•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت133
نفس عمیقی کشیدم و اول به خانم جون نگاه کردم، مثل اینکه اون هم راضیه که خاله کل قضیه رو بدونه، پلک هاش رو آروم روی هم گذاشت، ادامه دادم
- راستش نمیدونم خاله از کجا شروع کنم، اون شب که اومدین خواستگاری، کسی که بهم زد من نبودم!
خاله چینی به پیشونیش داد وگفت
- یعنی چی؟
- ببین خاله اون روز من خیلی خوشحال بودم که بالاخره عقد میکنیم و میتونیم راحت با هم صحبت کنیم وبریم بیرون، ولی وقتی رفتیم تو اتاق، سعید ازمن خواست جواب منفی بدم و ازم قول گرفت به کسی نگم.
- خدا مرگم بده زهرا، اخه چرا الان اینارو میگی بهم.
- خدا نکنه خاله. اما این کل قضیه نیست، البته من نمیخوام مهسارو پیشتون خراب کنم، چون خدارو خوش نمیاد. ولی چند روز پیش که خونه خانم جون بودیم اومد اونجا و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.
با یادآوری اونروز چشم هام پر اشک شد، نمیدونم قضیه پوریا رو بگم یانه، ولی شاید اشتباه کرده باشم و گفتن من باعث بشه آبروی یه بنده خدا بره .
بهتره فعلا دراین باره چیزی نگم. باصدای خاله از به خودم اومدم
- اونروز چی شد زهرا؟
- انروز اومد گفت که من به مهسا پیام دادم و گفتم که سعید تو رو نمیخواد، حتی خانم جون و مامان وسحر هم شاهدن.
نگاهی به بقیه کرد و گفت
- چرا الان اینارو بهم میگی؟ مگه من غریبه بودم؟ مریم،خانم جون از شما انتظار نداشتم از من پنهون بکنین!
پیش دستی کردم و گفتم
- اصلا اینجوری که فکر میکنین نیست خاله. اگه تا الان نگفتم چون نمیخواستم فکر کنین میخوام زندگیشون رو بهم بریزم. سعید برای من تموم شده، خانم جون شاهد بود چقدر تواین مدت عذاب کشیدم.
حالا خوب شد که سحر اونجا بود و بهش گفت که شبِ جشن گوشیِ من تو دست مهسا بوده، برداشته پیام زده بعد به سعید وانمود کرده کار من بوده.
خاله جان، شما من رو خوب میشناسین دلم نمیخواد زندگی کسی رو نابود کنم، ولی مهسا نمیدونم چرا این کارهارو میکنه.
به قولخودسعید، زندگی بی عشق به درد نمیخوره. سعید همون شب خواستگاری گفت که یکی دیگه رو دوست داره.
- الهی بمیرم برات زهرا، من خیلی باهات بد حرف زدم، روسیاهم.
توصبر کن خودم حق مهسا رو کف دستش میذارم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، مدتیه اخلاق های مهسا عوض شده، هربار به بهانه های مختلف از سعید پول میگیره.
سعیدم بهش میده اگه نداشت از من میگیره، میگه نمیخوام فکر کنن ندارم.
- خاله، اینارو نگفتم که ناراحت شین فقط خواستم بدونین من مقصر نبودم.
مامان روبه خاله گفت
- مریم جان، خیلی دلم میخواست یه روز شکایت سعید رو بهت بکنم، اونروز اومد نه گذاشت، نه برداشت، هر چی از دهنش در اومد، بار زهرا کردو رفت.
- من شرمنده همتونم، به جون خودم اگه از اول اینارو میگفتین نمیذاشتم کار به اینجا بکشه.
دلم به حال خاله سوخت، روبهش گفتم
- من میخواستم بگم ولی سعید نذاشت، حالا نمیخواد خودتونو زیاد اذیت کنین، شما که مقصر نیستین.من خیلی خواستم کمکش کنم ولی سعید مهسارو بیشتر از جونش دوست داره،
فقط خاله خواهش میکنم نفهمه که من گفتم.
- تو نگران نباش زهراجان، خودم میدونم چیکار کنم، پسره ی نادون.
به خاطر اینکه فضا رو عوض کنم گفتم
- حالا بذارین یه خبر خوش بدم. مامان امروز خانم اسلامی گفت قراره از طرف مسجد ببرن مشهد، امسال هم میاین بریم ؟
مامان جواب داد
- زهرا جان من که نمیتونم بابات رو تنها بذارم ، با بابات مشورت کنیم ببینیم نظرش چیه. اگه منم نتونستم شما همراه خانم جون میرین. فکر کنم این سفر برات لازمه.
روبه خاله گفتم:
- خاله شماهم بیاین مثل پارسال باهم بریم! حال و هواتون هم عوض میشه!
- نه زهرا، من با این اوضاعی که پیش اومده فکر نکنم بتونم بیام. میترسم غافل بشم و سعید دوباره دست گل به آب بده. این پسر که هرچی درمیاره فعلا خرج این دختر میکنه، پریروز میگفت میخوام ماشین رو به اسم مهسا بزنم.
خانم جون گفت
- مریم جان اگه شناخت از مهسا داشته باشه و بعداز چند سال زیر سقف بودن، اشکالی نداره. اما الان به نظرم صلاح نیست. همین خونه که میبینی حاج رضا وقتی دید، معصومه با دل و جونش برا زندگیشون تلاش میکنه و اهل زندگیه، به نامش زد.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت133
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت
- پیاده شو
نگاهی به پاساژ کردم و گفتم
- برا چی اینجا؟
لبخندی روی لباش نشست
- برای روز زن بریم هر چی دوست داشتی بخر
دستش رو گرفتم و با خوشرویی گفتم
- علی جان...من که تعارف نکردم. باور کن همین یه شاخه گل برام کافیه! قرار نیست که برای هر مناسبتی یه چیزی بخری! بعضی وقتا میشه به جای خریدن طلا و لباس و خیلی چیزای دیگه با یه کار کوچک بهترین خاطره رو بسازیم. درضمن الان کلی پول برا رهن خونه و عروسی و شروع زندگیمون لازم داریم.
- خدا کریمه، خودش گفته روزی رسانه منم نگران نیستم. درضمن با یه دونه لباس خریدن که من نمیخوام پولدار شم!
میدونمالان شرایط مالیش چجوریه، التماس رو تو چشمهام ریختم و گفتم
- من جدی گفتم! چیزی لازم ندارم. همه چی خریدم! اگه میخوای من خوشحال بشم بریم حرم، خیلی وقته نرفتیم. این بهترین هدیه برا منه! باشه؟
با خنده سرش رو تکون داد
- هر چند که دوست داشتم برات یه چیزی بخرم، ولی باشه این بار تو بردی!!
ازاینکه موفق شدم منصرفش کنم، خیلی خوشحالم. درسته ولادت حضرت زهرا خیلی روز عزیزیه ولی منم دوست دارم ایشون رو الگو قرار بدم و وقتی میدونمشرایط همسرم خیلی خوب نیست، خرج بیخودی رو دوشش نذارم. علی برا هر مناسبتی برام یه هدیه ای داده اما الان شرایطمون فرق میکنه.
تو زندگی بعضی از دوستام دیدم که از همسرشون انتظار دارن حتما برا هرمناسبتی یه چیز گرون بخرن، اما من کاملا مخالفم!
به نظرم با همین چیزای کوچک هم میشه خوش بود. لبخند رضایتی به خاطر اینکه نذاشتم چیزی بخره روی لبهام ظاهر شد زیر لب خداروشکری کردم و به قیافه ش خیره شدم.
ماشین رو داخل پارکینگ حرم پارک کرد و باهم به سمت حرم رفتیم. هر دو دست به سینه گذاشتیم و سلامی از ته دل گفتیم. بعد از زیارت و خوندن نماز، کمی نشستیم. صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به شماره کرد و گفت
- صابخونه ست!
- خیره ان شاءالله ببین چی میگه
با سر تأیید کرد و تماس رو وصل کرد و بعد چند کلامی که حرف زد خداحافظی کرد و رو بهم گفت
- زهرا جان پاشو بریم، میگه خونه کاملا آماده شده بیاین هم نگاه کنین هم بریم بنگاه قرارداد رو بنویسیم
از خوشحالی روی پا پند نبودم، سریع بلند شدم و بعد از زیارت به سمت ماشین حرکت کردیم.
ماشین رو روشن کرد و بعد از طی کردن چند خیابان، روبروی خونه نگه داشت، در خونه باز بود از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خانم صابخونه، هر دو سلام دادیم. با خوشرویی تحویلمون گرفت و باهم وارد خونه شدیم و با دیدن رنگ امیزی خونه و تغییراتی که تو این مدت انجام داده بودن، از تعجب و خوشحالی دهنم باز موند.
با خوشحالی به علی نگاه کردم، اونم مثل من با ذوق همه جا رو نگاه میکرد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞