اے پســــر فاطمہ مـــا منتظــر هستـــیم🙃💜
*اݪهُــــمَ عَجِݪ ݪِوَݪیِڪَ الفَــــــرَج*
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
26.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خبری فوری ⚠️
⛔توجه توجه ⛔
امد، همان که #منتظرش بودیم !
همان که #منتظرش میخواندیم
امروز امد!!
⏪هم اکنون به این خبر توجه فرماید👆
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_22
فرشید:
ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
دستانم را در جیبم گذاشته بودم و در خیابان راه می رفتم
رسول رفیق من بود
داوود حق نداشت به من تهمت جاسوسی بزند، حتی اگر حالش دست خودش نبود
هرچقدر که از ظاهر ارام و خونسرد بودم ولی درونم مانند طوفانی سهمگین بالا و پایین میشد
انقدر زنگ زدند که ناچار جواب دادم
_بله سعید
_کجاییی؟
کلافه جواب دادم
_تو راه خونه
_وقتو تلف نکن یه ربعه باید ویلا باشی
تو راه بطری اب بخر خالی کن رو سرت
_گرفتم
درحالی که شروع کرده بودم به دویدن، پرسیدم
_چرا اب خالی کنم سرم؟
_ستاره خانم برا نبودت بهانه اورده..گفته دوش می گیری
فرشیدددد فقط بدوووو
_دارم میدوعم خب
_رسیدی یه پی ام بده
سریع قطع کرد
پشت سرهم ساعتم را نگاه می کردم
تنها یک کوچه مانده به خانه
مقابل سوپری ایستادم
بطری ابی خریدم و زیر نگاه متعجب فروشنده ان را روی سرم خالی کردم
محمد:
_ اگه اومدن برا دیدن فرشید قطعا دیدن بقیه هم میرن، حالا چه با خبر چه بی خبر. اماده باشن
_اقا محمد، داوود نمیاد؟...فک کنم سخت دل بکنه
_میاد...از طرف داوود خیالت راحت
رفتم سمت بچه هایی که پشت شیشه ی اتاق ایستاده بودند
هرکدام تنها اشاره ای میخواستند تا بغضشان بشکند
صدایم را صاف کردم
_اوهوممممم
برگشتند سمتم...
لیخند تلخی زدم
_برید برا اخرین بار رسولو ببینید، وقت رفتنه
حرفی نمی زدند ولی نگاهشان لبالب پر بود از اشک و التماس، حتی فاتحی که چند ماه بیشتر از اشنایی اش با رسول نمی گذشت..
بدون کوچکترین صدایی به ترتیب وارد اتاق شدند
داوود سر روی سینه رسول گذاشته و خوابیده بود.
بدون اینکه کاری به کارشان داشته باشم ایستادم به تماشای وداعشان
سعید و فاتح رفتند...حالا نوبت داوود بود
سعید:
آرام خم شدم سمت صورتش
دهانم را نزدیک گوشش بردم
_ما داریم می ریم ولی منتظریم برگردی
با صدای لرزان ادامه دادم
_مثل دفعه قبل
بعد بوسه ای که به دستش زدم از ان جمع جدا شدم، دلم پیش داوود بود...
چند قدم که از بیمارستان دور شدم، صدای فاتح را به وضوح شنیدم
_سعید واستااااا
برگشتم
_توام اومدی؟...جانم
_من تکلیفم چیه؟ چی کار کنم بالاخره؟
_با ماشینی که اومدی برگرد ویلا...احتمالا فردا صبح میان دیدن شما
_اونقدری وقت دارم که برم خرید؟
با لبخندی حرصی جواب دادم
_دفعه قبل که گفتم، باید با زنت بری که حساسیتاشون کم شه
الان ویلا....بعد از اینکه گریم که شدی هرجا خواستی برو
انگشت اشاره ام را بالا اوردم و به نشانه تاکید گفتم
_با همسر گرامی
_انقدر حرصم نده آقا سعید، الان گشنه ام... در نتیجه کار دستت میدم
شانه بالا انداختم و در حالی که سمت ماشینم می رفتم برایش دست تکان دادم
_موفق باشی مسیح خان
صدای پیامک گوشی هوش از سرم پراند
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16475980039289
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
از کروناآموختیم...
جوابامر بهمعروفو نهیاز منکر
″ به تو چه ″ نیستــــ...!
آلودگـیِ یک -1- نـــفر !
بـه همه ربط دارد . . !
#بهخودمونبیایم ...🚶🏿♂
خیلےها مےخواهند
اول بہ آسایش و خوشبختے و آرامش برسند
بعد بہ زندگے لبخند بزنند.
ولے نمےدانند تا بہ زندگے لبخند نزنند؛
بہ آسایش و خوشبختے و آرامش نمےرسند…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
انسان بزرگ نمےشود
جز بہ وسیلہے فڪرش،
شریف نمےشود،
جز بہ واسطہے رفتارش،
و قابل احترام نمےگردد
جز بہ سبب اعمال نیڪش…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_19 محمد: _بخواب رو تخت سرم بزنم بی ه
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_20
محمد:
چشم باز کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن کیوان که داشت صبحانه می خورد خمیازه ای کشیدم
_دستت درد نداره؟
آرام شانه ام را تکان دادم
می سوخت اما درد نداشت
_فعلا که نه
لقمه ای در دهان گذاشت و با خنده گفت:
_حالا بزار یکم بگذره...چنان درد میگیره که زمینو چنگ بزنی
_همه این روزا مزه می پرونن
از جایم بلند شدم و کمد را باز کردم
یک پیراهن مشکی از آویز برداشتم
ناگهان کیوان از دستم قاپید
_چقدر سیاه محمد؟...دلت نپوسید از بس تیره پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم
_صورتی خوبه؟
نفس عمیقی کشید و مرا کنار زد
_چه خبرههههه
_سلامتی
پیراهن طوسی را به سمتم گرفت.
_بگیرش؛ حداقل از این سیاهه بهتره...یادم باشه دفعه بعد که اومدم برات لباس رنگی بیارم
گوشی ام زنگ خورد
به کیوان اشاره کردم تا برایم بیاورد
سرگرد وحید احمدی بود.
_سلام بله؟
_سلام محمد... یه لوکیشن میفرستم خودتو برسون
_الان تو ماموریتم
_میدونم...با سرهنگ هماهنگ کردم؛ دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه
_حالا کارت چی هست؟
_میخوام از یه بچه بازجویی کنی
_کار من بازجویی نیست.
_ببین تو خوب بلدی حرف بکشی؛ بلند شو بیا...
_باشه میام؛ منتظر باش
همان لباسی را که دست کیوان بود گرفتم و به کمکش پوشیدم
از کشو چند برچسب خالکوبی برداشتم. شاید لازم میشد
داخل کیف اداری ام گذاشتم
_دارم میرم...تو اینجا میمونی؟
_فعلا هستم.
_پس اگه اتفاقی افتاد یه پیام بده
_باشه
یک ورق دارو به سمتم گرفت
_صبحونه هم بخور
_ممنون
پله هارا پایین آمدم
_مهدی دو ساعت بیرون کار دارم؛ آروم بشینید کارتونو بکنید تا بیام
_خیالت تخت داداش
_خانم امینی کجاست؟
_رفت اتاقش
........
یک ربع نکشید.
رسیدم موقعیت
نگاهی به خانه انداختم.
خواستم زنگ ایفون را بزنم که خود به خود باز شد
در را هل دادم و داخل شدم.
_اومدی محمد؟
به عقب برگشتم.
_سلام، کجاست؟
به دری اشاره کرد
_اونقدر جیغ و داد کرد موقع اومدن که بیهوشش کردم.
دستی به صورتم کشیدم.
_به چی باید اعتراف کنه؟
_به قتل
_مگه چند سالشه؟
_فک کنم حدود 20 سال
_عجب
ارام قدم برداشتم سمت در
قفلش را باز کرد.
_اسمش؟
_نمیدونم
_پس تو چی میدونی وحید؟
_سخت نگیر
چشمم خورد به پسری که روی زمین افتاده بود
معلوم بود خودش را به بی هوشی زده
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477124120188
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
زندگے مثل دوربین است
روے چیزهاے مهم تمرڪز کنید
لحظات خوب را ثبت کنید
زشتے ها را از آن ڪات کنید
و در نهایت اگر چیزے ڪہ مے خواستید از آب درنیامد …
ڪافیست عڪس دیگرے بگیرید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آخرای ساله
امسالم گذشت
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧَﻔَﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻧَﻔَﺲ ﺍُﻓﺘﺎﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﺍﻻﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪَﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ «تولد»
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻦ «مرگ»
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧَﻤﻮﻧَﻦ
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯿﺶ ﻣﯽ اﺭﺯﻩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﻩ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣَﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺑﯿﺎین ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ
پروانه به خرس گفت:دوستت دارم…
خرس گفت:هم اکنون میخوام بخوابم،باشه بیدار شم حرف میزنیم…
خرس به خواب زمستانی رفت و هیچ وقت نفهمید که عمر پروانه فقط ۳ روز است…
“هم دیگر را دوست داشته باشیم؛ شاید فردایی نباشد”..
آدمای زنده به گل و محبت نیاز دارن و مرده ها به فاتحه !
ولی ما گاهی برعکس عمل می کنیم !
به مرده ها سر می زنیم و گل میبریم براشون, ولی آسان فاتحه زنده ها رو میخونیم !
گاهی فرصت با هم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بیائیم سادهترین چیز رو از هم دریغ نکنیم:
“” محبت “”:)
عید رو تبریڪ میگم
سال جدید سرشار از عشق و امید باشه براتون💜
#پلاڪ
امروز روز قشنگے مےشود
اگر هنر اینو داشته باشیم ڪہ قشنگ زندگے کنیم
زیبـــا بنگریم
و نفس بکشیم
و جز زیبایــے نبینیم
چون، اعتقاد بہ خدا زندگے را زیباتر مےکند...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در جاده زندگے مردم زیادی را ملاقات خواهے کرد
بعضے از آن ها با تو همراه مےشوند
و تو باید همراهے آن ها را بپذیرے
و ڪسانے هم هستند که باید آن ها را در همان جایی ڪہ هستند بگذارے
و تنها بہ راهت ادامہ دهے...
سال جدید را درست شروع کنــــــ
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨