eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ زهرا با خوشحالی به انگشتر خیره شد، نگاهم به دستهای زخمی زهرا که حالا باندپیچیش باز شده بود افتاد، نفسم رو سنگین بیرون دادم اگه فردا بخوام برگردم دوری زهرا برام سخت میشه، چون محرم هم نیستیم نمیتونم بهش زنگ بزنم یا پیام بدم. روبه حمید گفتم - حمید جان یه لحظه میای؟ حمید چیزی به سحر خانم گفت و همراهم اومد، زهرا و سحر خانم به سمت خونه رفتن. وقتی دور شدن روبه حمید گفتم - حمید جان احتمالا من فردا برگردم، راستش نمیدونم چجوری بگم. زهرا خانم هم که قراره یکی دوماه بمونه منم که خب درست نیست بهش زنگ یا پیام بزنم.... گفتنش برام سخت بود، حمید دست روی شونه م گذاشت و با خنده گفت - خودم میدونم چی میخوای بگی، نگران نباش من به بابا میگم اگه زهرا هم موافق باشه یه صیغه ی محرمیت موقت بخونه که تو این مدت راحت باشین حمید با این حرفش کارم رو راحت کرد، شرمنده لبخندی زدم و دست به پشت گردنم کشیدم - کارم رو راحت کردی، ببینم اگه جور بشه به مامان و بابا بگم چند روزی بیایم اینجا. یه زنگی هم بزنم به مامان و بابا اطلاع بدم که بینمون صیغه ی محرمیت قراره خونده بشه! - باشه داداش، حالا بیا بریم تو یه چایی بخور، خستگیت در بره باورم نمیشه همه چی درست شد. خدایا شکرت. حمید گفت - احتمالا ما هم فردا برگردیم، چون مغازه همونجوری مونده، فقط حسین شاگردمون اونجاست. با صدای معصومه خانم که نزدیکمون شد نگاه از حمید برداشتم - سلام علی آقا حالتون خوبه؟ خوش اومدین سلام و احوالپرسی کردم بعد رو به حمید گفت - پسرم چرا سرپا نگهشون داشتی تعارفشون میکردی بیان داخل حمید نگاهی بهم کرد و جواب داد - ‌چشم مامان الان میایم. معصومه خانم رفت و همراه حمید از پله ها بالا رفتم با خانم جون و آقا رضا سلام و احوالپرسی کردم و تو ایوان نشستم. فضای سرسبز اطرافم رو نگاه کردم. حمید با گوشیش مشغول کار شد، یادم افتاد زهرا گوشی نداره، بهتره همون گوشی قبلی رو دوباره بهش پس بدم تا بتونم از طریق واتساپ تصویری باهاش حرف بزنم. فقط خدا خدا میکنم زهرا قبول کنه، اگه محرمم بشه دیگه بدون هیچ گناهی میتونم باهاش حرف بزنم. طولی نکشید که سکینه خانم با یه سینی چایی اومد و حمید بادیدنش سریع بلند شد و از دستش گرفت. به احترامش بلند شدم و سلامی دادم و به گرمی جوابم رو داد. زهرا چادر مشکیش رو با چادر خونگی قشنگی عوض کرده بود. باورم نمیشه چطورتو این چند روز دوریش رو تونستم تحمل کنم، خیلی سخته دوباره ازش دل بکنم و برگردم قم. کاش میتونستم با خودم ببرمش اما فعلا مجبورم این شرایط رو تحمل کنم. زهرا کنار سحر خانم و دوستش گلرخ خانم نشست، حمید سینی چایی که با عطر گلاب هل دم کرده بودن به سمتم گرفت. یاد چایی های حاج خانم افتاد، حتما در اولین فرصت خدمتشون میرسم. چایی رو که خوردم، حمید کنار گوش خانم جون یه چیزی گفت، خانم جون هم با آقا رضا صحبت کرد. ببخشیدی گفتم و از کنارشون بلند شدم تا با مامان و بابا محرمیت رو در میون بذارم. زنگ زدم و خدارو شکر مشکلی نداشتن و گفتن هر کار صلاحه بکنیم. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌