eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جواب دادم - شما ساعتایی که سرتون خلوته بگین، سعی میکنیم بیایم. فقط مهناز خانم من احتمالا از ماه بعد دانشگاهم برم ممکنه ساعتام تغییر کنه - اشکالی نداره، اونارو باهم هماهنگ میشیم نگاهی به چرخ خیاطیهای اطرافم کردم و گفتم - غیر از ما کارآموز دیگه ای هم دارین؟ با خنده جواب داد - کارآموز داشتم، ولی هفته ی پیش اموزشا تموم شد دیگه نمیان - اخه چرخ هاتون زیاده، به خاطر همین پرسیدم. - دوتا از دوستام که خیاط هستن، روزهایی که کار زیاد باشه میان کمکم میکنن مامان پرسید - خب مهناز جان، دیگه برسیم به هزینه اموزش، بدون تعارف بگو چقدر هزینه باید تقدیم کنیم مهناز خانم نگاهی به کرد و با خوشرویی گفت - تو به گردن من خیلی حق داری، شروع خیاطیمم مدیون توأم، اگه اون موقع ها روحیه نمیدادی، الان به اینجا نمیرسیدم - این چه حرفیه عزیزم، بالاخره تو دوست صمیمیم بودی، هر کاری کردم وظیفه م بود. ولی به قول قدیمیا حساب حسابه کاکابرادر بدون تعارف بگو تا منم فکرم راحت باشه. - من پول نمیخوام، به جاش اگه موافق باشین هر موقع نیاز به کمک داشتم بیاین که دست تنها نباشم. چون بعضی وقتا برای مدارس هم سفارش قبول میکنم نیاز به کمک دارم. مامان هر چی اصرار کرد، مهناز خانم قبول نکرد و بالاخره قرار شد در ازای آموزش خیاطی بیایم کمک دستش باشیم. بعد از تموم شدن صحبتها خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. ماشین سر کوچه نگه داشت و وارد کوچه که شدیم، چشمم به دو تا خانم چادری که مقابل درمون ایستاده بودن افتاد - مامان، اونا کی هستن جلو درمون؟ مامان و سحر به سمت در نگاه کردن سحر گفت - اون صدیقه خانم نیست؟ خیلی شبیهشه با شنیدن اسم صدیقه خانم، یاد حدیث و کارهاش افتادم، تمام بدیهایی که درحقم کرد و باعث کلی دعوا و استرس تو زندگیم شد. نزدیکشون که شدیم مامان سلام داد، صدیقه خانم به گرمی جوابمون رو داد و وقتی من رو دید، شرمنده به سمتم اومد و بغلم کرد - سلام عزیزم، خوبی زهرا جان؟ درسته که حدیث در حقم بدی کرده، ولی صدیقه خانم بی تقصیره با خوشرویی جواب دادم - سلام ممنون شما خوبین؟ - خداروشکر حدیث نزدیک اومد و سربه زیر سلام داد، نگاهی به چادری که روی سرش انداخته بود کردم، خیلی بهش میاد، با اینکه بلاهای زیادی سرم آورد ولی همون موقع لحظه ی عقد بخشیدمش. لبخندی زدم و جوابش رو به گرمی دادم. سرش رو بالا آورد، حلقه ی اشک جمع شده زیر چشم هاش رو پاک کرد و سرش رو بالا آورد. مامان در روباز کرد و تعارف کرد داخل بریم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌