و لبخندی زد - اگه به جای ترس قبل رفتنمون بهم میگفتی، اونوقت یه بهونه ای میاوردیم و نمیرفتیم. اینهمه هم بیخودی استرس نمیکشیدی و معذب نمیشدی!! - درسته حق با توعه، بعد این هر چی شد بهت میگم، فقط از کجا فهمیدی معذب بودم؟ خنده صدا داری کرد، از همونایی که عاشقشم - آخه دیدم تویی که اصلا پیش کسی دستم رو نمیگرفتی، یهو تو حیاط خودت رو نزدیکم کردی و دستم رو گرفتی!! حالا بماند که تو خونشونم همش سعی میکردی جلوی دیدش نباشی، که واقعا از رفتارت خوشحال شدم - خب تو که اونجا فهمیدی چرا قبل شام بلند نشدی؟ - اخه زشت میشد قبل شام بلند شم. در ضمن از طرف گلنار خانم و همسرش غیر از احترام چیزی ندیدم، پس اگه زودتر بلند میشدم بی احترامی میشد. به خاطر همین منتظر موندم سفره جمع بشه - من همیشه به این اعتقاد دارم یه خانم اگر به آقایی بله میگه باید همه جوره امانتدار همسرش باشه. از بابت منم خیالت راحت باشه. با محبت نگاهم کرد - من بهت اعتماد دارم عزیزم، حتی اگه اون سر دنیا تنهایی بری خیالم راحته. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - راست میگین خانم جون، اونشب که علی بهم زنگ زد و علت جواب ندادنش رو گفت، فهمیدم بیخودی به خودم استرس دادم. ولی خب شما بگین چیکار کنیم که زیاد وابسته نشیم - اولا اینکه دوتاتونم ببینین به چه کارایی علاقه دارین، یکم به خودتون برسین، برنامه بریزین و خوش بگذرونین. دوما به جای اینجا نشستن و عزا گرفتن کارهای عقب افتاده تون رو انجام بدید. شما قبل از اینکه یه همسر و مادر یا بچه ی پدرومادرتون باشین بنده ی خدایین،روی خودتون کار کنین، درونتون رو آروم کنین و زندگی شادی رو رقم بزنین کمی به رفتارهای خودم فکر کردم، امیدوارم بتونم وابستگیم رو کم کنم. باصدای خانم جون از فکر بیرون اومدم - ببینم زهرا دانشگاهت رو میخوای چیکار کنی؟ از وقتی قضیه ی تو و سعید بهم خورده، همون جوری ول کردی مونده! هیچ تصمیمی براش نداری؟ - راستش خانم جون یه جورایی از رشته م دلسرد شدم، زیاد علاقه ای برای ادامه ش ندارم. دوست دارم رشته ای رو ادامه بدم که علاقه دارم گلرخ متعجب گفت - مگه تو دانشگاهم میرفتی؟ چرا بهم نگفتی؟ با خنده جواب دادم - اره بابا، خیر سرم رشته ی مهندسی کامپیوتر میخوندم، اونم به اصرار مشاورای مدرسه مون که گفتن با این هوش و استعدادی که تو داری این رشته به دردت میخوره! خانم جون باتشر گفت - دخترم مگه عمرو جوونیت رو از سر راه آوردی، میخوای دوباره برگردی از اول شروع کنی؟ درمونده گفتم ‌- خب چیکار کنم خانم جون من علاقه ی زیادی به این رشته ندارم، راستش از وقتی وارد کلاسهای مهدویت شدم فهمیدم که مهندسی کامپیوتر با روحیه ی من سازگار نیست، روحم رو ارضا نمیکنه. خانم جون کمی فکر کرد و جواب داد - به نظرم حیفه اینهمه خوندی دوباره بری از اول شروع کنی، اگه از من میشنوی برو این یه ترم رو هم بخون، بعد برای کارشناسی ارشدت تغییر رشته بده. با اون شناختی که من از تو دارم فکر کنم رشته ی کلام و عقاید به دردت بخوره و موفقتر باشی! گلرخ که تا الان ساکت بود گفت - خانم جون شما این همه اطلاعات رو از کجا دارین؟ حتی حالات من و زهرا رو هم زود فهمیدین خانم جون خندید و گفت - دخترم من عمر و جوونیم رو با امثال شما گذروندم. یه دوره از جوونیم هم تو مدرسه قران تدریس میکردم هم مشاور مذهبی اونجا بودم. بعد با محبت نگاهم کرد - وقتی زهرا کوچک بود خیلی میومد رو پام می نشست و از خدا و اهل بیت میپرسید، از بچگی علاقه ی خاصی به این مباحث داره. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - صبحونه خوردی؟ - نتونستم بخورم، فقط یه چایی خوردم. ماشین رو روشن کرد و گفت - بعداز آزمایش میریم یه صبحونه ی دونفری میخوریم خوبه؟ با سر تأیید کردم و به سمت آزمایشگاه راه افتادیم. ماشین رو جلوی در آزمایشگاه نگه داشت، با دیدن زوج های جوانی که مثل ما برای آزمایش اومده بودن لبخند روی لبم اومد. وارد آزمایشگاه که شدیم، علی برگه رو برد به پذیرش بده و ازم خواست روی صندلی بشینم. یکی از صندلیهارو انتخاب کردم، دختری که مثل من چادری بود و با فاصله ازم نشسته بود گفت - شما هم استرس دارین؟ لبخندی به روش زدم و گفتم - اره ولی سعی میکنم اروم باشم. - من دیشب اصلا نتونستم بخوابم، تا صبح بیدار موندم. آخه ایشون تمام معیارهایی که من میخواستم رو داره، امیدوارم خدا خودش کمک کنه - نگران نباش عزیزم، منم استرس دارم ولی خب هر چی خدا بخواد همون میشه. امیدوارم خوشبخت بشید تشکری کرد و دیگه حرفی بینمون زده نشد. تسبیحم رو درآوردم و مشغول گفتن صلوات شدم. علی اومد وکنارم نشست. - خوب شد زود اومدیم، احتمالا کارمون زودتر تموم شه. بالاخره نوبتمون شد، علی متوجه استرسم شد - چرا رنگت پریده عزیزم؟ دستی به صورتم کشیدم - خیلی مشخصه؟ آخه از بچگی از آمپول میترسم. کاش پیشم بودی با محبت نگاهم کرد و دستم رو گرفت - الهی دورت بگردم، خانمی نگران نباش گلم. درد نداره. علی منتظرم شد من برم و وقتی وارد اتاق شدم، خودش رفت. خانم جوانی روی صندلی نشسته بود با دیدنم لبخندی زد و ازم خواست نزدیکش بشینم. خداروشکر اینجا همه خانم هستن دختری که باهاش حرف میزدم هم وارد اتاق شد و با فاصله از من نشست. - آستینت رو بده بالا عزیزم کاری رو که میخواست انجام دادم، همین که میخواست سوزن رو تو دستم بکنه، از ترس چشم هام رو بستم و زیر لب صلوات فرستادم - میترسی؟ چشم هام رو باز کردم و با خجالت گفتم - اره، فقط خواهش میکنم آرومتر با خنده گفت - خیالت راحت ، طوری خون میگیرم که اذیت نشی. سعی کردم نگاه نکنم‌، از استرس قلبم به شدت میزنه، سوزش کمی احساس کردم. - خب تموم شد گلم نفس راحتی کشیدم و آستینم رو اروم پایین کشیدم. سرگیجه داشتم، کیفم رو برداشتم و بعد از تشکر بیرون رفتم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - سلام زهراجونم، خوشبخت بشی عروس خانم از بغلش بیرون اومدم، - ممنون زندایی، چه خوب کردین اومدین!! - به آقا مرتضی گفتم من نمیدونم، سر عقدشون که مشهد بود، نبودیم باید منو زودتر ببری زهرا رو ببینم روسریم رو از سرم باز کردم، خانم جون نزدیک شد و گفت - ماشاءالله، هزار ماشاءالله. خوشگل بودی خوشگلتر شدی. مبارک باشه زندایی و مامان هم تأیید کردن و تبریک گفتن، به اتاق برگشتم و لباس هام رو عوض کردم. نگاهی به گوشی کردم شاید خبری از علی بشه، ولی بر خلاف تصورم خبری نیست. گوشی رو با خودم برداشتم و به هال برگشتم، سحر نزدیک نهار همراه حمید اومد و کلی وسایل تزیین با خودش آورد. بعد از خوردن نهار و استراحت، نزدیک ساعت چهار شروع به تزیین اتاق کردیم که زنگ خونه به صدا دراومد. مامان نگاهی به آیفون کرد و گفت - زهرا جان، علی آقاست با اینکه کمی دلخورم، سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم. با خوشرویی کنار در ورودی ایستادم، علی مقداری از وسایلهایی که برای عقد لازم بود باخودش آورده بود، از پله ها بالااومد و وقتی منو دید کمی جا خورد، ولی سریع لبخند دندون نمایی زد، حس کردم لپام گل انداخت، سریع گفتم - سلام، خوبی؟ با شیطنت نگاهم کرد - سلام به روی ماهت، تو رو که میبینم خوبم کنار کشیدم و علی وارد خونه شد، همه با علی به گرمی سلام و احوالپرسی کردن، مامان گفت - علی آقا، بی زحمت اون وسایلهارو ببر تو اتاق زهرا بذار علی چشمی گفت و با هم به سمت اتاق رفتیم، همین که وارد شدم، وسایلهارو گوشه ی اتاق پیش‌ بقیه ی وسایلها گذاشت. در رو آروم بستم، وقتی به سمتم برگشت، چشم هاش برقی زد، نزدیکم شد و دست هاش رو قاب صورتم کرد، از خجالت سرم رو پایین انداختم، دست زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا آورد. - مگه آدم از شوهرش خجالت میکشه خانم؟ سرتو بیار بالا میخوام یه دل سیر نگاهت کنم به سختی سرم رو بالا آوردم و تو چشم هاش نگاه کردم، دیگه از دلخوری چند لحظه ی پیشم خبری نیست - شرمنده م عزیزم مجبور شدم بعد آرایشگاه با عجله برم، ولی دلم پیشت مونده بود، کار فوری بود و الا نمیرفتم. حالا اومدم خوشگلم رو ببینم پیشونیم رو عمیق بوسید - مبارکت باشه عروس خوشگلم. از حرفش قند توی دلم آب شد، صورتم رو بوسید. با شیطنت گفت - نمیخوای بدهیتو پس بدی؟ چشم هام گرد شد و گفتم - کدوم بدهی؟ صورتش رو نزدیکم آورد و با انگشت اشاره به صورتش کرد - امروز بوسم نکردی خانم. بدو بدهیتو صاف کن بریم بیرون که کلی کار داریم خندیدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم - بفرما اینم از بدهیتون آقا بلند خندید و لپم رو کشید - آخیش، حالا بریم کمک کنیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - ببینین بزرگواران، یارن حضرت یه سری ویژگی های خاصی داشتن، امشب براتون چند موردش رو آماده کردم ان شاءالله بتونیم ازشون الگو بگیریم و جزو یاران حضرت حجت صلوات الله علیه باشیم و در امر ظهور به دردشون بخوریم. این بزرگواران چند تا ویژگی دارن، ویژگی اولشون چی بود؟ این بود که اینها افتخار امام زمانشون بودن، امام عصرشون یا امامان ما به اینها افتخار میکنن، شما ببینید خود سید الشهدا کیف میکنن میگن من بهتر از یاران خودم سراغ ندارم! اگه یه معلمی بیاد به شاگرداش بگه، من بهتر از شاگردای خودم سراغ ندارم یعنی این معلم داره به شاگردای خودش افتخار میکنه. بعضی از یاران اهل بیت واقعا مایه ی افتخار اهل بیت بودن، مثل حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام! شما نگاه کنید جان عالم فدای عباس بن علی علیه السلام، شما می بینین امام سجاد درباره ی حضرت عباس چجوری صحبت میکنن!! میفرمایند عموی ما روز قیامت جایگاهی نزد خدا داره که کل شهدا بهش غبطه میخورن!! نه فقط امام سجاد بلکه امام صادق و بقیه ی اهل بیت هم بهشون افتخار میکنن. یکی دیگه از این یاران، برادر نازنین امیرالمؤمنین جعفربن ابی طالب علیه السلام که واقعا بهشون افتخار میکنن و چندین نفر دیگه که الان وقت کمه بخوام همه رو بگم. چه خوبه که ماهم مایه ی افتخار امام عصرمون باشیم. همونطور که عرض کردم، یکی از مهمترین ویژگیهای یاران سیدالشهدا این بود که افتخار امام عصرشون و امامان بعدی بودن، کارشون به جایی میرسه که حضرت حجت سلام الله علیه در دوتا زیارت بهشون سلام میکنه. شما فکر کنین، یعنی کارشون به جایی میرسه که امام عصر، حضرت مهدی، به زیارت این بزرگواران میره و ایشون به این بزرگواران سلام میکنه. اما بِینی و بین الله حالا اگه امام‌عصر ما رو ببینه چی میگه؟ شاید بگه آقا خودتونو مخفی کنین، یه‌موقع کسی شمارو نبینه، که بگه در میان محبین ما اینجور شخصی هم هست! خدایی نکرده یه موقع نگن شما آبروی ما رو میبری!! با شنیدن این حرف استاد تمام تنم لرزید، من چیزی ندارم که مایه ی افتخار امام زمانم باشم. نه اخلاقم ، نه رفتارم، نه کارهایی که میکنم! شرمنده سرم رو پایین انداختم، آهی از ته دل کشیدم و با خودم گفتم آخه امام زمان به‌چیِ من افتخار کنه!! دوباره آهی کشیدم وحواسم رو به بقیه ی حرفهای استاد دادم - اینم بگم یادگاری از من داشته باشین چون تو قم هم هستیم، از خاندان اهل بیت، کسان دیگری که اهل بیت بهشون افتخار میکردن، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیهابود، برادران و خواهران عزیزم زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیهارو ازدست ندید!! مرگ به ما خیلی نزدیکتر از اون چیزیه که فکر میکنید. خدا نکنه روزی برسه که بمیریم و بعد حسرت بکشیم و بگیم خیلی نزدیکمون بود کاش میرفتیم، بعد بزنیم رو دستمون بگیم وا حسرتا چرا نرفتم زیارت خانم!! زیارت فاطمه معصومه سلام الله علیها اکیدا سفارش شده!! از همین فردا برید زیارت این بزرگوار و برای تعجیل در فرج مولا و سلامتی ایشون دعا کنید. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ با صدای بسته شدن در حیاط چشم هام رو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و با دیدن عقربه های ساعت که ده و نیم رو نشون میداد، مثل فنر از جا پریدم. دیشب یادم رفت به مامان بگم علی میخواد برای نهار بیاد، سریع موهام رو بستم و اتاق رو مرتب کردم و به هال رفتم. اطراف رو نگاه کردم، مثل اینکه کسی خونه نیست، شماره ی مامان رو گرفتم، سومین بوق که خورد صداش تو کوشم پیچید - سلام زهرا جان، صبحت بخیر - سلام مامان، کجایین؟ - اومدم خونه ی یکی از همسایه ها روضه دارن، کاری داشتی؟ - نه، یعنی اره! دیشب یادم رفت بگم علی اقا میخواد نهاربیاد - این که نگرانی نداره مادر، یه بسته گوشت چرخ کرده تو فریزر هست بذار بیرون یخش باز بشه، استانبولی بذار - باشه مامان،فقط زود بیاین خداحافظ تماس رو قطع کردم و قبل از هر کاری یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم. همزمان که برا خودم چایی ریختم و مشغول خوردن شدم، پنج پیمانه برنج داخل سینی ریختم و پاکش کردم، سریع خیس کردم و نمک و روغنش رو ریختم تا آماده باشه. تند تند مشغول خرد کردن پیاز شدم و تا یازده و نیم نهار رو آماده کردم، وقت برای سالاد درست کردن نیست، خیارشور و ترشی داخل ظرف ها ریختم تا همه چیز موقع اومدن علی آماده باشه. با شنیدن صدای زنگ کمی تو آینه خودم رو نگاه کردم، خداروشکر همه چی خوبه! با دیدن قیافه ی علی تو مانیتور آیفون تصویری لبخندم کش اومد. دکمه رو زدم و علی وارد خونه شد و با دیدنم ابروهاش رو بالا داد - سلااااام بانو، چه بویی راه انداختی خانم. نزدیکش رفتم‌و باهاش دست دادم، گونه م رو بوسید و گفت - به مامان زنگ زدم که نهار میام اینجا، گفت با مامانت تو‌روضه هستن صورتش رو بوسیدم و دستش رو کشیدم و روی مبل نشستیم - چایی میخوری؟ - نه بمونه بقیه بیان باهم بخوریم همونطور که دستم تو دستش بود، پرسیدم - خب بگو ببینم از دیشب فکرم خرابه کربلا چی شد؟ سرش رو خاروند و گفت - راستش محسن گفت، متاسفانه نمیشه خانم ببریم. اونجایی که میریم جمع فقط آقایونه و به عنوان امداد و نجات هستیم با شنیدن این حرف، لب هام آویزون شد و تمام دلخوشیم یهو رفت. بغض کرده نگاهش کردم و پرسیدم - یعنی....یعنی تنهایی میری؟ من نمیشه بیام دستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد، پیشونیم رو بوسید - یه لحظه صبر کن دورت بگردم، تا برات توضیح بدم تو چشمهاش نگاه کردم تا ببینم چی میگه، با محبت نگاهم کرد و ادامه داد - ما تقریبا وسطای هفته ی بعد حرکت میکنیم، قرار شده ده روز تو‌نجف، تو یکی از خیمه های امداد و نجات مستقر بشیم. قبل ازاینکه بیام اینجا، با حمید تلفنی حرف زدم گفت احتمالا اوناهم جور بکنن بیان، البته آقا محمد و زینب هم دیشب میگفتن میخوان‌ برن. منتظرم حمید بیاد ببینیم اگه میشه شماهم همراهشون بیاین با شنیدن این حرف کمی دلم آروم گرفت، با بسته شدن صدای در علی دوباره گونه م رو بوسید و گفت - فکر کنم مامانت اومد از کنارش بلند شدم و به مامان که وارد خونه شد سلام دادیم. ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌