•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت122
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حرفم رو تایید کردن و به سمتی که برادر زینب گفت رفتیم
قدم زنان به وسطای باغ رفتیم. وقتی زیباییهای خلقت خدا رو نگاه میکنم حس خوبی بهم دست میده چقدر درخت با میوه های مختلف اینجا هست.
به پیشنهاد زینب، کنار درخت هلو، همراه سحر وایستادم و چند تا عکس گرفتیم و به طرف جوی آب حرکت کردیم.
به محلی که علی اقا گفت رسیدیم و با دیدن منظره پیش روم، از سر ذوق جیغ خفیفی کشیدم. زینب که از هیجان من تعجب کرده بود گفت
- زهرا، فکر کنم داداشت حق داشت بگه مراقب باشیا!!!
- اخه دست خودم نیست ، آب رو که ببینم نمیتونم طاقت بیارم.
نزدیک آب نشستم و با دست چپم چند مشت آب به صورتم پاشیدم.
چشم هام روبستم تا صدای آب رو بشنوم، چه آرامشی داره این صدا.
تا چشم باز کردم سحر تو مشتش آب پر کرد و به صورتم پاشید و چادر و روسریم خیس شد.
دستم رو پر آب کردم و هر دوشون رو خیس کردم.
تقریبا نیم ساعتی کنار آب بودیم و چند تایی از میوه ها چیدیم. زینب مشغول چیدن ریحون بود نزدیکش رفتم
- کمک نمیخوای؟
- نه عزیزم، دیگه تموم شد، برا نهار چیدم تا بخوریم
صدای زنگ گوشی سحر بلند شد، از جیبش درآورد گفت اقاحمیده، دکمه پاسخ رو زد
- جانم!
- اها باشه ماهم الان میام
- قربونت
تماس رو قطع کرد
- بچه ها اقاحمیده، میگه نهار پنج دقیقه ای آماده س، زود بیاین.
برای آخرین بار چند مشت آب برداشتم و روی هر دو ریختم، اونا هم کم لطفی نکردن و هر دو با آب خیسم کردن.
از دور حمید و علی آقا رو دیدم. حمید جوجه رو گذاشته بود روی منقل وعلی اقا سیخ هارو جابجا میکرد.
از صدای پای ما هر دو به طرفمون برگشتن.
حمید نگاهی به چادرم انداخت و دوباره شیطنتش گل کرد
-نگفتم زهرا خانم، تو آب رو ببینی دیگه نمیشه جلوت رو گرفت
یه لحظه خنده م گرفت
- اینو از خانمت بپرس که من رو مظلوم گیر آورد و خیس کرد
برادر زینب نیم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت و خندید.
حمید نزدیک سحر شد و با محبت نگاهی بهش کرد
- خوش گذشت خانم؟ میبینم خواهر من رو خیس کردی یکی طلبت!
سحر باخنده جوابش رو داد
- اقا یعنی به من میاد خیسش کنم؟ خواهر شما هم چیزی کم نذاشتنا.!!!
بعد چادرش رو نشون داد و ادامه داد
- دست بزن ببین چقدر خیسه
حمید نگاهی به هر دومون کرد و با خنده به طرف علی آقا که سرش پایین بود و میخندید رفت و گفت
- نخند برادر من، بذار خودت زن بگیری اون وقت حالت رو میپرسم
برادر زینب سکوت کرد و حرفی نزد.
زینب کنار برادرش رفت، خسته نباشیدی گفت و وارد خونه شدیم.
خانم جون و مادر زینب مشغول صحبت بودن و آقایون هم میوه میخوردن و حرف میزدن.
نزدیک مامان که سفره رو مینداخت شدم و خسته نباشیدی گفتم.سحر به مامان گفت
- شما بشینین ما آماده میکنیم.
مامان تشکری کرد و پیش پروانه خانم رفت.
حمید و علی آقا هم جوجه ها رو آوردن و همه دور سفره نشستیم.
بعداز خوردن نهار، تشکری کردم و سفره که جمع شد دلم طاقت نیاورد بیکار بمونم. خبری از درد مچم نبود، نگاهی به بقیه کردم، کسی حواسش نیست، بشقاب هارو برداشتم و وقتی که بلند کردم درد بدی تو مچ دستم پیچید، پاشدم که برم، دیگه طاقت نگه داشتن بشقاب ها رو نداشتم، چشم هام رو محکم بستم تا صدام درنیاد و یه لحظه احساس کردم دستم سبکتر شد. چشم هام رو باز کردم و بادیدن علی آقا که بشقاب هارو از دستم گرفت سرم رو پایین انداختم. شماتت بار نگاهم کرد و گفت
- من که گفتم چیز سنگین نباید بردارید، مچ دستتون هنوز کامل خوب نشده. اگه مواظب نباشین ممکنه بدتر از این هم بشه.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت122
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خیلی لباسا بهت میاد زهرا!
نگاهی به لباسهای خودم و لباسای علی کردم، این تیشرت و شلوار برای دایی مرتضیاست که هر موقع اینجا میاد میپوشه، انصافا خیلی به علی میاد
- مسخره نکن ببینم! همش تقصیر توعه
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
- من؟!
طلبکار گفتم
- بله، شما!
- ماشاءالله از زبون کم نمیاری که، خانم مارو انداخته تو حوض! کل لباسامونو خیس کرده حالا طلبکارم هست
بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم
- مال خودمی دوست داشتم خیست کنم حرفیه؟
با خنده سرش رو تکون داد و با محبت نگاهم کرد
- بده من سشوار رو نگه میدارم، تو شونه کن
موهامو کامل خشک کردم و با همون لباسای خانم جون به هال رفتم. مامان با دیدنم خنده ش رو به زور کنترل کرد
- خانم جون خوشگل شدم؟
دو طرف پیراهن رو گرفتم و چرخی زدم، با دیدنم خندید و گفت
- عالیه! بده من اون لباسارو با لباسای علی اقا بندازم تو لباسشویی
علی لگن رو بهش داد و هر دو روی مبل نشستیم.
دستش رو دورم حلقه کرد و با گوشیش یه عکس تو اون لباسا از دوتامون انداخت. فکری به سرم زد و گفتم
- صبرکن عینک و روسری خانم جونم بگیرم اونجوری عکس قشنگتر میشه!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم یه روسری از خانم جون گرفتم و عینکشم زدم.
روی مبل نشستم و چندتایی عکس با حالتهای مختلف گرفتیم.
لباسا که شسته شد از داخل لباسشویی بیرون اوردم و تو حیاط روی طناب پهن کردم تا خشک بشه!
سبد رو برداشتم ووارد خونه شدم.
مامان برنج رو ابکش کرد و زیر گاز رو کم کرد.
تقریبا نیم ساعتی دور هم نشسته بودیم که زنگخونه به صدا در اومد، به خیال اینکه باباست بدون پرسیدن شخص پشت در ، دکمه رو زدم و در رو باز کردم، بر خلاف تصورم خاله با چهره ی نگران وارد شد.
سلام دادم و وقتی چشمش به لباسهام افتاد، لبخند کمرنگی روی لبش نشست
- سلام...چرا اینارو پوشیدی؟
خواستم جواب بدم که مامان اومد و باهم گرم سلام و احوالپرسی شدن.
پشت سرشون وارد شدم و خاله با نگرانی روی مبل نشست، مطمئنم این حال خاله مربوط به اتفاق امروزه!
کنار علی نشستم، خاله گفت
- ببینم معصومه، امروز که سعید اومد دفترچه رو بگیره، شما چیزی بهش گفتین.
همه بهم نگاه کردیم، مامان گفت
- نه مریم جان، مگه چی شده؟
خاله دست روی سرش گذاشت و با ناراحتی گفت
- سعید موقع اومدن به خونه ی شما، حالش خوب بود. اما وقتی برگشت بدون اینکه حرفی بزنه، عصبی به اتاقش رفت و هر چی تو اتاقش بود رو وسط اتاقش پرت کرد. ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت و وقتی دید اصرار میکنم کلافه شد و رفت بیرون! از نگرانی نتونستم تو خونه بشینم، اینجا نیومده؟
خانم جون تمام اتفاقات امروز رو بهش گفت. خاله عصبی گفت
- من نمیدونم این دختره چی از زندگیمون میخواد، چرا دست از سرمون برنمیداره؟ اصلا برا چی شما راهش دادین تو خونتون؟ کم بلا سر زهرا اورد؟
علی نگاهی بهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. خودمم نگران سعید شدم، یعنی کجا گذاشته رفته!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞