eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چشم هام رو بستم و تمام اتفاقات این چند روز رو مرور کردم، دقیقا از وقتی که پیامی بهم اومد و گفت که زهرا با مهدی داره حرف میزنه، اعتنایی نکردم و وقتی دیدم با مهدی داره حرف میزنه جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم. هر چند کمی دلخور شدم اما بعدش به خودم فهموندم که زهرا عاقل و بالغه حتما کار مهمی داشته که باهاش صحبت کرده. بعداز یک ساعت بلافاصله تو واتساپ پیامی اومد که پایینش نوشته شده، زهرا خانمی که سنگش رو به سینه میزنی دلش پیش یکی دیگه ست. باور نمیکنی اینم از پیامش، عکس رو با دقت نگاه کردم، از طرف یه شخصی فرستاده شده که گفته" سلام زهرا خوبی‌، میشه یه فرصت دوباره بهم بدی باور کن سرم به سنگ خورده. من حالا میفهمم چقدر دوستت دارم و اشتباه کردم تو رو از دست دادم. بذار بیام قول میدم مرد زندگیت بشم و همه چیز رو جبران کنم" اما بیشتر از همه جوابی که داده بود بیشتر منو سوزوند. دوباره اون جوابش جلوی چشمم اومد. "سلام سعید جان، من که گفتم بخشیدمت. باشه یه فرصت دوباره بهت میدم، من هنوزم به پای عشقمون هستم" خدایا اگه زهرا میگه جوابی نداده پس پس چرا شماره مال خود زهرا بود. نمیتونم بفهمم اصلا همه ی اینارو بذارم کنار، با اون پسره توپارک چیکار میکرد. یا اون لحظه که تو کوچه دیدمشون، اعصابم خورد شد از یادآوری اون لحظه که پسره ی بیشعورِ بی غیرت گل رو به سمت زهرا گرفته بود. تازه یادم افتاد اگه زهرا خودش میخواست باهاش حرف بزنه چرا وقتی من رسیدم خوشحال شد . نکنه....نکنه من....یا خدااااا من چیکار کردم با این دختر.... خدایا من اشتباه کردم، نباید زود قضاوت میکردم و بهش سوءظن پیدا میکردم، وقتی باگریه از پیشم رفت نتونستم طاقت بیارم. در خونشون رفتم و هر چی در زدم باز نکرد شماره ش رو گرفتم از پشت در صداش اومد، فهمیدم پشت دره. هر چی صداش زدم جواب نداد. سرم رو روی زانوهام گذاشتم خدایا من دلش رو شکستم، بهش قول داده بودم نذارم آب تو دلش تکون بخوره اما نشد. هرچی زنگ زدم جواب نداد و در نهایت گوشی رو خاموش کرد. به زینب گفتم بره زنگشون رو بزنه اما باز نکرد، نگرانش شدم نکنه دوباره برا قلبش مشکلی پیش اومده. به حمید زنگ زدم اما وقتی دیدم مثل همیشه صحبت میکنه و هیچ نگرانی نداره، فهمیدم اصلا به کسی نگفته و حالش خوبه! شب به قدری دلم گرفته بود و دلتنگش بودم که براش شعری رو فرستادم، برای وضعیتم هم یه متنی رو انتخاب کردم به امید اینکه با دیدن وضعیتم شاید جوابم رو بده. وقتی دیدم پیامم سین خورد کمی نور امید به دلم افتاد منتظر جوابش شدم اما برخلاف تصورم متنی رو برای وضعیتش استوری کرد که خبر از حال درونش داشت، کاش میفهمیدم قراره امروز صبح بره، کاش همون شب میرفتم دم درشون و باهاش حرف میزدم. گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی زینب تماس رو وصل کردم - الو...سلام صدای نگران زینب رو از پشت گوشی شنیدم - داداش، دورت بگردم کجایی؟ بغضم رو قورت دادم و بی حوصله جواب دادم - نگران نباش اومدم جمکران - داداش، خودت رو اذیت نکن. خودم بازهرا حرف میزنم، خانم جون گوشی داره شماره ش رو میگیرم حرف میزنی، فقط تو آروم باش باشه! ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌