eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• مـؤذن از تُـو مۍگـویـد...♡ •|حےعلےخیرالعمـل|•🦋 ༺‌‌✾➣🌴➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_124 معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزنه برداری بر روی ویلچر افتاده بود و حره با حوله صورت نمدار از عرقش را پاک میکرد... برای او این چند ثانیه ایستادن همان وزنه ی سنگین بود و بی اغراق قهرمان شده بود... آنهم با این سرعت... فرزانه هم با شادمانی او را میبوسید و تشویقش میکرد معصومه اما باز دور ایستاده بود و تماشایش میکرد... حسنا با نگاه از ساغری سوالی کرد و جوابش را گرفت... ظاهرا کار تمام بود و باید برمیگشتند... همگی با هم تا پارکینگ کلینیک هم مسیر بودند اما از آنجا فرزانه و معصومه باید به خانه هایشان برمیگشتند... فرزانه کنار ویلچر روی رانو خم شد و رو به مروه گفت: بالاخره حکم حضور ما توی خونه ی امنت رو حاج بابا گرفت... من و معصوم میتونیم از فردا بیایم پیشت... ولی اونوقت فرشته تنها میمونه و مامان رو اذیت میکنه... قرار گذاشتیم من بیام پیشت بمونم و معصومه هم هر روز سر بزنه... اینجوری حره جون هم به کار و زندگیش میرسه... خوبه؟! مروه لبخندی زد و حره با اخمی تصنعی گفت: من پستمو ترک نمیکنم گلم شما اگر میخواید بیاید قدمتون روی چشم ولی من اینو ول نمیکنم اتقد میمونم تا با خودش از اون خونه بیرون بیام... مروه با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر از محبتی به صورت حره که پشتش ایستاده بود انداخت... بعد با خرسندی گفت: مممنون... همتون... خخخیلی خوبید... ... سرش را با احتیاط به بالش تکیه داد و کنارش روی زمین رختخوابش را پهن کرد... مثل هرشب... مروه گردن چرخاند و او را روی زمین دید: کککاش... توام... تخت... داشتی... حره لبخندی زد: چه فرقی میکنه... بگیر بخواب راحت باش... _ممیگم... تو... ببه ممامانـِ..ت اینا... چی گفتی؟ گگفتی... کجایی؟! +گفتم یکی از دوستام توی یه حادثه دچار مشکل شده میخوام ازش پرستاری کنم چون کس دیگه ای نیست... اونموقع واقعا کس دیگه ای هم نبود... مروه دل آشوب گفت: _ففقط همین؟ نفس عمیقی کشید: نه خب بابام میدونه ماجرا رو... البته در حد بابای خودت نه بیشتر... ولی مامانم نه... بابام که اجازه داد مامانم نه نیاورد... آهی کشید و نگاهش را به سقف داد... حره خواست حالش را عوض کند: امروز خیلی عالی بودی مطمئنم زودِ زود دوباره راه میری خیالت راحت... مروه بی توجه به حرفهای حره آنچه از دلش گذشت را به زبان آورد: نـ..نگاهش رو... حس میکنم... حره به پهلو چرخید و دستش را عصای سر کرد: چی؟! مروه نگاهش را به چشمانش داد: ممیدونم ااون... ااز دور... هَ..همم..راهِ ماست... هَـ..همین که...ااون... منو ممم..میبینه... عصبیم... میکنه... _کی؟! منظورت اون پسره سرتیم حفاظتته؟! وقتی نمیبینیش چرا باید... مروه کلافه حرفش را قطع کرد: اااون... هَ..همه چچی رو.. میدونه... مممن... اازش... خججالت... میکشم... و اشکهایش مثل باران پاییزی که هماندم به شیشه میخورد روی گونه هایش چکید... حره از این فکر کلافه شد و دستی به سرش کشید: _نه... نه عزیزم اون با جزئیات از چیزی خبر نداره... فقط میدونه که تو شکنجه شدی همین... خودش هم مطمئن نبود اما میخواست خیال مروه را راحت کند... مروه ناباور پلک زد: مممط..مئننی؟! _آره عزیزم به این چیزا فکر نکن بگیر بخواب... سرش را روی بالش گذاشت اما نه خواب به چشم او می آمد و نه به چشم رفیقش... خوب میدانست امشب اولین شبی ست که به تشخیص دکتر بهزادی خواب آور قبل از خواب به مروه داده نشده و این یعنی دردسر... هوشیار پلک بسته بود و هرآن انتظار اتفاق ناگهانی و مهیبی را میکشید... همین هم شد... ساعت از دو شب گذشته چند دقیقه چشم بر هم گذاشت و هنوز سرش گرمی خواب را حس نکرده بود که با وحشت تمام و فریادی گوش خراش از عمق گلو از خواب پرید... فریاد میزد و دستهایش را با شدت روی بدنش میکشید... سر تکان میداد و در خود مچاله میشد اما درد و کمربند دور کمرش نمیگذاشت و او با وحشت بیشتری ناله میکرد و از هیچ فرار میکرد... حره فوری رویش خیمه زد و با دست دست هایش و با زانو پاهایش را به کنترل در آورد تا ساجده که از راه رسیده بود آرامبخش را تزریق کند... این کاری بود که این مدت خوب یاد گرفته بود و در سرعت واکنش مهارت قابل قبولی کسب کرده بود... دیگر از این اتفاقات هول نمیشد و راحت از پس مهارش برمی آمد... آرامبخش که تزریق شد کم کم تصویر لبخند کریه و چشمهای سرخ بهزاد در نظر مروه محو و محو تر شد تا پلکهایش روی هم افتاد... حسنا فوری چراغ را که خودش روشن کرده بود برای زدودن وحشت مروه، خاموش کرد که راحتتر بخوابد... بعد پیامی برای بهزادی نوشت: سلام... زود بود... امشب بعد از دو هفته دوباره حمله ی شدید بهش دست داد... و بعد رو به حره گفت: دیشب که ما صدایی نشنیدیم اصلا از خواب پرید؟! حره نم چشمهایش را با دست گرفت: وقتی برای نماز صبح بیدارش کردم شروع کرد گریه کردن...
معلومه که بازم یه چیزایی میبینه ولی محو و درهم... این دارو ها فقط رمق داد و بیداد رو ازش میگیره... اینجوری براش بدتره... خدا باعث و بانیش رو به زمین گرم بزنه... من یکی که ازش نمیگذرم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
أیْن الْقُلُوبُ الّتی وُهِبَتْ لله ... کجایند های به خدا پیش کش شده؟! نهج البلاغه / خطبه 144 🌱 ❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مَا ذَاوَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَمَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ و آن کسي که تو را يافته اسـت چه ندارد؟! 💔🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• آلودھ تر ز من نبود بر درت ولۍ آقاترے ازین‌کہ برانۍ مرا حسین...❤️ ••• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_125 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشید: _خیلی خوشبو ان این نرگسا... خیلی گشتم تا گل فروشی پیدا کردم... قشنگه دوستشون داری؟! مروه لبخندی زد: آ..اره عزیزم... لبخندش عمیق تر شد و روی گونه اش چال افتاد: میدونم رز بیشتر دوست داری ولی عطر نرگس بهتره... _ننننرگسم...ـدوست...دارم... حره با سینی چای سر رسید و روی میز گذاشتش... بعد روی صندلی کناریِ فرزانه پشت میز کوچک تراس نشست... مروه به منظره ی هر روزش خیره شد... باغچه ی کوچک حیاط که کمی سر و سامان گرفته بود... بنفشه کاشته بودند اگرچه میدانستند با سرمایی که در راه است دوام نمی آورد... اما چند روز هم مقابل مروه چشم نوازی و طنازی میکردند برای محافظان خدومش چند روز بود... فرزانہ دوباره سر حرف را باز کرد: نمیپرسی چرا معصومه که بی تاب تر بود نیومد پیشت بمونه؟! چرا راضی شد من بیام؟! مروه نپرسیده جوابش را میدانست ولی حره که حس کرد فرزانه به درددل آمده فوری از جایش بلند شد: _حسنا گفت چای بردی بیا یه سری به غذا بزنا... یادم رفت... این ساجده که رفته کارش افتاده گردن من باز خوب شد تو اومدی فرزانه جون حداقل مروه تنها نمیمونه... حسنا که دست به سیاه سفید نمیزنه صبح تا شب گزارش مینویسه! فرزانه با لبخند گفت: إ رفت؟! کجا؟! _کلا که نه... دو روز رفته مرخصی... بعد صدایش را پایین آورد: همه که مثل این حسنا خانوم با کارشون ازدواج نکردن‌! خواستگار داشت مامانش زنگ زد گفت یه سری ام به خونه بزن! فرزانه باذوق گفت: إ بسلامتی! واقعا خیلی کارشون سخته اینجور آدما اصلا چجوری ازدواج میکنن... _والا مثل اینکه خواستگارش همکاره! فرزانه ریز خندید: دیگه بدتر رنگ همم نمیبینن... حره فوری از جا بلند شد: به حرفم نگیر الان ناهارتون ته میگیره... او که رفت فرزانه ته مانده ی لبخندش را خورد و رو کرد به مروه که متفکر به گلدان روی میز و نرگس های پیشکشی اش زل زده بود... دوباره پرسید: ها مروه جان؟! نمیپرسی؟! لبخند کجی صورت پژمرده اش را از هم باز کرد: ممیدونم... ااز... میثم... فرار... میکنی... فرزانه سرش را زیر انداخت: مستاصلم... از وقتی اومده اصلا باهاش روبرو نشدم... اون که خونه اس من تو اتاقم اونم که اصلا خونه نیس آخر شبا میاد برای خواب... خیلی نگرانشم... مروه روی ویلچر جابجا شد و کمی جلو کشید: _پپس... چرا... باهاش... ححرف... نمیزنی... فرزانه با لبخندی عصبی گوشه ی لبش جوابش را داد: _چی بگم... مثلا میخوام ناز کنم ولی دلم طاقت نمیاره... تو که میدونی... من همون میثم تکیده ی خمیده رم دوست داشتم... چه برسه حالا که قد راست کرده... لبخند مشعوفانه ای لبهایش را از هم باز کرد: _... فکر کنم دوباره باشگاه میره... چون خیلی تغییر کرده... داره میشه مثل دوسال پیشش... لبهای مروه هم به خنده کش آمد از ذوق زدگی اش... _خب... پپس... خودت... قایمم میشی و... دزدکی... دداداش ماروو... دید میزنی؟! فرزانه با دل ضعفه خندید و مروه ادامه داد: ططفلک... داداشم... لبخند فرزانه باز محو شد... او هم انگار گرفتار به درد مروه بود که لبخند و اخمش به هم گره خورده بود: _واقعا طفلکیه... مروه دلم میسوزه حاج بابا اصلا تو روش نگاه نمیکنه... منم بخوام کوتاه بیام حاجی نمیذاره! اونقد تنده که فکر میکنم دیگه هیچ وقت رضا نمیده... همش سر منه ولی آخه من راضی نیستم... میترسم سردی ببینه و باز... مروه پلک برهم گذاشت: ننگران... نباش... حاجی... حتما... دووو..رادور... ححواسش... هست... فرزانه سری تکان داد: کدوم حاجی مروه جان... بعد این اتفاق حاجی یا نیست یا اگرم هست همش خیره به گل قالی... با مامانمم حرف نمیزنه... سر ماجرای تو خودشو مقصر میدونه... میترسم تو این آشفته بازار میثم دوباره از دستمون بره... همینطور میگفت و میگفت و هیچ حواسش نبود با حرفهایش چه بلایی سر مروه می آورد... خنجر را هربار بیرون میکشید و دوباره بر قلب صدچاکش فرود می آورد اما نگرانی و اضطراب حواس پرتش کرده بود... یادش نبود از حاجیِ شکسته پیش مروه ی افتاده حرف نزند... یادش نبود تا وقتی که صدای هق هق عصبی مروه بلند شد و او را به خود آورد و حره و حسنا را بالای سرشان کشاند... حسنا تقریبا داد زد: چه خبره چی بهش میگفتی! فرزانه ترسیده چشم چرخاند: ههیچی بخدا... من... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_126 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی به تنش داد... نگاهی به ساعت کرد... وقت صبحانه بود و کمی هم دیرتر... تکانی به حره داد و بیدارش کرد: _خواب موندیما حره جون... پاشو زود صبحونه بخور دیرت نشه... یادت که نرفته امروز ناهار خونه تون دعوتی! حره همانطور خواب و بیدار به شوخی فرزانه لبخندی زد و بعد غلتی... فرزانه برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفت و حره رختخواب ها را جمع و جور کرد... مروه را که سنگین خوابیده بود با چند دقیقه ناز و نوازش به زحمت بیدار کرد و ساجده را صدا زد تا مثل هرروز سینی آماده ی صبحانه اش را تا پای تخت بیاورد... مثل هرروز اول با حوصله صبحانه ی مروه را داد و بعد سر میز رفت تا با بقیه صبحانه بخورد... سر میز درحالی که کره روی نان میکشید نگاهی به ساعت انداخت: _دیر شد باید زود برم که زودم برگردم... فرزانه تو رو خدا مواظبش باشیا... تنها نمونه... باهاش زیاد حرف بزن... البته خودت که میدونی... فرزانه که این دو سه روزه خوب دستش آمده بود چه باید بگوید و چه نگوید فوری سر تکان داد: +آره بابا... با خیال راحت برو مامانت اینا رو ببین و بیا... حره کلافه لقمه اش را فرو داد: اگر اصرار مامانم نبود نمیرفتم اصلا... دلم اینجاست هر بار میرم خونمون تا برگردم کلی استرس میکشم... حسنا جدی گفت: یعنی ما سه نفر اینجا قاقیم که فقط تو باید رتق و فتقش کنی؟! به زندگیت برس... برادرت که ماموریته باباتم که تقریبا نیست مادر بنده خدات دست تنهاست... حره سری تکان داد: _باز خوبه یه ته تغاری آورد برا ایام کهنسالی وگرنه خیلی بدمیشد... ساجده با لبخند گفت: اسمش حسین بود نه؟! بجای جواب سر تکان داد و لقمه ای به دهان گذاشت... +چند سالشه؟! لقمه را در همین فاصله فرو داد و با کمی مکث جواب داد: ۸ سال... حسنا به کنجکاوی اش پایان داد: بذار غذاشو بخوره عروس خانوم دیرش شده... ساجده به تلافی همه ی تذکرهای حسنا با بدجنسی جواب داد: _سر کار شوخی های دوستانه و روابط شخصی نداریم خانومِ صفا....! بعدم کی گفته من حواب مثبت دادم؟! فعلا درحال فکر کردنم!... قبل از اینکه دعوا بالا بگیرد حره از پشت میز بلند شد: _من رفتم دیگه هر چی میخواید تو سر و کله ی هم بزنید فقط از مروه غافل نشید که بیام ببینم یه مو از سرش کم شده همتونو با هم... دیگه نگم...! ... حُره رفته، حسنا پای میز مشغول تهیه گزارش و ساجده توی آشپزخانه مشغول آشپزی، فرزانه هم به وظیفه اش که سرگرم نگه داشتن مروه بود مشغول بود... از هر دری حرف میزد و حوصله اش را میخرید که صدای زنگ در مخل کار هر سه شان شد... حسنا متعجب ابرو بلند کرد: منتظر کسی نیستیم... فرزانه صدا بلند کرد: حتما معصومه ست... شایدم با مامان اومدن... آخه الان فرشته مدرسه ست... حسنا از جا بلند شد و اف اف را برداشت ولی با شنیدن صدای مهمان کمی غافلگیر شد... کوتاه سوال و جوابی کرد و شاسی در باز کن را فشرد... پا را بجای در ورودی سمت در اتاق مروه کج کرد... در آستانه ی در ایستاد و چشم در چشم مروه خبر داد: داداشته... چشمهای مروه و فرزانه هردو گرد شد... کمی طول کشید تا جمله را هضم کند و با عجله بایستد: _من میرم تو آشپزخونه مروه... حسنا یادآوری کرد: نمیخوای لباس برداری؟ فرزانه گیج دنبال روسری و چادرش میگشت و غر میزد: این وقت صبح اینجا چکار میکنه... اصلا بدون هماهنگی چطور اومده... حسنا شانه ای بالا انداخت: هماهنگه منتها با آقایون... بالاخره چادر گلدارش را یافت و به آشپزخانه پناه برد... مروه که حوصله ی اعتراض نداشت با لبخند به حرکات شتاب زده اش خیره شده بود... میدانست باید چکار کند... حسنا چادرش را سر گرفت و در را باز کرد... میثم از روی صندلی تراس کوچک خانه بلند شد و در درگاه ایستاد: _سلام... میتونم بیام داخل؟! حسنا پشت سرش هادیِ ۱۲ یا همان سعید را بی سیم به دست توی حیاط دید و با اطمینان خاطر از چارچوب در کنار رفت: _بله بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💠پیـامبـراڪرم(ص)💠 ➿بـ‌هـتــرین ایمــان آن اسـٺ ڪـہ بدانـے خـداونـد همـہ جــا بــا تــوسـٺ...🍃 ♥️ ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مهم‌ترین عیب ما 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_127 سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 میثم با قدمهای کوتاه دنبالش تا جلوی درب اتاق خواب رفت... دل توی دلش نبود برای دیدن خواهرش... یک هفته ای از آخرین دیدارشان میگذشت و این سر نزدنش از بی معرفتی و بی توجهی نبود... خدا میدانست که تمام فکر شب و روزش حال خواهرِ بزرگترش شده بود آنقدر که از خانه و زندگی و همه چیز فراری بود... تا بود استکان های شیشه ای کمرباریک هیئتشان را میشست و تا دیر وقت خاک پای عزاداران را از فرشهای حسینیه میگرفت... حالا که مراسمها هم تمام شده بود بی طاقت تر از قبل به دنبال هیچ هرجایی جز خانه را سرک میکشید... از خجالت حاجی و فرزانه آواره شده بود و از فکرِ مروه فکری... آنقدر در آتش خشم و غیرت غوطه ور بود که به کل هرچه افیون را از خاطر برده بود... عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد شده بود برایش مصداق حال و روز مروه... طاقت دیدنش را نداشت... طاقت مروه ی بالابلند و باصلابتش را لرزان و الکن و رنجور دیدن نداشت اما ناچار به آمدن بود به دو دلیلِ مهم... حسنا در را پیش کرد و برگشت پشت میزش.. میثم هم بی معطلی در را هول داد و وارد اتاقش شد.. برایش عجیب بود خواهرش وقت دیدنش روسری سر میکند و نمیفهمید چرا! ولی آنقدر صنم داشت که یاد یاسمن نکند... فوری کنار ویلچرش زانو زد و دستش را بوسید مروه با عجله دستش را از زیر لبهایش بیرون کشید و روی موهای کوتاه و مشکی رنگش کشید: ققربونت... بره... خواهرت میثم به زحمت بغضش را خورد: من قربونت برم... خوبی؟! میان اشک لبخند شرر باری زد: ااینهمه... راه... اومدی...بپرسی... خوبم... یانه؟! میثم گیج سر تکان داد: آره خب؟! سر جلو برد و چشم در چشم های میشی اش میخ کرد: اومدی... دیدنِ ... ممن دیگهه؟! دوهزاری لوچ میثم افتاد و لبخند خواهرکشی زد: از دست تو... بذار لااقل یکم مقدمه چینی کنم... اومدم هم خداحافظی کنم... هم یه باری روی دوشت بذارم... حرف خداحافظی هم مروه را پریشان کرد و هم فرزانه ای را که پشت در گوش چسبانده بود به استراق سمع... میدانست کار خوبی نیست ولی حریف دلتنگی اش نمیشد! مروه_خخدا..ححافظی.. چیه دیگه... کجا؟ میثم_جونم برات بگه که اگر بطلبه و جور باشه عازم کربلای حسین چشمهای مروه درخشید و با حسرت لب زد: اَ..اربعین؟! _بله +میثم... میگن... دداعش... تهدید ککرده.. ببمب.. نگذاشت بیش از این به زحمت بیفتد: خب بذارن فدای سر ارباب... امسال به تلافی حرف مفتشون شلوغ تر میشه ان شاالله... حاجی خودشم میاد... البته نه الان... _خخب... چرا... انقد.. ززود... +میخوام با بچه های هیئت برم... سری اول... موکب دارن اونجا... بریم کمک کنیم آماده بشه تا ان شاالله کم کم زائرا هم از راه برسن... مرواریدهای متلالع درون چشمهای مروه بیش از این معطل نماندند و چکیدند: خخوش... ب.. سسعا..دتت... ممارم... ددعا کن! میثم با لبخند اشکهایش را از روی گونه گرفت: قربونت برم من... تمام ثواب زیارتم مال تو... من فقط به عشق نگاه خودش میرم... نمیدونی بعد از سالها دوری برگشتن چه حسی داره... الان تشنه ام... میخوام برم غرق شم... لبخند مروه عمیق شد: ححالا... ززدی... تو.. عرفان... ععشق... و عااشقی ...از سسرت... پریده؟! ففکر... ببقیه هم... باش... با لبخند خجولی نگاهش را گرفت: _فعلا که کاری از پیش نمیبریم... نه حاجی آدم حسابمون میکنه نه خواهرت! دارم میرم دست به دامن ارباب بشم بلکه این گره باز بشه ولی کارو اینجا رو دوش تو میذارم قبولش میکنی؟! مروه از خداخواسته لب زد: چچکار... کنم؟! _آبجی تو که میدونی من بدون فرزانه نمیتونم زندگی کنم... با خودش و با حاجی حرف بزن بگو باباخره من باید چکار کنم... چه تضمینی بدم چه وثیقه ای بذارم که رضایت بدن؟! پشت همان در فرزانه از همان یک جمله که از زبان میثم ساطع شده بود رو به موت بود... دستانش را روی سینه جمع کرده بود و با هیجان به این جمله فکر میکرد: _من بدون فرزانه نمیتونم زندگی کنم! و با شادمانی به خودش دلداری میداد که هنوز جای امیدواری هست! ولی هنوز خوب قنداب دلش را به نوش نکشیده بود که صدای مروه با هول و هراس از جا پراندش: _ففرر..زززانهه آااب... ممیاری... ببرام... وووقتِ... ققرصمه باعجله خودش را به آشپزخانه رساند و گیج به اطرافش نگاه کرد.. نمیخواست برود داخل اتاق یعنی نمیتوانست... پیش دستی برداشت و لیوانی آب داخلش گذاشت میخواست آن را به دست ساجده دهد تا ببرد اما دید خواهر بزرگش او را خطاب کرده و بی ادبی ست اگر نرود هرچند قصدش را از این خطاب میدانست! ولی کاری از دستش برنمی آمد ناچار با قدمهای لرزان، پیشدستی و لیوان را محکم با دودست گرفته به سمت اتاق راه افتاد!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_128 میثم با قدمهای کوتاه دنبالش تا جلوی درب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تا پشت در خودش را کشاند اما پاهایش بیش از این پیش نمیرفت... دستهایش آنقدر میلرزید که صدای ریز برخورد لیوان به پیش دستی شنیده میشد... کمی از آب لیوان بیرون پریده گل سرخ پیش دستی را سیراب کرده بود... چندبار عمیق نفس کشید و به سختی در را باز کرد... میثم پشت به او پای ویلچر مروه نشسته بود و از اضطراب لبش را میجوید... نگاهش به گل قالی بود و نفس هایش کشدار و صدادار... قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد و رنگ پوستش به سرخی میزد... انگشتهای کشیده اش را به محاسن مشکی رنگش میکشید و محکم و مداوم پلک میزد... همه ی اینکارها را به امید آرام شدن میکرد اما... صدای باز شدن در که پیچید بی اراده به سمتش چرخید... چرخید و بی هیچ حرفی نگاهش به محرم قدیمی اش دخیل شد... هرچه می کرد چشم ببندد و رو بگیرد حریف نمیشد... ۹ ماه از آخرین دیدار میگذشت! و دو سال از آخرین باری که دستش را گرفته بود و روسری اش را روی سر مرتب کرده بود... دست خودش نبود که تمام وجودش طلبِ دوباره بود... فرزانه مثل کبوتربچه ای زیر باران مانده در خود مچاله شده بود و با خجالت نگاهش بین چشمهای مبهوت میثم و مروه رفت و آمد میکرد... مروه ای که سرش را پایین انداخته بود و تلاش میکرد مزاحم خلوتِ عاشقانه نگاه هایشان نشود... بالاخره فرزانه به خود آمد و پیش دستی را روی پاتختی گذاشت و بی هیچ حرفی بیرون رفت... میثم چشمهایش را بست و دستهایش را گره کرد... زیر لب غرید: بی جنبه... ولی نه آنقدر بلند که مروه بشنود... با دست سالمش موهای برادرش را بهم ریخت: _خخیلی... خب... تتو... برو... ککربلا... خخدمت... اارباب... ممن... تتا... بیای... سسفره... ععقدتو... ممیندازم... ننگران ننباش داداشمم... ااول و... آخر... ففرزانه... عرروسِ.. خُُوودته... لبخند محجوبش را خورد و لبش را به دندان گرفت: _پس من دیگه برم... سلامتونم باخودم میبرم... ... هنوز حسنا در را درست نبسته بود که مثل تیر از چله ی کمان رها شده از آشپزخانه خودش را به پنجره ی اتاق مروه رساند و گوشه ی پرده خزیده رفتنش را تماشا کرد... چانه اش میلرزید و چشمهایش پر از درّ غَلتان بود... مروه دلداری اش داد: _ننگران... نباش... ززیر... سسسایه ی... آقا... مممیره... و... ببرمی..گگرده... فرزانه نا آرام لب زد: ان شاالله... _ششنیدی...که... چچه... قولی... بببهش.. دادم... بی آنکه نگاه از پنجره بگیرد لبخند پرازذوقی زد: فقط برگرده... من که دریغ ندارم... تو حاجی رو راضی کن... مروه سرخوش از این جواب آسان خنده ای سر داد: پپس... ممبارکه!... ... با دست پف چشم هایش را لمس کرد... حسابی گریه هایش را کرده بود... تبلت حسنا را از روی پا بلند کرد و به طرف حره گرفت: ااینو... ببر... حره هم اطاعت امر کرد و تبلت را تحویل حسنا داد... چیزی به اربعین نمانده بود و دیدن مستندها تنها چیزی بود که کمی آرامش میکرد... میدانست سر میثم شلوغ است و مزاحمش نمیشد ولی دل و او فرزانه هر دو برآتش بود... بجای زنگ زدن اخبار را پیگیری میکرد و از شنیدن خبر انفجار اطراف شهرهای زیارتی قلبش زیر و رو میشد... با این وجود تب و تاب اوضاع عراق و حسرت زیارت خوب سرگرمش کرده بود تا اندوه و درد خودش را از یاد ببرد و جراحت های جسمش بهبود پیدا کنند... حالا با عصا روزی چند دقیقه پیاده روی میکرد و دکترها از روند درمانش راضی بودند... همه بجز دکتر بهزادی که اعتقاد داشت به این راحتی روان او درمان پذیر نیست... زمان میخواهد و امید... که باید خرجش کنند... ☕️| گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ویدئوکلیپ زیبای "لشکرگاه بین الحرمین" 🏴 ♥️جبرئیل این روزها تو جاده‌ی کربلاته با لباس مبدّل، خادم زائراته 🍃این شبها کلّ اهل آسمون، روی زمینند جن و انس و فرشته، زائر اربعینند 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 تُو رسیدۍ بہ آرزوے خودٺ چہ کُند این جـ‌هان تباهۍ را؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_129 تا پشت در خودش را کشاند اما پاهایش بیش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 صدای زنگ تلفن حره همه شان را از فکر بمب گذاری و داعش و اربعین و زیارت بیرون آورد... نگاهی به صفحه ی گوشی اش انداخت و با ذوق گفت: وای حامده... دورش بگردم... معصومه دستپاچه دستی برایش تکان داد: حره... نگی من پیشتما! _وا... چرا؟! +خب الان نمیتونم حرف بزنم آمادگیشو ندارم! _بعد یه ماه اون زنگ زده تو آمادگیشو نداری؟! دست خودش نبود که نتوانست دلخوری اش را پنهان کند... دلش به حال برادرش میسوخت که هربار سراغ عروسش را میگرفت و هربار برایش بهانه ای میتراشیدند... حره تلفن به دست از اتاق خارج شد و مروه کلافه گفت: _یعنی.. چـی... اینکارا؟! لبخند رندانه ای زد: کدوم کارا آبجی جونم؟! و خودش را از سر و کول مروه آویزان کرد... کلافه تر از قبل پسش زد: _واسه... چی... ببا... شوهرت... حرف.. ننمیزنی؟! +ما تازه نامزد کردیم آجی جون عقد که نیستیم میگی شوهر یه محرمیت مشروطه! خب خجالت میکشم... کلافه تر و کلافه تر ابرو در هم کشید: پپس... کی ..بزرگ.. میشی! معصومه... ییا لوس... بازی رو... تمومش ... کن... یا دیگه... دیدن من... نیا... مگه من... مردم که... پشت من... قایم شدی و آه و...نناله... راه انداختی... ممیخوای... دستی دستی... ککفنم کنی و... بذاری ...تو قبر؟! معصومه معصوم تر از همیشه بغض کرد: _دور از جون آبجی اینجوری نگو قلبم میگیره... +پپس... به زندگیت.. برس... ننگران منم... نباش.. ااز... پس خودم... بر..میام... معصومه کلافه حرف دلش را زد: حوصله هیچکس رو ندارم میخوام فقط پیش تو باشم... مروه عصبی و بلند جواب داد: ببیخود... گگفتم... ببه... فکر زندگیت... باش... فههمیدی؟! معصومه دلخور سر تکان داد: اصلا من دیگه به هیچ مردی اعتماد ندارم... تا حرف ازدواج میشه همش تصویر اون عوضی میاد جلو چشمم که مثلا چقدر دوستت داشت... بعد چه بلایی سرت آورد... مروه چشمهایش را با غیض باز و بسته کرد... اگرچه این باور قلبی خودش هم شده بود اما هم خود از آن فرار میکرد و هم تلاش میکرد معصومه را برهاند: _تتو... پسر... دیده.. شناخته ی... سردار احمدی... رو... با اون... ااونن... کلافه سر تکان داد تا "آن" را بیش از این به یاد نیاورد... _ججلوی... حره... چیزی نگی... ببهش بربخوره... تتو دیگه... ببچه نیستی... معصوم... صصفر که ... تموم بشه... تو و ففرزانه... باهم... عقد ممیکنید... ببیخود... ممقایسه... بیمعنی... نکن... بی دلیلم.. عزا نگیر... من خوب ...میشم ولی... رفتار تو... تاابد... یاد حامد... میمونه... معصومه هنوز محبتی از حامد ندیده بود که پابندش شود... هنوز مهر محرمیت خشک نشده داماد را ماموریت دوماهه فرستادند ناکجا آباد و رشته وصل گسست... حالا حامد باید دوباره گره میزد بلکه نزدیک تر شود... معصومه دختر سر به کتاب و از وهله دوری بود... به راه آوردنش مستلزم صبر و ملاطفت بود که هر چه حره و مروه نداشتند انگار حامد داشت... این را از حوصله ای که خرجش میکرد میشد فهمید... ... حاجی با دو دست پیشانی را قاب کرد و بوسه ای میان ابروهایش اش نشاند: _جانِ بابا... حالت چطوره؟! لبخند دخترانه ای زد: خوبم... _پیغام داده بودی برگشتم بیام دیدنت... من که می اومدم بابا... گفتن نداشت... حالا دلیل عجله ت چی بود... مروه سفره ی دل پیش پدر باز کرد و از در و دیوار گفت تا به میثم و فرزانه رسید... با همان زبان تازه کار و کند... حاجی اولش سِوِر ایستاد که نه... به این زودیها نمیشود و میثم باید حداقل یکسال پاک بماند و تنبیه شود تا معنای مسئولیت را درک کند و قابل اعتماد شود... ولی دلسوزی های خواهرانه ے مروه آنهم با آن حال مضطرش دل پدر را به رحم آورد تا دوباره نامزد کنند... که بقول مروه میثم انگیزه پیدا کند برای خوب ماندن و کج نرفتن... ولی فعلا حرفی از عروسی به میان نیاید تا میثم خودش را ثابت کند... وقتی حاجی رفت مروه در پوست خود نمیگنجید کار سختش را کرده بود و برادرش را داماد... در این فکر بود که چطور این خبر خوش را به او بدهد... البته زمانی که برگردد... دلش میخواست هرچه سریعتر این خبر را بفروشد... و چه کسی خریدارتر از فرزانه!... وقتی شنید از خوشحالی کم مانده بود پس بیفتد... معصومه و حره از ژورنال های مجازی برایش خنچه عقد و لباس پسند میکردند و او رویا میبافت... رویای همسریِ میثم... آنقدر آن یکماه نامزدی برایش شیرین بود که برای تکرار شدنش لحظه شماری میکرد... و میثم بی خبر از همه جا بعد از بازگشت از عراق زیارت دوره اش را با رفتن به مشهد تکمیل میکرد... غافل از اینکه امام حاجتش را داده و باید برای تن کردن رخت دامادی تعجیل کند... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
°•♥•° . هر قطارے در جهان•° از شوق سوتش ممتد است... آرزویش بودنِ در خطِ تهران_مشهد است... . 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7