•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت777
- سلام زهراجونم، خوشبخت بشی عروس خانم
از بغلش بیرون اومدم،
- ممنون زندایی، چه خوب کردین اومدین!!
- به آقا مرتضی گفتم من نمیدونم، سر عقدشون که مشهد بود، نبودیم باید منو زودتر ببری زهرا رو ببینم
روسریم رو از سرم باز کردم، خانم جون نزدیک شد و گفت
- ماشاءالله، هزار ماشاءالله. خوشگل بودی خوشگلتر شدی. مبارک باشه
زندایی و مامان هم تأیید کردن و تبریک گفتن، به اتاق برگشتم و لباس هام رو عوض کردم. نگاهی به گوشی کردم شاید خبری از علی بشه، ولی بر خلاف تصورم خبری نیست.
گوشی رو با خودم برداشتم و به هال برگشتم، سحر نزدیک نهار همراه حمید اومد و کلی وسایل تزیین با خودش آورد.
بعد از خوردن نهار و استراحت، نزدیک ساعت چهار شروع به تزیین اتاق کردیم که زنگ خونه به صدا دراومد. مامان نگاهی به آیفون کرد و گفت
- زهرا جان، علی آقاست
با اینکه کمی دلخورم، سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم. با خوشرویی کنار در ورودی ایستادم، علی مقداری از وسایلهایی که برای عقد لازم بود باخودش آورده بود، از پله ها بالااومد و وقتی منو دید کمی جا خورد، ولی سریع لبخند دندون نمایی زد، حس کردم لپام گل انداخت، سریع گفتم
- سلام، خوبی؟
با شیطنت نگاهم کرد
- سلام به روی ماهت، تو رو که میبینم خوبم
کنار کشیدم و علی وارد خونه شد، همه با علی به گرمی سلام و احوالپرسی کردن، مامان گفت
- علی آقا، بی زحمت اون وسایلهارو ببر تو اتاق زهرا بذار
علی چشمی گفت و با هم به سمت اتاق رفتیم، همین که وارد شدم، وسایلهارو گوشه ی اتاق پیش بقیه ی وسایلها گذاشت.
در رو آروم بستم، وقتی به سمتم برگشت، چشم هاش برقی زد، نزدیکم شد و دست هاش رو قاب صورتم کرد، از خجالت سرم رو پایین انداختم، دست زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا آورد.
- مگه آدم از شوهرش خجالت میکشه خانم؟ سرتو بیار بالا میخوام یه دل سیر نگاهت کنم
به سختی سرم رو بالا آوردم و تو چشم هاش نگاه کردم، دیگه از دلخوری چند لحظه ی پیشم خبری نیست
- شرمنده م عزیزم مجبور شدم بعد آرایشگاه با عجله برم، ولی دلم پیشت مونده بود، کار فوری بود و الا نمیرفتم. حالا اومدم خوشگلم رو ببینم
پیشونیم رو عمیق بوسید
- مبارکت باشه عروس خوشگلم.
از حرفش قند توی دلم آب شد، صورتم رو بوسید. با شیطنت گفت
- نمیخوای بدهیتو پس بدی؟
چشم هام گرد شد و گفتم
- کدوم بدهی؟
صورتش رو نزدیکم آورد و با انگشت اشاره به صورتش کرد
- امروز بوسم نکردی خانم. بدو بدهیتو صاف کن بریم بیرون که کلی کار داریم
خندیدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم
- بفرما اینم از بدهیتون آقا
بلند خندید و لپم رو کشید
- آخیش، حالا بریم کمک کنیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞