eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه‌_صفر پارت ۱ _معلومه چی داری بلغور می‌کنی؟ اگه این ماموریتو به آخر نرسونی بهت رحم نمی‌کنن...
🌒 پارت ۲ همزمان با بسته شدن در بلند می‌شوم. این شهر زیادی برایم کوچک است. پرده را کنار می‌زنم... با دیدن گنبدی که واضح دیده میشد دست روی پیشانی می‌گذارم. _بی‌خیال...چطور ممکنه؟! اشک دیده‌ام را تار می‌کند. _چیه؟ نکنه می‌خوای با این نشونه و معجزه‌های مسخره‌ات از تصمیمم پشیمون شم؟ دیگه کار از کار گذشته... هرچقدرم ته دلم بهت اعتقاد داشته باشم نمیتونم نفرتمو پنهون کنم! اگه یکی از همین معجزه‌هاتو همون موقع رو می‌کردی الان کارم به اینجا نمی‌کشید که مجبور شم برا منفجر کردن مزارت نقشه بکشم. چشمم به کبوتری می‌افتد که سمت راست پنجره نشسته. _توام حرفامو باور نمی‌کنی؟ اشکم را پاک می‌کنم. _همه تلاشمو کردم...وگرنه من کی باشم نمک بخورم نمکدون بشکنم. به دیوار تکیه می‌هم و آرام آرام سر می‌خورم و روی زمین می‌نشینم. گوشی نوکیای قدیمی‌ام را بر‌می‌دارم. برایم پیام آمده: +ساعت ۱۰ صحن انقلاب. تکرار می‌کنم... _صحن انقلاب... مادر که دلش می‌گرفت، با هم می‌رفتیم حرم. صحن انقلاب را بیشتر دوست داشت. می‌گفت اینجا بیشتر بوی بهشت می‌دهد. هیچ وقت درکش نکردم! گوشه‌ای می‌نشستیم. او زیارت نامه می‌خواند و من زل می‌زدم به زائرانی که از سقاخانه آب می‌نوشیدند... گاهی هم محو تماشای گنبد طلا می‌شدم. دست خودم نبود...عاشق رنگ طلایی بودم. چشمانم را می‌بندم و از یادآوری این خاطره به خودم لعنت می‌فرستم. تردیدم زیادتر شده...برای همین گوشی دومم را باز می‌کنم و فیلم تبلیغاتیِ داعش را پخش می‌کنم. اینکه از فیلم اعدام و سر بریدن برای تبلیغات استفاده می‌کنند قابل درک نیست. همینکه چاقو زیر گردن قربانی ها می‌نشیند گوشی را خاموش می‌کنم... تحملم از وقتی به ایران پا گذاشته‌ام کمتر شده. 🌿به قلــــــــــــــم فاطمه بیاتـے
هدایت شده از کانال حسین دارابی
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی بمیرم من😭😭 خادمای امام رضا پرچم حرم رو میبرن خانه سالمندان، دوتا از مادرا جا میمونن پرچم رو نمیبینن که زیارت کنن... حسین‌دارابی 👈 عضوشوید @hosein_darabi
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
‼️توجه توجه‼️ سلام شبتون بخیر✨ دوستان به دلایلی قراره این کانال حذف بشه عزیزانی که تمایل به خوندن رمان دارن داخل کانالی که لینکشو براتون ارسال میکنم عضو بشن @Modafa_Eshgh
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
خوش اومدے(:🖐🏻 لیست نوشتہ‌ها«رمــان»🪶 🌿 رمـــان همســ؋ـران ؏شق ✿ ←اتمام 🌿رمانــ امنیتے گمنـام✿
تصمیم بر این شده که رمان امنیتی گمنام از اول یه ویرایش اساسی بخوره. نسخه ویرایش شده‌اش تو این کانال بارگزاری میشه... اگه مایلید عضو شید چون بعد اتمام ویرایش، از این کانال حذف میشه 🤓👇🏽 @sarbas1_20
¹- دعا یاری کردن امام زمان ‹عج› است برگرفته از مکیال المکارم ج۱ و کمال الدین ج۲ ص۳۸۴ 🌱_• @eshgss110 ____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۲ همزمان با بسته شدن در بلند می‌شوم. این شهر زیادی برایم کوچک است. پرده را کنار م
پارت ۳ با ترس از خواب می‌پرم. کلافه شقیقه‌هایم را می‌مالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت نگاه می‌کنم؛ نزدیک ۱۰ است. بلند می‌شوم و قطعات بمب را بهم وصل می‌کنم. بند بمب را به آرامی دور کمرم می‌بندم و شکم مصنوعی‌ِ بارداری را با ظرافت روی آن می‌گذارم... بار دومیست که این ایده را مطرح کردم. و حالا قرعه به نام خودم افتاده. لباس معمولی‌ام را می‌پوشم و چادر عربی که تازه خریده‌ام را سرم می‌کنم. امروز روز آخر نفس کشیدنم در دنیاست... رنگ پریده‌ام را با کرم پنهان می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم. _چیزی نیست رمیصا...آروم باش... اتفاق بدی نمیفته. کسی با این ظاهر، به تو شک نمی‌کنه. عکس دخترکوچولویم را می‌بوسم و در جیبِ چپ سینه‌ام می‌گذارم. بسم اللهی می‌گویم و از اتاق بیرون می‌زنم. کلید را به صاحب مسافرخانه پس می‌دهم. می‌خواهم بروم که صدایم می‌کند. _دخترم صبر کن... برمی‌گردم. _بله؟ جعبه‌ای را به سمتم دراز می‌کند. _شیرینیه...نوش جونت لبخند می‌زنم. _دستتون درد نکنه...مناسبتش چیه؟ _ولادت آقا امام رضا(ع)ست رفتی حرم التماس دعا دخترم... دلم می‌لرزد. نفسم می‌گیرد. امامِ این جماعت دست به دستشان داده تا مرا نابود کند. شیرینی را بر‌می‌دارم و هرچه سریعتر و به سختی، بیرون می‌روم. راه زیادی تا حرم ندارم و از این بابت خوش‌حالم. شادی مردم...شیرینی و شربت...مولودی و آهنگ...ریسه‌های رنگی... و انفجار... از فردا تیتر اول اخبار:(انفجار در حرم امام رضا)ست. رسیده‌ام به غرفه‌های گوشه کنار حرم. هنوز بیست دقیقه‌ای وقت دارم تا خودم را به صحن انقلاب برسانم. همانطور که بین جمعیت راه می‌روم حواسم هست که شاسی بمب تحریک نشود. ناگهان زنی بلند می‌گوید _معصومه...وایسا بدنم به لرزه می‌افتد. سه سال است کسی مرا به این اسم صدا نکرده. با ترس به پشت سرم نگاه می‌کنم... 🌿به قلـــــــــم فاطمه بیاتے