eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دلم نمیخواد متوجه حضورم بشه، همون جا کنار در نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. انگار همه چی جور شده تا امشب یه روضه ی دونفره داشته باشیم، تقریبا یک ساعتی نشستم، حس میکنم چشم هام دیگه بسته میشه. علی آقا همچنان مشغول بود خدارو شکر متوجه حضورم نشد، آروم بلند شدم و به اتاق برگشتم، چادرم رو باز کردم و کنار خانم جون دراز کشیدم. با اینکه خوابم میاد ولی دل تو دلم نیست، امشب اخرین سحری رو تو مشهد میخوریم، دلم نمیخواد بخوابم ولی میترسم تو قطار نتونم کمک کنم. هر چند صبح زود باید بیدار شیم و کارها رو انجام بدیم. تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دست سحر بیدار شدم - زهرا پاشو بریم پایین، خواب موندیم چشم هام رو مالیدم - بذار بخوابم، تازه چشم هام گرم شده - پاشو ببینم یه ساعت به اذان مونده، تا بریم کارهارو انجام بدیم اذان شده. درضمن تو قطار که نمیتونی غذا بخوری حداقل الان بیا بخور که تو راه خیلی ضعف نکنی همونطور که چشم هام بسته بود سرجام نشستم‌، خواب واقعا شیرینه اصلا دلم نمیخواد خواب از سرم بپره. - میگم زود باش، نشسته خوابت برده؟ - سحر بیخیال بذار بخوابم، یکم دیگه میام نوچی کرد و بعد از چند لحظه صورتم خیس شد، هینی کشیدم و چشم هام رو باز کردم - دیوونه شدی؟ نگاهی به لیوان دست سحر کردم، دیشب برای خانم جون آب آورده بودم بقیه ش مونده بود اونو پاشید تو صورتم، با خنده گفت - خب دیگه خواب از سرت پرید، حالا پاشو چادر و روسریم رو روی پاهام گذاشت و همونطور که خودش آماده میشد گفت - امشب رو از دست نده، آخرین سحریه که اینجا دور همیم، بعدا پشیمون میشیا با گفتن این حرف حس کردم یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه، بغض به گلوم چنگ میزنه. آهی از ته دل کشیدم - خیلی زود گذشت، اصلا دلم نمیخواد برگردم - منم مثل توأم، ولی خب مجبوریم. باز خداروشکر حرم خانم رو داریم وقتی دلمون گرفت میتونیم بریم اونجا! - حق با توعه! واقعا وجود اهل بیت نعمت بزرگیه، خداروشکر که قم هستیم. سریع روسریم رو بستم و چادرم رو سرکردم، پله هارو که پایین رفتیم، قبل از ما بچه ها مشغول به کار بودن، سلامی دادیم و به سمت آشپزخونه رفتیم. کنار صدیقه خانم ایستادم، زینب کنار گوشم گفت - میگم زهرا داداش دیشب جانماز و لیوانهایی رو که برا دوتاییتون خریده بود رو مثل یه چیز قیمتی تو ساکش جاسازی میکرد، منم تا میتونستم بهش گیر میدادم. چشم هاش با گفتن این حرف برق میزد، کاش میتونستم بگم اگه محرم بودیم نمیذاشتم اینقدر اذیتش کنی. اخم الکی کردم - چرا بنده خدا رو این همه اذیت میکنی؟ خندید و با طعنه گفت - اوه اوه طرفداریش رو نکن ببینم. حقشه نمیدونی سر آقا محمد چقدر اذیتم کرده منم بهش گفته بودم میخوام تلافیش رو سرش خالی کنم. خندیدم و ادامه داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌