eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - مهسا جان کم کم آماده شو تو رو ببرم برسونم بعد بیام دنبال بابایینا. مهسا بی میل باشه ای گفت و تا خواست بلند شه مامان گفت - حالا سر شبه سعید جان. چه عجله ایه. با اینکه مهسا دلش میخواست بشینه اما سعید اصرار به رفتن کرد. من که میدونستم دلیلش به خاطر حضور من و مهسا کنار همه. مامان که اصرار رو بی فایده دید چندتا میوه و شیرینی تو ظرف گذاشت و به مهسا داد وگفت - ما که دوست داریم بمونین حالا که نمینونین پس اینارم تو راه بخورین. مهسا که دلیل عجله سعید رو نمیدونست، با لب های آویزون کیفش رو برداشت و از مامان تشکر کرد. خاله لبش رو به دندون گرفته بود، مشخصه نگران دعوای بین این دوتاست. جلو رفت و کنار گوش سعید حرفی زد، سعید کلافه گفت: - مامان کاریش ندارم سعید کتش رو برداشت و با خدا حافظی از جمع به مهسا گفت بریم. برای بدرقه اجازه نداد کسی همراهشون بره. اما مامان با چشم و ابرو به من و حمید فهموند که هر طور شده تا دم در به خاطر احترام باهاش همراه بشیم کفش هاشون رو پوشیدن و از خونه بیرون رفتن.‌ حمید در رو بست و رو به من گفت. _خدا ته این رابطه رو ختم به خیر کنه. لبخندی زدم که صدای سعید عصبی از پشت در باعث شد تا هر دو بهم نگاه کنیم. با تشر گفت: _تو نمیتونی مثل آدم‌ رفتار کنی.‌ _مگه چی کار کردم. _کل رفتار های زشت امروزت رو ندید بگیرم. این اخری رو نمیتونم.‌ برای چی به حمید گفتی برات نوشابه بریزه اونم با اون همه ناز وعشوه...خوبه که زن یکم پیش نامحرم خودش رو جمع کنه _مگه پسر خالت مشکلی داره که نباید بهش میگفتم با چشم های گرد شده از پررویی مهسا به حمید که اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشسته بود نگاه کردم. _نه خیر. حمید مشکل نداره. ولی وقتی من‌کنارتم تو غلط میکنی به یکی دیگه بگی برات کاری بکنه. اونم با اون قر و قمیش و ناز و ادااا _برو بابا سعید دلت خوشه. دست حمید پشت کمرم نشست و اروم کنار گوشم گفت _بریم داخل. گوش کردن دعوای زن و شوهر کار درستی نیست باحرفش موافقت کردم و داخل رفتیم. حمید دستم رو کشید، به آشپزخونه برد و گفت: - زهرا میگم، قضیه خواستگاری از سحر رو کی به مامان میگی خودم رو به اون راه زدم - کدوم خواستگاری؟ دلخور نگاهم کرد - زهرا اصلا وقت شوخی نیست قیافه ی جدی به خودم گرفتم - شوخی نمیکنم حرصی نگاهش بین چشم هام جابجا شد نتونستم طاقت بیارم و با صدای کنترل شده ای خندیدم. متوجه شوخی‌م شد و لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست و زیر لب گفت _زهر مار این حرفش باعث شد تا شدت خندم ببشتر بشه با مشت ضربه ی نسبتا محکمی به بازوم زد. کمی خودم رو کنترل کردم و جای مشتش رو ماساژ دادم. و باز به شوخی گفتم _یادم باشه سحر رو توجیح کنم که دستت خیلی سنگینه. حواسش رو جمع کنه حمید درمونده گفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در باز شد و امیر، خواهرش رو‌داخل اتاق گذاشت و گفت - میشه یکم حواستون به نازگل باشه؟ میخوام‌برم مغازه بیام - اره حتما! بلند شدم و نازگل رو که حالا به خاطر رفتن امیر گریه میکرد بغلم گرفتم، پستونکش رو تو دهنش گذاشتم و کمی اروم شد. پرده رو‌کنار زدم و دیدم که مهری خانم با امیر مشغوله صحبته و هر چی میگه امیر با سر تایید میکنه. فقط لحظه ی اخری شنیدم که گفت - به میرزا بگو بنویسه به حسابمون پرده رو رها کردم و مشغول قدم زدن تو اتاق شدم تا نازگل گریه نکنه، از اینکه نکنه به خاطرما مجبور شده بفرسته مغازه ناراحت شدم. فکری به سرم زد، مقداری پول تو کیفم داشتم بهتره زیر فرش بذارم تا بعدا برداره، اما ممکنه از این کارم دلخور شه، بهتره صبر کنم کار علی تموم شه تا باهاش مشورت کنم ببینم اون چی صلاح میدونه. نازگل چادرم رو تو مشتش گرفته بود و میکشید، لپش رو کشیدم و بوس کردم. با دیدن چشمای خمارش که کم کم بسته میشدن، تو بغلم تکون دادم و وقتی خوابید اروم روی بالش کوچکی گذاشتم. انگشتم رو تو مشت کوچکش گرفته بود و خیلی ناز خوابیده بود. مهری خانم در رو باز کرد و با سینی چایی وارد شد - ببخش زهرا جان، تنها موندی! دستت درد نکنه نازگل رو خوابوندی؟ تعجب میکنم اخه بغل هیچکس به غیر خودم نمیخوابه! اروم انگشتم و از مشتش بیرون کشیدم و با محبت نگاهش کردم - خدا حفظش کنه، چه شیرینه! - سلامت باشی! ان شاءالله خدا بهتون بچه های سالم و صالح عطا کنه از خجالت سرم رو پایین انداختم. یه چایی برداشت و به سمتم گرفت - بفرما تشکری کردم و ادامه داد - وقتی نه ساله بودم، بابام رو از دست دادم. برای خرج زندگیمون مامانم فرش میبافت و منم کمکش میکردم، کارای خونه رو میکردم با اینکه نه ساله بودم اما مثل یه زن چهل ساله کار میکردم. بابای اصغر که وضعیتمونو دید هر بار که شهر میرفت کلی وسایل برامون میگرفت و میاورد خونمون، قبل رفتن به شهر ازم میپرسید چی دلم میخواد و منم به خاطر سفارشای مامان چیزی نمیگفتم. - شما فامیلین باهم؟ - اره، من و اصغر پسر خاله، دخترخاله ایم. همین خاله که میبینی الان مریض احواله، خیلی به گردنم حق داره. خلاصه تا ظهر فرش میبافتم و بعد نهار تا مامان یکم استراحت کنه میومدم اینجا و به خاله م کمک میکردم تا کاراش رو بکنه! اخه اصغر نمیتونست و یه خواهر و برادرم داره که تو شهرستان زندگی میکنن. به خاطر همین من میومدم و کمکش میکردم. خصوصا وقتایی که حاج اقا میرفت شهر، با هر ترفندی بود میومدم تا ببینم برام چی خریده! خلاصه سرت رو‌ درد نیارم با این رفت و آمدها کم کم محبت اصغر به دلم افتاد،من عاشق غیرت و مردونگیش شدم، درسته نمیتونه کارای سنگین بکنه ولی خب هر کار دیگه ای از دستش برمیاد برای زندگیمون انجام میده. مامان که متوجه شد خیلی نذاشت بیام اینجا اما از نگاه های اصغر حس میکردم اونم بهم علاقه داره. اینجای حرفش که رسید امیر چند تقه به درد زد و مادرش رو صدا زد، مهری خانم ببخشیدی گفت و از اتاق رفت. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌