🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت93
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای زنگ گوشیم یکی از چشم. هام رو به زور باز کردم و بدون اینکه شماره رو نگاه کنم تماس رو وصل کردم
- الو... بفرمایید
صدای خش خش پشت گوشی اصلا اجازه نمیداد چیزی بشنوم، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و روی تخت نشستم.
نگاهی به شماره ناشناس کردم، تماس رو قطع شد، دوباره شروع به زنگ خوردن کرد، تماس رو وصل کردم
- الو بفرمایین
صدای خانمی از پشت گوشی اومد
-الو...س...سلام
- سلام، شرمنده صداتون قطع و وصل میشه،
. الو....الو...
صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید، یعنی کی بود؟ شروع به گرفتن شماره کردم ، اما هر چی گرفتم در دسترس نبود. دلم شور افتاد، صداش خیلی آشنابود، هر چی به مغزم فشار اوردم اما یادم نیومد. کش و قوسی به بدنم دادم و به هال رفتم.
با دیدن خانم جون خوشحال شدم و نزدیکش رفتم
- سلام خانم جون خوبین؟ کی اومدین؟
- نیم ساعتی میشه، با مرتضی اومدم
نگاهی به اطراف کردم، خبری از مامان نیست
- پس مامان کو؟
- رویا وقت دکتر داشت، با مامانت رفتن
- تهران خوش گذشت؟ دلم براتون یه ذره شده بود، خوشحالم زود برگشتین.
- خداروشکر خوب بود، ولی هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه! زهرا جان یه چایی دم کن برام بیار، صبح یه قرص خوردم حالم داره بد میشه
چشمی گفتم و بعد از دم کردن چایی، ظرف میوه رو برداشتم و پیش خانم جون رفتم. دوباره صدای گوشیم بلند شدم، با تصور اینکه همون شماره ناشناسه، به سرعت قدم هام اضافه کردم و به اتاق برگشتم تا گوشی رو بردارم. شماره زینب روی صفحه ی افتاده بود، لبخندی روی لبام نشست، تماس رو وصل کردم
- به به سلام بر رفیق بی معرفت، زینب خانم!
- سلام عزیزم، من بی معرفتم یا تو!؟
- معلومه تو! باید از علی بشنوم عروسیته؟ خیلی نامردی!
- به جون خودم یهویی شد، میخواستم زودتر بگم، حالا اینارو بیخیال پاشو بیا اینجا، وسایلاتون رسیده! علی زنگ زد گفت بهت بگم بیای چک کنی ببینی هموناییه که سفارش دادین یانه!
- باشه میام، فقط الان خانم جون تنهاست، بذار مامان بیاد بعدش میام
- با خانمجونم دوتایی بیاین، مامان نهار آش ماست پخته، بابا هم نهار نمیخواد بیاد بیاین دور هم باشیم
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت94
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به هال برگشتم، با دیدن خانم جون که چایی میریخت، شرمنده شدم، پا تند کردم و پیشش رفتم
- شرمنده خانم جون، زینب زنگ زد، یادم رفت بهتون چایی بیارم. شما برین بشینین خودم میارم
- زهرا جان توت ندارین؟
- چرا تو کابینته، شما بشینین من میارم
باشه ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
سینی رو برداشتم و به همراه توت پیش خانم جون رفتم. چشم هاش رو ریز کرده بود و گوشی ساده مشکیش رو چک میکرد. کنارش نشستم
- زهرا جان، ببین این شماره کیه افتاده رو گوشیم!
گوشی رو گرفتم و با دیدن شماره خاله مریم گفتم
- شماره جدید خاله ست، تازه خریده. اون یکی سیم کارتشو داده سهیل!
- اسمشو ذخیره کن،زنگ زد بفهمم کیه!
چشمی گفتم و همونطور که شماره رو ذخیره میکردم گفتم
- زینب گفت نهار بریم خونشون، تا شما چاییتونو بخورین من یه لقمه نون و پنیر بخورم بریم
باشه ای گفت و بعد از خوردن یه لقمه نون و پنیر، آماده شدیم و رفتیم.
تا رسیدیم به دم درشون درباز شد و نرگس با چادر سفید گل گلیش بیرون اومد، با عجله سلام داد و به سمت خونه ی دوستش رفت حتی واینستاد جواب سلامشو بشنوه.
وارد حیاط شدیم، حاج خانم و زینب جلوی در ورودی به استقبالمون اومدن، دست خانم جون رو گرفتم تا کمکش کنم از پله ها بالا بیاد، قبل از اینکه پا روی پله ی اول بذارم، حاج خانم گفت
- زهرا جان، میخوای اول بریم اتاقِ گوشه ی حیاط، وسایلا رو نگاه کنیم بعد بریم خونه، چون خانم جون نمیتونه دوبار از پله ها بیاد بالا اذیت میشه
چشمی گفتم و باهم به سمت گوشه ی اتاق رفتیم. زینب در رو باز کرد، کل فضای اتاق بوی وسایلای تازه رو برداشته بود، هر سه مبارک باشه ای گفتن و یکی یکی نایلون وسایل رو باز کردیم و بعد از اینکه خیالم از بابت وسایل راحت شد، در رو بستیم و به سمت خونه رفتیم.
خانم جون و حاج خانم درباره بالا رفتن قیمت وسایلها باهم گرم صحبت بودن، روی مبل کنار زینب نشستم، چادرم رو باز کردم و گفت
- از جهازت بازم مونده که نخریده باشی؟
- نه زیاد، اصلیا رو خریدیم. شاید دوسه تا وسایل تزیینی کوچک بگیرم، نمیخوام خیلی خونه رو شلوغ کنم.
تو چشم هاش نگاه کردم، انگار از یه چیزی ناراحته! خواستم بپرسم که حاج خانم گفت
- زینب پاشو یه چایی بیار، شیرینی رم گذاشتم تو یخچال! یه کمم اسپند دود کن وسایلارو اوردنی وقت نشد
زینب چشمی گفت قبل از اینکه ازش بپرسم از کنارم بلند شد و به آشپزخونه رفت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت95
فکرم درگیر زینب شد، تو این چند روزی که ندیدم حس میکنم یکم لاغرتر شده، تا بیاد گوشی رو برداشتم و به اتاق رفتم ،شماره ی علی رو گرفتم.
بعد از چند بوق صداش تو گوشم پیچید
- سلام خانمی، خوبی؟
- سلام عزیزم، خدا قوت.
- سلامت باشی، کجایی؟
- زینب زنگ زد اومدم خونه شما، وسایلارو نگاه کردم، همه چی درست بود.
- عههههه...پس جای من خالیه که؟ بدون همسرجانت خوش میگذره؟
- نه عزیززززم، جات خیلی خالیه، کی میای؟
- معلوم نیست خانمم، کارم تموم شد. بهت زنگ میزنم...زهرا جان محسن صدام میکنه بعدا باهات حرف میزنم
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. به هال برگشتم، زینب مشغول خرد کردن پیاز بود، کنارش نشستم و به خلال های نازک پیاز نگاه کردم. اشک چشمش به خاطر خرد کردن پیاز زیر چشماش جمع شده بود، گاهی وقتا اخلاقمون مثل این پیاز تند میشه و باعث میشیم اشک یکی دربیاد در حالی که خبر نداریم خدا از شکستن دل یه نفر چقدر ناراحت میشه.
کارش که تموم شد داخل ماهیتابه روغن ریخت و بعد از داغ شدنش پیازهای خلال شده رو داخلش ریخت و زیرش رو کم کرد.
- زینب.... چیزی شده؟
نگاهی به چشمهام کرد و اه کوتاهی کشید
- بریم تو اتاقم بهت بگم
باشه ای گفتم و زینب رو به حاج خانم گفت
- مامان، من و زهرا میریم اتاق، زیر پیازم کم کردم اگه کارم داشتین صدا کنید
حاح خانم باشه ای گفت و باهم به اتاقش رفتیم. در رو بست، دستم رو گرفت و روی تخت نشستیم
- چرا اینقدر لاغر شدی دختر؟ الان نزدیک عروسیته زیر چشات گود افتاده، یکم به خودت برس!
لبخند غمگینی زد و گفت
- دلت خوشه زهرا.. این مدت انقدر فشار اومده بهم که نگو!
با نگرانی گفتم
- چرا خب؟ چی شده!
- زهرا تو این یکی دوماه سر خونه گرفتن و جهاز خریدن خیلی حرف شنیدم، میدونی مامان و بابا خبر ندارن یعنی اصلا بهشون نگفتم چون میدونم ناراحت میشن! مثلا همش میگن فلان فامیلمون وسایلاش فلان برنده و از این حرفا!
- اقا محمد چی اونم نظرش همینه؟
- نه بابا اون بیچاره همه جوره پابه پای من میاد، البته اینم بگما مادرشوهر و پدرشوهرم بنده های خدا اصلا چیزی نمیگن، ولی خواهرش یکم اذیت میکنه، هر بار یه حرفایی میزنه که دلم بدجور میشکنه. منم فقط سکوت میکنم تا یه موقع نزدیک عروسی بحث و ناراحتی پیش نیاد
دستش رو گرفتم و گفتم
- مهم اینه که همسرت هم عقیده با توعه! این چند روز رو تحمل کن بعدش که رفتین خونه ی خودتون دیگه ان شاءالله همه چی درست میشه
باصدای زینب گفتن حاج خانم ببخشیدی گفت و رفت
♥️قسمتاولرماننذرعشق(فصلدوم)
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت96
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از حرفای زینب خیلی ناراحت شدم، اتاق کوچک و جمع و جورشو نگاه کردم ، چشمم به عکسی که تو مشهد انداختن افتاد. قاب عکس رو برداشتم با دیدن علی که تقریبا بیست ساله به نظر میومد و دست روی شونه ی مادرش گذاشته بود لبخند روی لبم اومد.تو دلم قربون صدقه ش رفتم، تو این مدتی که با علی نامزد شدم متوجه علاقه ی بیش از حدش به مادرش شدم، مامان همیشه میگه اگه پسری مادرش رو دوست داشته باشه و قدرش رو بدونه، مطمئنن قدر همسرشم میدونه!
چون کسی که به مادرش که از بچگی چندین سال براش زحمت کشیده احترام نذاره هیچ انتظاری نباید داشته باشیم که قدر همسرشم بدونه.
باز شدن در اتاق چشم از عکس برداشتم و زینب رو با سینی چای و ظرف میوه دیدم.
- به زحمت افتادی ، میگفتی میومدم اونجا دیگه!
- چه زحمتی ؟ اینجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم.
سینی رو روی زمین گذاشت. چایی رو خوردم و رو به زینب ادامهداد
- میدونی زهرا الان برا شما یه چیزیش خوبه که خانواده ها هوای همدیگه رو دارن، هم اینکه هم عقیده ن! اما تو خانواده ی همسرم فقط اقا محمد اینجوریه! اقامحمد خودش برام تعریف میکرد از بچگی که به کلاسهای استاد فاضل رفته انگار خواست خدا بوده مسیر زندگیش عوض شده!
- میدونم عزیز شرایط شما یکم سخته، ولی سخیش بیشتر تا زمانیه که عروسی نکردین، ان شاءالله این روزام زود میگذره.
راستی وسایلاتو جمع کردی؟ حس میکنم اتاقت خلوتتر شده
- اره بیشترشو جمع کردم، فقط چند تا از لباسام مونده اونارم قرار شده بعد عروسی بیام ببرم.
-حالا عروسیتون چطور برگزار میشه؟
یه سیب برداشت و مشغول کندن پوستش شد.
- پریشب که اونجا بودیم اقا محمد حرفش رو پیش کشید گفت مراسممون مولودی خوانیه و آهنگ و رقص دوست نداریم باشه، مامانش گفت هر کار خودتون صلاح میدونین انجام بدین. ولی خب هنوز خواهراش نمیدونن دعا کن همه چی خوب پیش بره زهرا، نمیدونمچرا استرس دارم.
- خیره ان شاءالله نگران نباش! بالاخره اونام میدونن که شما بزن و برقص دوست ندارین.
ان شاءاللهی گفت و با خنده ادامه داد
- حالا خبر نداری نرگس از الان خودشو مالک این اتاق میدونه همش میگه کی میشه عروسی کنی وسایلامو بیارم اینجا، وسایلاشم جمع کرده اماده باشه!
بلند خندیدم، قیافه ش جلوی چشمام اومد
- عزیزززم، اتفاقا اومدنی دیدمش اینقدر عجله داشت اصلا واینستاد جواب سلامشو بگیره!
سرش رو تکون داد
- خیلی شلوغ شده، اصلا به حرف گوش نمیکنه. علی چند باری باهاش حرف زده، یه دوسه روزی اخلاقش عوض شد ولی محبت بیش از اندازه ی بابا و مامان رو که میبینه باز کار خودشو میکنه!
- خب بچه ست دیگه، انصافا اینم بگما درسته شلوغه ولی اصلا بی احترامی به بزرگترا نمی کنه
- اره بابا الانم اقتضای سنشه که دنبال بازیگوشیه!
با سر تایید کردم، بعد از خوردن میوه، گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت97
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-الو سلام مامان، خوبین؟
- سلام زهراجان کجایین؟
- زینب زنگ زد اومدیم اینجا، زندایی اونجاست؟
- نه رفتن خونه ی مادرش!
زینب اشاره کرد بگم بیاد اینجا، باشه ای گفتم و به مامان گفتم بیاد دور هم باشیم. تماس رو قطع کردم،یاد حرفای زینب افتادم و گفتم
- این چند روز یکم به خودت برس کمتر حرص بخور، باور کن دنیا دو روزه همه ی اینا میخواد بگذره
- اخه حرص خوردن من به خاطر رفتاراشون نیست، منم دوست دارم هر جوری خودم دوست دارم زندگی کنم. خب ببین اقامحمد هم بیشتر خرج عروسی و وسایل رو خودش میذاره منم نمیخوام توفشار بذارمش!
خدا شاهده زهرا خونه ای رو که انتخاب کردیم خیلی نقلی و قشنگه ولی خواهر شوهرم میگه رفتین یه قوطی کبریت گرفتین! حداقل شرایط داداش خودشو باید درک کنه.خودش وضع مالی شوهرش خیلی خوبه ولی نباید زندگیارو باهم مقایسه کنه.
خیلی از این شرایطی که برا زینب پیش اومده ناراحتم
-تو به خاطر خدا محبت کن و به پدر و مادرش کمک کن و هواشون رو داشته باش، مطمئن باش خدا عوضش رو بهت میده! حرفای خواهرشوهرتم جدی نگیر. به نظرم تو سعی کن بیشتر بهش محبت کنی اینجوری رابطه تونم کم کم بهتر میشه
- همیشه سعی میکنم بهشون احترام بذارم و تو کارا به مادرشوهرم کمک کنم. الان میرم خونشون اصلا اجازه نمیدم کار کنه، چون دلم نمیاد خودم بشینم و با این سنش برام میوه و چایی بیاره و ببره! اقا محمد هم خودش متوجه رفتارام هست خیلی ازم تشکر میکنه. هر چند من به خاطر خدا این کارو میکنم، خدارو خوش نمیاد، مادر خودمم پادر داره میبینم چقدر نشستن و بلند شدن براش سخته!
یه تیکه از سیبی که خرد کرده بودم رو برداشتم و به سمتش گرفتم، تشکری کرد وهمونطور که مشغول خوردنش بود گفت
- یه بار مامان باهام حرف میزد میگفت وقتی تازه ازدواج کرده بودم، مادرشوهرم خیلی اذیت میکرد، میگفت از همون موقع عهد کردم اگه صاحب عروس بشم هیچ وقت اذیتش نمیکنم و مثل دختر خودم میدونم.حالا خداروشکر مادرشوهر من اذیت نمیکنه، خودمم دوستش دارم، ولی دوست دارم رابطه مون صمیمی تر از اینی که هست باشه!
- خدا مامانتو حفظ کنه، خیلی مهربون و دوست داشتنیه! واقعا مثل مادر خودم میدونمش! به امام زمان متوسل شو ان شاءالله همه چی خوب میشه.
چشماش برقی زد و با هیجان گفت
- حالا یه چیزی بگم خوشحال شی! تقریبا دوسه روز پیش بود علی درباره ی تو با مامان حرف میزد،هی تعریفت میکرد میگفت خیلی شرایطم رودرک میکنه، مهربونه و از این حرفا، البته کار همیشگیشه ها! مامانم حرفش رو تایید کرد و گفت اره خداروشکر یه عروس خوب نصیبمون شده، خلاصه زهرا جون خوب خودتو تو دل هممون جا کردی!
از تعریفی که علی و مادرش ازم کرده بودن حس کردم تو آسمونا سیر میکنم، با خوشرویی گفتم
- خوبی از خودشونه عزیزم، هر کاری میکنم وظیفمه!
شروع به پیچ دادن گوشه ی روسریم دادم و ادامه دادم
- میدونی زینب من علی رو خیلی دوست دارم ، حاضرم درد و بلاش رو به جون بخرم ولی خار توی پاش نره، اینم که میگم باور کن از ته دلمه، الانم دوست ندارم زیاد تو فشار بذارمش چون میدونم بعد ازدواجمون مسئولیت بیشتری گردنشه
زینب لبخند شیرینی زد و دیدم به در اتاق نگاه میکنه و میخنده! رد نگاهش رو گرفتم دیدم علی جلوی در ایستاده و نگاهم میکنه، حس کردم تا بناگوش سرخ شدم، یعنی همه ی حرفامو شنید!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت98
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شیطنت خندید و وارد اتاق شد، زینب به بهونه ی چای اوردن از اتاق رفت، لبخندی به روش زدم، کنارم نشست و دستم رو گرفت
- خب.... ادامه بده عزیزم، داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی!
- خیلی بدجنسی، چرا قایمکی به حرفامون گوش میکردی
تو چشمهام خیره شد
- اولا قایمکی نبود، یکی دوبار صدات کردم خودت نشنیدی! دوما مهم این بود داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی و دلم میخواست حرفای دلتو بشنوم
سرم رو پایین انداختم، دستش رودورم حلقه کرد، تپش قلبم بالا رفت جواب دادم
- خودت تموم حرفای دلمو تو چشمام میتونی بخونی، نیازی به گفتن نیست اقا
- چرا اتفاقا بعضی وقتا ادم دوست داره به زبون بشنوه! ولی من بدون خجالت میگم. تو از جونم برام عزیزتری! تو رو به اندازه های تموم ستاره های اسمون و کهکشون و هر چی که فکرشو بکنی میخوامت. دلم میخواد فقط تو بخندی عشق علی!
از حرفاش دلم قنج رفت، حق باعلیه!
درسته همدیگرو دوست داریم ولی نیازه که به زبون بیاریم، این حدیث پیامبره. دستش رو بالا آورد و روسریم رو باز کرد
- گلم این روسری رو باز کن یکم موهای خوشگلت هوا بخوره، اینجا که نامحرم نداریم خانمم
- اینقدر گرم صحبت با زینب بودم یادم رفت درش دربیارم.
با صدای زینب که برای نهار دعوتمون میکرد همراه علی به هال رفتیم، مامان کنار خانم جون نشسته بود، سلام دادم و با علی به کمک زینب رفتیم.
آش خوشمزه ی حاج خانم رو دور هم خوردیم، علی نگاهی به اطراف کرد و رو به حاج خانم گفت
- نرگس کجاست؟
حاج خانم همونطور که نون هارو داخل جانونی میذاشت جواب داد
- رفت خونه دوستش، بعد نهار گفت میاد
علی سکوت کرد و حرفی نزد، تو جمع کردن سفره کمک کردم، حاج خانم داخل یه قابلمه ی کوچک برای بابا و حمید و سحر آش ریخت، تشکری کردم و قابلمه رو روی اپن گذاشتمتا موقع رفتن ببریم.
علی کمی ناراحت به نظر میومد، با خودم کلنجار رفتم علت ناراحتیشو بپرسم یانه!
قبل از اینکه بپرسم نزدیک زینب شد و گفت
- زینب جان، مگه من چندباری نگفتم نرگس رو نذارین بره خونه ی دوستش؟
زینب ظرف هارو داخل سینک گذاشت و جواب داد
- بابا اینقدر گیر داد ، هر چی مامان گفت نرو، اصرار روی اصرار اخرشم مامان دلش نیومد نذاره، اجازه داد
علی ناراحت شد، نفسش رو سنگین بیرون دادو روی صندلی کنار یخچال نشست. زینب متوجه ناراحتیش شد و گفت
- علی جان این بار چیزی بهش نگو، تولد دوستشه، از قبل دعوتش کرده بود به خاطر همین رفت.
علی سرش رو تکون داد و کلافه پوفی کشید.
کنارش نشستم و دست روی شونه ش گذاشتم
- حالا اتفاقیه که افتاده، چرا اعصاب خودتو خورد میکنی؟
- اخه من یه چیزی میدونم که میگم نره زهرا! نرگس از مهربونی مامان و بابا سواستفاده میکنه، از این خیلی ناراحتم
- حالا امروز که دورهمیم، ناراحت نشو دیگه بخند بذار ماهم خوش باشیم!
خودمو لوس کردم و گفتم
- باشه....!
لبخندی کنج لبش نشست، با محبت نگاهم کرد
- چشم، من که دلم نمیاد حرف شمارو رو رد کنم. این بار به خاطرتون چیزی نمیگم. خوب شد
- ممنون عزیزم
-خواهش میکنم قابلی نداشت. حالا بی زحمت پاشو چند تا چایی بریز بیار بخوریم
چشمی گفتم و از کنارش بلند شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت99
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یک ساعتی دور هم نشستیم، مامان و خانم جون آماده شدن تا به خونه برن، لباسهامو برداشتم آماده شم وهمراهشون برم علی گفت
- زهرا تو بمون نیم ساعت دیگه باهم بریم بیرون
باشه ای گفتم،بعد از رفتن مامان و خانم جون، به اتاق علی رفتیم. رو به علی گفتم
- چرا یهو سر سفره ناراحت شدی؟
- خوشم نمیاد نرگس با این خانواده رفت و آمد کنه
- خب چرا مگه چه اشکالی داره؟
گوشیش رو تو شارژ گذاشت و کنارم نشست
- یه پسر داره که اصلا نگاه پاکی نداره! چند باری هم که نرگس برام از دوستش و فیلم هایی که دیده بود تعریف میکرد متوجه شدم فیلم های ماهواره ای خیلی میبینه و همه رو برا نرگس تعریف میکنه. درسته ما خیلی با نرگس تو خونه حرف میزنیم ولی هنوز بچه ست، نمیتونه خوب و بد رو کامل تشخیص بده!
خدا نگذره اونایی رو که پای ماهواره رو به زندگیا باز کردن، اون ضربه ای که ماهواره به بنیان خانواده های ایرانی زد چیز دیگه ای نزد، یکی از علت های مخالفتم اینه، علت بعدیشم اینه که دختره با سن کمش با چند تا از پسرای کوچه دوسته! یکی دوباری دیدم خیلی با آب و تاب برا نرگس تعریف میکنه.
با تأسف سرم رو تکون دادم
- متاسفانه خانواده ها خبر ندارن که با این کارشون تیشه به ریشه ی فطرت بچه هاشون میزنن. استاد ما درباره فیلم های ماهواره ای خیلی باهامون حرف زد به قول یکی از بچه ها می گفت اگه ماهواره از یه پنجره بیاد تو قران از پنجره دیگه میره بیرون، یعنی اینقدر مخربه!
- درسته، یکی از دوستای دوران دانشگاهیم رابطه ش باخانومش خیلی بود و زندگی خوبی داشتن، یادمه یه روز گفت به اصرار خانمم رفتم ماهواره گرفتم من خیلی ناراحت شدم تموم سعیم روکردم که منصرفش کنم اما یه اخلاق بدی که داشت یه دنده و لجباز بود، بعد از یه سال دیدم خیلی ناراحت و پکره! علتش رو پرسیدم گفت خانمش بهش خیانت کرده.
- خب بهش میگفتی علت اصرارت برای نخریدن ماهواره همین بوده
- خودش متوجه اشتباهش شده بود. به خاطر همین نخواستم سرزنشش کنم و بیشتر از این نمک رو زخمش بپاشم.
- بعدش چیکار کرد، رابطه شون خوب شد؟
- نه بابا، خانمه طلاقشو ازش گرفت و رفت دنبال خوشگذرونیش.
میدونی زهرا دین ما تکمیله و برای هر حرفی که زده علتی داره! اهل بیت هم از عقوبات گناها خبر دارن که به ما هشدار دادن! وقتی دین میگه خانم محترم حجابت رو رعایت کن، همین جمله سودش به خانم میرسه که از چشم های ناپاک و قلبهای مریض دور میشه هم اینکه زندگیای دیگه به فساد کشیده نمیشه! وقتی باهاشون حرف میزنیم، جواب خیلیاشون اینه که زندگی خودمه دوست دارم و به کسی مربوط نیست، در حالی که اشتباه محضه! وقتی یه مردی بیرون میاد و این خانم رو با هزار قلم ارایش و تیپ های فجیع میبینه احتمالش هست هم نسبت به خانم خودش کم کم سرد بشه هم به گناه بیفته!
پاهاش رو دراز کرد و ادامه داد
- من خیلی تو کتابا خوندم که اون دنیا بعضیا وقتی نامه ی عملشون رو میبینن تعجب میکنن از گناههایی که براشون نوشته شده، ولی خبر ندارن اینا همون گناهاییه که فکر می کردن به خودشون مربوطه ولی میبینن نه! هزار نفرو با همین کاراشون به گناه انداختن و تو تمام اون گناها شریک شدن.
به قیافه ی جدی و پر ابهتش نگاه کردم، اینقدر جدی درباره این مسئله حرف میزد که دوست داشتم فقط نگاهش کنم. دقیقا مثل یه استاد حرف میزنه! دستش رو گرفتم و شروع به نوازشش کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت100
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
پیشونیم رو بوسید و با خنده گفتم
- قربون اقای جدی و پر جذبه ی خودم بشم. انصافا خوب حرف میزنی مثل استادا!
از حرفم خندید و منو به خودش نزدیک کرد، سرم رو به شونه ش تکیه دادم
- میدونی علی خداروشکر به لطف حضرت تا الان سعی کردم حجابم همیشه کامل باشه! چون زیباییهام امانت اقامونه، نباید اجازه بدم نامحرما ببینن!
با نوک انگشت رو بینیم زد
- الهی دورت بگردم! میگم زهرا باورم نمیشه امسال سال تحویل کنار همیم!
- اره کی باورش میشد، چقدر این یه سال زندگیم فرازو نشیب داشت ولی خداروشکر با اومدن تو همشون تبدیل به خیر شدن.
چند تقه به در خورد، صدای زینب از پشت اومد
- علی جان بیا این تخمه و چایی رو بگیر
علی بلند شد و در روباز کرد
- دست گلت درد نکنه، بیا تو دیگه
- نه شما راحت باشین من میرم تو اتاقم یکم کار دارم
- باشه عزیزم
در رو بست و کنارم نشست
- بیا خانم، به قول بابام وقتی یه چیز خوردنی شریکی باشه باید زود دست به کار بشی و الا هیچی برات نمیمونه
- نه دیگه وقتی شریکم تویی مطمئنم برام میمونه، چون دلت نمیاد تنهایی بخوری
موهام رو باز کردم و دور شونه پخششون کردم، علی از داخل گلدون یه گل خوشگل برداشت و موهام رو پشت گوشم برد و گل رو کنار گوشم گذاشت
- خوشگل بودی خوشگلتر شدی
نگاهی به قیافه مهربونش کردم، لبخندی به روش زدم و گفتم
- خیلی دوستت دارم، تو زیباترین نقاشی خدایی
ابرویی بالا داد و خندید
- یادم باشه این حرفت رو بگم با طلا بنویسن، رفتیمخونمون بچسبونم به دیوار اتاقمون
با خنده گفتم
- ماشاءالله کم نمیاریا!!! عاشق اینی که ازت تعریف کنن
بادی به غبغبش انداخت و با خنده گفت
- خیر خانم هر تعریفی که خوشم نمیاد، بنده عاشق اینم که خانمم، عشقم نفسم تعریفم کنه!!
- باشه پس بعد این خیلی تعریفت میکنم
به حرفم خندید، کمی تخمه تو مشتم ریختم و شروع به شکوندن کردم. چایی روخوردیم، تا علی سینی رو ببره، سریع اماده شدم تا بیرون بریم. به هال اومدم و با دیدن نرگس که روی مبل نشسته بود و اینقدر محکم لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد گفتم الان کنده میشه! علی با طوری باهاش حرف میزد که انگار یه خانم جا افتاده ست، نمیخوامدخالتی تو کارش بکنم چون اگه الان برم اونجا و واسطه بشم دیگه ارزش حرف علی پایین میاد و ممکنه نرگس دیگه ازش حساب نبره.
با دیدن سینک پر از ظرف، استینام رو بالا دادم و شروع به شستن ظرفا کردم.
تقریبا نصفش رو شسته بودم که حضور علی رو کنارم حس کردم، استیناش رو بالا زد و ظرفارو اب کشید.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت101
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تند تند لباسهامو عوض کردم، دنبال روسریم گشتم، پس کجا گذاشتمش!
انگار اب شده رفته تو زمین، کلافه اطرافمو نگاه کردم، خواستم علی رو صدا کنم که
درباز شد و خودش داخل اومد، با دیدن روسریم تو دستش متعجب گفتم
- عه...پس این دست توعه، کلی دنبالش گشتم
لبخند شیرینی زد و نزدیکم شد، همونطور که روسری رو روی سرم مینداخت تا ببنده، جواب داد
- دیدم انداختی رو تخت یکم چروک شده، بردم اتو دادم، حالا صاف وایسا خودم ببندمش!
از توجه بیش از اندازه ای که بهم داره کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه. با حوصله روسریم رو بست و تموم که شد گفت
- بفرما عزیز دل علی، تموم شد.
تو آینه نگاه کردم، باید اعتراف کنم علی بهتر از من میبنده، نگاهی به تیپ هردومون کردم که ست پوشیده بودیم، علی بلوز سفید و شلوار کتان کرم رنگ، منم بلوز سفید با سارافون کرم رنگ!
- بدو گلم الان صدای بقیه درمیاد، کم مونده به سال تحویل، امروزم که ترافیک میشه باید زودتر از اینا درمیومدیم
- باشه فقط چادرمو کجا گذاشتم؟
همین دورو برا بود، بذار ببینم.
- خدا بخیر کنه اول سالی همه چیم گم میشه، خودم گم نشم صلوات!
بلند خندید و لپم رو کشید
- شیرین زبونی نکن! ادم وقتی عجله داره همیشه اینجوری میشه،
نگاهی به کنار تخت کردم.
- بیا ایناها پیداش کردم
چادر مشکیم رو سرم کردم، با محبت نگاهم کرد و پیشونیم رو بوسید.
- عالی شدی! بدو بریم
باشه ای گفتم و گوشی و قران کوچکم رو برداشتم و باهم بیرون رفتیم.
با دیدن بقیه که تو حیاط منتظر بودن، به همه سلام دادم و با خوشرویی جوابم رو گرفتم. مامان کنار بابا ایستاده بود و نگاه تحسین برانگیزی بهمون انداخت و زیر لب چیزی گفت.
همه سوار شدیم و به سمت حرم رفتیم.
به خاطر شلوغی بیش از حد حرم، ماشین هارو با کمی فاصله پارک کردیم و پیاده راه افتادیم، نگاهم به خانم جون افتاد که آروم آروم قدم برمیداشت، از سرعت قدم هام کم کردم تا باهاش همقدم شم. سرعت علی هم قدم هاش رو باهامون تنظیم کرد و گفت
- خانم جون کاش برا شما یه ویلچر میگرفتم،
اینجوری پاهاتون درد میگیره
خانم جون از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت
- میخوای بگی من پیر شدم؟ من از صدتا جوون بهترم
هر دو خندیدیم، حمید و سحر هم به جمعمون اضافه شدن، حمید جلوی پای خانم جون خم شد و گفت
- خانم جون نوکرتم بیا کولت کنم تا حرم، اینحوری اذیت میشیا!!
خانم جون با عصاش پشتش زد و با خنده گفت
- برو کنار ببینم، به زور میخواین بهم بگین پیر شدم، برو کنار میخوام بعد از عمری با پای پیاده به حرم بی بی برم.
حمید خندید و کمرشو صاف کرد و با علی گرم صحبت شد، دست خانم جون رو گرفتم و به همراه سحر به مسیرمون ادامه دادیم، با دیدن گنبد طلایی بی بی، دلم انگار مثل یه پرنده ای که تو قفس بود پر کشید و به سمت گنبد طلایی پرواز کرد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت102
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره وارد حرم شدیم، ماشاءالله به قدری شلوغه که جا برای سوزن انداختن پیدا نمیشه.
علی دستم رو گرفت و منم دست خانم جون رو گرفتم و کمکش کردم تا خدایی نکرده تو این شلوغی زمین نخوره، یه جا برا خانم جون کنار دیوار پیدا کردیم و کمکش کردم تا بشینه.
هر ثانیه ای که به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشیم دلم بی تاب تر میشه!
چون همه جا شلوغه، علی دستش رو دورم حلقه کرد. یاد حرف استاد افتادم که میگفت هر لحظه ای که خاصه و میدونین اگه دعا کنین مستجاب میشه قبل از دعای خودتون اول برای حاجت دل امام زمان علیه السلام و سلامتی و ظهورش دعاکنین، حالا که هم نصفه شبه و لحظات خوندن نماز شب هم هست، بهترین فرصت برای دعای ظهوره!
با خونده شدن دعای سال تحویل دلم از نبودنشون در کنارمون خیلی گرفت، قطره های اشک از هر دو چشمم پایین ریخت و شروع به خوندن دعای فرج کردم.
خدایا باقی غیبت رو به حق اهل بیت علیهم السلام ببخش و به دست حضرت انتقام ظلم های که به اهل بیت شده رو بگیر، خدایا مارو جزو یارانشون قرار بده و تمام عمر خودمون و فرزندانمون و نسل فرزندانمون در راه خدمت به مولامون صرف بشه!
علی هم زیر لب دعا میکرد و اشک میریخت، انگار حال هر دومون یکیه! با پشت دست اشکم رو پاک کردم، از جیبش دستمالی بهم داد و به خانم جون و بقیه تبریک گفتیم و بعد از خوندن دعا،کمی که خلوت شد به سمت ماشین ها حرکت کردیم. چون زینب با اقا محمد میره به اصرار علی قرار شد با اونا برگردم.
به خونه که رسیدیم، همه پیاده شدن علی گفت
- من دارم میرم جمکران میخوای باهام بیای؟
از خوشحالی رو پا بند نبودم، بدون اینکه فکر خواب و چیزای دیگه رو بکنم سریع گفتم
- اره میام، صبر کن به بابا بگم بیام
با خنده باشه ای گفت و به سمت بابا و مامان که از ماشین تازه پیاده شده بودن رفتم
- بابا علی اقا میخواد بره جمکران، اگه اشکالی نداره منم همراهش برم
- چه اشکالی عزیزم! شوهرته، صاحب اختیارته! هر جا دوست دارین برین، ولی چون الان همه جا شلوغه بگو با احتیاط رانندگی کنه!
چشمی گفتم وحمید قبل از اینکه ماشین رو داخل حیاط پارک کنه گفت
- فکر کردی میذارم تنهایی برین، من و سحرم میایم
قبل از اینکه منتظر جوابم باشه به سمت ماشین علی رفت و گفت
- علی جون، ماهم میایم، تنهایی که نمیچسبه!
علی سرش رو از شیشه بیرون اورد و با خنده گفت
- بیا بابا، تو یکی رو نمیشه پیچوند
- پس صبر کن تا ماشین رو سر و ته کنم بریم
- نمیخواد بابا، با ماشین ما میریم، برو ماشینو بنداز تو حیاط بیا
حمید باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از بقیه چهار نفری سوار ماشین شدیم و به سمت جمکران حرکت کردیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت103
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حمید روی صندلی جلو نشسته بود و باعلی از برنامه ی عیدشون صحبت می کردن، سحر هم برای دوستاش پیام تبریک مینوشت و ارسال میزد.
چشم ازشون برداشتم و به آسمون تاریک شب نگاه کردم، بعضی ستاره ها چشمک میزدن، آسمون هیچ وقت از وجود ستاره ها خالی نمیمونه، یاد حدیثی که چند روز پیش تو نهج البلاغه میخوندم، افتادم. امام علی علیه السلام تو نهج البلاغه درباره اهل بیت فرموده
« خاندان محمّد همچون اختران آسمان است كه هر گاه يكى ناپديد شود ديگرى پيدا آيد۱.»
لبخند محوی روی لبم نشست. واقعا چه نعمتی بالاتر از اینکه خدا ستاره هایی مثل اهل بیت رو سر راهمون قرار داده تا بتونیم تو تاریکی های زندگی راه درست رو تشخیص بدیم و به سعادت برسیم. اگه روزی هزاران بار هم خدارو به خاطر نعمت اهل بیت شکرکنیم باز هم کمه، ولی ما ناشکری کردیم و خودمون رو از وجود نازنین امام زمان محروم کردیم.
دست سحر روی شونم نشست و باعث شد از افکارم بیرون بیام
- جونم، کاری داشتی؟
- نه بابا دیدم خیلی محو تماشای اسمونی گفتم تا به ملکوت نرسیدی بیارمت پایین
از حرفش خنده م گرفت، حمید رو به علی گفت
- علی ما تصمیم گرفتیم تعطیلات عید بریم شیراز شمام میاین؟
- دلت خوشه ها ، من بهت میگم امتحانم نزدیکه تو درباره مسافرت حرف میزنی؟
- بابا بیخیال دیگه، یه جوری کاراتو راست و ریس کن بریم!
- به جون خودت نمیتونم، تو عروسیتو گرفتی خیالت از بابت همه چی راحته، من از یه طرف باید درسامو مرور کنم، از یه طرفم برای عروسی کلی کارداریم
سحر کنار گوشم گفت
- زهرا، علی اقا رو راضی کن دیگه، چهار نفری خوش میگذره!
نگاهی به علی کردم، هیچ جوره از حرفش کوتاه نمیومد و حمید هم از هر ترفندی استفاده میکرد تا راضیش کنه!
سحر با چشم و ابرو اشاره میکرد که یه چیزی بگم،
- صبر کن وقتی تنها شدیم باهاش حرف بزنم ببینم راضی میشه یانه!
با سر تأیید کرد، کم کم گنبد فیروزه ای جمکران از دور دیده شد، شلوغی اطراف مسجد از همین جا معلومه، با کمی فاصله از مسجد ماشین رو پارک کردیم و به سمت مسجد رفتیم. علی دستم رو گرفت و وارد حیاط شدیم.
خداروشکر وضو دارم و نیازی به تجدید وضو نیست، همه شور و شوق خاصی برای سال جدید دارن، کاش میشد تمام عیدهارو با حضور امام زمان جشن میگرفتیم.
حمید اشاره به گوشه ای از حیاط کرد و گفت
- اونجا خلوته، بریم بشینیم نماز و زیارت بخونیم
همه تایید کردیم و بعد از خوندن زیارت ال یاسین و دور رکعت نماز، نیم ساعتی نشستیم. حمید و سحر سرویس رفتن، علی هم کتاب دعاش رو بست.
نگاهی به صورت خیس اشکش کردم، با دست اشکاشو پاک کردم.
لبخند مهربونی زد، دنبال جمله ای بودم تا بحث شیراز رو پیش بکشم.لب هامو تر کردم و گفتم
- علی جان...!
- جان علی؟
- میشه کاراتو جور کنی ماهم بریم شیراز؟
دستی به پشت گردنش کشید
- زهرا جان، تو که الان شرایطمو میدونی! خودمم دوست دارم ولی امکانش نیست.
نفسم رو سنگین بیرون دادم، اما برای اینکه متوجه ناراحتیم نشه، لبخند زورکی زدم و سعی کردم از حالم دلم باخبر نشه!
- باشه، هر چی تو بگی!
________________________________________________
1.نهج البلاغ. خطبه 100
ألا إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله كَمَثَلِ نُجومِ السَّماءِ ، إذا خَوى نَجمٌ طَلَعَ نَجم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت104
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دوباره نگاهی به آسمون کردم، علی دستم رو گرفت
- ناراحت شدی؟
لبخند کمرنگی زدم
-نه بابا، برا چی ناراحت بشم، ولی خیلی دلم میخواست بریم
تو چشم هام عمیق نگاه کرد
- بذار عروسی کنیم، بهت قول میدم بعد عروسی، یه سفر شیراز ببرمت که ناراحتی این روزا یادت بره، باشه عشق علی؟
چشم هامو رو هم گذاشتم و باشه ای گفتم. لبخند کجی گوشه ی لبش نشست
- حالا پاشو بریم دنبال این بشر ببینیم کجا غیبش زد
از حرفش خنده م گرفت، با دیدن حمید و سحر که شیرینی به دست میومدن، با دست اشاره کردم
- نمیخواد دنبال این بشر بری! هر جا خوردنی باشه همونجا پیداش میکنی، دارن میان!
دستمو گرفت و هر دو پاشدیم، چادرم رو که خاکی شده بود، تکون دادم و تمیزش کردم.
سحر شیرینی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت
- بیا زهرا، اینو برا تو آوردم
حمید هم به علی داد و بعد از خوردنش، گفتم
- الان مسجد خلوت شده، بریم دو رکعتی داخل مسجدنماز بخونیم بعد بریم
همه قبول کردن و بعد از خوندن نماز به سمت ماشین رفتیم.
سوار شدیم و علی به خاطر شلوغی و توصیه های بابا آروم رانندگی می کرد، حمید با دست روی پای علی زد
- خوابم میاد علی یکم سرعتتو زیاد کن!
علی نوچی کرد و گفت
- اینجا شلوغه، درضمن پدرجان کلی توصیه کردن که تند نرم.
حمید سرش رو تکون دادو گفت
- من نمیدونم زهرا چجوری تو رو جادو کرده! اصلا بعد از اینکه نامزد شدی از این رو به اون رو شدی! ببینم تو نبودی تو پادگان سوار جیپ میشدی و با اخرین سرعت میرفتی
علی بلند خندید و جواب داد
- اره ولی الان عقلم سرجاش اومده!
حمید به شوخی گفت
- نه بابا به نظر من که عقلتو ازدست دادی! بابا خوابم میاد یکم پاتو رو اون گازه فشار بده زود برسیم.
علی و حمید باهم بحث می کردن، چشم ازشون برداشتم، سحر پرسید
- چی شد زهرا، میاین؟
- نه شرایط ما جور نیست بیایم
لبهاش آویزون شد
- هر چی خیره ان شاءالله همون بشه!
بالاخره به کوچه ی خودمون رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، حمید و سحر خداحافظی کردن و داخل رفتن. وقتی تنها شدیم علی گفت
- کاری نداری عزیزم؟
- برو به سلامت مراقب خودتم باش.
منتظر موند وارد حیاط که شدم تک بوقی زد و رفت. وارد خونه شدم، مامان هنوز بیدار بود. نزدیکش رفتم
- چرا نخوابیدین؟
- منتظر موندم شما بیاین بعد بخوابم. بیرون شلوغه نگران بودم
- الهی دورتون بگردم، دیگه برین بخوابین چشماتون خسته ست. از صبحم که کلی کار کردین
باشه ای گفت و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقشون رفت. لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
صدای پیامک گوشی بلند شد، خم شدم و از روی میز برداشتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞