eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
خوش اومدے(:🖐🏻 لیست نوشتہ‌ها«رمــان»🪶 🌿 رمـــان همســ؋ـران ؏شق ✿ ←اتمام 🌿رمانــ امنیتے گمنـام✿
تصمیم بر این شده که رمان امنیتی گمنام از اول یه ویرایش اساسی بخوره. نسخه ویرایش شده‌اش تو این کانال بارگزاری میشه... اگه مایلید عضو شید چون بعد اتمام ویرایش، از این کانال حذف میشه 🤓👇🏽 @sarbas1_20
¹- دعا یاری کردن امام زمان ‹عج› است برگرفته از مکیال المکارم ج۱ و کمال الدین ج۲ ص۳۸۴ 🌱_• @eshgss110 ____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۲ همزمان با بسته شدن در بلند می‌شوم. این شهر زیادی برایم کوچک است. پرده را کنار م
پارت ۳ با ترس از خواب می‌پرم. کلافه شقیقه‌هایم را می‌مالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت نگاه می‌کنم؛ نزدیک ۱۰ است. بلند می‌شوم و قطعات بمب را بهم وصل می‌کنم. بند بمب را به آرامی دور کمرم می‌بندم و شکم مصنوعی‌ِ بارداری را با ظرافت روی آن می‌گذارم... بار دومیست که این ایده را مطرح کردم. و حالا قرعه به نام خودم افتاده. لباس معمولی‌ام را می‌پوشم و چادر عربی که تازه خریده‌ام را سرم می‌کنم. امروز روز آخر نفس کشیدنم در دنیاست... رنگ پریده‌ام را با کرم پنهان می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم. _چیزی نیست رمیصا...آروم باش... اتفاق بدی نمیفته. کسی با این ظاهر، به تو شک نمی‌کنه. عکس دخترکوچولویم را می‌بوسم و در جیبِ چپ سینه‌ام می‌گذارم. بسم اللهی می‌گویم و از اتاق بیرون می‌زنم. کلید را به صاحب مسافرخانه پس می‌دهم. می‌خواهم بروم که صدایم می‌کند. _دخترم صبر کن... برمی‌گردم. _بله؟ جعبه‌ای را به سمتم دراز می‌کند. _شیرینیه...نوش جونت لبخند می‌زنم. _دستتون درد نکنه...مناسبتش چیه؟ _ولادت آقا امام رضا(ع)ست رفتی حرم التماس دعا دخترم... دلم می‌لرزد. نفسم می‌گیرد. امامِ این جماعت دست به دستشان داده تا مرا نابود کند. شیرینی را بر‌می‌دارم و هرچه سریعتر و به سختی، بیرون می‌روم. راه زیادی تا حرم ندارم و از این بابت خوش‌حالم. شادی مردم...شیرینی و شربت...مولودی و آهنگ...ریسه‌های رنگی... و انفجار... از فردا تیتر اول اخبار:(انفجار در حرم امام رضا)ست. رسیده‌ام به غرفه‌های گوشه کنار حرم. هنوز بیست دقیقه‌ای وقت دارم تا خودم را به صحن انقلاب برسانم. همانطور که بین جمعیت راه می‌روم حواسم هست که شاسی بمب تحریک نشود. ناگهان زنی بلند می‌گوید _معصومه...وایسا بدنم به لرزه می‌افتد. سه سال است کسی مرا به این اسم صدا نکرده. با ترس به پشت سرم نگاه می‌کنم... 🌿به قلـــــــــم فاطمه بیاتے
بہ راستے خمینے(ره) نمادِ قدرت و ایستـــادگے در برابــر ظــݪـمت‌ است...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#نقطه_صفر پارت ۳ با ترس از خواب می‌پرم. کلافه شقیقه‌هایم را می‌مالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت
🌒 پارت ۴ با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستاده‌اند نفس راحتی می‌کشم. دختر روبه‌ مادرش می‌گوید. _بار آخره مامانی...آخه نیگا کن چه خوشگله...فقط این‌بارررر و پایش را به زمین می‌کوبد. چهره‌اش خیلی شبیه روحینای من است. با لبخند نزدیکش می‌شوم و مقابلش به سختی زانو می‌زنم. _چه دختر خوشگلی...اسمت چیه خاله؟ چشمان عسلی‌اش رنگ لبخند می‌گیرد. _معصومه خانم... _معصومه خانمِ نازِ ما می‌دونه اسم دوتایی‌مون یکیه؟ _واقعا؟؟ یعنی الان دوقولو شدیم؟! از تعبیرش خنده‌ام می‌گیرد. _بله.. به ویترین مغازه نگاه می‌کنم. پر است از عروسک‌هایی که قرار است در آغوشِ کودکان، نقش مادری به آنها هدیه کنند. _اگه مامانی اجازه بده می‌خوام به خاطر اینکه شبیه دخترمی یدونه از این عروسکا برات بخرم. قبول؟ _دستتون درد نکنه خانم راضی به زحمت نیستیم _چه زحمتی...ماشالله خیلی شیرینه...به عنوان هدیه قبول کنید.. ملتمسانه به مادرش نگاه می‌کند که سکوت کرده. چشمک می‌زنم و دست کوچکش را می‌گیرم. _بیا بریم که مامانی خیلی دوست داره... شاید تنها دلیل این محبتم دلتنگیست! دقیقا دست گذاشت روی عروسکی که برایم آشنا بود؛ یک عروسک با موهای بلند و چشمان عسلی... آخرین بار غرق در خونِ صاحب کوچکش و آن صاحبِ کوچک، غرق در خون مادر... همان کودک و مادری که سلمان، سر از تنشان جدا کرد. _خاله... با صدای دخترک از کابوسِ گذشته بیرون می‌آیم. حساب کردیم و بیرون آمدیم. دقیقا وقتی یادم افتاد وسط ماموریتم، که معصومه صورتم را بوسید و با خنده به سمت مادرش رفت. بعد از خداحافظی به سمت ورودی خواهران رفتم. سرِ خادم ها شلوغ بود ولی بازهم با دقت می‌گشتند. _کیفتونو باز کنید... 🌿به قلــــــــم فاطمه بیاتے
✨'قصّہ‌اسارت'✨ بَچہ‌ها‌ر‌ا‌کُتـک‌می‌زَدند‌و‌مۍ‌گُفتنـد‌ بِگویید‌؛الدَخـیل‌صَدام"یَعنۍ‌ بِہ‌صَدام‌ پَناه‌آوردِه‌ام. بَچہ‌ها‌هَم‌یک‌صِـدامۍ‌گُفتند‌؛ البَخیـل‌صَدام" و‌می‌خَندیدَند..😁✌️🏻!'‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌