eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
ما بہ این دلیل روے کره‌ے زمین زندگے مےکنیم کہ از زندگے لذت ببریم بہ حرف هاے کسانے کہ بہ شما چیزے غیر از این مےگویند گوش ندهید ✨شبتون پر از الطـــاف الهــــے✨ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خوش اومدے(:🖐🏻 لیست نوشتہ‌ها«رمــان»🪶 🌿 رمـــان همســ؋ـران ؏شق ✿ ←اتمام 🌿رمانــ امنیتے گمنـام✿ 🌿رمانـ ڪوتاه نقطہ‌ے صفــ۰ــر✿ ←اتمام 🌿رمانــ ڪوتاه روحینـــــا✿ ←(ادامہ‌ے نقطہ‌ے صفــــر) ➕درحال پارت گذارے 🌿رمانـ بہ اتفـــآق مــرگ✿ ➕درحال پارت گذارے نسخه ویرایش شده‌ی سه فصلِ گمنام تو این کانال بارگزاری میشه... بعد اتمام ویرایش، از این کانال حذف میشه↓ @sarbas1_20 ✨📚ایستگاه 🫀🤍ایستگاه 🖇🧕ایستگاه 🧷🕍ایستگاه 💍😈ایستگاه در مورد نمادهای حلقه در انگشتان ❤️‍🔥🍷ایستگاه 🤲🏽🌱ایستگاه ✉️🌼ایستگاه 📖🔑ایستگاه برای آرامشمون 🕍🎙ايستگاه با‌ 🔅⛓ایستگاه با‌ 👿🧾 ایستگاه با استاد 🫁🎵ایستگاه 💛🔅ایستگاه برای وقت های دلتنگی 🪖🏞 ایستگاه 🌊💙 ایستگاه برای ادای دین 👀کانالے کہ واس ماس:https://eitaa.com/sarbas1_20 ممنون از همراهیـــتون🌱
پرسیدند:حرفی‌باشهدادارے🖐🏿؟ گفت:شهداشرمنده‌ایم امانگفت‌ڪہ(:🚶🏿‍♂ شهداشرمنده‌ایم‌ڪہ‌بہ‌وصیت‌شماعمل‌نمی‌ڪنیم! شهدا‌شرمنده‌ایم‌ڪہ‌دربرابربدحجابی‌هابی‌تفاوت‌هستیم! شهداشرمنده‌ایم‌ڪہ‌بعضی‌هاغیرتشان‌راازدست‌داده‌اند!! شهداشرمنده‌ایم‌ڪہ‌دیگرفرقی‌میان‌آقاوخانم‌نمانده(:🚶🏿‍♂💔 🖐🏿🚶🏿‍♂
هرچہ فڪر شما بزرگتـــر بــــاشد... بہ همان اندازه بیشتر بہ افڪار دیگران احتـــرام مےگذارید… ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
قلمت را بردار بنویس از همہ‌ے خوبــے ها زندگے، عشـــق، امیــــد و هر آن‌چہ بر روے زمین زیبـــاست گل مریـــم گل رز روے ڪاغذ بنویس: زندگے بـــا همہ تلخے هایش، زیبــــاست... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_16 باز کردن در همان و ضربه ای که ب
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ چند دقیقه گذشت. مهدی، کامیار و خانم امینی پشت سر هم از پله ها پایین آمدند کامیار نگاه متعجبی به ما انداخت و دستبند هارا به سمتم گرفت _بزنید دستاشون شانه ام بی دلیل می سوخت با زنگ ایفون در را باز کردم وانتی وارد باغ شد بارش مبل و تیر و تخته بود مقابل در ایستادم و دست در جیب گذاشتم راننده وانت آشنا بود...لبخندی به لبم آمد شاهین بود، همکار و هم درجه با شور و شوق همیشگی اش از ماشین پایین آمد به بچه هایی که پشت وانت ایستاده بودند اشاره کرد _بارو خالی کنید زمین با آن لباس کارگری خنده دار شده بود؛ به سمتم امد و دستش را باز کرد _خیلی وقته ندیدمت جناب سرگرد مشتاق در اغوشش جا گرفتم؛ مرا از خود کند نگاهش بین لباس خودش و من جا به جا شد _چیکار کردی با خودت محمد؟ سر تکان دادم _چی؟ دستم را ارام روی شانه ام کشیدم با خیس شدن دستم متوجه شدم زخم شده اما به خاطر لباس تیره ام کسی متوجه نشده بود _اها فهمیدم چی میگی...فک کنم تو درگیری تیزی خورده _اینو بگم غیر این که وظیفه داری شونه اتو پانسمان کنی یه کار دیگه هم باید انجام بدی که من به خاطرش اومدم...البته قرارمون فردا بود که با این اتفاق جلو افتاد. _خب؟ _قصد دارن دعوتتون کنن برا شام...اونجا باهاتون در مورد یه سفر حرف می زنن؛ من این اطلاعاتو در اوردم ولی اگه زنگ زدن نذار بفهمن که خبر د اشتی _حواسم هست _مزاحما کجان؟ فریاد زدم _مهدی بیارشوننننن برگشتم سمتش _راستی شاهین...همسایه ها به ما اشراف دارن؟ _نه ویلای سمت راست که متروکه اس سمت چپی هم فاصله داره نه صدا نه تصویر... ندارن _باشه ممنون... مهدی و کامیار ان چهار غول را بردند سمت وانت _کلی کار دارم باید برم...زخمت معلومه عمیقه...نتونستی پانسمان کنی برو بیمارستان _من یکی به این زخما عادت کردم...تو حواست به خودت باشه _انقدر به این بچه ها سخت نگیر گناه دارن...اونا که نمیدونن دوسشون داری پوکر فیس نگاهش کردم _گفتی کار داری... با خنده دست تکان داد و رفت سمت ماشین بی توجه به خانم امینی که نگاهم میکرد رفتم سمت اتاق سه عجوزه تا جعبه کمک های اولیه را بردارم بہ قلــــم:ف.ب لینڪ ناشنــاس: https://harfeto.timefriend.net/16472692326549 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
زندگے تعداد دم و بـــازدم ها نیست بلکہ لحظاتے هست کہ قلبت محڪم مےزند بخاطر خنده بہ خاطر اتفاق هاے خوب غیره منتظره، بہ خاطر شگفتے، به خاطر شادے، بہ خاطر دوست داشتن هاے بـــے حساب، بہ خاطر عشق، بہ خاطر مهربانے شادے ات را بہ اطرافت بپاش و با حد و حصر هایــے کہ گذشتہ بہ تو تحمیل کرده، مبارزه کن... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
مصریان باستان اعتقاد داشتند کہ پس از مرگ... از آنها تنــــها دو سوال پرسیده مےشود: آیا شادے را یــــــــافتے ؟ آیا شادے را آفریدے ؟ صبحتــــان سرشار از محبت و عشـــق ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
AUD-20220305-WA0001.mp3
4.11M
صبحت بخیــــر آقاے مـــن😍😔 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_17 چند دقیقه گذشت. مهدی، کامیار و خ
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی خواب بود؛ آن هم چه خوابی شاید شاهین درست می گفت...شاید زیاد سخت می گرفتم. کمد شیشه ای گوشه اتاق را باز کردم. بعد برداشتن جعبه روی تخت، پشت به علی نشستم تا در دید نباشم دکمه پیراهنم را باز کردم. عرق گیرم خیس خون بود؛ آن را هم به یک حرکت از تنم کندم و مشغول بستن شانه ام شدم ولی مگر به تنهایی میشد درگیر چرخاندن باند دور زخم بودم که دستی ان را از من گرفت سرم را برگرداندم.. _بهتر نبود ببرید بخیه بزنن؟ علی بود. لبخندی میهمانش کردم _صبح بخیر اقا علی باند را رها کرد و مقابلم نشست _اینطوری نمیشه محمد جان...همینطوری خونه که میره از زخمت؛ پانسمانت دوباره خیس شده _پس یه کار دیگه میکنیم؛ من لبه های زخمو به هم نزدیک میکنم توام گاز استریلو روش فشار بده پوکر فیس نگاهم کرد. _عمیقه...عفونت میکنه بی توجه به حرف هایم گوشی را برداشت و به کیوان زنگ زد _سلام کیوان جان...یه لوکیشن میفرستم؛ تجهیزتتو بردار بیا _..... _زخم چاقوعه...حالا خودت ببین چی نیازه بیار _.... _طوری لباس بپوش شناسایی نشی؛ خدافظ گوشی را روی تخت گذاشت _تا ده دقیقه دیگه اینجاس از سر تاسف نفسی بیرون دادم حداقل بیا کمک کن لباسمو دوباره تنم کنم الان بچه ها میان نجلا: مادرم از سه سالگی کنار من و پدرم زندگی نمی کرد دختری بودم که تمام زندگی ام در خوش گذرانی ،شیطنت و گشتن با جنس مخالف خلاصه میشد مشکلاتم از روزی شروع شد که پدرم به دست یکی از شرکای خود به قتل رسید و من ماندم و 15 کیلو تریاکی که لو رفته بود با هزاران مصیبت 50 ضربه شلاق را خریدم؛ مانده بود زندان رفتن که سرهنگ سپهری در دادگاه خواست تا بجای گذراندن دوران محکومیتم با انها همکاری کنم...من هم از خدا خواسته قبول کردم. اما فکرش را هم نمی کردم که در چنین موقعیتی قرار بگیرم که مجبور شوم چادر به سر کنم و یا حتی با کسی همکاری کنم که خودش مرا لو داده بود. امروز؛ صبح زود با تمام سختی و حال بدی که داشتم به سمت ویلا راه افتادم. در راه کلی خرید کردم و داخل ماشینم گذاشتم. همیشه عاشق اشپزی بودم ماشین را در باغ پارک کردم و تمام خریدها را روی اپن گذاشتم مشغول اماده کردن صبحانه شدم که ناگهان در باغ کوبیده شد ....... نیم ساعت بعد: حلیم را داخل کاسه ی بزرگی کشیدم و روی میز گذاشتم صندلی را عقب کشیدم و نشستم صدای تیک تاک ساعت دیوانه ام کرده بود 8 صبح زنگ آیفون به صدا در آمد بلند شدم به تصویر نگاه کردم قبل از اینکه جواب دهم خودش کلید انداخت داخل قفل و بالا آمد بی خیال برگشتم جای قبل اولین قاشق از حلیم را در دهان گذاشتم _اومممممم با دویدن مردی به سمت پله ها عصبی شدم فریاد زدم _تو این خونه چه خبرههههه اما کسی نبود که جواب دهد آرام از پله ها بالا رفتم و دقیقا مقابل در ایستادم اولین چیزی که به چشمم خورد پیراهن خونی بود که روی زمین افتاده بود صدا از اتاق بغل می آمد... بہ قلــــم:ف.ب لینڪ ناشنــاس: https://harfeto.timefriend.net/16473439984678 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
براے زیبا زندگے نکردن، ڪوتاهے عمر را بهانہ نکن… عمر کوتاه نیست… ما ڪوتاهے مےکنیم!! زندگے، لحظہ بہ لحظہ اش غنیمت است، فرصت است، شانس است، عشـــــــق است… چهارشنبہ سورے تون مبــــارڪ😉 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
گاهے ارزش واقعے یڪ لحظہ را، تا زمانے کہ بہ یڪ ” خاطره ” تبدیل شود؛ نمےفهمیم … از لحظہ لذت ببر؛ نگذار حسرت بہ دلت بمانـــــد. ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨