•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت75
- راستش شاید برای خیلی دخترا اینا سخت گیری،باشه اما برای من لذت بخشه.
گفتن که دوست ندارم خانمم جلوی نامحرم صداش رو نازک کنه و باصدای بلند بخنده یا باهاشون شوخی کنه.
وقتی من کنارشم هیچ وقت از مرد دیگه درخواست چیزی نداشته باشه.اگر جایی خواستم برم حتما بهشون اطلاع بدم و تو جمع نامحرم و مردونه تا جایی که امکان داره نره، ولی اگر ناچار شد بره، با وقار و سرسنگین باشه. تومسائل و مشکلاتی که پیش میاد اولویتش همسرش باشه که بهش اطلاع بده و خلاصه از این حرفا.
- اخیش،راحت شدما خدا خیرت بده والا از فضولی تا صبح خوابم نمیبرد.
از حرفم خندید و بعداز کلی صحبت متفرقه خداحافظی کردیم.
لباس هایی که در آورده بودم رو تو کمد گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
به حرف حمید فکر میکردم "تا وقتی من کنارشم هیچ وقت از مرد دیگه ای درخواست چیزی نکنه"
میدونم به خاطر حرکات مهسا این حرف رو زده، ولی سحر کجا و مهسا کجا.
نور خورشید از پشت پرده روی چشم هام افتاد بلند شدم، به سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم. امروز چون جمعه س بابا و حمید هم سرکار نمیرن، مامان سفره رو روی زمین پهن کرده بود و مشغول ریختن چایی بود با خوشرویی سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو دادن.
به آشپزخونه رفتم و نزدیک مامان شدم.
- شما برین بشینین، من بقیه ش رو میریزم
بامحبت نگاهم کرد و سر سفره نشست. چایی رو ریختم و به جمعشون اضافه شدم
موقع خوردن صبحانه، خانم جون رو به مامان گفت:
- معصومه جان دخترم، نزدیک ظهر یه زنگ بزن به پروانه خانم بپرس کی بریم، بهتره کار خیر رو طولش ندیم.
مامان باشه ای گفت و یه لحظه فکری به ذهنم رسید
- میگم من یه پیشنهادی دارم، البته اگه موافق باشین!
مامان گفت
- بگو مادر، چه پیشنهادی؟
لقمه تو دهنم رو قورت دادم و گفتم
- خب هفته بعد، ماه شعبان شروع میشه ، اگه همه موافق باشن روز تولد امام حسین علیه السلام عقد حمید و سحر خونده بشه و یه جشن مختصر بگیریم
بابا با سرش تایید کرد و گفت
- اتفاقا روز مبارکیه، خداروشکر که عروسمونم از ساداته.
خانم جون و مامان هم با خوشحالی تایید کردن. نگاهی به حمید انداختم که برق شادی تو چشم هاش بود.
مامان رو به بابا ادامه داد
- اقا رضا من یه تصمیمی گرفتم گفتم اگر شما هم صلاح بدونین انجام بدیم
بابا روبه مامان گفت
- جانم بگو ، شما که تا حالا هرتصمیمی گرفتی به خیر و صلاح همه بود
مامان از تعریف بابا خوشش اومد و با لبخند ادامه داد
- وقتی مراسم زهرا بهم خورد خیلی دلم شکست و ناراحت شدم. اما خدا اگه یه دری رو ببنده، درِ رحمت دیگه ای رو باز میکنه. قربون خدا برم چند ماه نگذشته که خدا یه عروس خوب نصیبمون کرده، میخوام اگر موافق باشین برای خوشبختی حمید وزهرا امسال نیمه شعبان خونمون جشن بگیریم. تا دعای خیر مولا پشت سر هممون باشه. چند ساله که آرزو دارم برای آقا تولد بگیریم خودمم یه مقداری پس انداز کردم . اگه اجازه میدین خونمون با اسم مولا متبرک و نورانی بشه
بابا بدون درنگ با خوشحالی گفت
- اجازه لازم نیست خانم، چی بهتر ازاین مال که ارزش نداره، جونمون به فدای مولا
مامان اشک توی چشم هاش جمع شدو زیر لب خدارو شکری گفت. خوشحال از اینکه قراره برای آقا مراسم بگیریم به حمید گفتم
- راستی حمید میشه با استاد فاضل هم هماهنگ شی بیاد ؟
حمید سرش رو خاروند و گفت
- بعداز ظهر یه زنگ بهش میزنم ببینم میتونه بیاد، یادم نبود زهرا، مگه شما تومسجد جشن نمیگیرین؟
- خب جشن مسجد رو میندازیم برای روز جشن. مال خونمون رو میندازیم شب نیمه شعبان.
- اره خوبه اینم حرفیه، باشه بعداز ظهر زنگ میزنم بهشون.
بعداز تمام شدن صبحانه سفره رو جمع کردم و نزدیک ظهر مامان به پروانه خانم زنگ زد خداروشکر اوناهم مشکلی نداشتن و گفتن امشب بریم برای تعیین روز عقد و بقیه مراسما.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت75
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنیدن این حرفش، شوکه شدم. شاید اونمحس منو داره و علت غمی که تو چشماشه به همین خاطره. فکر اینکه یه لحظه ازش جدا بشم بدجور اذیتم میکنه ! قلبم به قدری تند میزنه، حس میکنم الانه که از قفسه سینه م بزنه بیرون. انگار زبونم قفل شده و نمیتونم جوابشو بدم. فکر کردن به اینکه یه لحظه علی رو از دست بدم واقعا برام سخته. نمیدونم چطور یه سری از زن و شوهرا از هم جدا میشن.
- زهرا!
- جانم
- تو بهترین اتفاق زندگی منی!
- خدا تو رو هم برا من حفظ کنه. خدا نکنه یه لحظه ازت جدا بشم علی! هر روز که میگذره بیشتر از قبل بهت وابسته میشم.
دستهاش رو گرفتم و ادامه دادم
- وقتی بچه بودم بزرگترا که به عروس و داماد میگفتن ان شاءالله به پای هم پیر بشید متوجه منظورشون نمیشدم. با خودم میگفتم یعنی ارزوی پیرشدن اینارو میکنن!
اما حالا با تمام وجود درکش میکنم چه دعای خوبی بوده، اینکه زن و شوهر اینقدر باهم زندگی کنن تا پیر شن. وقتی عقدمون خونده میشد از خدا خواستم هیچ وقت ازهم جدا نشیم.
مجرد که بودم اصلا فکرشو نمیکردم یه روز یکی بیاد تو زندگیمو اینجوری تو دلم برا خودش جا باز کنه!
از وقتی که دیدمش زندگیم فرق کرد خصوصا بعد از اولین دیدارمون، همیشه متوسل به حضرت میشدم و میگفتم یه همسری بهم بده که هم عقیده باشیم که علی رو وارد زندگیم شد...
حرفم تموم نشده بود که صدای یا زهرا گفتن مهری خانم رو شنیدیم و بلافاصله بعدش چند ضربه به در خورد
- زهراجان! علی اقا بیدارید
هراسون بلند شدیم، علی در رو باز کرد و با دیدن قیافه نگران مهری خانم علی پرسید
- چی شده؟
هراسون گفت
- اصغر....اصغر حالش بده! شما رو به خدا بیاین
علی بدون اینکه کفش بپوشه به سمت اتاق رفت، پشت سرش به همراه مهری خانم رفتیم.
سریع گوشی پزشکیش رو درآورد و معاینه ش کرد.
اصغر اقا دستش رو روی قلبش گذاشته بود و محکم فشار میداد.
- گفتم که به خودت فشار نیار، قرصای قلبت رو خوردی؟
فقط با سر گفت نه ، رو به مهری خانم گفت
- بی زحمت داروهاش رو بیارین
مهری خانم با عجله از روی طاقچه نایلونی که داروها داخلش بود رو به دست علی داد. علی یکی از قرص ها رو بیرون اورد و به همراه یه لیوان آب بهش داد. به اصغر اقا کمک کرد تا دراز بکشه، بعد رو به مهری خانم گفت
- مهری خانم یه کم گلاب بیارین روی قلبش بکشم
مهری خانم چشمی گفت و رفت.
با کمی فاصله ازشون نشستم و برای ارامش قلب اصغر اقا دعا کردم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞