eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - نه دیگه قبول نیس تا نگی نمیگم. - باشه هرچی توبگی، میام دنبالت میریم هرچی دلت خواست بخر. - قبوله. کی میای دنبالم؟ - نزدیک دوازده میام قبلش تماس میگیرم. - باشه.خداحافظ تماس رو قطع کردم و به هال رفتم. سحر روی مبل نشسته بود.با دیدنم لبخندی زد. رفتم کنارش نشستم. لبخند دندان نمایی کردم - شرمنده تماس ضروری بود. یه سیب تو بشقاب گذاشت و بهم داد. - بخور عزیزم. میگم امشب که خالتینا میان میخوای چیکار کنی؟ بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم : - دیگه برام مهم نیست. بالاخره امشب مهمونه تو خونمون. مثل همیشه میخوام عادی رفتار کنم. فقط به خاطر رضای خدا احترام میذارم و سکوت میکنم. نگاهی به چاییم انداخت - باز که چاییت سرد شد زود بخور. سریع چایی رو خوردم. یه ربعی از تماسم با حمید گذشته بود که پیامکش اومد. - دارم میام، آماده شو. چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم - حالا چه عجله ای بود میرفتی دیگه - باور کن دوست دارم بمونم، ولی خونه کلی کار دارم. صورتش رو بوسیدم و بغلش کردم. حمید دوباره تک زنگ زد حتما دم در رسیده. سریع خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم. حمید ماشین رو کمی جلوتر نگه داشته بود. سوار شدم و سلام کردم وجوابم رو داد - خب آقا دوماد کجا بریم خرید. هیجان زده بود اما نمیخواست پیش من دستش رو شه. با دستش به پهلوم فشار آرومی داد - حالا پشت تلفن سربه سرم میذاری؟ جون به لبم کردی زود باش بگو ببینم چی گفت - تو روخدا نکن. فایده نداره تا نگی چی مژدگانی بهم میدی نمیگم. پوفی کرد و یکی از ابروهاشو بالا برد با حرص گفت: - خدا کار هیچ بنی بشری رو به تو واگذار نکنه. از سربه سر گذاشتن با حمید لذت میبرم. نزدیکش شدم وصورتشو بوسیدم. دلم نمیاد بیشتر ازاین اذیتش کنم - شوخی کردم همین که شما بهم برسین برام کافیه. شروع کردم از اول تا آخر ماجرا رو بهش تعریف کردم چشماش برق میزد. هراز گاهی لبخند کمرنگی رو لباش مینشست ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای زنگ هشدار گوشی، چشم هام رو نیمه باز کردم، دوباره یاد امتحان افتادم و استرس تمام وجودم رو گرفت. سریع پتو رو کنار زدم تا اذان صبح ده دقیقه ای وقت هست، وضو گرفتم و چند رکعتی نماز شب خوندم. قنوت نماز وتر که رسیدم اشک تو چشم هام حلقه زد، خدایا به حق بزرگی خودت، به حق اهل بیت، به حق امام زمان علیه السلام باقی غیبت رو ببخش و چشممون رو به ظهورشون روشن کن. خدایا کمک کن امتحانم رو خوب بدم، خدایا از سر تقصیرات هممون بگذر، گناهان پدرو مادرم رو ببخش. خدایا نسل خودمون و بچه هامون، دلشون رو پر از محبت اهل بیت کن و همیشه وفادار به حضرت باشیم، الهی امین. با تموم شدن نماز، صدای آرام بخش اذان از گلدسته ی مسجد بلند شد، با روشن شدن چراغِ هال متوجه بیدار شدن مامان و بابا شدم. تا اذان تموم بشه ذکر استغفار و صلوات گفتم تا کمی از استرسم‌ کم شه! قامت بستم و نماز صبح رو با حال و هوای خاصی خوندم. فکر نکنم دیگه خواب به چشمام بیاد، چادر رو تا کردم و همراه جانماز داخل کشو گذاشتم. به هال رفتم و سماور رو روشن کردم، یا امام زمان امروز خودت کمکم کن، میخوام‌این رشته رو بخونم تا برای شما خدمتی کنم خودت دستمو بگیر - زهرا؟ باصدای مامان به عقب برگشتم - بله مامان - برو یکم بخواب، ساعت هفت بیدارت میکنم - نه مامان، اینقدر استرس دارم کم موندم گلاب به روتون بالا بیارم.مامان! میگن دعای مادرا مستجابه برام دعا کنین مامان دستم رو گرفت - مادرجان من که همیشه دعاتون میکنم عاقبت بخیر بشید، این مدت هم خیلی زحمت کشیدی، نذر میکنم ان شاءالله هر دوتاتون قبول بشین در حد توانم غذا درست کنم برای سلامتی حضرت ببرین پخش کنین به نیازمندا ان شاءاللهی گفتم و صورت مامان رو بوسیدم. - راستی زهرا جمعه میخوام کله پاچه بذارم برا صبحانه، علی اقا و خانواده ش میتونن بیان؟ - نمیدونم مامان، باید بپرسم. با شنیدن صدای سماور که آبش به جوش اومده بود، چایی رو دم کردم و چند تا چوب دارچین و دانه هل داخلش انداختم. بابا بربری خرید و دور هم صبحانه رو خوردیم. بعد از رفتن بابا و حمید روی مبل نشستم. ساعت نه و نیم شد، صدای زنگ خونه که بلند شد سریع بلند شدم و به طرف ایفون رفتم - زهرا ببین کیه؟ چشمی گفتم و با دیدن تصویر علی تو مانیتور ایفون دکمه رو زدم. - مامان علی اقاست برای استقبالش رفتم و در ورودی رو باز کردم - سلام، خوبی؟ پس نرفتی خونه استراحت کنی؟ دست داد و بعد از جواب سلامم گفت - نه دیگه نتونستم بخوابم، چون میدونستم تو هم از استرس امتحان خوابت نمیبره گفتم بیام پیشت باشم - خوب کردی اومدی، واقعا از استرس نتونستم بخوابم - استرس چی رو داری، تو که تلاشتو کردی، بقیه ش رو بسپر به خدا هر چی صلاح باشه همون میشه با اومدن مامان باهم سلام و احوالپرسی کردن، براش چایی ریختم و صبحانه ش رو آماده کردم - بیا بشین صبحونه ت رو بخور، من خوردم - نمیشه باید چند لقمه ای هم بامن بخوری، اینجوری بیشتر میچسبه باشه ای گفتم و همراهیش کردم. خوب شد علی اومد و یکم میتونم مشغول بشم و استرسم کمتر شه! مامان همونطور که نهار رو‌اماده میکرد گفت - علی اقا جمعه صبح میخوام‌ کله پاچه بذارم، به حاج خانمینا هم بگو‌باهم بیاین علی چشمی گفت و از اینکه دور هم جمع میشیم خیلی خوشحال شدم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌