eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『امام رضا جآنمـ💛』 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ٺو مرآ جآݧ و جہآنۍ🙃♥️ چہ ڪنم جآن و جہان را...🙂✨ ♥❧  ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
برای داشتن چشمانی زیبا، با چشمانت خوبی را در دیگران جستجو کن برای داشتن لب های زیبا با دیگران با مهربانی صحبت کن و برای داشتن وقار و طمانینه، به گونه ای راه برو که گویا هرگز تنها نبوده ای تنها نیستی و تنها نخواهی بود و این راز خوب ماندن است... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_22 فرشید: ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ ستاره: لباس هایم را پوشیدم آماده، کنار مریم نشستم. لب تابش را روی پایش گذاشته بود عکس هایی را پشت سرهم نگاه میکرد و هر از گاهی به آنها خیره میشد _چی داری نگاه می کنی؟ _عکسای پسرم لبخندی زدم _پسر داری؟ لب تاب را به سمتم برگرداند _داشتم...تو هشت ماهگی مریض شد. ببین چه قشنگه...صورتش خیلی شبیه صادقه دستش را در دستم فشردم _خیلی پسر نازیه...شنیدم همسرت شهید شده قطره اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود را پاک کرد و ارام گفت _تو یه عملیات جلو چشمم شهید شد،. الان که وقت تنگه..بعدا برات تعریف میکنم با صدای کوبیده شدن در اتاق با شتاب از جایم بلند شدم متعجب نگاهی به مریم کردم _شاید آقا فرشیده _اوم شال را روی سرم مرتب کردم. از اتاق خارج شدم مقابل در اتاقمان ایستادم و در زدم. _اجازه هست؟ _جانم؟ در را باز کردم...در حالی که داشت به سرش شانه میزد پرسید _سشوار کجاست ستاره جان؟ به سمتش رفتم _عه عه عه...چرا موهات خیسه؟ _خب به خاطر بهانه جنابعالی،بانو...دوتا کوچه رو با موهای خیس دویدم. _سرما می خوری فرشید، از الان معلومه...صورتت قرمزه _امشب بخیر بگذره، سرما خوردمم مهم نیس _از دست تو...برو بالا گریمتو درس کنن _چشم عزیزم...یه پیامک بدم میرم سعید: پله های سایت را یکی دوتا کردم و با عجله بالا آمدم علی در حالی که از کنارم رد میشد گفت _عه سعید اومدی...من دیرم شده، کارا رو سپردم به خانم شکوری دستم را روی شانه اش گذاشتم _خسته نباشی پهلوون _قربون شما...فعلا داداش _به سلامت به همان دیدار کوتاه بسنده کردم و رفتم سمت میز خانم شکوری هدفون را گوشش گذاشته بود نگاهی به صفحه اصلی مانیتور انداختم تصویری زنده از دوربین و شنود قرار یک لحظه متوجه حضورم شد در حالی که هدفون را روی میز میگذاشت بلند شد _ببخشید متوجه نشدم اومدید _راحت باشید...تا حالا چیا گفتن؟ _فعلا مقدمه چینی... محمد: داوود سر روی پایم گذاشته بود دست روی شانه اش گذاشتم ولی انگار نه انگار ارام تکانش دادم باز هم جوابی نداد _داوود... صدای نفس هایش نشان میداد خواب است پرستار برای چک وضعیت رسول داخل شد چند دقیقه بعد دکتر هم به او ملحق شد نگاه گذرایی به من انداخت _تغییری نکرده به نیم رخ داوود خیره شدم با چه آرامشی خواب بود... حق داشت از آشوبی که در چند دقیقه دیگر به پا میشد خبر نداشت _چیکار کنیم آقای حسنی؟ اب دهانم را قورت دادم سرم را به نشانه منفی تکان دادم _امکانش هست یه مدت دیگه صبر کنید؟... _همین الانشم دیره؛ خب فقط چند ساعت...ولی بعید میدونم تغییری تو علائم حیاتیش به وجود بیاد سرش را با تاسف تکان داد و همراه پرستار از اتاق خارج شد او چه می دانست... رسولی که من می شناختم سمج تر از آن بود که دل از شهادت بکند همانجا با خدا عهد کردم که اگر بهوش بیاید همه را راهی مشهد کنم...شاید این بار هم معجزه کند داوود خوابش سنگین بود برعکس همیشه... نگاهی به ساعتم کردم یک ربع از 11 گذشته بود و این یعنی شروع کار فرشید هندزفری را از جیبم در آوردم به سعید زنگ زدم _علیک سلام سعید جان رسیدی؟ _سلام اقا محمد؛ بله چند دقیقه ای میشه _فهمیدی چرا قرار گذاشتن؟ _فک کنم ویکتوریا فاتنو فرستاده که یه خبر بهشون بدن _و اون خبر؟ _خبر که چه عرض کنم، میخوان بگن اماده باشن برا یه سفر...البته هنوز نگفتن کجا _خوبه...احتمال زیاد این سفر برا اینه که ازشون مطمئن شن بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16477832341948 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
تونل ها ثابت ڪردند ڪه حتی در دل سنگ هم، راهی برای عبور هست … ما ڪه ڪمتر از آن ها نیستیم، پس ناامیدی چرا؟... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
وقت آن رسیده ڪہ از آسیب رساندن بہ خودتان با فڪر ڪردن درباره گذشته دست بردارید و بہ یاد داشته باشید: تنها بہ این دلیل ڪہ گذشته آن گونہ‌اے ڪہ شما مےخواستید نبوده دلیل نمےشود ڪہ آینده بهتر از آن چیزے ڪہ تصور مےکنید نباشد. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فکه کانال کمیل😍❤️ دعاگوی شما عزیزان❤️✨
گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم: به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم. چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد، همه اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن... میفهمے ڪہ چے میگــــم؟ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_20 محمد: چشم باز کردم و روی تخت نشس
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _کتکش زدی؟ _آروم نمی شد مجبور شدم. تند به سمتش برگشتم _تو نمیدونی نباید آسیب بزنی به متهم؟ چند سانتی اش روی دو پا نشستم. دست بردم سمت دستش نبضش طبیعی بود. چند بار تکانش دادم. _وحید، مرده... با چشمان گشاد زل زده بود به من. _بی چاره؛ جوونم بود. کنار ساختمون یه چاله بکن خاکش کنیم این جمله که از زبانم جاری شد پسر با وحشت بلند شد. فریاد زد. _من نمردممم دیوونه همانطور به زمین خیره شده بودم. _شاید اگه دووم آورده بود و زنده بود می تونست با اعتراف خودشو از مهلکه نجات بده دستانش را پشت سر هم تکان داد. _چی میگی؟؟؟چرا پایینو نگاه میکنیییی؟ من اینجامممم... خنده ام را خوردم و به وحید نگاه کردم چشمکی زدم. _وحید از پاهاش بگیر ببریمش خواستیم نزدیکش شویم که جیغ کشید _نزدیکم نشووو...من زنده اممم نفسم را بیرون دادم. _خیله خب؛ بهتره اعتراف کنی. وگرنه دیگه فرض نمی کنم زنده ای. آب دهانش را قورت داد. _من سوال میکنم توام جواب بده. سرش را به نشانه مثبت تکان داد. _اسمت؟ _سهیل _قتل کردی؟ سرش را پایین انداخت. _بله _کی؟ _یه پسرِ طلبه _چرا؟ _چون دستور بود...نمی تونستم سرپیچی کنم، البته قصد من کشتنش نبود. فقط می خواستم بهش گوش مالی بدم. _کی به تو دستور داد؟ اصلا تو کی هستی؟ _ من سه روز قبل از فرانسه اومدم ایران...راستش من یه تعداد گروه و کانال آتئیستی(کسانی که خدارا قبول ندارند) زده بودم؛ تنها خودم نبودم که فعالیت می کردم. پشت من استادای زیادی بودن. از 8 سالگی به عنوان برده بزرگ شدم. برده ای که مجبور بود درسایی رو بخونه که بهشون علاقه نداشت. انقدر مدیونم کردن که آخر شدم موش آزمایشگاهی اونا. رفتم دانشگاه. ولی نه دانشگاهایی که شما فکر می کنید انگار داشتن ذهنمو آماده می کردن. کلی دلیل میاورن برا نبود خدا؛ هرکس هم مخالفت می کرد تنبیهش می کردن منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با قانون آتئیست جلو برم زمانی که از امتحان قبول شدم فکر کردم همه چی تموم شد...ولی تازه اول راه بود بهم گفتن باید چنتا گروه بزنی. اعضای گروه ایرانی بودن. همه چی خوب پیش میرفت. من نزدیک چندین هزار نفرو کنار خودم جمع کرده بودم یه ماه قبل بود که یه پسر وارد گروه شد. آروم آروم شروع کرد به ساز مخالف زدن هرچقدر دلیل میاوردم اون با منابع معتبر و قانع کننده اونارو انکار می کرد. داشتم کم میاوردم این یه ماهو کامل روی اون کار کردم ولی نشد که نشد. بهم گفتن هکش کنم. هک کردم...تهدیدش کردم...هرکاری که گفتنو کردم. اخر گفتن باید بری ایران... _اینارو بیخیال...بگو چطور شد که با چاقو کشتیش _رفته بودم خونه اش...منتظر بودم بیاد، وقتی اومد دیدم لباس طلبگی تنشه... شروع کردم به تهدید کردن. اسلحه گرفتم سمتش. ولی اون با ارامش داشت نگاهم میکرد. بعد تموم شدن حرفام به یه حرکت اسلحه رو ازم گرفت منم از جیبم چاقو در آوردم... نفهمیدم چیشد که تمام بدنشو غرق خون دیدم. از خونه زدم بیرون. بقیه اش هم مامور شما بهتر از من میدونه. به خدا نمی خواستم بکشمش.. صورتش خیس از اشک بود. سرش را روی سنه ام گذاشتم. _آروم باش. گشنه ات نیست؟ _هست... به وحید اشاره کردم. _برو یه چیزی بیار بخوره. نجلا: خودم را روی تخت انداختم. دستانم را ریتم دار به میز کنار تخت می کوبیدم. نگاهم روی عروسک ثابت ماند. موهایش را نوازش کردم. _اینجا چه فرقی با زندون داره؟... کاش میشد مثل قبل خوش بگذرونم نظر تو چیه کوچولو؟ _میدونم توهم موافقی. فکری به سرم زد. یک میهمانی با رفقای قدیمی. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16479458839018 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
خوشبختے در سہ جملہ است: تجربہ از دیروز، استفاده از امروز، امید بہ فردا، ما با سہ جملہ زندگے را تباه مےکنیم: حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
برنده شدن، این نیست که زودتر از همه یه کاری رو تموم کنی؛ برنده شدن یعنی یه کاری رو با تمام توانت و به بهترین نحو، تموم کنی! وقتی این مفهوم رو درک کنی، از رقابت با دیگران برای جلو زدن راحت میشی! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
اوقات بسیاری در زندگی دچار مشکلات می شویم، کلید حل بسیاری از این مشکلات در یاری طلبیدن از ائمه و امامان است. عمیقاً از آنها بخواه تا ضامن تو نزد پروردگار شوند، آن موقع خواهی دید که مشکلات چقدر ساده و آسان حل می شوند ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای منی رؤیای منی تو دل خوشی.... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨