🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت420
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از تغییر رفتارشون خیلی تعجب کردم، تا من با قدمهای اروم برم، مامان زودتر از من رسید و با پرستاری که تا حالا ندیده بودمش گرم صحبت شد. پرستار چیزی رو میگفت و مامان هر از گاهی بهم نگاه میکرد و با سر تأیید میکرد.
نزدیکشون رسیدم سلام دادم و وارد اتاق شدم. جای مهدی رو نگاه کردم خالی بود، با نگرانی رو به پرستار و مامان نگاه کردم، پرستار تا دید میرم سمتش بهونه ای آورد و از اتاق بیرون رفت. نزدیک مامان شدم
- مامان پس مهدی کو؟
مامان که سعی میکرد به خودش مسلط باشه لبخند مصنوعی زد
- نگران نباش عزیزدلم. بیا بریم بیرون بشینیم تا علی آقا بیاد. مهدی هم حالش خوبه... میارنش.
استرس بدجور تو جونم افتاد، اصلا علی کجاست که جواب تلفنام رو نمیده. کلافه از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی نشستم.
چشمم خیره به دوتا پرستاری بود که قبل از رفتن به اتاق از کنارم رد شدن. نگاهاشون خیلی ازار دهنده بود باهم حرف میزدن و سرشون رو به علامت تاسف تکون میدادن، از شدت استرس و نگرانی پاهام رو تکون میدادم و منتظر بودم مهدی رو بیارن.
مامان متوجه حالم شد و دستای سردم رو تو دستش گرفت.
- اروم باش مادر، خیره ان شاءالله.
نگاهم رو توصورتش چرخوندم
- چی شده مامان؟ مگه غیر از این اتاق کجا هست که مهدی رو بردن، خب پاشو بریم اونجا ببینمش. دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه اخه
همونطور که ذکر میگفت جواب داد
- بذار برم برات اب بیارم لبهات خشک شده از بس استرس کشیدی
بلند شد و رفت سمت اب سرد کنی که نزدیک پرستارها بود، مامان همونطور که تو لیوان اب می ریخت با دو تا پرستار حرف میزد.
تمام حواسم رو جمع کردم ببینمدرباره چی حرف میزنن، یکی از پرستارها که دختر قدبلند و لاغری بود و چهره ش ناراحت به نظر میومد نگاهی به من کرد، لبخند مصنوعی زد، دوباره صورتش رو سمت مامان برگردوند و خیلی اروم حرف میزدن و بیشترشو متوجه نمیشدم.
- خدا بخیر کنه، بیچاره اقای دکتر چجوری میخواد بگه
- دیشب حالشون خیلی بد بود، بهشون سِرم زدن. خیلی سخته
مطمئنم هر چی هست مربوط به منه، کلافه از روی صندلی بلند شدم و به سمتشون رفتم.
با دیدنم مامان سریع لیوان رو به دستمداد
- مادرجان یکم اب بخور !
نگرانی رو قشنگ تو صورت همشون میتونستم ببینم. با دست لیوان رو هل دادم
- مامان میلی به اب ندارم. میخوام بچه م رو ببینم.
اشک تو چشماش حلقه زده بود، حس کردم توان از پاهام رفت. نکنه اتفاقی افتاده و اینا ازم پنهون میکن. با دست های لرزون گوشیم رو از کیف دراوردم و دوباره شماره ی علی رو گرفتم. بوق دوم رو که خورد جواب داد. انگار نور امیدی تو دلم روشن شد
- الو سلام علی جان، خوبی؟کجایی چرا جواب نمیدی؟
- سلام زهراجان... ببخشید دیشب سرم شلوغ بود.
- خب حداقل یه پیام میزدی!
- گوشیم... دم دستم...نبود
صداش گرفته به نظر میومد
- چرا صدات گرفته، من اومدم مهدی رو ببینم تو اتاقش نیست. ایناهم که جواب درست و حسابی بهم نمیدن.
چشمم به مامان افتاد که شونه هاش میلرزید
- زهراجان مهدی...
- مهدی چی؟ بابا بهم بگین چی شده، جون به لب شدم اخه...
- الان خودم میام اونجا....اصلا نگران نباش باشه.
تماس رو قطع کردم و به مامان چشم دوختم. قلبم به قدری تند میزنه حس میکنم تو دهنمه!
پاکج کردم و به سمت اتاق نوزادان رفتم. یکی از پرستارها که منو نمیشناخت نزدیکم شد
- میخوامپسرمو ببینم، مهدی محبی الان کجا بردنش؟
کمی فکر کرد و با ناراحتی سرش رو تکون داد
- متاسفم....نمیدونم چجوری بگم...
بقیه ی حرفش رو خورد. حس کردم پاهام بی حس شدن، صداش تو سرم اکو میشد... متاسفم....متاسفم.... با قدم های لرزون از اتاق بیرون اومدم، حس کردم قلبم از تپیدن وایساد. مامان سمتم اومد. دست روی قلبم گذاشتم و سرم گیج رفت و نفهمیدم یهو چی شد با سر خوردم به زمین، چشمهام بسته میشد و تار میدیدم. تنها چیزی که دیدم علی بود که با سرعت به سمتم می دوید.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت425
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ده روز از زمان زایمانم گذشته و تو این مدت، کمی ارومتر شدم. اما هنوزم دلم نمیخواد زیاد حرف بزنم. ماه رمضون با تمام لحظات معنویش از راه رسیده و همه روزه گرفتن. چون نمیتونم روزه بگیرم و نماز بخونم، اکثر وقتا تواتاقم قران میخونم و با این کار دلم اروم میشه.
مادر علی چندباری اومد و دلداریم داد، اما هیچ حرفی درباره ی علی باهام نزد، مطمئنم علی ازشون خواسته کاری به کارم نداشته باشن
سرم رو روی بالش گذاشتم و خیره به سقف شدم. این مدت به خاطر ضعف بدنی چندباری بهم سِرم زدن و با خوردن مسکن های قوی به خاطر عفونت نکردن بخیه هام، مجبور به خوردن غذا بودم تا بعدا معده م اذیت نکنه.
خانم جون هم به خاطر من از اون روز کلا خونه ی ما مونده، چشم از تلویزیون برداشت و رو بهم گفت
- زهرا جان امروز باید غسل نفاست رو بگیری
فقط چشمی گفتمو مامان لباسهام رو اورد و گفت
- اگه الان حال داری پاشو برو حموم!
تنها دلخوشیم اینه که برم غسل بگیرم و نمازم رو بخونم. با بی حالی پاشدم و به حموم رفتم، زیر دوش آب گرم بی صدا گریه کردم. نیم ساعتی میشد که تو حموم بودم چند تقه به در خورد
- زهرا جان درنمیای مادر؟
- چرا مامان الان میام
دل نگرانیش رو درک میکنم، غسل کردم و لباسهام رو پوشیدم و بیرون اومدم. مامان موهام رو سشوار کشید، کارش که تموم شد خاموش کرد و تو کمد گذاشت.
دلم برای حلما خیلی تنگ شده، بدون اینکه به مامان بگم در روباز کردم و پله هارو با احتیاط بالا رفتم. پشت در که رسیدم خواستم زنگ بزنم که صدای سحر رو شنیدم.
با حلما بازی میکرد و صدای خنده شون میومد پاهام سست شد و همونجا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. اینقدر این مدت گریه کرده بودم که دیگه اشکی برام نمونده بود،
صدای پایی اومد و سر بلند کردم و با دیدن مامان که نگران نگاهم میکرد بلند شدم و با بغض نگاهش کردم
- چرا اینجا نشستی مادر؟
- چیزی نیست. میخواستم حلما رو ببینم.
با صدای ما درباز شد، سحر که حلمارو تو بغلش گرفته بود دستپاچه نگاهش بین من و حلما جابجا شد
- اینجا چرا وایسادین بیاین تو!
مامان دست پشت کمرم گذاشت و وارد شدیم. بی اختیار سمت حلما رفتم و از بغل سحر گرفتمش. سحر و مامان به هم نگاهی کردن، حلما رو بغل کردم و روی مبل نشستم، دلم میخواست همونجور تو بغلم بمونه شاید جای خالی مهدی رو برام پر کنه.
سحر کنارم نشست. حلما رو از خودم جدا کردم، چند روزه درست و حسابی ندیدمش، با چشمای پر از شیطنتش نگاهم میکرد. بعد از این همه مدت برای اولین بار لبخندی روی لبم نشست
- عشق عمه چطوره؟ دلت برام تنگ نشده قربونت بشم
با کف دو دستش محکم تو صورتم زد. از این کارش خنده م گرفت، یهو دلم بدجور گرفت، اشک تو چشمام حلقه زد سعی کردم نذارم اشکام بریزه و بغضم رو به سختی قورت دادم.
حلما میخواست بره پیش سحر، مانعش نشدم و گذاشتم زمین تا با قدم های کوچکش بره پیش مادرش!
نفسم رو با آه بیرون دادم. متوجه چند تار موی سفید توموهای مامان که قبلا ندیده بودم شدم. بیچاره این چند روز خیلی فشار روش بوده، چند تقه به در خورد، چشم از مامان برداشتم.
سحر در روباز کرد، خانم جون نفس نفس زنون داخل اومد،گوشیم دستش بود
- زهرا گوشیت زنگ میزد تا با این پادردم بیام بالا قطع شد
گوشی رو گرفتم و با دیدن شماره ی علی خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.
سنگینی نگاه خانم جون رو رومحس کردم، میدونم از اینکه با علی اینجوری رفتار میکنم ناراحته، اما نمیدونمچرا دلم باهاش صاف نمیشه.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت427
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد کوچمون که شدیم ماشین علی رو دیدم که جلوی درمون پارک کرده بود و خودشم جلوی در ایستاده بودبا اخم بهش نگاه کردم. حمید ماشین رو نگه داشت، علی با قدمهای تند نزدیک اومد و در رو برام باز کرد.
- سلام عزیزم، خوش اومدی
فقط جواب سلامش رو دادم، رفت تا از صندوق عقب وسایل رو برداره، حمید بعد از پیاده کردنمون یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت
- خواهر کوچولوی عزیزم حال علی هم دریاب ...
سریع خداحافظی کرد و رفت.
وارد خونه شدم، خونه ای که ده روز پیش منتظر خبرای خوش بودم و حالا با کوله باری از غم و غصه برگشتم.
تا علی و مامان باهم حرف بزنن، وارد اتاق مهدی شدم و در روبستم و قفل کردم.
چادرم رو باز کردم و تمام وسایل رو نگاه کردم، اشک تو چشمهام حلقه زد و به تختش تکیه دادم و شروع به تکون دادن گهواره ش کردم.
همونطور که اشکام میریخت با صدای اروم لالایی هایی که دو هفته ی پیش حفظ میکردم رو خوندم
لا لالایی گل زیبا مهتاب اومده بالا
موقع خواب حالا
لا لالایی گل شبنم میگه یه سپیده دم الا یا اهل العالم
که متوجه صدای اروم علی شدم که با یه حالت غمی صدام میزد ولی اعتنا ندادم بعداز چند لحظه با ضربه هایی که به در خورد بقیه ی شعر رو نخوندم.
- زهرا جان در روباز کن
با شنیدن صدای علی، دوباره سکوت کردم،
دوباره ضربه های محکمی به در زدکه این بار مامان صدام زد
- زهرا مادر در رو باز کن
تکیه از تخت برداشتم و کنار در رفتم
- من حالم خوبه، نگران نباشین. میخوام یکم تو حال خودم باشم.
بالش مهدی رو برداشتم و بغلش کردم، همونجا روی موکت خوابیدم. با صدای در از خواب پریدم، علی و مامان تو چارچوب در ایستاده بودن، با پیچ گوشتی که دست علی دیدم فهمیدم در رو با اون باز کردن.
مامان کنارم نشست و با نگرانی گفت:
- زهرا جان چرا با خودت اینکارو میکنی؟ نمیشه با قضا و قدر خدا جنگید.
- من کی جنگ کردم؟ من فقط میخوام تنها باشم همین
- همین؟ خبر داری چی به روز خودت و بقیه اوردی؟
- مامان اینکه میخوام تنها باشم چیز زیادیه؟ دلم نمیخواد کسی رو ببینم چجوری بگم. چرا درکم نمیکنین!
علی فقط نگاهم میکرد.مامان گفت:
- علی اقا بی زحمت فردا وسایلای این اتاق رو جمع کن ، یا بیار انباری ما یا ببر یه جای دیگه
دستپاچه شدم و ملتمسانه گفتم
- خواهش میکنم مامان، مرگ من اینارو نبرین. اینا تنها یادگاریاشه، خواهش میکنم بذارین حداقل با اینا اروم باشم
علی کلافه گفت:
- ولی با دیدن اینا حالت بدتر میشه، بذار از اینجا ببریم زهراجان
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به مامان گفتم:
- حق ندارین وسایلارو از اینجا ببرید، اونوقت خودمم از اینجا میرم.
مامان سریع جواب داد
- باشه مادر نمیبریم. ولی جون من بیا تو هال بشین اینجا نمون. بیا اونجا بشین یکم تلویزیون تماشا کن بذار حالت کم کم خوب شه
علی گفت:
- مادرجان، من میرم بیرون همه چی برا خونه خریدم، شمام روزه این، نمیخواد برا افطار چیزی بپزین، از بیرون میخرم
مامان با دیدن حالم باشه ای گفت، علی خداحافظی کرد و رفت.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت432
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- حمید اگه ببریم خونه ی شما زهرا میفهمه
- بذار زنگ بزنم ببریم خونه ی خانم جون زیر زمینش بذاریم
باشه ای گفتم و حمید تماس گرفت و چون کلید اونجا رو داشت با اینکه خودشم بغض داشت به سختی وسایلارو جمع کردیم و بار وانت زدیم و بردیم زیر زمین و روش رو با نایلون بزرگ پوشوندیم تا گردو خاک روش نشینه.
به خونه برگشتیم و تمام وسایل رو مثل قبل جابجا کردیم. زیر کتری رو با اینکه تازه خاموش کرده بودیم و داغ بود روشن کردم.
در قوری رو باز کردم، هنوز چایی داشت دوتا ریختم و پیش حمید برگشتم. تشکری کرد و یکی از لیوان هارو برداشت. رو بهش گفتم
- بهتره چند روزی زهرا اونجا بمونه و منونبینه شاید اروم شه
- پس خودت چی! اینجوری که نمیشه. بالاخره باید با زهرا حرف بزنیم.
- الان وقتش نیست حمید، زهرا حالش خرابه...باید یکم اروم شه.
با بغض گفتم
- برای من حال زهرا مهمه، اگه با ندیدنم حالش بهتر میشه حاضرم دوریشو تحمل کنم.
- حداقل برو خونه ی خودتون، تنها نمون. مامان میگفت این مدت خودتم غذای درست و حسابی نمیخوری خیلی نگرانت بود.
- خدا خیرش بده مادرجان این مدت شرمنده م کردن، مامان خودمم هر روز حال زهرا رو میپرسه و بهم میگه تنها نمونم ولی حمید حوصله م نمیکشه، هیچ جا نمیتونم بمونم. حداقل اینجا ارومم
- میدونم...ولی الان هم داری روزه میگیری هم غذای درست و حسابی نمیخوری میترسم چپ کنیا
از لحن حرف زدنش فهمیدم داره شوخی میکنه و میخواد از این حال و هوا درم بیاره. لبخند محوی زدم و نفسم رو با آه بیرون دادم
- حمید دعا کن این روزا زود بگذره، وقتی میام خونه میبینم زهرا خونه نیس حوصله م نمیکشه خونه بمونم، میزنم بیرون.
- ان شاءالله ، فقط من میگم با خانم رثایی حرف بزن بگو با زهرا حرف بزنه شاید یکم اروم شه
- از شانسم اینجا نیستن، به خاطر کار استاد دو هفته ای رفتن تهران. من که امیدم فقط به خداست، امیدوارم دوباره ارامش به زندگیم برگرده. نذر کردم این روزا به خیر و خوشی تموم شه و حال زهرا خوب شه، هفته ی بعد که ولادت امام حسن علیه السلامه برای نیازمندا بسته ی حمایتی ببرم.
ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- پاشو بریم حرم از اونجا بریم کوه خضر
باشه ای گفتم و به اتاق برگشتم. لباسهام رو عوض کردم و عطری که زهرا برای تولدم خریده بود و خیلی دوسش داشت، برداشتم و به بلوز و گردنم زدم.
کجایی زهرا...کاش پیشم بودی و مثل همیشه دست دور گردنم مینداختی و میگفتی« اقای خوشتیپم اینجوری تیپ زدی میری بیرون یه موقع ندزدنت، بگو که صاحب داریا»
اهی کشیدم و عطر رو سر جاش گذاشتم. خواستم سوییچ رو بردارم که چشمم به جعبه ی قرمز رنگ افتاد، برداشتم و با دیدن ساعت نقره که برای زهرا خریده بودم تا وقتی زایمان کرد و خونه اومد بهش بدم قلبم فشرده شد. زیر لباسهام پنهونش کرد و کشو رو بستم. سوار ماشین شدیم و به سمت حرم رفتیم. بعد از اینکه زیارت کردیم، دو رکعت نماز زیارت به نیابت از امام زمان علیه السلام خوندم و کتاب زیارتنامه رو برداشتم و مشغول خوندنش شدم.
تموم که شد برای حال دل زهرا دعا کردم و به حضرت متوسل شدم. گوشی حمید زنگ خورد و بعد از صحبت با مخاطب پشت گوشی گفت
- مامان بود، نگرانت شده...گفتم حالت خوبه. گفت بهت بگم زهرا هم داروش روخورد و خوابید.
خداروشکری کردم وباهم بهکوه خضر رفتیم و نزدیک ساعت دوازده حمید رو خونه رسوندم و به خاطر تماسهای پی در پی مامان اونجا رفتم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت441
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خیلی کلنجار رفتم که چیکار کنم، یاد مهربونیاش افتادم خجالت کشیدم. چطور دلم اومد اینجوری رفتار کنم، هر چند که از بس حال روحیم خراب بود نمیتونستمدرست تصمیم بگیرم. فکری به سرم زد، بهتره برای جبران تمام این چند روز، کمی حال و هوای خونه رو عوض کنم و به خودم برسم.
سریع بلند شدم، چون وقت کمی برای پختن شام دارم بهتره یه چیز ساده اماده کنم. علی کباب لقمه ای خیلی دوست داره، سریع از فریزر گوشت رو بیرون اوردم و گذاشتم روی کتری تا بخارش بزنه و زود یخش آب بشه.
بقیه ی مخلفاتشم اماده کردم و تند تند پیاز رو رنده کردم تا حالا اینقدر سریع کار نکرده بودم.
ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و توش روغن ریختم تا داغ شه، همه ی کارها رو با عجله انجام دادم، رفت و برگشت علی نیم ساعت یا چهل دقیقه طول میکشه، خصوصا الان که اوج ترافیکه و این به نفع منه!
همونطور که زیر لب برای کارهای این مدتم استغفار میکردم، کبابهارو سرخ کردم و تو ظرف چیدم و روی کتری گذاشتم تا گرم بمونه.
گوجه هارم حلقه کردم و سرخشون کردم، چایی رو دم کردم قوری رو با ظرف کباب جابجا کردم، تقریبا کارم تموم شد.
نگاهی به ساعت کردم، نیم ساعت تا اذان مونده، کاش وقت زیادی داشتم و یه کیک هم میپختم اما حیف زمان کمه.
وارد اتاق شدم و لباسهام رو با یه بلوز و شلوار ستی که علی برام کادو خریده بود و خیلی دوستشون داشت عوض کردم.
عطری که دوست داشت رو از روی دراور برداشتم و روی لباسم زدم.
چشمم به بلوزش افتاد که روی تخت انداخته بود تا تو لباسشویی بندازم.
برش داشتم. روی تخت نشستم و بغلش کردم و به بینیم چسبوندم و بوش رو به ریه هام فرستادم. چقدر دلم براش تنگ شد.
لباس و شلوارش که کثیف شده بود برداشتم و بردم تا تو لباسشویی بندازم.
دوباره برگشتم به اتاق، همونطور که کارام رو میکردم چشمم به ساعت بود تا زمان از دستم در نره.
تو اینه نگاهی به خودم کردم، چقدر این مدت عوض شدم، حتی دور چشمم چروک های ریزی افتاده...کمی روی صورتم ارایش ملایم کردم. برس رو برداشتم و موهام رو از جلو یه طرفه شونه کردم و گل سر قلبی که برام خریده بود زدم و بقیه رو روی شونه هام پخش کردم.
هر چند که این روزای اخر هر از گاهی دلم میلرزید و دوست داشتم با علی حرف بزنم اما حرفای حاج خانم تیر اخر رو زد و خداروشکر زودتر متوجه رفتار اشتباهم شدم.
دست روی قلبم گذاشتم، نمیدونم علی ممکنه با دیدنم چه عکس العملی رو نشون بده...
به هال برگشتم و دوباره ساعت رو نگاه کردم.
کمی دیر کرده، تا الان باید میرسید. به اشپزخونه برگشتم و سفره رو پهن کردم، تماموسایل رو چیدم و از استرس دیر کردنش دلم شور افتاد و لب پایینم رو با دندونام گاز گرفتم و طول و عرض هال رو قدم زدم.
با شنیدن صدای دزدگیرش، تپش قلبم بالا رفت، حس میکنم قلبم تو دهنم میزنه، دست روش گذاشتم و صلوات فرستادم تا اروم شه.
صدای بسته شدن در که اومد، چند باری نفس عمیق کشیدم شاید کمی اروم شم. بالاخره در باز شد و داخل اومد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت458
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد هال شدیم، مادر چادرش رو تو دستش گرفته بود، کنار حاج اقا نشسته بود و با ناراحتی حرف میزدن، وقتی متوجه حضور ماشدن، اهی کشید و نگاهمون کرد. علی ناراحت گفت
- مامان شما تا کی میخواین بی احترامیای عمه رو تحمل کنین؟ چرا یه جوابی بهش نمیدین که جلوی زبونشو بگیره؟
- اخه پسرم چی بگیم؟ سری پیش مگه ندیدی هم بابات هم من جلوش وایستادیم و جوابشو دادیم
علی کنارش نشست
- شما همیشه ملاحظه ی عمه رو میکنین. بر عکس اون که میخواد زندگیمو نابود کنه
با نرگس روی مبل دونفره نشستیم حاج اقا گفت
- پسرم اروم باش
علی نگاهی به من کرد و روبه پدرش گفت
- چجوری آروم باشم، اخه بابا شما که نمیدونین این مدت من چی کشیدم! چرا اصلا اجازه میدین بیاد خونمون؟
حاج اقا سرش رو به علامت تأسف تکون داد
- به خاطر وصیت بابام! وقتی اخرین نفسای عمرش رو میکشید قسمم داد که هوای آذر رو داشته باشم. گفت به اون دوتا داداشت امیدی نیست تو هواشو داشته باش! علی جان من مجبورم و الا دلم نمیخواد کسی نازکتر از گل به زهرا بگه
با این حرفش اشک تو چشمام حلقه زد، چقدر دوستش دارم.علی بلند شد و اومد کنارم بشینه، نرگس جاشو عوض کرد.
رو به همه گفتم
- باور کنین من اصلا بی احترامی بهشون نکردم ، خودشون اومدن و حتی جواب سلاممو نداد.
حاج اقا جواب داد
- میدونم، من اخلاق اذر رو خوب میشناسم، برای اینکه حرفشو به کرسی بنشونه دست به هر کاری میزنه و هر حرفی رو میزنه.
علی ناراحت گفت
- به چه قیمتی؟ به قیمت شکستن دل یکی دیگه؟ نمیدونه همین کاراش ممکنه زندگی بچه ی خودشم نابود کنه؟
مادر سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.
بنده خدا فقط چند دقیقه رفت و حالا که برگشته چه غوغایی به پا شده.
یادم افتاد قابلمه روی گازه و اصلا بهش سر نزدم، ببخشیدی گفتم و سریع به سمت بالکن رفتم.
اب تقریبا جوشیده و فقط تا نصف قابلمه مونده بود، حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، برگشتم و با دیدن مادر که غمگین نگاهم میکرد گفتم
- ناراحتنباشین مادرجان، این روزام میگذره.
- چی بگم زهرا...دیگه از دست کارای اذر کم اوردم.
دست رو شونه ش گذاشتم، اشک تو چشمام حلقه زد
- من که سپردم به خدا، به علی نگفتم اما به شما میگم...مادر...حرفاش دلمو آتیش زد. یه لحظه حس کردم قلبمو تیکه تیکه کردن
بغضم رو قورت دادم و با دیدن علی پشت سر مادرش سرم رو پایین انداختم. صدای گوشی مادر بلند شد، چشماش رو ریز کرد ببینه شماره ی کیه، اخمی کرد و گفت
- سهیلاست.
تماس رو وصل کرد، نمیدونم پشت خط چی گفت که مادر گوشی رو به سمتم گرفت و گفت
- باتو کار داره
خواستم بگیرم که علی عصبی از دستش گرفت تا خودش جواب بده.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت460
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سوار ماشین شدیم و از داخل مجتمع بیرون رفتیم. تقریبا دو تا خیابون دورتر شده بودیم و چشمم به خیابون بود.
- زهرا
- جانم؟
ماشین رو نگه داشت و با ناراحتی نگاهم کرد
- چرا همیشه حرفاتو تو دلت نگه میداری؟ اخه چرا تموم دردارو تنهایی تحمل میکنی؟
- چی میگی علی؟ حالت خوبه؟
- خودت خوب میدونی چی میگم. قرار نبود این حرفارو پیش بکشم،اما بعد از اتفاق امروز واجب دونستم ازت بپرسم. چرا باید حرفای تیکه دارِ عمه، تو شبِ عروسی رو من از زن عموم بشنوم؟ چرا اینهمه ازم پنهون میکنی؟ میترسی که دعوا بشه؟
اگه همون موقع بهم میگفتی و جوابشو میدادم جرأت نمیکرد امروز با وقاحت تمام اون حرفارو بهت بزنه!
نفسم رو با آه بیرون دادم
- تو خودت کلی فکر و خیال داری نمیخوام با این حرفا حالت بدتر شه.
با صدای خش دارش گفت
- یعنی باید تنهایی تحمل کنی و بریزی تو خودت!!! اون قلبی که وسط سینه ت داره میزنه، فقط متعلق به خودت نیست که تموم دردارو بریزی توش و تنهایی تحمل کنی! زهرا نرگس بهم گفت...گفت وقتی عمه اون حرفارو بهت زد دست رو قلبت گذاشتی، نکنه بازم درد میکنه؟
- نه به جون خودم، فقط وقتی درباره مهدی گفت زیر خروارها خاک خوابیده حس کردم قلبم وایستاد.
با گفتن این حرف قطره ی اشکی روی روسریم ریخت.
- خدا نگذره ازش! اما جلوی چشممه دارم میبینم یه روز به خاطر کارای امروزش زجه میزنه! هیچ وقت حلالش نمیکنم.نمیدونی زهرا چقدر داشتم با خودم کلنجار میرفتم والتماس خدا میکردم که افسارم دست شیطان نیوفته ویه سیلی نزنم به عمه ...
- اینجوری نگوعلی! من دلم نمیخواد بدبختی یکی دیگه رو ببینم. درسته دلم شکست، اما میدونم که خدا برام جبران میکنه.
با محبت نگاهم کرد
- تو یه فرشته ای زهرا...چطور میتونی بعد این همه اذیتش بازم این حرفارو بزنی.
دستش رو گرفتم و هر چی عشق داشتمتو چشام ریختم.
- مهم اینه تو رو دارم! می ارزه به همه ی سختیهایی که دارم میکشم. علی... حالا من بهت میگم اون قلبی هم که تو سینه تو داره میزنه منم ازش سهمی دارم، خواهشا مراقبش باش!
- هر کسی بخواد دل تو رو بشکنه بعد این با من طرفه، بعد از این هر جایی عمه بره پامو اونجا نمیذارم. با خودم میگفتم برای عروسی سهیلا دوتایی میریم خونشون و کادوشون رو میبریم تا عمه کدورت هارو بذاره کنار، اما با رفتار امروزش دیگه همه چی تموم شد،حتی اگه بمیره هم نمیرم.
تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
- نذار کینه تو دلت رشد کنه، یادمه خانم جون میگفت ادم اگه کینه ای باشه دلش سیاه میشه و نمیتونه برای خدا و امام زمانش کار کنه.
اهی کشید و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست.
- خسته م زهرا...خیلی خسته م.
با مهربونی نگاهش کردم
- قربون دل خسته ت برم من، عزیز دلم همه چی درست میشه...مطمئنم روزای خوبی منتظر ماست.
ان شاءاللهی گفت و نگاهی بهم کرد. یکم که اروم شد به سمت حرم رفتیم و بعد از اینهمه مدت دوری از حضرت معصومه، با دل شکسته هر دو قدم به سمت حرم برداشتیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت463
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نزدیک افطار علی دنبال اقاسید و حاج خانم رفت.
سفره رو پهن کردیم و سبزی و خرما و زولبیا رو داخل سفره چیدیم، ایستادم و به سفره ی رنگارنگ نگاه کردم، خدایا شکرت که به برکت وجود امام زمان اینهمه نعمت بهمون دادی!
زینب دوتا فلاکس پر از چایی به سمتم گرفت
- زهراجان اینارو بذار یکیش اینور سفره یکیشم اونور
باشه ای گفتم و دوتا جای خوب براشون انتخاب کردم، تقریبا کارمون تموم شده بود.
چادر نماز مادر رو دم دست گذاشتم تا به محض اومدن مهمونا سر کنم.
بالاخره انتظار به سر رسید و زنگ خونه به صدا دراومد. چادر رو سر کردم و نرگس با عجله به سمت در رفت.
در روباز کرد و با دیدن خانم جون خوشحال به سمتش رفتم، با همه سلام و احوالپرسی کردم. حلمارو بغل گرفتم و پیش زینب که حسین رو بغلش گرفته بود رفتم. یاد علی کوچولو افتادم اگه الان اینجا بود چقدر خوش میگذشت این سه تا چی به روز هم میاوردن.
صدای ربنا که اومد یاد علی افتادم چقدر دیر کردن، گوشی رو برداشم و خواستم شماره ش رو بگیرم که صدای زنگ خونه به صدا دراومد.
سریع به سمت در رفتم و بازش کردم. با دیدنشون سلام دادم و به گرمی جوابم رو دادن. حاج خانم لبخند رضایتی روی لباش بود، اگه باهام حرف نمیزد معلوم نبود تا کی قرار بود رفتار اشتباهم روادامه بدم و نمیدونم اونموقع چی به سر علی میومد.
بعد از اینکه اقا سید و علی به هال رفتن، حاج خانم دستم رو گرفت و کناری کشید
- خداروشکر میبینم که حالت خوبه!
علی اقا گفت که همه چی درست شده. خیالم راحت شد
طاقت نیاوردم و بغلش کردم
- همش رو مدیون شمام. ممنون که کار اشتباهم رو بهم تذکر دادین.
لبخندی زد و دوباره خداروشکر کرد. صدایاذان بلند شد و با هم سر سفره رفتیم. کنار علی نشستم، برامچایی ریخت با اینکه روزه نبودم اما به یاد سالهای قبل گفتم
- اقاجان روزه تون قبول باشه، التماس دعا
پارسال استاد می گفت، وقتی میخواین روزه تون رو افطار کنین حتما یاد ولی نعمتمون اقا صاحب الزمان باشین و قبل از افطار برای فرج و ظهور اقا دعا کنین. این حرفشون همیشه اویزه ی گوشم شده!
- بخور عزیزم
با صدای علی چشمی گفتم و نگاهی به سر تا سر سفره که همه با محبت نشسته بودن و افطار میکردن انداختم.
باصدای زنگ در زینب سریع بلند شد و در رو باز کرد و اقا محمد هم به جمعمون اضافه شد.
با شوخیهای علی و اقا محمد و حمید دوباره جمعمون، روی خوش به خودش دید. اشتباه ما ادما اینه وقتی یه اتفاق که به نظر ما بده و «خدا خیر و شر بودنشو بهتر میدونه» میفته بقیه ی روزهای عمرمونم بد میگذرونیم. در حالی که خدا فرصت بهمون داده تا از لحظات زندگیمون به نحو احسن استفاده کنیم.
شکر خدا دلمارومه به اینده ای که خدا برام رقم زده اعتماد دارم و امیدوارم.
سفره رو جمع کردیم و بعد از شام خانم جون و مامان به همراه مادر علی و حاج خانم باهم گرم صحبت بودن، به خواست زینب ماهم به اتاق رفتیم تا هم بچه ها بازی کنن هم ما باهم حرف بزنیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت467
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح بعد از نماز نخوابیدم و کمی قران خوندم.
علی رو که بدرقه کردم، دور کمرم رو بستم تا به جون خونه بیفتم و کمی تمیزش کنم.
اول اتاق هارو تمیز و مرتب کردم و بعدش همه جای اشپزخونه رو دستمال کشیدم.
زنگ خونه به صدا دراومد، از صفحه مانیتور نگاه کردم. حمید وسایل رو اورد و مامان هم همراهش اومده بود.
دکمه ی ایفون رو زدم و داخل اومدن، سراغ سحر رو گرفتم که مامان گفت
- رفت خونه ی باباش، مثل اینکه از تهران مهمون اومده، گفت ساعت سه میاد.
باشه ای گفتم و حمید خداحافظی کرد و رفت.
نماز ظهرمون رو خوندیم و سبزیهارو پاک کردیم. سوپ رو بعداز نماز بار گذاشتیم، برای شام هم به تعدادنفرات برنج پاک کردم و مامان هم دست به کار شد تا باقالی پلو با گوشت بپزه.
اینقدر سرگرم بودیم که نفهمیدیم کی ساعت دو و نیم شد مامان گفت
- زهرا حداقل یه نیمرویی چیزی بپز ضعف نکنی!
- میل ندارم مامان بذار کارامون تموم شه، حلما هم اومد باهم میخوریم
نزدیک ساعت سه حمید، سحر و حلما و خانم جون رو رسوند و رفت.
علی هم ساعت هفت اومد و تا نزدیکی افطار مشغول بودیم. احساس ضعف داشتم، در یخچال رو باز کردم و یه دونه شیرینی برداشتم و بدون اینکه کسی ببینه اروم خوردم چون اونام گشنه هستن و ممکنه با خوردنم اونام دلشون بخواد.
با مامان سری به برنج زدیم، خدا روشکر خوب شده. خیالم از بابت برنج راحت شد، کمی از سوپ رو باقاشق برداشتم و چک کردم ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، چون دستم بند بود رو به علی گفتم
- علی جان من دستم بنده میشه تو جواب بدی!
باشه ای گفت و گوشی رو برداشت. از صحبتاشون فهمیدم باباست و میخواد ببینه چیزی کم و کسر داریم یانه!
کمی زعفران دم کردم و روی کتری گذاشتم. صحبت علی خیلی طول کشید یعنی تا الان داره حرف میزنه!
دنبالش گشتم و چشمم به در اتاق خواب که بسته بود افتاد اروم در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت نشسته بود و با دیدنم سریع سرش رو پایین انداخت
- جانم، چیزی میخوای؟
کنارش نشستم و متوجه خیسی اشک زیر چشماش شدم. با نگرانی صورتش رو به سمت خودم برگردوندم.
- چیزی شده؟
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت475
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چون سحر و زینب با چند نفر از دخترا بچه بغلشون بود و نمیتونستن برای پذیرایی کمک کنن، پاشدم و به بقیه ی بچه ها تو پخش چایی و کیک و ابمیوه کمک کردم.
همزمان با پخش چایی حواسم به خانمهایی بود که حجاب درست و حسابی نداشتن ولی از ته دل خوشحالم که هممون به یه چیز وصلیم و امیدوارم حضرت عنایتی بکنه و هممون تغییر و تحولاتی توی زندگیمون بدیم.
شاید خودمم یه جاهایی مشکل دارم و امیدوارم خدا دست هممونو بگیره.
بعداز مداحی، قران روی سر گذاشتیم و با یادآوری صحبتای استاد عزیز، خدا رو به اهل بیت قسم دادیم تا فرج مولامون رو برسونه.
اخر سر با چهل بار گفتن دعای فرج مراسم تموم شد.
خداروشکر اقا محمد هم بود و خانواده ی علی با ماشین اونا رفتن و اقا سید و حاج خانم هم با ماشین ما اومدن تا سر راه برسونیمشون
بعد از رسوندنشون چون وقت کمی تا اذان مونده بود زیارت عاشورا روخوندم و غذایی که مامان برای سحری داده بود روی کتری گذاشتم تا گرم بشه
به زور چشمهامو باز نگه داشته بودم و ذکر میگفتم، علی سفره رو باز کرد و تمام وسایل رو چید و صدام کرد تا سر سفره برم.
کتاب دعا رو بستم و روی کتابخونه گذاشتم.
سحری رو خوردیم و از اینکه میتونم روزه بگیرم روی پا بند نبودم، در طول غذا خوردنمون، علی حواسش بهم بود تا مثل همیشه غذامو نصفه نذارم بمونه.
همزمان که دعای ابوحمزه ی ثمالی از گوشیم پخش میشد سحری رو خوردیم و سریع سفره رو جمع کردم و مسواک زدم تا حداقل بتونم چند رکعتی نماز شب بخونم.
وضو گرفتم و سجاده ها رو بازکردم و بعد از خوندن نماز شب، با صدای اذان نماز صبحمون رو خوندیم و به اتاق رفتیم و خوابیدیم.
خداروشکر علی هم بعد از ظهر میخواست بره بیمارستان و میتونست بیشتر استراحت کنه.
تا سرم رو روی بالش گذاشتم چشمام گرم شد و خوابیدم.
با صدای زنگ گوشی علی چشمم رو باز کردم، خبری ازش نبود، خواستم بردارم که سریع وارد اتاق شد و با دیدنم لبخندی زد
- شرمنده صداش بیدارت کرد! یادم رفته بود روی بیصدا بذارم.
- اشکال نداره، ساعت چنده؟
- یازده و نیمه!
با چشمای گرد گفتم
- چرا زودتر بیدارم نکردی!
- چون بدنت ضعیف شده و الانم روزه ای، ممکنه بیشتر ضعف کنی! بهتره استراحت کنی تا زود افطار شه.
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت پایین اومدم. علی هم گوشیش رو برداشت و شماره ای که باهاش تماس گرفته بود رو گرفت و به هال رفت.
موهام رو شونه کردم و از پشت با کلیپس بستم، حالا که قرار نیست صبحانه بخورم بهتره برم قرانمو بخونم و یکم خیاطی کنم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت504
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از اینکه نماز رو تو حرم خوندیم، علی ازم خواست تا به حمید پیام بدم و بگم ساعت هشت جلوی رستوران سنتی باشن.
ماشین رو جلوی رستوران نگه داشت و منتظر شدیم تا حمید هم برسه.
بالاخره انتظارمون به سر رسید و با دیدن ماشین حمید، هر دو پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم.
با دیدن خانم جون خوشحالیم چندبرابر شد، خوب شد که اونمهمراهشون اوردن.
با همشون سلام و احوالپرسی کردم و همگی وارد رستوران شدیم.
علی اشاره به تخت بزرگ سمت راستمون کرد
- بریم اونجا هم بزرگه هم فضاش خوشگله!
همه پشت سرش رفتیم، حمید حلما رو زمین گذاشته بود تا خودش راه بره، کمی جلوتر چشمش به حوض افتاد و راهش رو کج کرد تا بره آب بازی کنه. سحر سریع رو به حمید گفت
- حمید نذاری دست به آب بزنه ها، هم لباسشو خیس میکنه، هم اینکه الان میخواد غذا بخوره
حمید باشه ای گفت و پشت سر حلما رفت. کنار سحر ایستادم و چشمم به حلما بود ببینم چیکار میخواد بکنه، روی پنجه ی پا ایستاد و دستهاش رو تو اب کرد. نگاهم به سحر افتاد که کلافه نگاهشون میکرد. دستش رو گرفتم
- بابا بیخیال چرا اینقدر حساس شدی سحر! بچه ست بذار بازی بکنه نهایتش دستهاشو میشوره
-اخه بحث حساسی نیست، از بس حمید هولم کرد که زود اماده شیم، یادم رفت لباس اضافی براش بردارم، الان خیس کنه هیچی نداره
با خنده جواب دادم
- پس بگو چرا اینقدر نگران بودی
با صدای جیغ و گریه ی حلما هر دو به سمتش نگاه کردیم، حمید بغلش گرفته بود و پیشمون میاورد، حلما هم که دلش نمیخواست بیاد با جیغ و گریه میخواست حرفش و رو کرسی بنشونه.
حلما رو بغل سحر داد، یادم افتاد یه آبنبات صورتی تو کیفم داشتم، سریع در اوردم و بهش دادم. با دیدن آبنبات حلما ذوق زده ازم گرفت، اما سحر چشم غره ای رفت
- زهرا من بهت میگم لباس نیاوردم اینو بهش دادی الان کل لباسشو کثیف میکنه
- عه....سحر سخت نگیر دیگه، بذار یکم بچه خوش باشه .
دیگه حرفی نزد و پشت سر حمید پیش بقیه رفتیم و نشستیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت506
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به خونه برگشتیم و سریع لباسهام رو عوض کردم و وارد اشپزخونه شدم. سردرد خفیفی داشتم، تو کابینت دنبال قرص مُسَکن میگشتم که علی پیشم اومد
- چیکار میکنی؟
- سرم درد میکنه، میخوام یه قرص بخورم بخوابم
- بازم حالت بهم میخوره؟
همونطور که پارچ اب رو برمیداشتم جواب دادم
- نه فقط سردرد دارم.
وضو گرفت تا نمازشو بخونه، قرص رو خوردم و وارد اتاق شدم و دراز کشیدم. سرم رو روی بالش گذاشتم و چشمهام رو بستم.
با صدای خاموش کردن کلید برق چشمهام رو باز کردم، علی بالای سرم نشست و شروع به ماساژ دادن پیشونیم کرد.
ده دقیقه ای به کارش ادامه داد، میدونم خسته ست دلم نمیاد خیلی اذیتش کنم.
- بسه علی یکم بهتر شدم، بگیر بخواب خسته ای!
باشه ای گفت و کنارم دراز کشید، به خاطر سردرد خیلی نتونستم بیدار بمونم و سریع خوابم گرفت. با احساس نوازش دستی، چشمامو باز کردم
- زهرا جان نزدیک اذانه پاشو
دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم. خداروشکر از سردرد دیشب خبری نبود.
سریع وضو گرفتم. تا اذان صبح بگه، نماز شب رو خوندم و بعد از گفتن اذان و خوندن نماز صبح، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم تا مطالعه کنم. دوباره سوزش معده م شروع شد، پاشدم و عسل رو از کابینت برداشتم و یه قاشق خوردم شاید خوب شم.
- نمیخوای بخوابی؟
با خوشرویی جواب دادم
- نه خوابم نمیاد.
- میگم نظرت چیه فردا برا صبحونه برمکله پاچه بگیرم؟ دیشبم شامنتونستی بخوری تو دلم مونده؟
- اگه خودتم دوست داری، باشه.
با محبت نگاهم کرد و گونه م رو بوسید.
- قربون خانم حرف گوش کنم بشم. من میرم بخوابم، ساعت هفت بیدارم کن
باشه ای گفتم و زیر کتری رو روشن کردم.
صبحانه روباهم خوردیم و بعداز رفتنش تا عصر خودمو با خیاطی مشغول کردم. مامان به خاطر حال دیشبم چندباری زنگ زد و حالم رو پرسید.
به خاطر دوختن لباس، کمر درد خفیفی داشتم، چرخ رو خاموش کردم و بیخیال خیاطی شدم.
دراز کشیدم و کمی کمرم رو ماساژ دادن. خداروشکر از صبح دیگه سوزش معده ندارم.
به سقف خیره شدم تا فکری به حال شام بکنم، بهتره از علی بپرسم.
براش پیامک فرستادم و چشمم به گوشی بود تا جواب بده. بالاخره جواب داد سریع بازش کردم
-سلام خانمی برا شام میام دوتایی املت میپزیم.
خیالم راحت شد، جوابش رو دادم و تلویزیون رو روشن کردم ببینم شبکه مستند امروز چی داره.
مشغول تماشای مستند روستایی بودم که علی اومد.
شام رو با شوخی های علی درست کردیم و همین که خوردم، دوباره سوزش معده م شروع شد.
دلم نمیخواد علی رو نگران کنم، به بهانه ی خواب به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم. علی هم چون صبح میخواست کله پاچه بگیره زود چراغ هارو خاموش کرد و خوابید.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞