eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حمید تمام برگه ها رو جمع کرد و روی میز گذاشت، -اومدم کمکت کنم، تو که تموم کردی! کش و قوسی به بدنش داد و با دیدنم گفت - بقیه ش رو فردا انجام میدم، الان چشمام اذیت میکنه. چی شد زنگ زدی؟ - اره گفت مشورت کنم، خبر میدم مامان تلویزیون رو خاموش کرد و گفت - زهرا جان، شام برات نگه داشتم اگه میخوری برو گرم کن - نه مامان، من سیرم. اونجا خیلی خوردم، فقط فردا صبح مهناز خانم ساعت چند میره خیاطی؟ - قبلا که ساعت هشت و نیم میرفت، فردا صبح بهش زنگ میزنم ببینم کی سرش خلوته، بریم باشه ای گفتم و بعد از شب بخیری به اتاق برگشتم، زیارت ال یاسین رو که با صدای استاد حلواجی بود از آلبوم موسیقی پیدا کردم زدم تا بخونه. خودمم همزمان باهاش خوندم و بعد از چند کلامی که با حضرت حرف زدم خوابیدم. صبح با صدای مامان که برای صبحانه بیدارم میکرد چشم هام رو باز کردم، پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم - سلام صبح بخیر! - سلام عزیزم، به مهناز خانم زنگ زدم گفت نزدیک ساعت ده و نیم بریم سرش خلوته. فقط از سحر خبری شد؟ - نمیدونم، ببینم پیام زده بهم گوشی رو نگاه کردم، دوپیام از طرف علی اومده که حالم رو پرسیده، یه پیامم از طرف سحر! پیام سحر رو بازش کردم - سلام زهرا، منم فردا باهاتون میام فقط نیم ساعت قبل رفتنتون بگو‌که آماده شم، بیام خونتون. - مامان سحر هم میاد - باشه، مادر. الان زود بیا صبحونه ت رو بخور خونه رو جارو کن که بریم چشمی گفتم و روی تختم رو مرتب کردم، به سحر پیام زدم که ده از خونه در میایم. بعد از خوردن صبحانه، سحر هم اومدو سه تایی به خیاطی رفتیم. در خیاطی نیمه باز بود، مامان چند تقه به در زد و وارد شدیم، با دیدنمون از روی صندلی بلند شد و به سمتمون اومد. - سلام خیلی خوش اومدین، چه عجب بعد اینهمه مدت چشمم به جمال شما روشن شد. با مامان دست دادن و روبوسی کردن، نوبت که به ما رسید با خوشحالی گفت - به به دوتا تازه عروس، خوشبخت بشین الهی! تشکردی کردیم، خداروشکر فعلا کسی نیومده و راحت میتونیم باهم حرف بزنیم. - خب معصومه جان من درخدمتم مامان نگاهی به ما دوتا کرد و گفت - راستش مهناز جان، زهرا و سحر رو که خودت از بچگی میشناسیشون، میخواستم بگم اگه ممکنه این دوتا بیان پیشت خیاطی یاد بگیرن - خیلی هم عالی، خب ببینم تا حالا خیاطی کردین؟ هردو با سرگفتیم نه! کمی فکر کرد و گفت - خب پس باید از مقدماتی شروع کنیم، فقط باید بهم بگین چه روزها و ساعتایی میتونین بیاین. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جواب دادم - شما ساعتایی که سرتون خلوته بگین، سعی میکنیم بیایم. فقط مهناز خانم من احتمالا از ماه بعد دانشگاهم برم ممکنه ساعتام تغییر کنه - اشکالی نداره، اونارو باهم هماهنگ میشیم نگاهی به چرخ خیاطیهای اطرافم کردم و گفتم - غیر از ما کارآموز دیگه ای هم دارین؟ با خنده جواب داد - کارآموز داشتم، ولی هفته ی پیش اموزشا تموم شد دیگه نمیان - اخه چرخ هاتون زیاده، به خاطر همین پرسیدم. - دوتا از دوستام که خیاط هستن، روزهایی که کار زیاد باشه میان کمکم میکنن مامان پرسید - خب مهناز جان، دیگه برسیم به هزینه اموزش، بدون تعارف بگو چقدر هزینه باید تقدیم کنیم مهناز خانم نگاهی به کرد و با خوشرویی گفت - تو به گردن من خیلی حق داری، شروع خیاطیمم مدیون توأم، اگه اون موقع ها روحیه نمیدادی، الان به اینجا نمیرسیدم - این چه حرفیه عزیزم، بالاخره تو دوست صمیمیم بودی، هر کاری کردم وظیفه م بود. ولی به قول قدیمیا حساب حسابه کاکابرادر بدون تعارف بگو تا منم فکرم راحت باشه. - من پول نمیخوام، به جاش اگه موافق باشین هر موقع نیاز به کمک داشتم بیاین که دست تنها نباشم. چون بعضی وقتا برای مدارس هم سفارش قبول میکنم نیاز به کمک دارم. مامان هر چی اصرار کرد، مهناز خانم قبول نکرد و بالاخره قرار شد در ازای آموزش خیاطی بیایم کمک دستش باشیم. بعد از تموم شدن صحبتها خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. ماشین سر کوچه نگه داشت و وارد کوچه که شدیم، چشمم به دو تا خانم چادری که مقابل درمون ایستاده بودن افتاد - مامان، اونا کی هستن جلو درمون؟ مامان و سحر به سمت در نگاه کردن سحر گفت - اون صدیقه خانم نیست؟ خیلی شبیهشه با شنیدن اسم صدیقه خانم، یاد حدیث و کارهاش افتادم، تمام بدیهایی که درحقم کرد و باعث کلی دعوا و استرس تو زندگیم شد. نزدیکشون که شدیم مامان سلام داد، صدیقه خانم به گرمی جوابمون رو داد و وقتی من رو دید، شرمنده به سمتم اومد و بغلم کرد - سلام عزیزم، خوبی زهرا جان؟ درسته که حدیث در حقم بدی کرده، ولی صدیقه خانم بی تقصیره با خوشرویی جواب دادم - سلام ممنون شما خوبین؟ - خداروشکر حدیث نزدیک اومد و سربه زیر سلام داد، نگاهی به چادری که روی سرش انداخته بود کردم، خیلی بهش میاد، با اینکه بلاهای زیادی سرم آورد ولی همون موقع لحظه ی عقد بخشیدمش. لبخندی زدم و جوابش رو به گرمی دادم. سرش رو بالا آورد، حلقه ی اشک جمع شده زیر چشم هاش رو پاک کرد و سرش رو بالا آورد. مامان در روباز کرد و تعارف کرد داخل بریم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خونه رو سکوت گرفته، بالاخره حدیث لب باز کرد و گفت - زهرا....جان....من... نفس عمیقی کشید و همونجور که با ناخناش بازی میکرد با بغض گفت - بابت همه ی اتفاقایی که برات افتاد معذرت میخوام. من اصلا نمیخواستم این بلاها سرت بیاد، همش تقصیر مهسا بود اون.... دلم نمیخواد حالا که همه چی درست شده و زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده، اتفاقات گذشته دوباره یادم بیاد - حدیث جان نمیخواد ادامه بدی، هر چی بوده تموم شده سرش رو بالا آورد و متعجب تو چشمهام نگاه کرد، حلقه ی اشک جمع شده زیر چشمش رو پاک کرد، صدیقه خانم به جای حدیث ادامه داد - نه زهرا جان، حدیث باید به خاطر اشتباهاتش معذرت خواهی کنه. اجازه بده بگه چه اشتباهایی کرده با خوشرویی گفتم - خب حدیث هم معذرت خواهی کرد، هم از کارش پشیمونه، گفتن اشتباهات گذشته به دردی نمیخوره غیر از اینکه دوباره خاطرات تلخ رو یاد آدم میاره و روز هممون رو خراب میکنه. در ضمن اعتراف به گناه باید پیش خدا باشه، نه بنده ی خدا...درسته یه اشتباهایی رو کرده، اما همین پشیمونیش یه دنیا برام ارزش داره. به نظرم حدیث اگه دوستای خوبی داشت و کمکش میکردن، هیچ وقت سراغ همچین کارایی نمیرفت. مامان وقتی این حرفام رو شنید، لبخند ی زد و تأیید کرد، صدیقه خانم شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت - بعد از اون روز که علی آقا و آقا حمید اومدن خونمون، کلی باهاش حرف زدم و خودشم فهمید راهی که انتخاب کرده اشتباه بوده، از اون روز با تمام دوستاش قطع رابطه کرده، خداروشکر هم خودش ارامش داره هم من ازش راضیم سحر گفت - حدیث دوست داری بیای تو جمع ما؟ هم تو مسجد فعالیت کنی، هم کلاسهای مهدویت شرکت کنی نگاهم به عکس العمل حدیث بود، با این حرفِ سحر، چشمهاش برقی زد. کمی خودش رو روی مبل جابجا کرد و گفت - یعنی میتونم؟ ولی آخه.... با خنده گفتم - ولی و آخه نداره حدیث، اگه دوست داری میتونی هم تو کلاسها شرکت کنی، هم تو مسجد فعالیت کنی. صدیقه خانم زیر لب خداروشکر کرد و به حدیث گفت - حدیث جان، به نظرم خیلی خوبه، حالا که با دوستات قطع رابطه کردی، بهتره دوستای خوبی رو جایگزین اونا بکنی! اینجوری خیال منم راحته. حدیث با خوشحالی قبول کرد، گازی به شیرینیم زدم و با چایی شروع به خوردنش کردم. گذشت و بخشش به نظرم خیلی به آدم آرامش میده و مثل همین شیرینی که خوردم، شیرین و لذت بخشه! تقریبا یک ساعتی دور هم نشستیم، صدیقه خانم به حدیث اشاره کرد تا برن، هر چی مامان برای نهار اصرار کرد بمونن قبول نکردن، قرار شد زمان کلاسها رو به حدیث بگیم تا بیاد. قبل از خداحافظی حدیث نزدیک اومد و محکم بغلم کرد - ممنون زهرا جون، تو خیلی خوبی! قول میدم جبران کنم - خواهش میکنم، اگه میخوای جبران کنی، هوای مامانت رو داشته باش با خوشحالی چشمی گفت و بعد از خداحافظی رفتن. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کم کم جمعیت ساکت شدن و علی شروع به مولودی خوانی کرد، همزمان با خوندن مولودی، حمید از پشت پرده صدامون کرد و به همراه سحر رفتیم. میوه و شیرینی که داخل سبدها گذاشته بودیم رو پشت پرده گذاشت و گفت - زهراجان اینازو ببرین با سحر پخش کنین، اگه کم اومد، بگو بازم بیارم. - چشم، فقط قسمت آقایون پرشده؟ - اره بابا، داخل اصلا جا نیست امسال خیلی شلوغه سحر پرسید - حمید جان، برای خیریه کسی کمک کرد حمید با محبت نگاهش کرد و جواب داد - اره عزیزم، خداروشکر خیلیا کمک کردن، هم نقدی دادن، بعضیا هم شماره کارت کرفتن ازاینکه میتونیم خانواده های زیادی رو فردا اطعام بدیم خیلی خوشحال شدم، روحت شاد آقاجون، ان شاءالله با امیرالمؤمنین محشور بشین. بعد از رفتن حمید، هر کدوم یه سبد برداشتیم و به کمک حدیث و مریم پخش کردیم. زینب و زهره هم شربت میدادن، میوه و شیرینی کم اومد به سحر گفتم - این دوتا که ته سبد مونده رو بده، من بگم بازم بیاره سحر باشه ای گفت و پا کج کردم و به سمت پرده رفتم. علی میکروفون رو به دست مداح دیگه ای سپرد و پسر جوانی شروع به مدح امیرالمؤمنین کرد، پرده رو کنار زدم، هیچ خبری از حمید نیست، اون قسمت حیاط هم پر از آقایونه نمیتونم برم. سریع شماره ی علی رو گرفتم و اولین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید - سلام جانم؟ - سلام علی جان، خوبی؟ عزیزم برا خانما میوه نرسید میشه یه سبد هم بیاری - باشه الان میارم تماس رو قطع کردم و منتظر شدم. طولی نکشید با یه سبد بزرگ پر از میوه اومد - خانمی، این آخریش بود بقیه رو بین آقایون پخش کردن، چون کمه، به کسی اضافه ندین. برای خودتونم حتما بردارین، چون تبرکه! لبخندی زدم و چشم گفتم. سبد رو به تنهایی برداشتم مچم که قبلا پیچ خورده بود کمی اذیتم کرد، سحر با دیدنم سریع نزدیک اومد و کمک کرد تا بقیه رو پخش کنیم. فقط تعداد کمی از میوه ها مونده بود برای خودمون هم برداشتیم، بقیه مشغول خوردن شدن خواستم بخورم اما پشیمون شدم و نگه داشتم تا با علی باهم بخوریم، اونطور که علی گفت احتمالا برای خودشون نرسیده! سحر باز کرد تا بخوره، با دیدنم پرسید - چرا نمیخوری؟ - نگه داشتم بعدا با علی اقا بخورم، ممکنه به آقایون نرسیده باشه ! سحر با شنیدن این حرف دست از خوردن کشید و گفت - پس منم نمیخورم بده میوه ت رو، بدم مامان برامون نگه داره! باشه ای گفتم و بعد از رفتن سحر حواسم رو به مولودی دادم. آخر مراسم که شد مداح از همه خواست تو همون حال و هوایی که هستن، چهل بار با صدای بلند اللهم عجل لولیک الفرج بگن و برای ظهور مولا دعا کنن. همه باهم ذکر فرج رو گفتیم و بعد از تموم شدن مراسم سریع آماده شدیم تا غذا رو پخش کنیم. به کمک بچه ها و چند نفر از خانمها غذاهارو به ترتیب پخش کردیم و هر کسی غذاش رو میگرفت، ازمون تشکر میکرد و با گفتن التماس دعا به خونه ش میرفت. تقریبا اتاق و حیاط خالی شد و فقط جمع خودمون موند. سعید بعد از رفتن مهمونها، در حیاط رو بست،خانم جون ازمون خواست همه بریم تو پذیرایی که برای آقایون تزیین کرده بودیم بشینیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بچه ها مشغول پذیرایی از مامان و خانم جون و خاله بودن، نگاهی به زینب و سحر که داخل آشپزخونه چایی میریختن و مریم لیوانهایی که چایی خورده بودن رو جمع میکرد. خیلی زود بچه های دیگه هم اومدن و هر کدوم مشغول کار خودشون شدن. کیفم رو پیش مامان که مابین پروانه خانم و مادر علی نشسته بود گذاشتم و فقط گوشی و دفترچه و خودکارم رو برداشتم‌ و به آشپزخونه رفتم. به بچه ها سلام دادم و جوابم رو به گرمی گرفتم. - بچه ها من تو ریختن چایی کمک میکنم، فقط چون مچم هر از گاهی اذیت میکنه نمیتونم چایی پخش کنم، زحمتش با یکی از شماها زینب با لبخند گفت - خودم چایی رو میگیرم تو اینجا بمون به سحر کمک کن باشه ای گفتم، کنار سحر ایستادم و هر تعداد که میومدن لیوان داخل سینی میذاشتم و چایی میریختم. بالاخره مسجد پرشد و نزدیک ساعت نه و نیم، با قرائت قران مراسم شروع شد، بعد از خوندن قرآن توسط یکی از پسرا، علی زیارت عاشورا رو با صدای سوزناکی شروع کرد. تا زیارت تموم بشه همه گوشه ای نشستیم و همصدا باهاش خوندیم. زیارت که تموم شد به افرادی که تازه اومده بودن، چایی ریختیم. داخل خانم ها صدا زیاد بود، با صدای زنگ گوشیم سریع از جیبم بیرون آوردم و با دیدن اسم نفسم تماس رو وصل کردم - سلام جانم - سلام عزیزم، زهراجان قسمت خانما خیلی شلوغه، بی زحمت موقع سخنرانی بگو‌ ساکت شن، چون اینجوری تمرکز استاد هم بهم میریزه - چشم، الان به بچه ها میگم تماس رو قطع کردم و به زینب و چند نفر از بچه های دیگه گفتم که خانمارو ساکت کنن تا سخنرانی شروع بشه. با شنیدن صدای صلوات متوجه شدم استاد میخواد سخنرانی رو شروع کنه، همه دست از کار کشیدیم، خدا روشکر خانم ها بچه هاشون رو کنار خودشون نشوندند تا شلوغ نکنن. کنار سحر به دیوار تکیه دادم و دفترچه و خودکارم رو روی زانوم گذاشتم تا بنویسم‌ تمام حواسم رو جمع کردم تا همه رو بنویسم. استاد با بسم اللهی شروع کرد و دعای فرج رو خوند. همه همصدا با استاد خوندیم گوشی روی بی صدا گذاشتم تا یه موقع وسط سخنرانی اگر کسی زنگ زد حواس بقیه پرت نشه. - خدمت همه ی شما عزیزان که برای عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام تشریف آوردید سلام عرض میکنم و این مصیبت بزرگ رو به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم و همه ی شما بزرگواران تسلیت عرض میکنم. همونطور که همتون میدونید در این شب عزیز، توصیه های زیادی شده برای آرامش قلب نازنین حضرت حجت علیه السلام که به خاطر مصیبت جدبزرگوارشون در فشاره، حتما صدقه کنار بگذاریم. ان شاءالله که فراموش نکنید با یادآوری اینکه آقا الان در چه حالیه و کجا شال عزاش رو به گردنش انداخته و عزاداره، اشک حلقه شده در چشمم روی صورتم ریخت. تو صدای استاد بغض خاصی بود ادامه داد - امشب طبق قولی که شبهای قبل دادم اختصاص میدم به ویژگی‌ یاران سیدالشهدا، که امیدوارم بعد از شنیدن این ویژگی ها هممون تلاش کنیم این ویژگی ها رو در خودمون به‌وجود بیاریم و ان شاءالله جزو یاران امام عصر باشیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ روی تخت نشستم، پیام‌اول رو باز کردم، با خوندنش دلتنگیم بیشتر شد -چه خوش خیال است فاصله را میگویم به خیالش تو را از من دور کرده نمیداند جای تو امن است اینجا در میان دل من … پیام‌دوم رو هم باز کردم - خانومی مراقب خودت باش، از دور میبوسمت. دوستت دارم لبخندی زدم و تو گوگل دنبال یه شعر خوب گشتم تا جوابش رو بدم. شروع به تایپ کردم -مسافر عزيزم راه سفر درازه به روی دل تنگيات قلبم هميشه بازه دعانکن که چشمام به خاطرت نبارن چشمام بدون چشمات يه دنيا کم ميارن سفر بخیر مسافر من، منم دوستت دارم پیام رو فرستادم و با صدای مامان گوشی رو روی تخت گذاشتم و به هال رفتم. بابا و حمید به مغازه رفته بودن، مامان با دیدنم گفت - تنها نمون تو اتاقت، به خاله ت زنگ زدم نهار بریم اونجا، الانم بیا پیش ما بشین ساعت ده آماده شیم بریم. - دیشب رو نخوابیدم، تا ساعت ده یکم بخوابم بعد بریم. مامان با سرتأیید کرد و به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تا چشم هام رو بستم سریع خوابم برد. با صدای مامان بیدار شدم و بعد از آماده شدن به سمت خونه ی خاله رفتیم. به درخواست مامان، به سحر هم پیام زدم تا اونم با اسنپ بیاد. وارد خونه ی خاله که شدیم، چون سعید و سهیل هم کربلا رفتن، با خیال راحت روسری و مانتوم رو درآوردم و کنار خاله نشستم. دستم رو گرفت و گفت - خونه خیلی سوت و کور شده، وقتی خونه بودن اینقدر تو سرو کله ی هم میزدن که صدام در میومد، اصلا باورم نمیشد با رفتنشون اینحوری حوصله م سر بره. فکر کنم تو هم مثل منی نه؟ خاله حال منو بهتر درک میکنه از خجالت سرم رو پایین انداختم، سرم رو بوسید و گفت - ان شاءالله شماهم یکی دو هفته ی بعد میرین. ان شاءاللهی گفتم و تو دلم لحظه شماری کردم تا زود بگذره. سحر هم اومد و نزدیکای ساعت چهار، زهره هم به جمعمون اضافه شد. تا عصر دور هم نشستیم و از هر دری صحبت کردیم، حداقل خوبیش این بود که سرگرم شدم. تا چشم به هم زدیم خیلی زود شش روز از رفتن علی گذشت. حوصله ی درس خوندن هم ندارم، از وقتی که رفته روزی یکبار باهم حرف میزنیم، به خاطر هزینه های بالای مکالمات، حمید چند باری برام شارژ فرستاد تا بتونم با علی حرف بزنم. اونطور که حمید میگفت احتمالا هفت روز دیگه حرکت میکنیم و از این بابت خیلی خوشحالم. بیشتر وسایلهام رو داخل کوله پشتی که پارسال خریدم، گذاشتم تا موقع رفتن چیزی از یادم نره. هر روز دلتنگیم نسبت به علی بیشتر از قبل میشه و اینو مامان خوب فهمیده، چون هر بار به یه بهونه ای برنامه میچینه برای بیرون رفتن، دیشب هم زینب زنگ‌زد تا بریم‌خونشون، وقتی اونجا رفتم جای خالیش بیشتر حس میشد. صدای زنگ‌گوشیم بلند شد با فکر اینکه علیه سریع گوشی و برداشتم، اما با دیدن شماره ی مریم تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم - سلام مریم جون خوبی؟ - سلام زهرا جان خداروشکر، شرمنده مزاحم شدم - خواهش میکنم، مراحمی - آقا صادق گفت بپرسم شما چه تاریخی حرکت میکنین؟ - هفته ی بعد پنجشنبه، چطور - اگه خدا بخواد ماهم میخوایم بیایم، مادربزرگ آقا صادق هم قرار شده خونه ی یکی از آشناهاشون بمونه با خوشحالی گفتم - خیلی خوب شد، اینجوری اکیپمون کامل میشه از پشت گوشی صدای خنده ش رو شنیدم، ادامه داد - شماره ی آقا حمید رو بفرس بدم آقاصادق باهاشون هماهنگ شه باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، شماره ی حمید رو فرستادم و به هال رفتم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - بیا عزیزم، بخور. آب معدنی هم گرفتم ولی اینو به یاد سقای کربلا از دست این سید گرفتم که تبرک باشه تشکر کردم، آب خیلی خنکی بود، بعد از خوردنش زیر لب سلام برحسین علیه السلام و لعنت بر یزید گفتم. - خودتم خوردی؟ - تو فعلا بخور، بعداز تو میخورم. کاسه رو دستش دادم و یه کاسه ی دیگه هم خوردم، علی هم دوکاسه خورد و بعد از تشکر به راهمون ادامه دادیم. - علی جان چقدر مونده به بقیه ی بچه ها برسیم؟ - نگاهی به عقب کرد و جواب داد - الان عمود نهصد و پنجاه هستیم، پنجاه تای دیگه بریم به بچه ها میرسیم. اکثر موکب ها پذیرایی میکردن و از هر کدوم که دلم میخواست علی میگرفت و باهم میخوردیم. اما سعی میکردیم خیلی قاطی نکنیم که بعدا مسموم نشیم. تقریبا بیست و پنج عمود مونده به بچه ها برسیم که یهو طوفان شن شدیدی گرفت، چشمهام رو بستم تا اذیت نشم. همه ی مردم به اطراف فرار میکردن و بچه ها از ترس گریه میکردن، تنها صدایی که شنیدم این بود - زهرا از اینجا تکون نخور تا بیام. با سر تأیید کردم، طوفان بیشتر خیمه ها رو زمین انداخت، ترس بدی به دلم افتاد. انگار صحرای محشر بود هر کس به طرفی فرار میکرد، هر چی دنبال علی گشتم پیداش نکردم. ترسم بیشتر شد هیچ جایی رو نمیدیدم، با ترس اطرافم رو نگاه کردم، نیست که نیست. دل رو به دریا زدم و به اطراف دویدم شاید پیداش کنم، اگه اینجا گم بشم بین این همه جمعیت پیدا کردن همدیگه کار خیلی سختیه! یا امام حسین خودت کمکم کن پیداش کنم، من غریبم و تنها، جایی رو هم نمیشناسم اطرافم رو نگاه کردم همه جا گردو غباره، با ترس به سمت جلو قدم برداشتم.صداهای مختلفی به گوش میرسه، یکی داد میزنه و یکی کمک میخواد تا خیمه نیفته، چه همهمه ای به پا شده! ترسیده به اطرافم نگاهی کردم، شاید آشنایی دیدم. صدای طبل و دهل و مداحی هایی که به زبان عربی بود هنوزم به گوشم میرسه. همه ی اینها باعث شد دلم بیشتر بگیره. هراسان با قدم های تند به طرف جلو حرکت کردم، صدای نفس هام رو می شنوم. یک لحظه صدای آشنایی شنیدم، دوباره با صدای بلند صداش زدم - علی....علی کجایی؟ یاصاحب الزمان کمک کن، علی کدوم طرف رفت، یهو باشنیدن صداش دلم آروم گرفت - زهرا جان ...خانومم... نترس من همراهتم. نگران نباش، دستت رو بده به من. به پشت برگشتم، به هر سختی بود چشمهام رو باز نگه داشتم تا گردو غبار اذیتم نکنه، با دیدن دستش که به طرفم دراز کرده بود و انگشتر عقیقش که حکاکی یا صاحب الزمان داشت، خداروشکر کردم و دلم آروم شد. اشک دوباره توی چشم هام حلقه زد، دستم رو به طرفش دراز کردم. دستش رو گرفتم و به گوشه ای گه گردو غبار کمتر بود رفتیم - یهو کجا رفتی تو؟ - ببخش گلم، چند نفر کمک خواستن تا نذاریم یکی از خیمه ها خراب شه، چون داخلش کلی زائر بود رفتم کمکشون. خیلی ترسیدی؟ - اره، آخه اینجا خیلی شلوغه، اگه گمت میکردم چجوری باید پیدات میکردم، جایی رو هم که نمیشناسم دستی به صورتم کشید،خداروشکر کم کم گرد غبار خوابید و همه جا آروم شد. هر دو بلند شدیم، اکثر خیمه ها افتادن، همه کمک کردن و خیمه ها رو دوباره برپا کردن. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از کمک‌کردن، به مسیرمون ادامه دادیم، حس میکنم صحنه ای که الان اتفاق افتاد خیلی آشنا بود، کلی به مغزم فشار آوردم و یادم افتاد که قبلا این صحنه هارو تو خواب دیدم. نمیدونم چقدر تو راه بودیم که علی گفت - اونجا عمود هزارمه، همونجایی که حمید و بقیه هستن. خوشحال از اینکه دوباره باهم میریم به سمتشون رفتیم. با چشم دنبالشون گشتیم، بالاخره بعد از کلی گشتن، با دیدن حمیدخوشحال به علی گفتم - داداش اونجاست علی هم نگاهش کرد و به محض رسیدنمون حمید نزدیکمون شد - سلام چه عجب بالاخره رسیدین، خوبی زهرا؟ - خداروشکر خوبم - سحر و بقیه خانما اونجان، برو استراحت کن. به اذان مغرب هم کم مونده چشمی گفتم و از علی جداشدم، با دیدن سحر و زینب که باهم دعا میخوندن نزدیکشون رفتم و سلام دادم به گرمی جوابم رو دادن وکنارشون نشستم. - پس مریم و فاطمه کجان؟ سحر گفت - اونا رفتن چایی بگیرن.الان میان،بهتری زهرا؟ - اره خداروشکر خوبم. فقط من یکم دراز بکشم موقع اذان بیدارم کنین باشه ای گفتن و دراز کشیدم وچشم هام رو بستم. باصدای اذان بیدار شدم و همراه بقیه برای سرویس و وضو گرفتن بیرون رفتم. نماز مغرب که خوندیم، یکی از موکب ها که برای عراقیها بود لوبیا پلو میدادن، نفری یکی گرفتیم و بعد از خوردنش دوباره راهی شدیم. خوشحال از اینکه دوباره با جمع هستیم خداروشکر کردم. علی همون طور که میرفتیم مداحی میخوند و بقیه پسرا هم باهاش هم نوا میشدن. تا ساعت دوازده پیاده رفتیم و دوباره استراحت کردیم تا نماز صبح . این سفر بهترین سفریه که تو عمرم دارم، علی همه جوره هوام رو داره و از این بابت خیلی خوشحالم. نزدیک اذان صبح دوباره بیدار شدم و همراه علی رفتم تا برای نماز وضو بگیرم، امشب بقیه هم بیدار شدن وهمگی نماز شب خوندیم. به محض اینکه اذان صبح گفت نماز خوندیم و راه افتادیم، تو مسیر صبحانه میدادن، آقایون برامون گرفتن و بعد از خوردنش به مسیرمون ادامه دادیم. - علی جان ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی مچش کرد - نزدیک یازدهه - چقدر مونده برسیم - اگه خدا بخواد و همینجوری به مسیر ادامه بدیم عصر میرسیم کربلا از اینکه چند ساعت دیگه میتونم کربلارو ببینم دل تو دلم نیست. اشک تو چشمهام حلقه زد، باورم نمیشه به زودی ارباب رو زیارت میکنم. نهار رو خوردیم و بلافاصله بعد از خوندن نماز ظهر حرکت کردیم. تو مسیرمون آقا محمد هر جا میرسید یه چیزی میخورد علی به شوخی گفت - محمد تو چقدر جا داری تو شکمت، مثل جاروبرقی میمونه هر چی رو میبینه میخوره همه خندیدیم و آقا محمد جواب داد - حسودی نکن، خداروشکر یه معده ی سالم دارم و میخوام از هر کدوم امتحان کنم، تا ناکام از دنیا نرم. به جای این حرفا تو هم بیا بخور اینقدر خوشمزه ست!! همه خندیدیم،تقریبا نزدیک غروب از دور تابلوی کربلا رو دیدم، اشکم روی صورتم ریخت. باورم نمیشه خدایا دارم به محضر امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام میرم. یاد حضرت زینب افتادم واقعا چه صبری داشتن، چی کشیدن وقتی بعد از چهل روز سختی دوباره به کربلا برگشتن. اشکهام از هم سبقت می‌گرفتن و روی صورتم میریختن. علی دستمالی بهم داد تا اشکهام رو پاک کنم. از دور گنبد امام حسین علیه السلام رو دیدم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تو اون شلوغی و هیاهو،همه با دیدن گنبد ایستادیم و دست به سینه گذاشتیم، علی با صدای سوزناکی شروع به گفتن سلام کرد اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ همه با گریه به محضر ارباب سلام دادیم، دلم بی قراری میکنه که هر چه زودتر به بین الحرمین برسم. بعد از تموم شدن سلام ها به علامت احترام کمی خم شدیم، همه ی زائرها با دیدن گنبد به سمت جلو با سرعت قدم برداشتن، به قدری اطرافمون شلوغ بود که علی گفت - بچه ها سعی کنین همدیگرو گم نکنیم. تا میتونیم نزدیک هم بریم، فقط دلتون گرفت برای امام زمان و تمام اونایی که التماس دعا کردن دعا کنین همه به سمت جلو حرکت کردیم، نمیدونم چقدر جلو رفته بودیم که با دیدن پیرمردی چشم هام رو چند بار باز و بسته کردم تا دقیق تر ببینم اون چیزی که میبینم درسته یانه، دست علی رو فشار دادم. متوجه شد و پرسید - چی شده زهرا؟ پیرمرد رو نشون دادم و گفتم - علی اون آقاسید نیست؟ رد نگاهم رو گرفت و با خوشحالی گفت - خودشه زهرا، آقاسیده به بچه ها اطلاع دادیم و باهم به سمت آقا سید رفتیم. شال سبزی رو روی دوشش انداخته بود، نزدیکش رفتیم و علی دست روی شونه ی آقا سید گذاشت. آقاسید چرخید و با دیدن علی بغلش کرد - سلام آقا سید، خیلی خوشحالم که دیدمتون از بغل هم جدا شدن و با محبت نگاهمون کرد -. سلام علیکم، و رحمة الله. منم خیلی خوشحال شدم بچه ها که اینجا میبینمتون با همه سلام و احوالپرسی کرد، از آقا سید پرسیدم - پس حاج خانم نیومدن؟ با مهربونی نگاهم کرد و جواب داد - مگه میشه بدون حاج خانم بیام، اونجا نشسته، کمی جلوتر. منم الان میرم پیشش! خوشحال از اینکه حاج خانم رو میبینم، به سرعت قدم هام اضافه کردم، با دیدن حاج خانم که گوشه ای نشسته بود، از بین جمعیت رد شدم و خودم رو بهش رسوندم. با دیدن قیافه ی مهربونش خودم رو تو بغلش انداختم - سلام حاج خانم، دورتون بگردم خوبین؟ دستی به سرم کشید و با همون لبخند همیشگیش جواب داد - سلام عزیز دلم، خوبی؟ خداروشکری گفتم و بعد از رسیدن علی و بقیه حاج خانم خواست از روی ویلچر بلند شه که مانعش شدیم، بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با بقیه کرد به همراهشون به سمت بین الحرمین حرکت کردیم. بالاخره به آرزوم رسیدم و بین الحرمین رو دیدم، همگی رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستادیم و سلام دادیم. علی همونطور که دستم تو دستش بود، اون یکی دستش رو به سینه ش گذاشت و با چشم های اشکی شروع به خوندن مداحی کرد سلام همه‌ ی زندگیم سلام امام حسین من سلام عزیز فاطمه سلام عشق امام حسن السلام و علی الحسین نوکرت رو بگیر تو بغل حسین میدونم بدم ولی میدونی تورو دوست دارم حداقل حسین همه هم صدا با علی سلام دادیم و اشک ریختیم. خدایا به حق مظلومیت اهل بیت اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ۱۴۰۰/۸/۲۵سه شنبه پ.ن امیدوارم دست در دست هم، برای یاری حضرت حجت صلوات الله علیه قدم بردارید تا به معشوق واقعی که خداست برسید. زندگیتون مثل مهدوی وعاشقونه💞😊 قدر همدیگرو بدونید و عاشقونه زندگی کنید ♥️ گذشت داشته باشید و بدونید همسری که دارید بهترینه😊 پس هیچ‌وقت با کس دیگه مقایسه ش نکنید ❌❌😍 ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اسپند رو آماده کردم، تا وقتی وسایلها رسید سریع روشن کنم. خاله و مامان باهم حرف میزدن و میخندیدن. خانم جون هم با حاج خانم گرم صحبت بود و زینب هم قرار بود ساعت دو بیاد. صدای حمید رو از داخل حیاط شنیدم که منو صدا میزد - زهرا....زهرا - بله داداش - زود آماده شو میخوام‌تو هم بیای پیش سحر باشی باشه ای گفتم و چادرم رو سر کردم و به همراهش سوار ماشین شدم، جلوی در خونشون نگه داشت و پیاده شدم. وارد حیاط که شدیم بوی اسپند همه جا رو پر کرده بود، مادر بزرگ سحر که حیاط رو مرتب میکرد با دیدنم جلو اومد و بغلم کرد و تبریک گفت - ماشاءالله زهراخانم چه بزرگ شدی، شنیدم عروس شدی الهی به حق صاحب الزمان خوشبخت بشی! - سلامت باشبن حاج خانم، خیلی وقت بود توفیق دیدنتون رو نداشتم خوشحالم امروز دیدمتون پیشونیم رو بوسید و به سمت خونه راهنمایی کرد. دنبال سحر گشتم و وقتی ندیدمش از پروانه خانم سراغش رو گرفتم و گفت تو اتاقش داره آماده میشه و الان میاد. خودم رو به اتاق سحر رسوندم. چند تقه به در زدم و وارد شدم، با دیدنش که آماده روی تختش نشسته بود سلام دادم. سرش رو بالا آورد، با دیدن چشم های اشکیش نزدیکش رفتم و بغلش کردم - عزیزم، این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی، حالت خوبه بغضش ترکید و گفت - زهرا همین که وسایل رو از اتاقم بردن بیرون ، یهو دلم گرفت. دلم برا اینجا تنگ میشه - اخه دورت بگردم، سفر قندهار که نمیری چند کوچه پایینتره دیگه، درضمن قرار نیست که دیگه نبینیشون هر موقع دلت تنگ شد میای اینجا - نمیدونم‌ دست خودم نیست زهرا. حالا نوبت خودت شد حالتو میبینم از حرفش خندیدم و جواب دادم - خب اونموقع تو میای دلداریم میدی دیگه! پاشو پاشو به قول قدیمیا شگون نداره عروس گریه کنه، بقیه هم ناراحت میشنا زود چادرت رو سرت کن بریم. چادرش رو دستش دادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم - درضمن داداش اگه تو رو با این قیافه ببینه ناراحت میشه ها، بیا ببین با چه ذوقی داره کار میکنه سحر کنارم ایستاد و اشک چشمش رو پاک کرد و با محبت نگاهش کرد. چادرش رو سر کرد و باهم وارد هال شدیم. بعد از جمع کردن تموم وسایل با ذکر صلوات و دعای خوشبختی جوونا حمید و سعید به همراه چند نفر دیگه وسایل رو بار ماشین ها زدن و رفتن. ماهم سوار ماشین حمید شدیم و حرکت کردیم، در طول مسیرحمید فقط حواسش به سحر که ساکت به خیابون نگاه میکرد بود، از پشت آروم به پهلوش زدم، چشم از بیرون برداشت و نگاهم کرد. با چشم و ابرو حمید رو نشون دادم، وقتی متوجهش شد سریع خودش رو خوشحال نشون داد، اما قیافه ی حمید کمی دلخور بود. بالاخره به خونه رسیدیم، ماشین هایی که وسایل رو بار زدن هنوز نرسیده بودن، موقع پیاده شدن حمید رو به سحر گفت - سحر جان یه لحظه بمون کارت دارم پیاده شدم و تنهاشون گذاشتم ،به همراه پروانه خانم وارد خونه شدم، فکرم پیش سحر و حمید موند امیدوارم بحثی بینشون پیش نیاد. مامان اسپند رو آماده کرده بود، وارد آشپزخونه شدو و رو بهم گفت - زهرا، مادر جعبه ی شیرینی رو از یخچال بیرون بیار، چایی رو هم دم کن چشمی گفتم و مشغول شدم هر از گاهی نگاهی به حیاط میکردم ببینم سحر میاد یانه، بالاخره انتظارم به سر رسید و با اومدن ماشینها، سحر از درِ حیاط داخل اومد. قوری رو با عجله روی سماور گذاشتم و به سمتش رفتم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - چی شد سحر؟ چیکارت داشت؟ دعوا که نکردین با خنده گفت - نه بابا دعوا برا چی؟ میخواست بدونه چرا ناراحتم نفس راحتی کشیدم - فقط همین؟ منو باش بیخودی نگران بودم دستش رو پشت کمرم گذاشت و باهم داخل رفتیم - نه بابا بیچاره فکرش خراب بود، میخواست دلداریم بده. زهراممنون که به فکرمی رفیق لبخند دندون نمایی زدم، همزمان با داخل رفتن ما، خاله بیرون اومد، با سحر روبوسی کرد و همونطور که اسپند رو روی سر هر دومون میچرخوند آیه ی و ان یکاد رو خوند و به هر دومون فوت کرد و به حیاط رفت - وای سحر یادم رفت به مامان بگم زیر سماور رو کم کنه، آخه تو رو دیدم همونجوری چایی رو گذاشتم و اومدم پیشت هردو به سمت آشپزخونه رفتیم، سحر به سمت قابلمه ی خورشتی که مامان برای شام تدارک دیده بود رفت و درش رو باز کرد - وااااای مامان جون چه کرده!!! - سحر جدا از شوخی مامان خیلی دوستت داره ها، گاهی وقتا حسودیم میشه - خجالت بکش مگه حاج خانم برات کم میذاره؟ کمی شوخی رو چاشنی حرفام کردم - نه نه! اصلا از این جهت نگفتم، حاج خانم خیلی بهم محبت داره، مثل مامانم دوسش دارم. از این جهت گفتم که قراره من از اینجا برم و تو جای منو بگیری و هر روز مامان و بابا رو ببینی نزدیکم شد و نیشگونی ازم گرفت که اخ ریزی گفتم - تا تو باشی حسودی نکنی، اینم جواب حسادتت - دستم درد کرد، خیلی دیوونه ای سحر، نیومده داره خواهر شوهر عزیزشو میزنه. واقعا که مردمم عروس دارن ماهم داریم هر دو خندیدیم و خانم جون وارد آشپزخونه شد وگفت - دخترا بسه دیگه، بیاین برین بالا وسایلارو که آقایون گذاشتن شماهم کارای سبک رو بکنین. وسایل سنگین رو نمیتونین ولی وسایلای کوچک رو که میتونین جابجا کنین. اینجوری پیش بره تا دوازده شب هم کار چیدمان تموم نمیشه ها! کلی کار داریم حاج خانم با حرف خانم جون خندید و گفت - اینقدر حرص نخور ، جوونن دیگه بذار خوش باشن. ان شاءالله به کمک هم کار چیدمان تموم میشه. سریع چادرم رو مرتب کردم و همراه سحر به طبقه ی بالا رفتیم. خاله و مادربزرگ سحر کنار مامان و پروانه خانم ایستاده بودن و حرف میزدن، با دیدن حمید و سعید که یخچال رو بالا میاوردن سریع کنار رفتم تا آشپزخونه ببرن. همه‌ی وسایلهارو که آوردن، متأسفانه زینب زنگ زد و گفت که خونه ی مادرشوهرش مهمون اومده و نمیتونه بیاد و الا خیلی بهمون خوش میگذشت. به طبقه پایین اومدیم و بعد از خوردن چایی و شیرینی آقایون غریبه رفتن و خودمون موندیم. حمید به کمک سعید و آقا سید، وسایل سنگین رو با سلیقه ی سحر جابجا کرد و وقتی کارشون تموم شد خداحافظی کردن و کار رو به خانما سپردن. چادرم رو از سر باز کردم و تا نزدیکی اذان مغرب همه مشغول کار بودیم،با بلند شدن صدای اذان از گلدسته های مسجد تقریبا کار ماهم تموم شد فقط وسایل تزیینی مونده بود که سحر گفت - خسته نباشین، شرمنده خیلی به زحمت افتادین. شما بفرمایین استراحت کنین، بقیه اینارم بعدا با زهرا می چینیم همه تأیید کردن و پایین رفتن. کش و قوسی به بدنم دادم و رو به سحر گفتم - مبارکت باشه عروس خانم، ان شاءالله اینجابراتون پر از خیر و برکت باشه عزیزم تشکری کرد و کارتن های اضافی رو به انباری بردیم. حمید داخل شد و نگاهی به دورتا دور خونه انداخت، سوتی کشید و گفت - یعنی اینجا خونه ی ماست؟ باورم نمیشه چقدر فرق کرده به شوخی گفتم - نه خونه ی همسایه ست، خب اقا داماد خوشگل و خوشتیپ وقتی کار رو بسپری دست خانما، با جادوی عشق و علاقه ای که دارن همه جا رو مثل بهشت میکنن و مثل دسته گل تحویلت میدن!!! سحر با خنده گفت - ایول زهرا این تیکه رو خوب اومدی حمید چرخی تو خونه زد و همه جا رو دقیق نگاه کرد - حالا نمیخواد همدیگرو اینقدر تحویل بگیرین، زهرا علی کی میاد؟ با اومدن اسمش لبخند کمرنگی زدم - امشب شیفته نمیتونه بیاد، گفت ازت عذرخواهی کنم وبگم که فردا از خجالتت درمیاد. - بایدم دربیاد، بذار فردا ببینمش، فهمیده وسایل سنگین میخواد جابجا کنه از کار در رفته! هر سه خندیدیم و پایین رفتیم. بعد از خوردن شام و شستن ظرفها، بقیه رفتن و سحر شب رو خونه ما موند تا صبح زود بقیه ی کارها رو تموم کنیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان وارد آشپزخونه شد و بادیدنمون گفت - زهرا، سماور جوشید چایی رو دم کن به حمید بگم بره چند تا نون سنگک بخره علی بلند شد - من میرم مادر، حمید امروز زیاد کار داره حمید از روی اپن سرکی داخل آشپزخونه کشید - علی! یه بار تو عمرت حرف راست زده باشی همینه! پارچه ای که نون توش میذارم تو اون کشو دومیه، برو خدا خیرت بده مامان چپ چپ نگاهش کرد، اما حمید بیخیال تر از این حرفابود، خصوصا که امروز عروسیشه، رو پا بند نیست و کبکش خروس میخونه. پارچه رو دست علی دادم و بعداز رفتنش، کره و مربا رو هم داخل ظرف ها ریختم، نگاهی به هال کردم، فقط خانم جون و سکینه خانم و بابا بودن و از بقیه خبری نبود، از مامان سراغشون رو گرفتم گفت اونا رفتن بخوابن و گفتن ساعت هشت بیدارشون کنیم. به تعداد استکان داخل سینی گذاشتم و سفره رو پهن کردم. با اومدن علی همه مشغول خوردن صبحانه شدیم، تقریبا نزدیکای ساعت ده علی رفت به خونشون سری بزنه و گفت ساعت دوازده میاد دنبالمون بریم آرایشگاه! خداروشکر آقایون رفتن خونه ی خانم جون تا ماهم راحت به کارامون برسیم. سریع رفتم دوش گرفتم، وسایلهارو داخل ساک کوچکی جمع کردم،زندایی وارد اتاقم شد و گفت - زهرا میگم شما کی برمیگردین؟ - به محض اینکه کارمون تموم شد علی اقا میاد دنبالمون، میایم خونه بعدش باهم میریم تالار - خب چرا اینکارو کردین ، زمانش رو جوری مینداختین که مستقیم برین تالار زیپ ساک رو کشیدم - اخه امروز سرش شلوغ بود این ساعت رو هم با اصرارمون قبول کرد، دیگه چاره ای نبود نزدیکم نشست و گفت - میگم زهرا برام دعا کن، به کسی نگفتم ولی حس میکنم این بار دیگه خدا جوابمو داده چشم هام برقی زد و با خوشحالی گفتم - واااااای.... یعنی حامله ای؟ دایی مرتضی خبر داره؟ - هیس، آرومتر! نه فعلا بهش نگفتم میخوام اول مطمئن بشم بعد، آخه میترسم بهش بگم امیدوار شه، بعدش... چشماش پر اشک شد و بقیه حرفش رو قورت داد، دستش رو گرفتم و با محبت نگاهش کرد - زندایی، نگران نباش، خدا کریمه، امروز جشن تولد پدر امام زمانه، ازش عیدی بگیر! سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت - زهرا مرتضی عاشق بچه ست، با اینکه به روی خودش نمیاره اما من که میفهمم، دیشب خواب دیدم یه پسر بچه تپل مپل تو بغلمه، مرتضی هم خیلی خوشحال بود، همون لحظه از خواب پریدم، الانم که اومدیم قم قراره چند روزی بمونیم، میخوام اگه وقت داشته باشی فردا با یه بهونه ای بریم آزمایش! میای؟ - الهی دورت بگردم، معلومه که میام. وااااای چه شود دایی مرتضی بابا شه! خیلی دوست دارم عکس العملش رو ببینم خنده از روی لبهای زندایی محو شد و نگرانی جاش رو گرفت - دعا کن زهرا، دیگه خسته شدم از بس دکتر رفتم. اگه اینبارم نشه، دیگه ناامید میشم - خدا نکنه زندایی، این چه حرفیه، من دلم روشنه. اگه جواب مثبت باشه باید پس فردا به جشن کوچولو بگیریم و دایی مرتضی رو غافلگیر کنیم زندایی ان شاءاللهی گفت، صورتش رو بوسیدم و گفتم - امروز خیلی باید مراقب خودت باشی زندایی، کار سنگین نکن اگه چیزی خواستی به خودم بگو. یکی دوساعته برمیگردیم دیگه شما فقط استراحت کن لبخندی روی لبهاش نشست، گوشیم پیام اومد، بازش کردم - سلام خانمی، دم درم زود بیا ساک رو برداشتم و چادرم رو مرتب کردم، با خدا حافظی از بقیه سوار ماشین شدم و سه تایی به سمت آرایشگاه حرکت کردیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇 6037701403767483 بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌