🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت48
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تو ماشین، مشغول تماشای بیرون بودم که زندایی گفت
- میگم زهرا تو مطمئنی این دکتر خوبیه؟ اخه تا حالا پیشش نرفتم میترسم تشخیصش دقیق نباشه
- اره بابا دکتر خوبیه، مامانم همیشه پیشش میره راضیه! پیش چند تا دکتر رفته اما همیشه میگه دکتر والی بهتر از همشونه
ان شاءاللهی زیر لب گفت و مشغول تماشای بیرون شد. با دیدن دستهاش که به هم میمالید و پاهاش که تکون میداد متوجه استرس درونش شدم، دستش رو گرفتم و گفتم
- زندایی اینهمه نگران نباش، هر چی خیر و صلاحت باشه همون میشه! در ضمن من یه پیشنهادی دارم
- چی؟
- بیا نذر کن که اگه امروز دکتر خبر خوشی بهت داد تو هم برای شادی دل امام زمان و سلامتی و ظهورش یه کاری انجام بده
بدون اینکه فکر کنه نگاهی به النگوی دستش کرد و گفت
- همین جا نذر میکنم اگه حامله بودم، این النگو رو بفروشم و پولشو بدم به خیریه ی شما تا برا نیازمندا خرج کنین
از این همه سخاوت زندایی خوشحال شدم، اخه این النگو رو از اول عروسی که خانم جون بهش هدیه داده بود هیچ وقت نمیفروخت اما حالا میبینم به خاطر حل شدن مشکلش حاضره از اونم بگذره.
همه ما آدما اینجوریم، به خیلی چیزا دلبستیم اما وقتی به حالت اضطرار میرسیم حاضریم هر کاری برای حل مشکلمون بکنیم. بالاخره راننده ماشین رو جلوی ساختمان پزشکان نگه داشت و بعد از حساب کردن هزینه پیاده شدیم.
زندایی محض احتیاط از پله ها آروم بالا میومد، دستش رو گرفتم، چقدر دستاش سرده! از حالی که داشت خیلی ناراحت شدم، امیدوارم از اینجا برگشتنی خنده روی لباش ببینم، شروع به گفتن ذکر یاصاحب الزمان ادرکنی، یا صاحب الزمان اغثنی کردم که خبر خوبی بشنویم.
وارد مطب خانم دکتر که شدیم، دوسه نفر خانم حامله منتظر نوبتشون بودن، زندایی روی یکی از صندلیهای خالی نشست، دفترچه ش رو گرفتم و گفتم که دیروز تماس گرفته بودیم. زندایی کارتش رو داد تا پول ویزیت زو حساب کنه، منشی خانمی رو نشون داد و گفت
- بعد از اون خانم نوبت شماست
چشمی گفتم و کنار زندایی نشستم، دوتا خانمی که حامله بودن با هم از وقت زایمانشون صحبت میکردن، نگاهم به زندایی که با حسرت نگاهشون میکرد افتاد، نمیدونمولی دلم روشنه و یه حسی بهم میگه زندایی حامله ست!
- ان شاءالله به زودی همینارو خودت تجربه میکنی زندایی!
نگاه ازشون برداشت و لبخند غمگینی روی لبهاش نشست، چندساله که کلی هزینه کردن ولی هربار به در بسته خوردن. نوبتمون که شد همراهش به داخل رفتم. سلام دادم و خانم دکتر با دیدنم سریع شناخت و گفت
- به به ببین کی اومده، خوبی دخترم مادر خوبه؟
- الحمدلله، سلام دارن خدمتتون
- خداروشکر، خیلی وقته ندیدمش، سلام منو بهش برسون!
بفرمایید عزیزم، من درخدمتم
- خانم دکتر ایشون زنداییم هستن اوردم پیشتون که ان شاءالله یه خبر خوش ازتون بشنویم
زندایی پرونده ی پزشکیش رو داد و درباره تمام حالاتی که داشت توضیح داد، خانم دکتر همونطور که ازمایشات و سونوهارو نگاه میکرد با دقت به حرف های زندایی گوش میکرد
- خیره ان شاءالله، برو روی اون تخت بخواب ، یه سونو ازت بگیرم
زندایی کاری رو که دکتر میخواست انجام داد، منم اینور پرده نشستم و خودم رو با گوشی مشغول کردم.
بالاخره کارشون که تموم شد دکتر والی روی صندلی نشست و گفت
- چیزی که من تو دستگاه دیدم، خداروشکر خبرای خوبی با خودش داره، اما محض اطمینان یه ازمایش برات مینویسم برو طبقه ی پایین بگومن فرستادم فوریه، زود جوابشو برام بیار!
زندایی چشمی گفت و بعد از تشکر به طبقه ی پایین رفتیم و ازش ازمایش خون گرفتن. با دیدن رنگ پریده ی زندایی یه شکلات از کیفم دراوردم و سمتش گرفتم
- بیا بخور، رنگ به رو نداری
- زهرا دعا کن، خیلی استرس دارم
- نگران نباش خیره ان شاءالله
چون کارمون فوری بود، خیلی زود جواب ازمایش رو گرفتیم و پیش دکتر رفتیم. منتظر شدیم تا مریضی که داخل بود بیرون بیاد و بریم داخل!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت52
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شمع روی کیک رو روشن کردم، به همراه سحر پیش بقیه رفتیم. دایی مرتضی رو پاش بند نبود مثل پروانه دور سر زندایی میچرخید و همش با شوخیهاش می خندوند.
کیک رو روی میز گذاشتم، دایی با دیدن کیک چشم هاش رو ریز کرد و گفت
- اخه ادم قحطی بود اینو فرستادین خبرشو بده! جون به لبم کرد وروجک
- خیلی هم دلت بخواد دایی جونم، خیلی کیف کردم، کاش فیلم میگرفتم از قیافه تون
همه خندیدن و زندایی کیکرو برید و بعد از خوردنش قرار شد باهم بیرون برن.
بابا امروز نهار مهمون دوستش بود و حمید هم به محض رسیدن با سحر رفتنخونه خودشون!
دایی قبل از اینکه بیرون برن گفت
- ابجی امشب شام نذار، همتون مهمون منین میخوام ببرمتون بیرون
چشم هام برقی زد و گفتم
- به به! بهتر از این نمیشه، ماشاءالله قدم این فسقلی خیر بوده و حداقل ماهم یه فیضی میبریم و شام رو بیرون میخوریم
مامان گفت
- زهرا جان حالا خوبه هفته ای یه بار علی آقا تو رو میبره شامبیرون!
- اخه مادر من این فرق داره، مهمون دایی مرتضاییم، ما که یه ساله نرفتیم تهران خونشون شام بدن، حداقل اینجا دیگه شاممهمونشون باشیم
دایی نوک بینیم رو محکم کشید و گفت
- کم حرف بزن دختر! به علی اقا هم بگو امشب بیاد
خوشحال از این حرفش چشمی گفتم و بعد از رفتنشون شماره ی علی رو گرفتم به بوق دوم نرسیده سریع جواب داد
- الو سلام خوبی خانومی
- سلام همسرجان، شما خوبی ؟ میخواستم یه خبر خوب بهت بدم
- جانم خوش خبر باشی!
- دایی مرتضی امشب هممون رو شام دعوت کرده بریم بیرون
- به به دستشون درد نکنه! ولی...زهرا جان من امشب فکر نکنم بتونم بیام
تمام خوشحالیم یهو فروکش کرد
- چرا؟
- من اینجا کار دارم، امشب نمیتونم بیام عزیزم. خودت که میدونی شرایط کاریم چیه!
از اینکه نمیاد دلخور شدم، ولی سعی کردم خودمو عادی نشون بدم
- باشه، برو به کارت برس. کاری نداری؟
- زهرا جان، گلم؟
نفس عمیقی کشیدم
- بله
- ناراحت شدی؟ باور کن اگه شرایطم جور بود میومدم. زهرا جان منو صدام میکنن بعدا زنگ میزنم بهت، خداحافظ عزیزم
با صدایی که از ته چاه درمیومد، جواب خداحافظیش رو دادم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گوشی رو روی میز گذاشتم. مامان متوجه حالم شد و پرسید
- چی شد مادر، علی اقا میاد؟
- نه گفت نمیتونه بیاد
- اشکال نداره مادر، ان شاءالله دفعات بعد
به اتاق برگشتم و خودمو روی تخت انداختم، مامان چه راحت میگه اشکال نداره، امشب همه اونجا جمعن، منم دوست دارم شوهرم کنارم باشه! خوش به حال سحر که کار حمید ازاده، هر موقع دلشون بخواد باهم میرن، اما من چی! هیچ کس نمیتونه حالمو درک کنه
آهی از ته دل کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم بگیره.
تازه میخواست خوابم بگیره که باصدای سحر چشم هام رو باز کردم
- زهرا...پاشو بیا بالا دوتایی بشینیم، چیه مثل پانداها همش میخوابی، پاشو تنبل
- بیخیال سحر بذار یکم بخوابم
پتو رو از روم کنار کشید
- پاشو ببینم خجالت بکش، باز چیه کشتی هات غرق شده! پاشو پفیلا پختم. بریم دوتایی بشینیم و گپ بزنیم. تنهایی حوصله م سر میره
دیگه خواب از سرم پرید، دستم رو گرفت و باهم طبقه ی بالا رفتیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت56
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
قاشق رو روی بشقاب گذاشتم و پشتم رو نگاه کردم، خودشه علیه!
باهمه سلام و احوالپرسی کرد و به تخت ما که رسید با حمید دست دادو گفت
- مثل اینکه خیلی هم دیر نکردم، به موقع بود
با محبت نگاهم کرد
- سلام خانم، بدون من چجوری غذا از گلوت پایین میره؟
هنوز تو شوکبودم، خوشحال از اینکه اومده گفتم
- پس تو که گفتی نمیای؟
- اره، ولی وقتی دیدم ناراحت شدی، با اقای مظفری صحبت کردم و دوساعتی اومدم پیشت! ولی خب به حمید گفتم بهت خبر بده نداده؟
با سحر هر دو به حمید نگاه کردیم،
- داداش یعنی تو میدونستی علی میخواد بیاد و اونوقت اینهمه منو اذیت کردی؟
پشت سرش رو خاروند و با شیطنت گفت
- اخه قیافه ت خیلی بامزه میشد گفتم سربه سرت بذارم
علی که از حرفای ما سر در نمیاورد پرسید چی شده، تمام حرفای حمید رو گفتم.
علی تنها چیزی که دستش داشت سوییچ ماشین بود، به سمت حمید پرت کرد
- حمید حسابتو میرسم، صبر کن، منو باش. به این زنگ زدم که به زهرا بگو میام تا ناراحت نباشه، صدبار گفتم زهرا رو اذیت نکن و الا با من طرفی، حالا صبر کن تا ببینی چیکار میکنم.
از اومدن علی به قدری خوشحال شدم که از علی خواستم اینبار رو بیخیال شه، حمید فقط از کارش میخندید. دایی مرتضی نزدیکمون شد
-خیلی خوش اومدی علی جان! تا غذاتون سرد نشده بخورین.
علی تشکری کرد و همه مشغول خوردن شدیم، حالا فهمیدم که غذای اضافی رو برای علی سفارش داده بودن، چقدر از ظهر بیخودی به خودم عذاب دادم. این غذا با اومدن علی بیشتر بهم چسبید. غذا که تموم شد دایی گفت
- همگی خیلی خوش اومدین، امیدوارم که از پذیرایی که کردن راضی باشین. اما مراسم مهمونی هنوز تموم نشده، یه کیکهم سفارش دادم ان شاءالله تا یه ربع دیگه میرسه
علی کنار گوشم گفت
- از عصر فکرم مشغولت بود، نماز رو که خوندم چند بار زنگ زدم و پیام فرستادم، دیدم جواب نمیدی گفتم حتما ناراحت شدی. شماره حمید رو گرفتم، هر چی گفتم گوشی رو بده با زهرا حرف بزنم بهت بگم که دارم میام نذاشت، گفت اینجوری بیشتر سورپرایز میشه، دیگه چاره ای نبود.
لبخندی تحویلش دادم
- هیچ وقت گوشیم یادم نمیره ها، نمیدونم چی شد جا گذاشتم، البته از نیومدنت ناراحت بودم، حتی حوصله نداشتم بیام ولی خب میدونی که مامان و بابا عمرا بذارن تنها بمونم.
خیلی خوشحالم که اومدی، باور میکنی قبل اینکه غذا رو بخورم به فکر تو بودم با خودم میگفتم من بشینم اینجا غذای به این خوشمزگی بخورم ولی علی تو بیمارستان باشه!
- ممنون که به فکرمی خانم! راستی بعد از اینکه مهمونی تموم شد میخوام بریم بیرون دوری بزنیم باشه؟
باشه ای گفتم و بعد از اومدن کیک، نیم ساعتی که نشستیم از جمع خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت59
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای زنگ هشدار گوشی، چشم هام رو نیمه باز کردم، دوباره یاد امتحان افتادم و استرس تمام وجودم رو گرفت.
سریع پتو رو کنار زدم تا اذان صبح ده دقیقه ای وقت هست، وضو گرفتم و چند رکعتی نماز شب خوندم.
قنوت نماز وتر که رسیدم اشک تو چشم هام حلقه زد، خدایا به حق بزرگی خودت، به حق اهل بیت، به حق امام زمان علیه السلام باقی غیبت رو ببخش و چشممون رو به ظهورشون روشن کن.
خدایا کمک کن امتحانم رو خوب بدم، خدایا از سر تقصیرات هممون بگذر، گناهان پدرو مادرم رو ببخش. خدایا نسل خودمون و بچه هامون، دلشون رو پر از محبت اهل بیت کن و همیشه وفادار به حضرت باشیم، الهی امین.
با تموم شدن نماز، صدای آرام بخش اذان از گلدسته ی مسجد بلند شد، با روشن شدن چراغِ هال متوجه بیدار شدن مامان و بابا شدم.
تا اذان تموم بشه ذکر استغفار و صلوات گفتم تا کمی از استرسم کم شه!
قامت بستم و نماز صبح رو با حال و هوای خاصی خوندم.
فکر نکنم دیگه خواب به چشمام بیاد، چادر رو تا کردم و همراه جانماز داخل کشو گذاشتم.
به هال رفتم و سماور رو روشن کردم، یا امام زمان امروز خودت کمکم کن، میخواماین رشته رو بخونم تا برای شما خدمتی کنم خودت دستمو بگیر
- زهرا؟
باصدای مامان به عقب برگشتم
- بله مامان
- برو یکم بخواب، ساعت هفت بیدارت میکنم
- نه مامان، اینقدر استرس دارم کم موندم گلاب به روتون بالا بیارم.مامان! میگن دعای مادرا مستجابه برام دعا کنین
مامان دستم رو گرفت
- مادرجان من که همیشه دعاتون میکنم عاقبت بخیر بشید، این مدت هم خیلی زحمت کشیدی، نذر میکنم ان شاءالله هر دوتاتون قبول بشین در حد توانم غذا درست کنم برای سلامتی حضرت ببرین پخش کنین به نیازمندا
ان شاءاللهی گفتم و صورت مامان رو بوسیدم.
- راستی زهرا جمعه میخوام کله پاچه بذارم برا صبحانه، علی اقا و خانواده ش میتونن بیان؟
- نمیدونم مامان، باید بپرسم.
با شنیدن صدای سماور که آبش به جوش اومده بود، چایی رو دم کردم و چند تا چوب دارچین و دانه هل داخلش انداختم. بابا بربری خرید و دور هم صبحانه رو خوردیم. بعد از رفتن بابا و حمید روی مبل نشستم.
ساعت نه و نیم شد، صدای زنگ خونه که بلند شد سریع بلند شدم و به طرف ایفون رفتم
- زهرا ببین کیه؟
چشمی گفتم و با دیدن تصویر علی تو مانیتور ایفون دکمه رو زدم.
- مامان علی اقاست
برای استقبالش رفتم و در ورودی رو باز کردم
- سلام، خوبی؟ پس نرفتی خونه استراحت کنی؟
دست داد و بعد از جواب سلامم گفت
- نه دیگه نتونستم بخوابم، چون میدونستم تو هم از استرس امتحان خوابت نمیبره گفتم بیام پیشت باشم
- خوب کردی اومدی، واقعا از استرس نتونستم بخوابم
- استرس چی رو داری، تو که تلاشتو کردی، بقیه ش رو بسپر به خدا هر چی صلاح باشه همون میشه
با اومدن مامان باهم سلام و احوالپرسی کردن، براش چایی ریختم و صبحانه ش رو آماده کردم
- بیا بشین صبحونه ت رو بخور، من خوردم
- نمیشه باید چند لقمه ای هم بامن بخوری، اینجوری بیشتر میچسبه
باشه ای گفتم و همراهیش کردم. خوب شد علی اومد و یکم میتونم مشغول بشم و استرسم کمتر شه!
مامان همونطور که نهار رواماده میکرد گفت
- علی اقا جمعه صبح میخوام کله پاچه بذارم، به حاج خانمینا هم بگوباهم بیاین
علی چشمی گفت و از اینکه دور هم جمع میشیم خیلی خوشحال شدم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت61
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
همونطور که کیف پزشکی علی رو تو دستم داشتم، پشت سرشون وارد شدم. با تصور اینکه اینجاهم مثل خونه ی آقا سید اخرش به حیاط بزرگی میرسه، پشت سر علی آروم قدم برمی داشتم.
اما با دیدن حیاط کوچکی که در حد بیست متر بود تمام معادلاتم بهم ریخت.
نگاه کلی به حیاط کردم، از دیوارهای کاه گلیش مشخصه نیاز به یه تعمیر اساسی داره، تمام حس خوشحالی امتحان با دیدن اینجا جای خودش رو به غم بزرگی داد که هر لحظه با دیدن شرایط این خانواده بیشتر میشد.
حس میکنم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته و با تمام قدرتی که داره فشار میده!
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا مبادا قطره اشکی که گوشه ی چشمم خونه کرده روی صورتم بریزه!
با صدای علی از فکر بیرون اومدم
- زهرا جان حالت خوبه؟
- اره خوبم، پس دوستت کو؟
- الان میاد
طولی نکشید همون پسر بچه، با هل دادن ویلچر مردی، از اتاق بیرون اومد، با شباهتی که به هم دارن حدس میزنم پدر و پسرن! هر دو سلام دادیم. بعد از دادن جواب با شرمندگی گفت
- علی جان، شرمنده به زحمت انداختمت
- این چه حرفیه! حاج خانم کجاست؟ حالش چطوره؟
- الان یکم بهتره، مثل اینکه از دیروز صبح داروهاش تموم شده، دیشب یهو حالش بد شد فشار و قندش همزمان بالا رفته بود.
- نگران نباش، خیره ان شاءالله
به سمتم برگشت و گفت
- زهرا کیف رو بده من
کیف رو دستش دادم و دوستش گفت
- شرمنده خواهر اصلا حواسم نشد بهتون خوش امد بگم، خیلی خوش اومدین
سر به زیر تشکری کردم که به پسرش گفت
-امیر جان، بابا! برو مادرت رو صدا کن بیاد، بگو مهمون داریم.
امیر چشمی گفت و به دنبال مادرش رفت،
بعد رو به من گفت
- بفرمایین اون اتاق، الان مهری میاد!
علی به همراه دوستش وارد اتاق کوچکی شدن که از بیرون دید کافی به داخلش نبود.
روی پله نشستم، بهتره بیرون منتظر بمونم تا خانمش بیاد. با دیدن اوضاع اینجا به فکر رفتم
تا زمانی که ماها این زندگیها رو نبینیم قدر نعمتهایی رو که خدا بهمون داده نمیفهمیم. خدایا منو ببخش چقدر ناشکری کردم و با این کارام شمارو ناراحت کردم.
باصدای بسته شدن در، از فکر بیرون اومدم، خانمی تقریبا سی ساله با یه دختربچه ای که بغلش داشت، از دالان وارد حیاط شد.
به احترامش بلند شدم و باخوشرویی سلام دادم و جوابم رو داد
امیر خواهرش رو بغلش گرفت و برد کنار مرغ و خروس هایی که داخل قفس بودتا تماشا کنه!
- خیلی خوش اومدین! خدا منو مرگ بده چرا اینجا نشستین اخه!
- خدا نکنه، خدا ان شاءالله سلامتی بهتون بده. گفتم منتظر بمونم تا شما بیاین
- ای وای، ببخش تو رو خدا. بفرمایین، خیلی خوش اومدین
در رو باز کرد وپرده اتاق رو کنار زد، کفش هام رو درآوردم و وارد اتاق کوچکی شدم که سقفش چوبی بود و وسط اتاق چراغ علاءالدین کوچیکی برای گرم کردن خونه گذاشته بودن!
با دیدن بالش های کوچکی که دور تا دور اتاق چیده شده و گلیم های قرمز رنگ قدیمیِ روی زمینش، منو یاد دوران بچگی انداخت که خونه مادربزرگم میرفتیم و حالا سالهاست با فوتش دیگه اون خونه رو ندیدم و فقط خاطراتش به یادم مونده!
آهی از ته دل کشیدم و روی یکی از فرشها نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمم به عکسهای بچگی امیر کنار عکس پیرمردی که چهره ی مهربونی داشت افتاد، حس میکنم ارامش خاصی تو نگاهشه!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت63
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در باز شد و امیر، خواهرش روداخل اتاق گذاشت و گفت
- میشه یکم حواستون به نازگل باشه؟ میخوامبرم مغازه بیام
- اره حتما!
بلند شدم و نازگل رو که حالا به خاطر رفتن امیر گریه میکرد بغلم گرفتم، پستونکش رو تو دهنش گذاشتم و کمی اروم شد.
پرده روکنار زدم و دیدم که مهری خانم با امیر مشغوله صحبته و هر چی میگه امیر با سر تایید میکنه.
فقط لحظه ی اخری شنیدم که گفت
- به میرزا بگو بنویسه به حسابمون
پرده رو رها کردم و مشغول قدم زدن تو اتاق شدم تا نازگل گریه نکنه، از اینکه نکنه به خاطرما مجبور شده بفرسته مغازه ناراحت شدم.
فکری به سرم زد، مقداری پول تو کیفم داشتم بهتره زیر فرش بذارم تا بعدا برداره، اما ممکنه از این کارم دلخور شه، بهتره صبر کنم کار علی تموم شه تا باهاش مشورت کنم ببینم اون چی صلاح میدونه.
نازگل چادرم رو تو مشتش گرفته بود و میکشید، لپش رو کشیدم و بوس کردم. با دیدن چشمای خمارش که کم کم بسته میشدن، تو بغلم تکون دادم و وقتی خوابید اروم روی بالش کوچکی گذاشتم. انگشتم رو تو مشت کوچکش گرفته بود و خیلی ناز خوابیده بود.
مهری خانم در رو باز کرد و با سینی چایی وارد شد
- ببخش زهرا جان، تنها موندی! دستت درد نکنه نازگل رو خوابوندی؟ تعجب میکنم اخه بغل هیچکس به غیر خودم نمیخوابه!
اروم انگشتم و از مشتش بیرون کشیدم و با محبت نگاهش کردم
- خدا حفظش کنه، چه شیرینه!
- سلامت باشی! ان شاءالله خدا بهتون بچه های سالم و صالح عطا کنه
از خجالت سرم رو پایین انداختم. یه چایی برداشت و به سمتم گرفت
- بفرما
تشکری کردم و ادامه داد
- وقتی نه ساله بودم، بابام رو از دست دادم. برای خرج زندگیمون مامانم فرش میبافت و منم کمکش میکردم، کارای خونه رو میکردم با اینکه نه ساله بودم اما مثل یه زن چهل ساله کار میکردم.
بابای اصغر که وضعیتمونو دید هر بار که شهر میرفت کلی وسایل برامون میگرفت و میاورد خونمون، قبل رفتن به شهر ازم میپرسید چی دلم میخواد و منم به خاطر سفارشای مامان چیزی نمیگفتم.
- شما فامیلین باهم؟
- اره، من و اصغر پسر خاله، دخترخاله ایم. همین خاله که میبینی الان مریض احواله، خیلی به گردنم حق داره. خلاصه تا ظهر فرش میبافتم و بعد نهار تا مامان یکم استراحت کنه میومدم اینجا و به خاله م کمک میکردم تا کاراش رو بکنه! اخه اصغر نمیتونست و یه خواهر و برادرم داره که تو شهرستان زندگی میکنن. به خاطر همین من میومدم و کمکش میکردم. خصوصا وقتایی که حاج اقا میرفت شهر، با هر ترفندی بود میومدم تا ببینم برام چی خریده!
خلاصه سرت رو درد نیارم با این رفت و آمدها کم کم محبت اصغر به دلم افتاد،من عاشق غیرت و مردونگیش شدم، درسته نمیتونه کارای سنگین بکنه ولی خب هر کار دیگه ای از دستش برمیاد برای زندگیمون انجام میده.
مامان که متوجه شد خیلی نذاشت بیام اینجا اما از نگاه های اصغر حس میکردم اونم بهم علاقه داره.
اینجای حرفش که رسید امیر چند تقه به درد زد و مادرش رو صدا زد، مهری خانم ببخشیدی گفت و از اتاق رفت.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت64
چند دقیقه ای تنها بودم که با ظرف میوه ای برگشت، امیر بشقابها رو چید و از اتاق رفت. با دیدن میوه دوباره ناراحت شدم، میدونم که پول این میوه رو نداشتن و مجبور شد به خاطر ما بخره! سیب و پرتغال داخل بشقابم گذاشت و ادامه داد
- حالا بقیه ش رو بشنو! تا اینکه گذشت من شدم هفده ساله! از وقتی حاج اقا فهمید چرا مامانم نمیذاره برم خونشون، بعد اون هر چی میخرید میاورد خونمون بهم میداد.
یه روز مامان نون تازه پخته بود و چون میدونست اصغر با حاج اقا رفته شهر، ده تا نون داخل سفره گذاشت و گفت بیارم خونه ی خاله م!
منم که این مدت دلم تنگ شده بودسریع چادرم رو سر کردم و به خونه ی خاله اومدم. هر چی صداش زدم جواب نداد، کل خونه رو گشتم اما خبری ازش نبود، وارد اشپزخونه شدم و نون هارو داخل سفره شون گذاشتم، موقع برگشت به دلم افتاد یه نگاهی هم به اتاق بکنم چون یاداور خاطرات بچگی مون بود.
نمیدونی زهراجان وقتی وارد اتاق شدم دیدم دفترچه کوچک اصغر که دلنوشته هاش رو داخلش مینوشت روی طاقچه ست.
مشتاقانه منتظر بقیه حرفای مهری خانم بودم ادامه داد
- خیلی با خودم کلنجار رفتم که دست بهش نزنم اما اخر سر نتونستمجلوی خودمو بگیرم، میدونستم کار اشتباهیه ولی فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم چی توش مینویسه.
نگاهم به چشم های مهری خانم افتاد انگار تو عالم خودش سیر میکرد، منتظر حرفاش شدم
- اولین صفحه رو که باز کردم دیدم اسمم رو با خط زیبایی نوشته وکنارش یه قلب بزرگ کشیده، پایینش یه شعری نوشته بود
گاهے دلــم مےخواهد
عاشقانہ ننویــسم
عاشقانہ زندگے نکنم
عاشقانہ راه نـــروم
عاشقانہ فکـر نکنم اما تا یــاد تــو مے افتم
مےبینم ڪہ نمےشود...
مشتاقتر شدم ببینم بقیه ی صفحاتش چیه دیدم همشون شعره یکیش این بود
من اونقدر دیوونه هستم که…وقتی تو خیابون یه سنگ نسبتا درشت میبینم، میندازمش یه گوشه که وقتی خواستی از اونجا رد بشی، پات روش سر نخوره که خدایی نکرده بیفتی زمین!
شعرهای زیادی نوشته بود اما اخرین شعری که باعث شد تمام تلاشم رو بکنم که بقیه راضی به ازدواجمون بشن این نوشته ش بود
«همه جا هستی ،در نوشته هایم، در خیالم
در دنیایم، تنها جایی که باید باشی و ندارمت، کنارم است»
اونجا بود که فهمیدم اونممنو دوست داره، با شنیدن صدای خاله م سریع دفتر رو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم، از خاله خداحافظی کردم و فکرم پیش اصغر موند. هر خواستگاری که میومد رد میکردم،
اما مامانم علتشو فهمید و از حاج اقا خواست باهام حرف بزنه تا از خر شیطون بیام پایین و به یکی از این خواستگارا جواب مثبت بدم. اصغر هم وقتی فهمید حالش بد بود،تا اینکه یه روز دیدم اومد خونمون و به مامانم گفت میخواد باهام حرف بزنه، بهم گفت لگد به بختم نزنم و اینده م رو به خاطرش خراب نکنم، گفت خوشبختیم براش از هرچیزی مهمتره، این حرفارو زد رفت. من موندم و دنیایی که با عشق برای خودم ساخته بودم و حالا با حرفای اصغر خراب شده بود. بالاخره مجبور شدم با یکی از همون خواستگارا ازدواج کنم، هر طوری بود خودم رو قانع کردم و کم کم اصغر رو فراموش کردم چون گناه بزرگی بود با یکی ازدواج کنی اما فکرت پیش مرد دیگه ای باشه!
اما روزگار بروفق مرادم نچرخید،مادرش خیلی اذیتم میکرد. یه روز وسایلاشو گشتم و فهمیدم خودشم مواد مصرف میکنه و متاسفانه مشروب میخوره، انگار عقلش زایل شده بود.
یه بار تا حد مرگ کتکم زد، حاج اقا وقتی فهمید اومد و برگردوند به روستا و طلاقم رو ازش گرفت. مامانم که خودشو باعث و بانی این اتفاق میدونست مریض شد و دق کرد. اینبار دیگه نمیتونستم کوتاه بیام هم تنها شده بودم هم میدونستم اصغر هنوزم دوستم داره، اما نمیخواستم حرمتم شکسته شه، حاج اقا وقتی حال دلمو فهمید خودش پا پیش گذاشت و به فامیلها گفت که میخواد ازم خواستگاری کنه برا اصغر، خلاصه خواهر جان با مخالفت و موافقت یه سریا من شدم زن اصغر و الانم خداروشکر صاحب این دوتا بچه شدیم. ولی اینم بگما اصغر از اون مردایی نیست که سر کارنره و بهونه بیاره نه اصلا! تو روستامون همسایه ها وقتی کار سبکی باشه که بتونه انجامش بده میارن و به کمک هم انجام میدیم دستمزد میگیریم و خداروشکر زندگیمون رو میگذرونیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت69
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام علی جان خوبی؟
- سلام، خدارو شکر خوبم. توخوبی؟ کجایی زهرا؟
حس میکنم صداش گرفته، نکنه سرماخورده!
- بامامان اومدیم خرید، چرا صدات گرفته؟ سرماخوردی؟
- نه! سرمانخوردم. ادرس بده بیام اونجا
باشه ای گفتم و آدرس رو براش فرستادم، صداش چرا گرفته بود! نکنه اتفاقی افتاده؟
به مامان اطلاع دادم که علی میاد، همونجا منتظرش شدیم، بالاخره علی اومد و با دیدن بلوز مشکی که پوشیده بود تو دلم آشوب به پا شد. سریع چند قدم مانده رو خودم به سمتش رفتم و با نگرانی پرسیدم
- سلام، چی شده علی؟ چرا سیاه پوشیدی
بهچشمای قرمزش نگاه کردم، دلم طاقت دیدن ناراحتیشو نداره، مامان هم نزدیکتر اومد و علی گفت
- دیشب مادر اصغر فوت کرد، از صبح دنبال کارای پزشکی و کفن و دفنش بودیم. حال اصغر خیلی بدبود، کاش دیشب رو اونجا میموندیم
بغضم کردم و حلقه ی اشک تو چشمام جمع شد
- خدا رحمتش کنه، بیچاره مهری خانم حتما حالش خیلی بده.
-اصغر ساعت چهار صبح زنگ زد و وقتی خبر فوت مادرش رو داد، سریع رفتم. بنده های خدا هر دو حالشون بده، زهرا میتونی بیای بریم؟ حداقل میتونی دلداریش بدی و نازگل رو نگه داری.
- اره حتما!
رو به مامان گفت
- شرمنده مادر جان، نمیخواستم ناراحتتون کنم، ولی زهرا از شرایط این بنده های خدا خبر داره! الانم که از صبح دست تنهان و کسی نیست کمکشون کنه!
مامان گفت
- این چه حرفیه علی جان، پس بذار منم به حاجی خبر بدم، همراهتون بیام. حداقل امشب که مهمون دارن میتونم براشون غذا بپزم و یه سری کارهارو انجام بدم
علی از حرف مامان خوشحال شد، روبه مامان گفتم
- اخه خاله امشب شام دعوت کرده، حداقل ما که نمیتونیم بیام، شما برین.
- اشکال نداره، اونجا واجبتره. به مریم زنگ میزنم که نمیتونیم بریم. از الانم که نمیخواد شام بپزه، میمونه برا یه روز دیگه
مامان با خاله تماس گرفت و قرار شد یه شب دیگه بریم خونشون! سحر روبه مامان گفت
- مامان به بابا زنگ زدین، میشه به اقا حمید بگین منم همراهتون بیام
مامان با سر تأیید کرد و کل ماجرا رو تعریف کرد. قرار شد سحر هم همراهمون بیاد و حمید و بابا هم شب بیان. همه سوار شدیم و علی مقداری وسایل خرید تا به روستا ببریم.
وارد روستا که شدیم با دیدن یه پرچم سیاه و یه بنر تسلیت حالم بد شد، دیروز همین موقع اینجا بودیم و حاج خانم زنده بود اما الان دیگه جاش خالیه!
بیشتر از این دلم میسوزه که یه سری پولدارا وقتی از دنیا میرن سر تا سرکوچه براشون بنر میزنن و کلی تاج گل میارن و از زیادی مهمونا نمیشه راحت رفت و آمد کرد اما اینجا چی! فقط چند تا همسایه هستن که اومدن برای تسلیت و هیچ خبری از اون شلوغی و رفت و امد شهر نیست
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت70
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ازماشین پیاده شدم و با دیدن پرچم یا زهرا دلم آتیش گرفت. انگار اینجا میخواست یه چیزی رو به یادم بیاره !
یاد مظلومیت حضرت زهرا و اولادش افتادم، یاد غریبی و تنهایی امیرالمؤمنین افتادم، شبی که خانم شهید شد امیرالمؤمنین دیگه بی یار و یاور شدن!
چهارتا بچه که بی مادر شدن و حالا امام علی بود و جای خالی عزیزترینش.
اشکم روی صورتم ریخت، تو حال خودم نبودم انگار اینجا منو برد به سمت خونه ی حضرت امیرالمؤمنین! وقتی در رو باز کردن و اماده شدن تا اگر کسی خواست برای عرض تسلیت بیاد ازش پذیرایی کنن، اما.... اما کسی نیومد، ای لعنت به این دنیا....
با بسته شدن در ماشین، چشم از پرچم برداشتم. علی تمام وسایل رو از صندوق عقب برداشت و به کمک امیر داخل برد، وارد حیاط شدیم، دنبال مهری خانم گشتم، دیدم از همون اتاقی که دیروز باهم نشسته بودیم بیرون اومد، چادر مشکی سر کرده بود و نازگل رو که گریه میکرد تکون میداد تا آروم شه. با دیدن ما نزدیکاومد و بغلم کرد
- دیدی زهرا ، دیدی بی مادر شدم، دیدی چه خاکی به سرم شد
هق هق گریه ش باعث شد ما هم گریه کنیم،
- خدا رحمتشون کنه عزیزم، تسلیت میگم. وقتی علی اقا گفت خیلی ناراحت شدم
نازگل از گریه ی مادرش، بیشتر بی تابی میکرد، از بغلش گرفتم و مهری خانم با مامان و سحر هم سلام و احوالپرسی کرد.
چند تا از همسایه ها وارد حیاط شدن، نازگل رو آرومکردم تا مهری خانم بتونه به مهمونا برسه.
داخل اتاق، خانما گریه میکردن و برای اینکه نازگل دوباره بیتابی نکنه، به امیر گفتم
- اقا امیر! کجا میتونم نازگل رو بخوابونم؟
اتاقی رو نشونم داد و گفت
- اونجا خالیه ولی سرده، مامان اونجا نون میپزه بذار برم ببینم میتونم از همسایه یه چراغ علاءالدین بگیرم
باشه ای گفتم و چادر رو دور نازگل پیچیدم تا گرمش بشه، علی از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت
- پس چرا بیرونی؟ برو تو دیگه!
- اخه اونجا خانما گریه میکنن، نازگل میترسه گریه میکنه، تازه اروم شده. امیرم رفت یه بخاری، چیزی پیدا کنه اون اتاق گرم شه ببرم بخوابونمش
سوییچ رواز داخل جیبش بیرون اورد
- پس فعلا تو ماشین بشین، تا بیاد.
باشه ای گفتم و به سمت ماشین رفتم. طولی نکشید امیر که دنبالم میگشت با دیدنم اشاره کرد برم. نازگل تو بغلم به خواب شیرینی رفته بود. صورتش رو بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و پشت سر امیر وارد اتاقی که حالا گرم بود، شدم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت72
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سریع چادرم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم، با دیدن بابا و حمید و خانواده ی خاله خوشحال شدم، چه خوبه که امشب دورو بر این خانواده شلوغ باشه، این خودش یکم دلشون رو تسلی میده.
اروم در اتاق رو بستم و به سمتشون رفتم. حمید با دیدنم گفت
- زهرا وسایلی که گفته بودین آوردیم، فقط اینو کجا بذارم؟
با دیدن قابلمه گفتم
- این چی هست؟
خاله نزدیکم شد و گفت
- من که امشب قرار بود شام بذارم، وسایلمم اماده بود. به حاج احمد گفتم شام امشب به نیت سلامتی امام زمان میپزم و ثوابش روهدیه بدیم به این خانم.
خداروشکری گفتم و به یاد اون حدیثی افتادم که اهل بیت فرمودن وقتی کسی از دنیا میره بهتره شام بپزین و برای خانواده ش ببرین۱ متاسفانه برای ما برعکس شده، تا یکی فوت میشه همه انتظار شام از خانواده متوفی دارن. ونمیدونن که خوردن این غذاها کراهت داره. ۲ خانم جون گفت
- یکمم حلوا پختیم، توماشینه سعید الان میاره
خدایا شکرت که ابروی این خانواده حفظ شد، چون اونجور که مهری خانم میگفت، یه سری از روستاییا زخم زبون میزنن، اما حالا مراسم حاج خانم آبرومندانه برگزار میشه. دلم میخواد روزی برسه که دیگه هیچ احدالناسی به خاطر نداری یه خانواده زخم زبون نزنن. به قول قدیمیا اگه کاری از دستت برنمیاد، حداقل نمک رو زخم کسی نپاش
مهری خانم بیرون اومد و با دیدن مهمونا چشمهاش برقی زد. میتونم درکش کنم که چقدر از حضورشون خوشحال شد.
بعد از خوندن نماز مغرب، برای مهمونایی که
به خاطر شام غریبان اومده بودن، شام دادیم و خداروشکر کم و کسری نبود. نازگل بغل مادرش شیر میخورد و منم از این فرصت استفاده کردم تا قران بخونم.
به درخواست خانم جون همه نماز لیلة الدفن هدیه به تمام امواتی که امشب شب اول قبرشون بود خوندیم.
بعد از رفتن مهمونا، خاله گفت
- راه دوره ماهم کم کم رفع زحمت کنیم، مهری خانم خدا بهتون صبر بده و ان شاءالله دفعات بعد برای شادیاتون بیایم
مهری خانم کلی بابت امشب تشکر کرد،مامان و سحر هم آماده شدن، نمیدونم علی میخواد بمونه یانه!
از اتاق بیرون اومدم و با دیدن علی که تلفنی صحبت میکرد نزدیکش رفتم.
تماس رو قطع کرد و گفت
- زهرا جان، من قراره امشب پیش اصغر بمونم
- پس منم میمونم، چون حال مهری خانمم زیاد مساعد نیست، اما اول بذار به بابا بگم ببینم چی میگه!
بابا نزدیکمون شد و وقتی بهش از حال مهری خانم گفتم، گفت
- کار خوبی میکنی باباجان، امشب این خانواده بیشتر نیاز دارن که دور و برشون شلوغ باشه. منم اگه کار نداشتم حتما میموندم اما شرایطمون جور نیست، حداقل شما دوتا اینجا باشین که دلداریشون بدین
چشمی گفتیم و بعد از رفتن مامانینا به همراه مهری خانم به اتاقی که علی و اصغر آقا بود رفتیم.
___________________________________________________
۱.حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پس از شهادت جعفر ابن ابی طالب (معروف به جعفر طیار) به دختر بزرگوارشان حضرت صدیقه شهیده فاطمه زهرا صلوات الله علیها فرمودند تا به مدت سه روز برای خانواده جعفر رحمت الله علیه غذا ببرند، و از همین جا بود که چنین رفتاری بعنوان سنت در بین مسلمین رسمیت یافت.(وسائل همان حدیث ۱)
۲.مستحب است پس از دفن میت تا سه روز براى اهل خانه میت غذا بفرستند و غذا خوردن نزد آنان و در منزلشان مکروه است.همان،م۶۳۲
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت74
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در کامل باز شد و علی بیرون اومد
- جانم عزیزم، چیزی شده؟
- مهری خانم گفت بگم بریم استراحت کنیم.
- باشه تو برو منم الان میام
چشمی گفتم و قبل از اینکه به اتاق برگردم، چشمم به آسمون افتاد، دوباره یاد خونه ی امیرالمؤمنین افتادم، اون شب امیرالمؤمنین چجوری بچه هاشون رو آروم کردن، با دیدن جای خالی مادرشون، چه حالی داشتن.
به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم اشکام بریزه!
دوباره حس ادمی رودارم که تو زندونه و میخواد فرار کنه!
دلم یه روضه میخواد که بشینم باهاش گریه کنم، تو همین حس و حال بودم و چشمام رو بسته بودم که دستی روی شونه م نشست، هینی گفتم و با دیدن چهره ی مهربون علی که نگران نگاهم میکرد، آروم شدم.
با پشت دست اشکام رو پاک کردم
- زهراجان، خوبی؟
با سر تأیید کردم، دستمالی مقابلم گرفت. اشکام رو پاک کردم
- بریم تو، اینجا سرده سرما میخوری
دستش رو پشتم گذاشت و یا اللهی گفت و وارد اتاقی که مهری خانم اماده کرده بود شدیم. مهری خانم چادرش رو مرتب کرد و گفت
- ببخشین شمارو هم اذیت کردیم، براتون آب هم گذاشتم. اگه سردتون شد لحاف اضافی هم هست، خودتون بردارین
تشکری کردیم و ادامه داد
- به هر حال مثل خونه ی خودتون بدونین، اگه هم چیزی لازم داشتین کافیه صدام کنین، من امشب رو میخوام بیدار بمونم و قران بخونم
علی گفت
- شماهم یکم استراحت کنین، اوضاع روحی شماهم دست کمی از اصغر نداره. فردا هم روز خداست برین یکم بخوابین، ماهم چیزی لازم نداریم دستتون درد نکنه!
مهری خانم چشمی گفت و از اتاق رفت.
علی روی زمین نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم
- حالت خوبه؟
چشماش رو بازکرد و تو چشمام نگاه کرد، دستم رو گرفت، نمیدونم چی تو نگاهم دید که لبخند غمگینی زد و سکوت کرد فقط دستم رو محکم فشار داد، نفسش رو سنگین بیرون داد و به عکس حاج آقا خیره شد
- بالاخره رفت پیش حاج اقا، دیروز اخرین حرفی که زد بهم گفت دارم حاج اقا رو میبینم، زهرا با خودش حرف میزد، فکر کنم اون موقع تو لحظات احتضار بوده!
سر چرخوندم و نگاهی به عکس کردم
- خدا رحمتشون کنه. میگم تو هم خسته ای یکم بگیر بخواب
نفسش رو با آه بیرون داد، پاهاش رو دراز کرد و کمی مالش داد
- پاهام بدجور گز گز میکنه
فکری به سرم زد. جوراباش رو درآوردم و شروع به ماساژ کف پاش کردم، سنگینی نگاهش رو حس کردم، سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. با اینکه میخندید اما تو چشمهاش غمی بود که من نمیتونستم بفهمم علتش چیه. یهو لب باز کرد و گفت
- زهرا، خدا تو رو برام حفظ کنه!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت75
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنیدن این حرفش، شوکه شدم. شاید اونمحس منو داره و علت غمی که تو چشماشه به همین خاطره. فکر اینکه یه لحظه ازش جدا بشم بدجور اذیتم میکنه ! قلبم به قدری تند میزنه، حس میکنم الانه که از قفسه سینه م بزنه بیرون. انگار زبونم قفل شده و نمیتونم جوابشو بدم. فکر کردن به اینکه یه لحظه علی رو از دست بدم واقعا برام سخته. نمیدونم چطور یه سری از زن و شوهرا از هم جدا میشن.
- زهرا!
- جانم
- تو بهترین اتفاق زندگی منی!
- خدا تو رو هم برا من حفظ کنه. خدا نکنه یه لحظه ازت جدا بشم علی! هر روز که میگذره بیشتر از قبل بهت وابسته میشم.
دستهاش رو گرفتم و ادامه دادم
- وقتی بچه بودم بزرگترا که به عروس و داماد میگفتن ان شاءالله به پای هم پیر بشید متوجه منظورشون نمیشدم. با خودم میگفتم یعنی ارزوی پیرشدن اینارو میکنن!
اما حالا با تمام وجود درکش میکنم چه دعای خوبی بوده، اینکه زن و شوهر اینقدر باهم زندگی کنن تا پیر شن. وقتی عقدمون خونده میشد از خدا خواستم هیچ وقت ازهم جدا نشیم.
مجرد که بودم اصلا فکرشو نمیکردم یه روز یکی بیاد تو زندگیمو اینجوری تو دلم برا خودش جا باز کنه!
از وقتی که دیدمش زندگیم فرق کرد خصوصا بعد از اولین دیدارمون، همیشه متوسل به حضرت میشدم و میگفتم یه همسری بهم بده که هم عقیده باشیم که علی رو وارد زندگیم شد...
حرفم تموم نشده بود که صدای یا زهرا گفتن مهری خانم رو شنیدیم و بلافاصله بعدش چند ضربه به در خورد
- زهراجان! علی اقا بیدارید
هراسون بلند شدیم، علی در رو باز کرد و با دیدن قیافه نگران مهری خانم علی پرسید
- چی شده؟
هراسون گفت
- اصغر....اصغر حالش بده! شما رو به خدا بیاین
علی بدون اینکه کفش بپوشه به سمت اتاق رفت، پشت سرش به همراه مهری خانم رفتیم.
سریع گوشی پزشکیش رو درآورد و معاینه ش کرد.
اصغر اقا دستش رو روی قلبش گذاشته بود و محکم فشار میداد.
- گفتم که به خودت فشار نیار، قرصای قلبت رو خوردی؟
فقط با سر گفت نه ، رو به مهری خانم گفت
- بی زحمت داروهاش رو بیارین
مهری خانم با عجله از روی طاقچه نایلونی که داروها داخلش بود رو به دست علی داد. علی یکی از قرص ها رو بیرون اورد و به همراه یه لیوان آب بهش داد. به اصغر اقا کمک کرد تا دراز بکشه، بعد رو به مهری خانم گفت
- مهری خانم یه کم گلاب بیارین روی قلبش بکشم
مهری خانم چشمی گفت و رفت.
با کمی فاصله ازشون نشستم و برای ارامش قلب اصغر اقا دعا کردم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت78
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
روی تخت خوابیده بودم و به سقف اتاق نگاه میکردم. چقدر آدمای زیادی دور و برمون هستن که نیاز به کمک دارن و ازشون غافلیم، تو این چند روزی که علی خانواده ی اصغر اقا رو به خونشون آورده، تمام کارهاشون رو خودش انجام داده، چند باری همه باهم برای انجام مراسمات به روستا رفتیم. تو این مدت متوجه شدم به کمکِ دوستاش، هزینه ی مراسمات حاج خانم رو دادن و برای شادی اون مرحوم به خانواده های نیازمند روستا وسایل تهیه کردن و خیرات دادن.
تو همین فکر و خیال بودم که گوشیم زنگخورد، با دیدن شماره علی سریع تماس رو وصل کردم
- الو سلام عزیزم خووووبی؟
- سلام خانومی، مگه میشه صدای شما رو بشنوم و حالم خوب نشه؟ خودت خوبی؟
- الحمدلله، کجایی؟
- تو قلبت! به غیر از قلب شما جای دیگه ای دارم مگه!
از حرفش قند توی دلم آب شد و خندیدم
- نه همون جا جات خوبه، اصلا بیرون نیا!
از پشت گوشی صدای خنده ش رو شنیدم
- خانمی، اماده شو پنج دقیقه ی دیگه میرسم جلو درتون!
خوشحال از اینکه میبینمش، چشمی گفتم و سریع لباسهام رو پوشیدم. چادر رو برداشتم و به هال رفتم، مامان کل وسایل یخچال رو بیرون ریخته بود و تمیزش میکرد، اگه باعلی بیرون نمیرفتم حتما کمکش میکردم
- مامان، علی اقا میاد دنبالم میریم بیرون، شما کاری نداری؟
- نه مادر! برین به سلامت، زهرا جان شام ماکارونی میخوام بذارم، به علی اقا هم بگوبیاد
باشه ای گفتم و بعد از خدا حافظی کفش هام رو پوشیدم و جلوی در منتظرش شدم. کوچه رو نگاه کردم، چقدر خلوته! این وقت روز پرنده هم پر نمیزنه!
طولی نکشید که ماشینش به داخل کوچه پیچید، کنارم نگه داشت و سوار شدم. سلام دادم و جوابم رو با خوشرویی داد. همونطور که نگاهش میکردم خم شد و از صندلی پشت شاخه گل رز سفیدی به سمتم گرفت
- تقدیم به بانوی خودم!
چشمام برقی زد و از دستش گرفتم
- دست شما درد نکنه آقا، خودتون گل بودین نیازی به گل نبود.
با عشق نگاهم کرد، زیر نگاهش تاب نیاوردم، چشم هام رو بستم و گل رو بو کردم. چه عطر و بویی داره!
- علی!
- جان دلم!
لبخند دندون نمایی زدم و مثل بچه ها قیافه ی مظلومانه ای به خودم گرفتم
- چقدر دلم برا این تیکه کلامت تنگ شده بود! خیلی وقته نمیگیا!! حواست هست؟
دستم رو گرفت و همونطور که نگاهم میگرد گفت
- دیوونه ی این نگاهتم دیگه چیکار کنم آخه! نمیدونم از کجا پیدا شدی و اومدی به زندگیم!
یاد شعری افتادم و با خنده گفتم
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، نترس منم دیوونتم آقا، حالا تا خل و چل نشدیم زود روشن کن بریم.
بلند خندید و بعد از روشن کردن ماشین حرکت کردیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت80
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دست علی رو گرفتم
- علی! حیاط دست ماست یا صابخونه؟
با خنده گفت
- دست ما!
خوشحال از اینکه میتونم تابستونا از حیاطش استفاده کنم، روی پا بند نبودم. صابحونه تلفنش زنگ زد و با ببخشیدی بیرون رفت. دوتایی دور تا دور خونه رو نگاه کردیم، یه خونه ی سه خواب، با یه آشپزخونه ی نورگیر و یه حیاط بزرگ که دوتا باغچه داشت، دیگه از خدا چی میخواستم همه چی جور شد
- اینجا خیلی قشنگه، همین که دیدمش به دلم نشست.
- اره انصافا همه چیزش خوبه، باور نمیکنی همش نماز امام زمان علیه السلام رو میخوندم و میگفتم یه خونه خوب نصیبمون کن
خداروشکری گفتم و وارد یکی از اتاق خوابها شدم که کمد دیواری کوچکی داشت برخلاف ظاهرش وقتی بازش کردم خیلی جادار بود.
- زهرا بیا اینجا
به اتاقی که داخلش بود رفتم
- جانم چیه؟
- اینجا رو میخوام برات کارگاه خیاطی درست کنم
با تعجب گفتم
- کارگاه خیاطی؟
با دست به پیشونیش زد و گفت
- عه....لو دادم که
- زود باش بگو ببینم چیو ازم مخفی میکنی
با شیطنت خندید و ادامه داد
- تو ماشین بهت میگم، حالا بیا بریم آشپزخونه و حیاطش روهم ببینیم
باشه ای گفتم و داخل اشپزخونه روکه دور تا دور کابینت های سفید رنگی داشت و پنجره ش رو به حیاط باز میشد نگاه کردم.
پشت سر علی به حیاط رفتم
- ببین زهرا چقدر قشنگه، جنوبی اینش خوبه که همسایه ها هیچ دیدی به داخل خونه ندارن، دوتا صندلی و یه میزم میذاریم و من مثل اقاها تکیه میدم و میگم، زن! پس این چایی من چی شد!!!
بعد تو برام از اون چاییای خوش عطر و بو میاری و پاهام رو ماساژ میدی تا خستگی کار از تنم بره
چشمامو ریز کردم و همونجوری نگاش کردم، با دیدن نگاهم پقی زد زیر خنده!
- شوخی کردم بابا، ما نوکر خانممونم هستیم!
- فقط دعا میکنم زودتر عروسی رو بگیریم و بیایم اینجا! دوست دارم تو حیاطش با دستای خودم سبزی و وسایل دیگه بکارم
ان شاءاللهی گفت و با شنیدن پای صابخونه وارد خونه شدیم. علی گفت
- حاج خانم خداروشکر خانم هم اینجا رو پسند کردن، من با حاج اقا حرف میزنم و ان شاءالله برای بستن قرارداد بریم بنگاه، فقط میخواستم درباره یه مطلبی هم باهاتون حرف بزنم، چون خیلی برام مهمه!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت81
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حاج خانم بفرماییدی گفت و منتظر ادامه صحبت علی شد، خودمم خیلی دوست دارم بدونم درباره چی میخواد حرف بزنه که ادامه داد
- راستش خانم امیری ما دوست داریم تو خونمون برای اهل بیت مراسم بگیریم، گفتم از الان بهتون بگم که خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد
نفس راحتی کشیدم، چه خوبه که علی اینقدر ریزبینه و فکر همه چی رو میکنه، خانم امیری لبخند پهنی زد و گفت
- چی از این بهتر، اصلا نگران این چیزا نباشین، حاجی خودش عاشق مراسمای اهل بیته. اتفاقا اگه یهموقع جا کم بود میتونین روی خونه ما هم حساب کنین.
خوشحال از این که همه چی جور میشه، خداروشکر کردم. خانم امیری رو بهم گفت
- دخترم، قبلنا که ما طبقه ی پایین میشدیم، تو حیاط سبزی میکاشتم و ماه رمضون اصلا سبزی نمیخریدیم، تو هم اگه دوست داشتی کمکت میکنم با هم میکاریم
- اتفاقا منم خیلی دوست دارم، به اقای محبی هم گفتم که ان شاءالله اینجا جور شه توحیاط سبزی و وسایل دیگه بکاریم
خانم امیری ان شاءاللهی گفت و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم. قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفتم
- زود باش بگوببینم قضیه ی تولیدی چی بود؟
با شیطنت نوچی کرد و گفت
- صبر کن به وقتش میگم دیگه
- بگودیگه علی، خواهشا
- باشه بابا، راستش وقتی دیدم به خیاطی علاقه داری تصمیم گرفتم به جای چرخ معمولی، چرخ صنعتی برات بگیرم که کم کم کارتو شروع کنی! وقتی هم که کارت حرفه ای شد میتونیم از بیرون سفارش بگیریم، خودمم کمکت میکنم.
- مگه تو خیاطی بلدی؟
- نه زیاد، مجرد که بودم یه وقتایی پیش دوستم امیر که تولیدی داره کمکش میکردم. خلاصه یه چیزایی بلدم
- میدونی دوست دارم در کنار دوختن لباس، ست حجاب هم کار کنم
ماشین رو روشن کرد و همونطور که حواسش به رانندگی بود گفت
- اتفاقا خیلی خوبه، من مطمئنم تو موفق میشی! فکر کن اگه کارمون بگیره میتونیم یه کارگاه بزرگ بزنیم و خانمایی که بی سرپرستن بیاریم سر کار که تو کارگاه مشغول باشن
- ما که نیتمون خیره! ان شاءالله که خدا کمکمون کنه
وارد خیابان اصلی که شدیم و پرسیدم
- حالا اون دوتا خبر دیگه ت چی بود؟
- اولیش اینکه استاد فاضل و خانواده ش از شهرستان برگشتن و فردا شامخونشون دعوتیم
هیجان زده گفتم
- جدی؟ واااای نمیدونی چه خبر خوبی دادی!! دلم برای کلاسای مهدویت تنگ شده بود، این مدت که کلاس برگزار نمیشد حس یه ادمی رو داشتمکه انگار یهگمشده ای داره
خندید و دستم رو گرفت و روی دنده گذاشت
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت85
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو کنار دیوار پارک کرد و پیاده شدیم.
کلیدم رو بیرون آوردم و همزمان که داخل قفل میچرخوندم زنگ رو زدم تا مامان بدونه که ما رسیدیم.
وارد شدم و علی هم پشت سرم اومد، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، هر دو سلام دادیم و جوابمون رو با خوشرویی داد.
پشت سرش وارد خونه شدیم، با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتیم و چون بابا نیومده بود به علی اقتدا کردم و نمازمون روخوندیم.
-قبول باشه خانوم
-قبول حق باشه عزیزم
با بلند شدن صدای گوشی علی که روی اپن بود، مامان گوشیش رو به دستش داد. تماس رو وصل کرد و همونطور که حرف میزد جانمازش رو جمع کرد.
از فرصت استفاده کردم و چند تا گوجه و خیار از یخچال بیرون آوردم تا سالاد درست کنم.
علی کنارم نشست و یه تیکه از خیار رو که خرد کرده بودم دستش دادم. همونطور که میخورد گفت
- مامان بود می گفت با بابا میخوان بعد شام بیان اینجا
- قدمشون سر چشم، خب میگفتی میومدن شام
با گفتن این حرفم مامان وارد آشپزخونه بود، بهش گفتم که پدر و مادر علی قراره بیان، رو به علی گفت
- علی جان زنگ بزن بگو بیان دور هم باشیم
- نه مادر، زحمتتون میشه، گفتن بعد شاممیان
- این چه حرفیه، اتفاقا شام زیاد گذاشتم، بگو بیان دور هم باشیم، نهایتش دوتا نیمرو هم کنارش میذاریم هر کدوم یه لقمه میخوریم
علی چشمی گفت و با مادرش تماس گرفت، چندتا گوجه خیار دیگه هم از یخچال برداشتم و سریع شستم و خرد کردم.
با اومدن بابا، چهار تا چایی ریختم و بردم.
علی با بابا درباره خونه صحبت میکرد و بابا خداروشکری کرد و رو به مامان گفتم
- راستی مامان با علی آقا رفتیم هر چی وسایل برقی نیاز بود رو خریدیم
هر چی که خریده بودیم رو گفتم،مامان نگاهی به علی کرد و گفت
- دستت درد نکنه، اخه قرار بود یه سریاشو ما بخریم، اقا رضا هم پولشو به حسابم ریخته بود.
علی خندید و همونطور که چاییش رو برمیداشت گفت
- این چه حرفیه مادر، برای زندگی خودمون میخرم دیگه، اتفاقا زهرا جان خیلیاشو نذاشت بخرم
بابا نگاه تحسین برانگیزی بهم کرد و گفت
- خوب کردی بابا جان! نباید اول زندگی خیلی به هم سخت بگیرین. خود ما وقتی زندگیمون رو شروع کردیم وسایل خونمون خیلی ساده بود، البته معصومه جان خیلی هوام رو داشت، زهرا هم به مادرش رفته! الحمدلله الانم میبینی که همه چی داریم .اما بابت لوازمی هم که خریدی من خودم هزینه رو به کارت معصومه جان ریخته بودم. علی جان خودت رو خیلی تو فشار ننداز، الانم که قراره برای رهن اون خونه پول بدی، بهتره بقیه ش رو نگه داری برا اونموقع، برای لوازم جهیزیه بقیه ش رو من میدم.
- سلامت باشین پدر جان، فعلا یکم پس انداز دارم برا رهن خونه. چون خودمونم دوست داریم زندگیمون ساده باشه، هر چی ضروریه میخریم
با گفتن این حرفش زنگ آیفون به صدا دراومد، به اتاق رفتم و یه بلوز سرخابی رنگو دامن بلند پوشیدم و به هال برگشتم.
حاج خانم و حاج اقا وارد شدن، نرگس هم چادر نماز خوشگلی سرش کرده بود و پشت سرشون وارد شد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت96
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از حرفای زینب خیلی ناراحت شدم، اتاق کوچک و جمع و جورشو نگاه کردم ، چشمم به عکسی که تو مشهد انداختن افتاد. قاب عکس رو برداشتم با دیدن علی که تقریبا بیست ساله به نظر میومد و دست روی شونه ی مادرش گذاشته بود لبخند روی لبم اومد.تو دلم قربون صدقه ش رفتم، تو این مدتی که با علی نامزد شدم متوجه علاقه ی بیش از حدش به مادرش شدم، مامان همیشه میگه اگه پسری مادرش رو دوست داشته باشه و قدرش رو بدونه، مطمئنن قدر همسرشم میدونه!
چون کسی که به مادرش که از بچگی چندین سال براش زحمت کشیده احترام نذاره هیچ انتظاری نباید داشته باشیم که قدر همسرشم بدونه.
باز شدن در اتاق چشم از عکس برداشتم و زینب رو با سینی چای و ظرف میوه دیدم.
- به زحمت افتادی ، میگفتی میومدم اونجا دیگه!
- چه زحمتی ؟ اینجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم.
سینی رو روی زمین گذاشت. چایی رو خوردم و رو به زینب ادامهداد
- میدونی زهرا الان برا شما یه چیزیش خوبه که خانواده ها هوای همدیگه رو دارن، هم اینکه هم عقیده ن! اما تو خانواده ی همسرم فقط اقا محمد اینجوریه! اقامحمد خودش برام تعریف میکرد از بچگی که به کلاسهای استاد فاضل رفته انگار خواست خدا بوده مسیر زندگیش عوض شده!
- میدونم عزیز شرایط شما یکم سخته، ولی سخیش بیشتر تا زمانیه که عروسی نکردین، ان شاءالله این روزام زود میگذره.
راستی وسایلاتو جمع کردی؟ حس میکنم اتاقت خلوتتر شده
- اره بیشترشو جمع کردم، فقط چند تا از لباسام مونده اونارم قرار شده بعد عروسی بیام ببرم.
-حالا عروسیتون چطور برگزار میشه؟
یه سیب برداشت و مشغول کندن پوستش شد.
- پریشب که اونجا بودیم اقا محمد حرفش رو پیش کشید گفت مراسممون مولودی خوانیه و آهنگ و رقص دوست نداریم باشه، مامانش گفت هر کار خودتون صلاح میدونین انجام بدین. ولی خب هنوز خواهراش نمیدونن دعا کن همه چی خوب پیش بره زهرا، نمیدونمچرا استرس دارم.
- خیره ان شاءالله نگران نباش! بالاخره اونام میدونن که شما بزن و برقص دوست ندارین.
ان شاءاللهی گفت و با خنده ادامه داد
- حالا خبر نداری نرگس از الان خودشو مالک این اتاق میدونه همش میگه کی میشه عروسی کنی وسایلامو بیارم اینجا، وسایلاشم جمع کرده اماده باشه!
بلند خندیدم، قیافه ش جلوی چشمام اومد
- عزیزززم، اتفاقا اومدنی دیدمش اینقدر عجله داشت اصلا واینستاد جواب سلامشو بگیره!
سرش رو تکون داد
- خیلی شلوغ شده، اصلا به حرف گوش نمیکنه. علی چند باری باهاش حرف زده، یه دوسه روزی اخلاقش عوض شد ولی محبت بیش از اندازه ی بابا و مامان رو که میبینه باز کار خودشو میکنه!
- خب بچه ست دیگه، انصافا اینم بگما درسته شلوغه ولی اصلا بی احترامی به بزرگترا نمی کنه
- اره بابا الانم اقتضای سنشه که دنبال بازیگوشیه!
با سر تایید کردم، بعد از خوردن میوه، گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت100
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
پیشونیم رو بوسید و با خنده گفتم
- قربون اقای جدی و پر جذبه ی خودم بشم. انصافا خوب حرف میزنی مثل استادا!
از حرفم خندید و منو به خودش نزدیک کرد، سرم رو به شونه ش تکیه دادم
- میدونی علی خداروشکر به لطف حضرت تا الان سعی کردم حجابم همیشه کامل باشه! چون زیباییهام امانت اقامونه، نباید اجازه بدم نامحرما ببینن!
با نوک انگشت رو بینیم زد
- الهی دورت بگردم! میگم زهرا باورم نمیشه امسال سال تحویل کنار همیم!
- اره کی باورش میشد، چقدر این یه سال زندگیم فرازو نشیب داشت ولی خداروشکر با اومدن تو همشون تبدیل به خیر شدن.
چند تقه به در خورد، صدای زینب از پشت اومد
- علی جان بیا این تخمه و چایی رو بگیر
علی بلند شد و در روباز کرد
- دست گلت درد نکنه، بیا تو دیگه
- نه شما راحت باشین من میرم تو اتاقم یکم کار دارم
- باشه عزیزم
در رو بست و کنارم نشست
- بیا خانم، به قول بابام وقتی یه چیز خوردنی شریکی باشه باید زود دست به کار بشی و الا هیچی برات نمیمونه
- نه دیگه وقتی شریکم تویی مطمئنم برام میمونه، چون دلت نمیاد تنهایی بخوری
موهام رو باز کردم و دور شونه پخششون کردم، علی از داخل گلدون یه گل خوشگل برداشت و موهام رو پشت گوشم برد و گل رو کنار گوشم گذاشت
- خوشگل بودی خوشگلتر شدی
نگاهی به قیافه مهربونش کردم، لبخندی به روش زدم و گفتم
- خیلی دوستت دارم، تو زیباترین نقاشی خدایی
ابرویی بالا داد و خندید
- یادم باشه این حرفت رو بگم با طلا بنویسن، رفتیمخونمون بچسبونم به دیوار اتاقمون
با خنده گفتم
- ماشاءالله کم نمیاریا!!! عاشق اینی که ازت تعریف کنن
بادی به غبغبش انداخت و با خنده گفت
- خیر خانم هر تعریفی که خوشم نمیاد، بنده عاشق اینم که خانمم، عشقم نفسم تعریفم کنه!!
- باشه پس بعد این خیلی تعریفت میکنم
به حرفم خندید، کمی تخمه تو مشتم ریختم و شروع به شکوندن کردم. چایی روخوردیم، تا علی سینی رو ببره، سریع اماده شدم تا بیرون بریم. به هال اومدم و با دیدن نرگس که روی مبل نشسته بود و اینقدر محکم لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد گفتم الان کنده میشه! علی با طوری باهاش حرف میزد که انگار یه خانم جا افتاده ست، نمیخوامدخالتی تو کارش بکنم چون اگه الان برم اونجا و واسطه بشم دیگه ارزش حرف علی پایین میاد و ممکنه نرگس دیگه ازش حساب نبره.
با دیدن سینک پر از ظرف، استینام رو بالا دادم و شروع به شستن ظرفا کردم.
تقریبا نصفش رو شسته بودم که حضور علی رو کنارم حس کردم، استیناش رو بالا زد و ظرفارو اب کشید.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت102
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره وارد حرم شدیم، ماشاءالله به قدری شلوغه که جا برای سوزن انداختن پیدا نمیشه.
علی دستم رو گرفت و منم دست خانم جون رو گرفتم و کمکش کردم تا خدایی نکرده تو این شلوغی زمین نخوره، یه جا برا خانم جون کنار دیوار پیدا کردیم و کمکش کردم تا بشینه.
هر ثانیه ای که به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشیم دلم بی تاب تر میشه!
چون همه جا شلوغه، علی دستش رو دورم حلقه کرد. یاد حرف استاد افتادم که میگفت هر لحظه ای که خاصه و میدونین اگه دعا کنین مستجاب میشه قبل از دعای خودتون اول برای حاجت دل امام زمان علیه السلام و سلامتی و ظهورش دعاکنین، حالا که هم نصفه شبه و لحظات خوندن نماز شب هم هست، بهترین فرصت برای دعای ظهوره!
با خونده شدن دعای سال تحویل دلم از نبودنشون در کنارمون خیلی گرفت، قطره های اشک از هر دو چشمم پایین ریخت و شروع به خوندن دعای فرج کردم.
خدایا باقی غیبت رو به حق اهل بیت علیهم السلام ببخش و به دست حضرت انتقام ظلم های که به اهل بیت شده رو بگیر، خدایا مارو جزو یارانشون قرار بده و تمام عمر خودمون و فرزندانمون و نسل فرزندانمون در راه خدمت به مولامون صرف بشه!
علی هم زیر لب دعا میکرد و اشک میریخت، انگار حال هر دومون یکیه! با پشت دست اشکم رو پاک کردم، از جیبش دستمالی بهم داد و به خانم جون و بقیه تبریک گفتیم و بعد از خوندن دعا،کمی که خلوت شد به سمت ماشین ها حرکت کردیم. چون زینب با اقا محمد میره به اصرار علی قرار شد با اونا برگردم.
به خونه که رسیدیم، همه پیاده شدن علی گفت
- من دارم میرم جمکران میخوای باهام بیای؟
از خوشحالی رو پا بند نبودم، بدون اینکه فکر خواب و چیزای دیگه رو بکنم سریع گفتم
- اره میام، صبر کن به بابا بگم بیام
با خنده باشه ای گفت و به سمت بابا و مامان که از ماشین تازه پیاده شده بودن رفتم
- بابا علی اقا میخواد بره جمکران، اگه اشکالی نداره منم همراهش برم
- چه اشکالی عزیزم! شوهرته، صاحب اختیارته! هر جا دوست دارین برین، ولی چون الان همه جا شلوغه بگو با احتیاط رانندگی کنه!
چشمی گفتم وحمید قبل از اینکه ماشین رو داخل حیاط پارک کنه گفت
- فکر کردی میذارم تنهایی برین، من و سحرم میایم
قبل از اینکه منتظر جوابم باشه به سمت ماشین علی رفت و گفت
- علی جون، ماهم میایم، تنهایی که نمیچسبه!
علی سرش رو از شیشه بیرون اورد و با خنده گفت
- بیا بابا، تو یکی رو نمیشه پیچوند
- پس صبر کن تا ماشین رو سر و ته کنم بریم
- نمیخواد بابا، با ماشین ما میریم، برو ماشینو بنداز تو حیاط بیا
حمید باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از بقیه چهار نفری سوار ماشین شدیم و به سمت جمکران حرکت کردیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت103
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حمید روی صندلی جلو نشسته بود و باعلی از برنامه ی عیدشون صحبت می کردن، سحر هم برای دوستاش پیام تبریک مینوشت و ارسال میزد.
چشم ازشون برداشتم و به آسمون تاریک شب نگاه کردم، بعضی ستاره ها چشمک میزدن، آسمون هیچ وقت از وجود ستاره ها خالی نمیمونه، یاد حدیثی که چند روز پیش تو نهج البلاغه میخوندم، افتادم. امام علی علیه السلام تو نهج البلاغه درباره اهل بیت فرموده
« خاندان محمّد همچون اختران آسمان است كه هر گاه يكى ناپديد شود ديگرى پيدا آيد۱.»
لبخند محوی روی لبم نشست. واقعا چه نعمتی بالاتر از اینکه خدا ستاره هایی مثل اهل بیت رو سر راهمون قرار داده تا بتونیم تو تاریکی های زندگی راه درست رو تشخیص بدیم و به سعادت برسیم. اگه روزی هزاران بار هم خدارو به خاطر نعمت اهل بیت شکرکنیم باز هم کمه، ولی ما ناشکری کردیم و خودمون رو از وجود نازنین امام زمان محروم کردیم.
دست سحر روی شونم نشست و باعث شد از افکارم بیرون بیام
- جونم، کاری داشتی؟
- نه بابا دیدم خیلی محو تماشای اسمونی گفتم تا به ملکوت نرسیدی بیارمت پایین
از حرفش خنده م گرفت، حمید رو به علی گفت
- علی ما تصمیم گرفتیم تعطیلات عید بریم شیراز شمام میاین؟
- دلت خوشه ها ، من بهت میگم امتحانم نزدیکه تو درباره مسافرت حرف میزنی؟
- بابا بیخیال دیگه، یه جوری کاراتو راست و ریس کن بریم!
- به جون خودت نمیتونم، تو عروسیتو گرفتی خیالت از بابت همه چی راحته، من از یه طرف باید درسامو مرور کنم، از یه طرفم برای عروسی کلی کارداریم
سحر کنار گوشم گفت
- زهرا، علی اقا رو راضی کن دیگه، چهار نفری خوش میگذره!
نگاهی به علی کردم، هیچ جوره از حرفش کوتاه نمیومد و حمید هم از هر ترفندی استفاده میکرد تا راضیش کنه!
سحر با چشم و ابرو اشاره میکرد که یه چیزی بگم،
- صبر کن وقتی تنها شدیم باهاش حرف بزنم ببینم راضی میشه یانه!
با سر تأیید کرد، کم کم گنبد فیروزه ای جمکران از دور دیده شد، شلوغی اطراف مسجد از همین جا معلومه، با کمی فاصله از مسجد ماشین رو پارک کردیم و به سمت مسجد رفتیم. علی دستم رو گرفت و وارد حیاط شدیم.
خداروشکر وضو دارم و نیازی به تجدید وضو نیست، همه شور و شوق خاصی برای سال جدید دارن، کاش میشد تمام عیدهارو با حضور امام زمان جشن میگرفتیم.
حمید اشاره به گوشه ای از حیاط کرد و گفت
- اونجا خلوته، بریم بشینیم نماز و زیارت بخونیم
همه تایید کردیم و بعد از خوندن زیارت ال یاسین و دور رکعت نماز، نیم ساعتی نشستیم. حمید و سحر سرویس رفتن، علی هم کتاب دعاش رو بست.
نگاهی به صورت خیس اشکش کردم، با دست اشکاشو پاک کردم.
لبخند مهربونی زد، دنبال جمله ای بودم تا بحث شیراز رو پیش بکشم.لب هامو تر کردم و گفتم
- علی جان...!
- جان علی؟
- میشه کاراتو جور کنی ماهم بریم شیراز؟
دستی به پشت گردنش کشید
- زهرا جان، تو که الان شرایطمو میدونی! خودمم دوست دارم ولی امکانش نیست.
نفسم رو سنگین بیرون دادم، اما برای اینکه متوجه ناراحتیم نشه، لبخند زورکی زدم و سعی کردم از حالم دلم باخبر نشه!
- باشه، هر چی تو بگی!
________________________________________________
1.نهج البلاغ. خطبه 100
ألا إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله كَمَثَلِ نُجومِ السَّماءِ ، إذا خَوى نَجمٌ طَلَعَ نَجم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت111
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کفش هام رو پوشیدم و تا در رو باز کردم دیدم علی به دیوار تکیه داده و با پاش یه سنگ ریزه ی کوچیکی رو داره بازی میده!
با سلامم نگاه از سنگریزه برداشت و لبخند پهنی زد
- علیک سلام، کجایی خانم! خیلی وقته منتظرم.
- ببخشید دیگه، شما اقایون فقط یه بلوز و شلوار می پوشین و تمام، ما خانما مانتو، روسری، شلوار و ....
نذاشت ادامه بدم
- باشه خانم، من تسلیمم! بریم سوپرمارکت من یه کم وسایل برا خونه بگیرم بعد بریم خونه
چشمی گفتم و همونطور که میرفتیم گفت
- مامان می گفت عروسی زینب و محمد رو ولادت حضرت زهرا می گیرن
با خوشحالی گفتم
- عه....جدی میگی؟ پس وقت زیادی نداریم!
- اره، ولی زهرا از شانسم همه مراسما نزدیک امتحانم افتاده. به کل قاطی کردم
نگاه محبت امیزی بهش کردم
- نگران نباش، من بهت ایمان دارم. تو اینهمه مدت تموم تلاشتو کردی، مطمئنم رتبه ی بالایی میاری! توکل به خدا کن. هر چی قسمت باشه همون میشه
با سر تأیید کرد، وارد سوپرمارکت شدیم، علی با فروشنده دست داد و سلام احوالپرسی کرد،
دوتا دلستر و یه دوغ برداشت، رو بهم گفت
- هر چی دوست داری بردار!
وقتی دید چیزی برنمیدارم، خودش چند تا خوراکی که دوست داشتم برداشت و همه رو حساب کرد.
از سوپر مارکت که بیرون اومدیم دلخورگفت
- چرا هیچی برنداشتی؟
- خب چیزی لازم نداشتم عزیز من
- مدیون منی اگه چیزی دلت بخواد و نگی! من دوست دارم برات خرید کنم ، پس لطفا بعد این قبل اینکه من بگم خودت بردار
- من قربون اون اخم مردونه ت بشم، چشم
لبخند پهنی روی صورتش نشست
- چشمت روشن به دیدار مولا.
کلید رو داخل قفل چرخوند و در باز شد. وارد خونه شدیم. سلام دادیم و به سمت مامان رفتم. با دیدن قابلمه پر از دلمه خوشحال شدم، خیلی وقت بود دلمه نخورده بودم.
- وای مامان چقدر هوس دلمهکرده بودم
با خنده گفت
- نوش جونت عزیزم. خوب شد اومدی!
علی سفره و زیر انداز رو برداشت و به هال برد، چادر رو از سرم باز کردم و آویزون کردم.
در باز شد و حاج اقا از اتاقشون بیرون اومد
- سلام اقاجون خوبین؟
- سلام باباجان، عروس گلمو ببینم حالم خوب میشه! خوبی دخترم؟
تشکری کردم و دلستر هارو به همراه دو سه تا قالب یخ کوچک داخل پارچ ریختم و وسط سفره گذاشتم. رو به علی گفتم
- جای زینب خیلی خالیه کاش امروز ببینمش!
مامانش گفت
- زینب قراره شب بیاد زهراجان، بیچاره پوست و استخوان شده از بس یه پاشراینجاست یه پاش اونجا!
- ان شاءالله به سلامتی میرن سر خونه زندگیشون، بعدش یه استراحت اساسی میکنه!
ان شاءاللهی گفت و سر سفر نشستیم. علی قابلمه رو اورد و پیش مادرش گذاشت و کنارم نشست.
نهار خوشمزه ای رو دور هم خوردیم و ظرف هارو به کمک علی شستم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت112
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به عقربه های ساعت که چهار رو نشون میداد کردم، تقریبا یک ساعتی میشه علی خوابیده، اروم تکونش دادم
- علی جان!
- هوم!
- نمیخوای بیدار شی؟
آروم چشماشو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد
- ساعت چنده؟
- چهاره! اگه تو خوابت میاد بخواب. من و خانم جون با تاکسی میریم
کش و قوسی به بدنش داد و نشست. خمیازه ای کشید و گفت
- نه خودم میبرم. شرمنده تنها موندی! این قدر خسته بودم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم
لبخندی به روش پاشیدم
- اشکال نداره، منم اگه شب بیدار بمونم، کل روز کسل میشم. تا دست و صورتتو میشوری من برم زیر سماورو روشن کنم
بامحبت نگاهم کرد و باشه ای گفت. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن نرگس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود و شبکه پویا نگاه میکرد گفتم
- نرگس جون چرا نخوابیدی
- خوابم نمیاد، صبح دیر بیدار شدم.
پا کج کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. داخل سماور آب ریختم و زیرشو زیاد کردم، شماره خانم جون رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. طولی نکشید صداش تو گوشم پیچید
- سلام زهرا جان، خوبی مادر؟
- سلام خانم جون، خوبم خداروشکر، خواب بودین؟
- اره مادر، تازه بیدار شدم. کی میاین؟
نگاهی به علی که وارد آشپزخونه شد کردم.
- یه چایی بخوریم نیم ساعته میایم.
باشه ای گفت و خداحافظی کردم. علی در یخچال رو باز کرده بود و از داخل ظرف دوتا آلو خشک برداشت و یکیش رو به من داد
- بیا بخور، عاشق الوهای خشک شده مامانم. خیلی خوشمزه ن!
ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم، حاج خانم از اتاق بیرون اومد و با دیدن ما دوتا در حال خوردن خندید و گفت
- زهراجان، یکم میوه بشور، الان حاجی هم میاد.
چشمی گفتم و سیب و خیار رو از داخل یخچال برداشتم و شستم. علی هم بشقاب های میوه رو از داخل کابینت برداشت. چایی رو دم کردم و بعد از خوردن میوه و چایی اماده شدم و بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتیم. علی جلوی در نگه داشت وگفت
- من تو ماشین منتظر میمونم، برو یه سری به خونه بزن، زود بیاین!
باشه ای گفتم و کلید رو از داخل کیف بیرون آوردم، تاخواستم در رو باز کنم یه ماشین دنا سفید کنار درمون نگه داشت.
به خیال اینکه از مهمونای همسایه ست، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در باز شد.
- خانم فلاح، یه لحظه!
سرچرخوندم و به شخص روبروم نگاه کردم، یه پسر جوون که تیپ اسپرت زده بود، قیافه ش خیلی به نظرم آشناست، هر چی به مغزم فشار آوردم نتونستم یادم بیارم.
نگاهی به داخل ماشینش کرد، چشمم به شخصی که داخل ماشین نشسته بود افتاد. تپش های قلبم یهو بالا رفت . از دیدنش شوکه شدم و دست هام شروع به لرزیدن کرد و کلید از دستم افتاد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت113
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
علی با دیدن حالم سریع پیاده شد و به سمتم اومد
- خوبی زهرا؟
با سر تایید کردم، چشمامو بستم و تموم اتفاقاتی که پارسال افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد.
چندباری نفس عمیق کشیدم، شاید کمی از تپش های قلبم کم بشه.
- همین جا بشین، بذار برم آب بیارم.
بدون اینکه به سمت ماشین دنا نگاه کنه، سریع وارد خونه شد تا لیوان آبی بیاره!
دلم نمیخواد حتی به سمت اونا نگاه کنم،
- حالتون خوبه، خانم؟ چی شد یهو؟
انگار زبونم قفل شده بود، در ماشین قسمت شاگرد باز شد
- زهرا....
با اینکه بخشیدمش اما هنوزم با دیدنش استرس به جونم میفته، من تازه دارم آرامش رو تو زندگیم حس میکنم نمیخوام دوباره اتفاقی تو زندگیم بیفته! راننده به کمک مهسا رفت و از پشت ماشین ویلچری رو بیرون آورد و کمکش کرد تا روش بشینه.
- حامد میشه مارو تنها بذاری؟
پسری که فهمیدم حالا اسمش حامد بود، ویلچر رو آروم به سمتم هدایت کرد و برگشت تو ماشین نشست.
- میدونم ازم بدت میاد، اما خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم. مامان و بابام خبر ندارن اومدم اینجا، وقت زیادی ندارم. حامد رو با هزار اصرار و التماس کشوندم اینجا، خواهش میکنم زهرا به حرفام گوش کن!
نگاهی به چشمای پر از اشکش کردم، دیگه از اون مهسای مغرور و خودخواه خبری نیست، بلکه اونی که الان مقابلمه، یه دختر مظلوم و بیچاره ست.
علی و مامان هر دو بیرون اومدن، همین که نگاه علی به مهسا افتاد، رگ کردنش باد کرد و سیبک گلوش به شدت بالا و پایین شد
- برا چی اومدی اینجا، یادت رفته چه بلاهایی سر زنم اوردی؟
دست علی رو گرفتم تا ارومش کنم
- علی جان، خودتو کنترل کن، من حالم خوبه
بدون اینکه نگاهم کنه، انگشت اشاره ش رو به سمتش گرفت و ادامه داد
- اگه یه بار دیگه یه قدمیِ زهرا ببینمت اون کاری رو که نباید انجام میدم. این مدت به قدر کافی بلا سرش اوردی، چی میخوای از جونش؟ ببینش بازم با دیدنت حالش بد شد
مهسا با التماس نگاهم کرد و گفت
- باور کن زهرا من نیومدم بلایی سرت بیارم، من چوب کارایی که کردم و خوردم. فقط میخوام باهات حرف بزنم. فقط چند دقیقه بهم مهلت بده و به حرفام گوش کن. وقت زیادی ندارم
مامان حالم رو پرسید و کمک کرد آب رو بخورم. من مهسا رو بخشیدم اما دیدنش دوباره حالمو بد کرد. خانم جون هم بیرون اومد تا ببینه چه خبره!
پسری که همراه مهسا بود با دیدن حال مهسا پیاده شد و به سمتمون اومد، دست مهسا رو گرفت
- مهساجان بیا بریم، الان بابا و مامان بفهمن برا من شر درست میشه ها!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت114
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دلم به حال مهسا سوخت، بهتره بذارم حرف بزنه!
نگاهم چرخید و به دست های مشت شده ی علی افتاد، دو دل شدم چیکار کنم. تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش، قفسه ش سینه ش به شدت بالا و پایین میشد، اما خداروخوش نمیاد حالا که با این حالش تا اینجا اومده دست رد به سینه ش بزنم.
برادر مهسا باهاش حرف میزد، مامان و خانم جون با ناراحتی نگاهش می کردن و این وسط من بودم که باید انتخاب میکردم باهاش حرف بزنم یانه، لیوان ابی رو که علی بهم داده بود رو نزدیک لبهام بردم و چند جرعه خوردم.علی چشم ازم برنمیداشت، لیوان رو به دستش دادم و رو به مهسا گفتم
- بیا بریم تو حیاط حرف بزن
علی کلافه نگاهم کرد، نفس سنگینی کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت و سکوت کرد.
به کمک مامان مهسارو داخل بردم، میخواستم به خونه ببرم که به اصرار خودش همونجا تو حیاط قرار شد حرف بزنیم.
میدونم که علی خیلی ناراحته، ولی بهتره بذارم مهسا تموم حرفاشو بزنه، بعدا از دل علی درمیارم.
- خب حالا حرفتو بزن
نگاهم به صورت لاغرو نحیفش افتاد، زیر چشماش سیاه شده بود و چین و چروک های ریزی اطراف چشمش دیده میشد. اشک دوباره تو چشماش حلقه زد و گفت
- اونروز که مامانم رو فرستادم بیاد باهات حرف بزنه، گفت که تو منو بخشیدی! غیر از این ازت انتظاری نداشتم چون دلت اونقدر بزرگه که به راحتی می بخشی! تو این مدت خیلی به مامان اصرار کردم بیاره تا خودم ازت حلالیت بگیرم، اما قبول نمیکرد و میگفت بذار زندگیش رو بکنه.
زهرا من خیلی بهت بد کردم، نه فقط تو بلکه به همه بد کردم.
من...من نمیتونم به اینجوری زندگی کردن ادامه بدم.صبح تا شب تو خونه م، هیچ کاری نمیتونم بکنم دارم داغون میشم.
- من تو رو بخشیدم مهسا، اگه نبخشیده بودمت الان تو خونمون نبودی! تو یه حقی به گردن من داشتی که من ازش گذشتم، یه حقی هم به خدا داری که خدا خودش گفته اگه بنده م ببخشه، منم میبخشم.
از استرس دست هاش رو به هم میمالید، نگاهی به چشم هام کرد و گفت
- تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی راحت کنم، اینو به هیچ کس نگفتم فقط میخواستم قبلش ازت حلالیت بگیرم
این حرفش بیشتر مضطربم کرد، با نگرانی گفتم
- گفتی میخوای چیکار کنی؟ درست شنیدم؟
نگاهی به آسمون کرد و سرش رو تکون داد
- خسته م ، خسته! هیچ کس حالمو درک نمیکنه. این چه زندگیه که صبح تا شب باید تو اتاقم بمونم و به سقف خیره شم. هربار کارایی رو که کردم جلو چشمم میاد، از خودم متنفر میشم.
برخلاف میلم دستای سردش رو تو دستم گرفتم، من باید کمکش کنم.
شاید خدا به دل مهسا انداخته تا بیاد اینجا و از فکری که میخواد عملیش کنه نجاتش بده!
خواستم حرفی بزنم که نگاهم به علی افتاد. سرش رو داخل اورده بود تا ببینه حال روحیم چطوره! با سر بهش فهموندم که خوبم. مامان و خانم جون به خونه رفتن، صدای صحبت علی با برادر مهسا میومد.دنبال جمله ای بودم که بتونم مهسارو آروم کنم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت115
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- مهسا! میخوام بدونم چی شد که امروز به اینجا اومدی؟
- نمیدونم، خیلی وقت بود میخواستم بیام ببینمت، اما...اما جور نمیشد. امروز که از خواب بیدار شدم، برخلاف همیشه که مامان اصلا تنهام نمیذاشت، زنگ زد به حامد و گفت چند ساعتی پیش من باشه تا با بابا برن به تهران و به عمه م که مریضه یه سری بزنن. منم از فرصت استفاده کردم و اومدم برای بار اخر ببینمت و ازت حلالیت بگیرم
- خب برا چی میخواستی حلالیت بگیری؟
- که بار گناهمو کم کنم. من طاقت عذاب اون دنیا رو ندارم
- توکه طاقت عذاب اون دنیا رو نداری، چرا میخوای خودکشی کنی؟!
کمی سکوت کرد و گفت
- من این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و به خدا هم گفتم که طاقت این زندگی رو ندارم. میخوام خودمو راحت کنم
بغض کرده گفت
- ادمی که یهو همه چیزش رو از دست بده دیگه امیدی به زندگی نداره! وقتی...عشقت...کسی که دوسش داری...
با هر کلمه ای که میگفت، قطره ی اشکی روی صورتش میریخت، دلم لرزید. مطمئن شدم مهسا هنوزم سعید رو دوست داره! اما متاسفانه تموم پل های پشت سرش رو خراب کرده. به اینجا که رسید گفت
- کشتی زندگی من غرق شده زهرا، دیگه نمیتونه به سمت ساحل بره! من با کارایی که کردم سعیدم رو از دست دادم. الانم نمیدونمچرا دارم این حرفارو به تو میزنم ولی...تو این مدت همه سرکوفت بهم زدن و سرزنشم کردن. من میدونم اشتباه کردم اما دیگه طاقت شنیدن سرکوفت هارو ندارم...دلم میخواد بمیرم و از این وضع راحت شم. همیشه باخودم میگم حتی خدا هم دوستت نداره مهسا، اگه دوستت داشت کمکت میکرد و نمیذاشت اینجوری بشه!
دلم نسبت به قبل خیلی نرم شده و انگار یه حس عجیبی تو دلمه که میگه به مهسا کمک کنم.
- مهسا...جان من قبول دارم شرایط زندگیت سخته و من اصلا شرایط تو رو نمیتونم درک کنم. اما اومدنت به اینجا دست خودت نبود. خدا تو رو دوستت داره، همینکه از اون تصادف جون سالم به در بردی و زندگی دوباره بهت بخشید.
- کاش همونجا میمردم، این زندگی به چه دردم میخوره
- بهت زندگی دوباره داد که بتونی اشتباهاتت رو جبران کنی! این یعنی خدا هنوزم دوستت داره. بشین برم یه لیوان آب برات بیارم
با سرتأیید کرد و از کنارش بلند شدم، علی وارد حیاط شد و نزدیکم اومد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ .
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت122
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خیلی لباسا بهت میاد زهرا!
نگاهی به لباسهای خودم و لباسای علی کردم، این تیشرت و شلوار برای دایی مرتضیاست که هر موقع اینجا میاد میپوشه، انصافا خیلی به علی میاد
- مسخره نکن ببینم! همش تقصیر توعه
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
- من؟!
طلبکار گفتم
- بله، شما!
- ماشاءالله از زبون کم نمیاری که، خانم مارو انداخته تو حوض! کل لباسامونو خیس کرده حالا طلبکارم هست
بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم
- مال خودمی دوست داشتم خیست کنم حرفیه؟
با خنده سرش رو تکون داد و با محبت نگاهم کرد
- بده من سشوار رو نگه میدارم، تو شونه کن
موهامو کامل خشک کردم و با همون لباسای خانم جون به هال رفتم. مامان با دیدنم خنده ش رو به زور کنترل کرد
- خانم جون خوشگل شدم؟
دو طرف پیراهن رو گرفتم و چرخی زدم، با دیدنم خندید و گفت
- عالیه! بده من اون لباسارو با لباسای علی اقا بندازم تو لباسشویی
علی لگن رو بهش داد و هر دو روی مبل نشستیم.
دستش رو دورم حلقه کرد و با گوشیش یه عکس تو اون لباسا از دوتامون انداخت. فکری به سرم زد و گفتم
- صبرکن عینک و روسری خانم جونم بگیرم اونجوری عکس قشنگتر میشه!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم یه روسری از خانم جون گرفتم و عینکشم زدم.
روی مبل نشستم و چندتایی عکس با حالتهای مختلف گرفتیم.
لباسا که شسته شد از داخل لباسشویی بیرون اوردم و تو حیاط روی طناب پهن کردم تا خشک بشه!
سبد رو برداشتم ووارد خونه شدم.
مامان برنج رو ابکش کرد و زیر گاز رو کم کرد.
تقریبا نیم ساعتی دور هم نشسته بودیم که زنگخونه به صدا در اومد، به خیال اینکه باباست بدون پرسیدن شخص پشت در ، دکمه رو زدم و در رو باز کردم، بر خلاف تصورم خاله با چهره ی نگران وارد شد.
سلام دادم و وقتی چشمش به لباسهام افتاد، لبخند کمرنگی روی لبش نشست
- سلام...چرا اینارو پوشیدی؟
خواستم جواب بدم که مامان اومد و باهم گرم سلام و احوالپرسی شدن.
پشت سرشون وارد شدم و خاله با نگرانی روی مبل نشست، مطمئنم این حال خاله مربوط به اتفاق امروزه!
کنار علی نشستم، خاله گفت
- ببینم معصومه، امروز که سعید اومد دفترچه رو بگیره، شما چیزی بهش گفتین.
همه بهم نگاه کردیم، مامان گفت
- نه مریم جان، مگه چی شده؟
خاله دست روی سرش گذاشت و با ناراحتی گفت
- سعید موقع اومدن به خونه ی شما، حالش خوب بود. اما وقتی برگشت بدون اینکه حرفی بزنه، عصبی به اتاقش رفت و هر چی تو اتاقش بود رو وسط اتاقش پرت کرد. ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت و وقتی دید اصرار میکنم کلافه شد و رفت بیرون! از نگرانی نتونستم تو خونه بشینم، اینجا نیومده؟
خانم جون تمام اتفاقات امروز رو بهش گفت. خاله عصبی گفت
- من نمیدونم این دختره چی از زندگیمون میخواد، چرا دست از سرمون برنمیداره؟ اصلا برا چی شما راهش دادین تو خونتون؟ کم بلا سر زهرا اورد؟
علی نگاهی بهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. خودمم نگران سعید شدم، یعنی کجا گذاشته رفته!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت129
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کلافه به صندلی تکیه دادم و از شدت استرس اینکه نکنه علی دیر بیاد، تند تند پاهامو تکون میدادم، ستاره خانم با دیدنم گفت
- نهایتش با اژانس بانوان میرین، چرا اینقدر سخت میگیری دختر
- بحث سخت گرفتن نیست، اخه با این ارایش و سر و وضعمون نمیشه که سوار ماشین غریبه بشیم. با ماشین خودمون راحتترم
همونطور که موی دختر بچه ای رو کوتاه میکرد ادامه داد
- نهایتش خودم میبرمتون!
لبخندی به این همه مهربونیش زدم و تشکر کردم. چشمم به گوشی بود و زیر لب صلوات میفرستادم علی زود زنگ بزنه، که صفحه ی گوشی روشن شد و اسم نفسم روش خودنمایی کرد، سریع تماس رو وصل کردم و اینبار با شنیدن صداش انگار جونی تازه گرفتم
- سلام...خوبی زهرا! شرمنده امروز همه کارام بهم ریخته. کجایین شما؟
- سلام قربونت، تو ارایشگاه منتظریم
- الان میام، چند دقیقه ای میرسم.
با خوشحالی باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. هر دو اماده شدیم و کامل رو گرفتیم تا مبادا چشم نامحرمی بهمون بیفته، با تک زنگ علی از ستاره خانم خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. تو کوچه نگاه کردم خبری از ماشینمون نیست
- عه... نکنه اشتباهی رفته؟ پس کو؟
با بوقی که ماشین جلویی زد سحر گفت
- نکنه اون مگانِ که جلو پارک کرده؟
با دقت نگاه کردم، در ماشین باز شد و علی با کت و شلوار سرمه ای رنگ پیاده شد، با عجله به سمتش رفتم و پرسیدم
- پس ماشین خودت کو؟
- مکانیک بالاسرشه، محسن سوییچش رو داد گفت شمارو برسونم
سوار ماشین شدیم و راه افتاد
- خدا خیرش بده، پس مارو رسوندی میخوای ماشینو ببری پس بدی؟
- اره مکانیک گفت، کارش کمه. تا من برگردم درستش میکنه
خداروشکری گفتم و به خیابون شلوغ روبروم نگاه کردم، گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان سریع تمام رو وصله کردم
- سلام مامان خوبی؟.
- سلام پس کجا موندین شما؟
- تو راهیم یکم دیگه میرسیم
- باشه، ماهم پنج دقیقه ای میشه رسیدیم.
تماس رو قطع کردم و زیر چشمی نگاهی به علی که تمام حواسش با رانندگی بود انداختم.
این بار برعکس روز عقدمون خیلی ساده موهاشو یکطرفه شونه کرده، اما باهمون سادگی بدجور منو عاشق خودش کرده، با ایستادن ماشین، نگاهم به در تالار که خانمها وارد میشدن افتاد
- کاری نداری؟
- نه خانم برین به سلامت، منم برم ماشینو پس بدم.
چادرم رو مرتب کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد تالار شدیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت133
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت
- پیاده شو
نگاهی به پاساژ کردم و گفتم
- برا چی اینجا؟
لبخندی روی لباش نشست
- برای روز زن بریم هر چی دوست داشتی بخر
دستش رو گرفتم و با خوشرویی گفتم
- علی جان...من که تعارف نکردم. باور کن همین یه شاخه گل برام کافیه! قرار نیست که برای هر مناسبتی یه چیزی بخری! بعضی وقتا میشه به جای خریدن طلا و لباس و خیلی چیزای دیگه با یه کار کوچک بهترین خاطره رو بسازیم. درضمن الان کلی پول برا رهن خونه و عروسی و شروع زندگیمون لازم داریم.
- خدا کریمه، خودش گفته روزی رسانه منم نگران نیستم. درضمن با یه دونه لباس خریدن که من نمیخوام پولدار شم!
میدونمالان شرایط مالیش چجوریه، التماس رو تو چشمهام ریختم و گفتم
- من جدی گفتم! چیزی لازم ندارم. همه چی خریدم! اگه میخوای من خوشحال بشم بریم حرم، خیلی وقته نرفتیم. این بهترین هدیه برا منه! باشه؟
با خنده سرش رو تکون داد
- هر چند که دوست داشتم برات یه چیزی بخرم، ولی باشه این بار تو بردی!!
ازاینکه موفق شدم منصرفش کنم، خیلی خوشحالم. درسته ولادت حضرت زهرا خیلی روز عزیزیه ولی منم دوست دارم ایشون رو الگو قرار بدم و وقتی میدونمشرایط همسرم خیلی خوب نیست، خرج بیخودی رو دوشش نذارم. علی برا هر مناسبتی برام یه هدیه ای داده اما الان شرایطمون فرق میکنه.
تو زندگی بعضی از دوستام دیدم که از همسرشون انتظار دارن حتما برا هرمناسبتی یه چیز گرون بخرن، اما من کاملا مخالفم!
به نظرم با همین چیزای کوچک هم میشه خوش بود. لبخند رضایتی به خاطر اینکه نذاشتم چیزی بخره روی لبهام ظاهر شد زیر لب خداروشکری کردم و به قیافه ش خیره شدم.
ماشین رو داخل پارکینگ حرم پارک کرد و باهم به سمت حرم رفتیم. هر دو دست به سینه گذاشتیم و سلامی از ته دل گفتیم. بعد از زیارت و خوندن نماز، کمی نشستیم. صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به شماره کرد و گفت
- صابخونه ست!
- خیره ان شاءالله ببین چی میگه
با سر تأیید کرد و تماس رو وصل کرد و بعد چند کلامی که حرف زد خداحافظی کرد و رو بهم گفت
- زهرا جان پاشو بریم، میگه خونه کاملا آماده شده بیاین هم نگاه کنین هم بریم بنگاه قرارداد رو بنویسیم
از خوشحالی روی پا پند نبودم، سریع بلند شدم و بعد از زیارت به سمت ماشین حرکت کردیم.
ماشین رو روشن کرد و بعد از طی کردن چند خیابان، روبروی خونه نگه داشت، در خونه باز بود از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خانم صابخونه، هر دو سلام دادیم. با خوشرویی تحویلمون گرفت و باهم وارد خونه شدیم و با دیدن رنگ امیزی خونه و تغییراتی که تو این مدت انجام داده بودن، از تعجب و خوشحالی دهنم باز موند.
با خوشحالی به علی نگاه کردم، اونم مثل من با ذوق همه جا رو نگاه میکرد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت143
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حمید در رو بست، نزدیک سحر شدم و پرسیدم
- خب چی شد؟ دکتر چی گفت
دستم رو گرفت و گفت
- زهرا...حدست درست بود
ازهیجان جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. حمید نزدیکمون شد و همونطور که داروهای سحر دستش بود گفت
- زهرا... بریم تو بعدا حرف میزنین، سحر ضعف داره باید زودتر شام بخوره استراحت کنه
لبخند شیطونی زدم و گفتم
- از من که نمیتونی پنهون کنی، داداش گلم باباشدنت مبارک
حمید با خنده دستی به پشت گردنش کشید و نگاه محبت امیزی به سحر کرد
- شیرین زبونی نکن، برو زود سفره رو بنداز ماهم الان میایم
با خنده چشمی گفتم و داروها و کیف سحر رو گرفتم و زودتر از اونا وارد خونه شدم. خودمو به مامان رسوندم و خبر بارداری سحر رو بهش دادم. چشماش برقی زد و خدا رو شکر کرد.
سحر وارد شد و پشت سرش حمید داخل اومد، سلام دادن و مامان به خاطر اینکه سحر پیش بابا خجالت نکشه چیزی نگفت و به روش نیاوردو منتظر یه فرصت مناسب شد.
شام سحر و حمید رو بهشون دادم و بلافاصله بعد از خوردن غذاشون شب بخیری گفتن و به طبقه ی بالا رفتن. نگاهم به بابا که به خاطر خستگی زیاد همونجا کنار پشتی خوابش برده بود افتاد، الهی دورش بگردم چقدر خسته شده، به خاطر خستگیش دلم نیومد بیدارش کنم، دوتا چایی برا خودم و مامان ریختم و کمی هم تخمه تو بشقاب ریختم و کنارمامان نشستم.
- اصلا از صبح به دلم برات شده بود سحر حامله س
مامان با خنده گفت
- از دست تو! بعد این خیلی باید حواسمون به سحر باشه، ماه های اول نباید کار سنگین انجام بده
- چشم مامان، واااای نمیدونی چه ذوقی دارم دوست دارم خیلی زود بگذره و این فسقلی به دنیا بیاد
مامان ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- زهرا من میگم به علی اقا بگیم از هفته بعد با ماشینش وسایل کوچک رو ببریم کم کم بچینیم، وسایل بزرگم خودشون ماشین میگیرن!
- باشه هر طور شما صلاح میدونین، هر موقع دیدمش بهش میگم
تخمه و چایی رو که خوردم شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. خدایا شکرت امیدوارم این بچه با خودش خیر و برکت بیاره.
وضو گرفتم و دورکعت نماز برای سلامتی امام زمان خوندم.
زیارت ال یاسین رو که خوندم جانمازم روجمع کردم و همونجا روی میز گذاشتم. با اینکه زیاد کار کردم اما خبر بارداری سحر، خواب رو به چشمام حروم کرده!
به قفسه ی کتابها نگاهی کردم، چشمم به دعای نور و معراج افتاد، یادش بخیر مجرد بودم هر روز میخوندمش، اون موقع ها هربار این دعا رو میخوندم واقعا خیر و برکتش رو تو زندگیمون میدیدم. روی تخت نشستم و شروع به خوندن دعا کردم، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم و کمی مطالعه کردم. کم کم چشمهام سنگین شدخمیازه ای کشیدم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و
یه سقف خیره شدم، کمتر از دوماه به عروسیمون مونده، باید وسایلای اینجا رو جمع کنم و اماده ی عروسی بشیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞