•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت459
نمیخوام علی آقا دچار سوتفاهم بشه گل رو با محکم پس زدم، تنها چیزی که تونستم ببینم علی آقا قفل فرمون رو برداشته بود وعصبی به سمتمون میومد، پسره با دیدنش گل رو زمین انداخت و فرار رو بر قرار ترجیح داد.
از ترس لب هام خشک شده، رفتن پسر رو با چشم دنبال کردم علی آقا نزدیکم شد و روبروم ایستاد، عصبی نگاهم کرد
به سختی لب باز کردم و گفتم
- خدا....رو شکر که اومدین
- برا این نمیخواستین بامن بیاین؟ها؟
باچشم های گرد شده نگاهش کردم، منظورش چیه! آب دهنم رو به سختی قورت دادم
- متوجه نمیشم!
کلافه دستی لای موهاش برد و با تشر گفت
- الان متوجه میشین، برین بشینین توماشین
باورم نمیشه، نکنه فکر کرده من با اون پسر در ارتباطم، افکار منفی رو پس زدم. امکان نداره بهم شک داشته باشه، دوباره پرسیدم
- میشه واضح حرفتون رو بزنین؟
باتندی گفت
- بشینین توماشین، باید باهاتون حرف بزنم
خواستم مخالفت کنم اما از نگاهش ترسیدم، به ناچار به سمت ماشین رفتم و نشستم. خودشم عصبی قفل فرمون رو توماشین انداخت و نشست پشت فرمون، یه لحظه خواب دیشب یادم افتاد. از ترس زبونم قفل شد، نگاهی به رگ باد کرده ی گردنش انداختم.
سیبک گلوش بالاو پایین میشد، تصمیم گرفتم دلیل تمام این رفتارهارو بپرسم تا خواستم حرفی بزنم عصبی گفت
- خانم فلاح، شما من رو چی فرض کردین؟
باچشم های گرد شده گفتم
- میشه لطف کنین واضح حرف بزنین منم بفهمم چی شده؟
برگشت سمتم، هیچ چیزی رو نمیتونم از چشم هاش بخونم، طاقت این نگاهش رو ندارم، عصبی گفت
- یعنی شما از هیچی خبر ندارین؟
عصبی و کلافه گفتم
- اگه خبر داشتم که از شما نمی پرسیدم!
پاکتی رو از داشبوت درآورد و روی پام انداخت،
- خوب بهشون نگاه کنین، اونوقت متوجه میشین.
پاکت رو بازش کردم با دیدن عکسهای داخل پاکت کم مونده بود زبونم لال شه، یکی یکی عکسهارو نگاه کردم، اینکه عکسای دیروزه که رفتم پارک با اون پسره حرف بزنم. کمی که توجه کردم دقیقا از لحظه ای که میخواستم گل رو با دست پس بزنم عکس انداختن. اما طوری حرفه ای عکس انداخته شده که انگار دارم ازش می گیرم، یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم، نفس های حرصی علی آقا رو شنیدم.
همه ی عکسهارو نگاه کردم، نکنه باور کرده، با تردید پرسیدم
- شما اینارو باور دارین!!
چشم هاش رو بست و کمی بعد بازش کرد، کمی تن صدام رو بالا بردم و گفتم
- آقای محبی!! شما این عکسارو باور کردین؟؟
رگ گردنش هنوز باد کرده، با حرص گوشیش رو برداشت و بعد از کمی بالا و پایین کردن انگشتش روی صفحه ی گوشی، عکسی رو به سمتم گرفت. دست هاش از عصبانیت میلرزید، چشم هام رو ریز کردم تا ببینم عکس چیه! کمی که دقت کردم پیام سعید بود که اون روز فرستاده اما جوابی که زیرش بود بیشتر توجهم رو جلب کرد
"سلام سعید جان، من که گفتم بخشیدمت. باشه یه فرصت دوباره بهت میدم، من هنوزم به پای عشقمون هستم"
تنها چیزی که گفتم
- این دروغه، من اصلا جوابش رو ندادم. اصلا از کجا معلوم شماره ی منه!
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞