💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_126 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_127
سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی به تنش داد...
نگاهی به ساعت کرد... وقت صبحانه بود و کمی هم دیرتر...
تکانی به حره داد و بیدارش کرد:
_خواب موندیما حره جون...
پاشو زود صبحونه بخور دیرت نشه...
یادت که نرفته امروز ناهار خونه تون دعوتی!
حره همانطور خواب و بیدار به شوخی فرزانه لبخندی زد و بعد غلتی...
فرزانه برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفت و حره رختخواب ها را جمع و جور کرد...
مروه را که سنگین خوابیده بود با چند دقیقه ناز و نوازش به زحمت بیدار کرد و ساجده را صدا زد تا مثل هرروز سینی آماده ی صبحانه اش را تا پای تخت بیاورد...
مثل هرروز اول با حوصله صبحانه ی مروه را داد و بعد سر میز رفت تا با بقیه صبحانه بخورد...
سر میز درحالی که کره روی نان میکشید نگاهی به ساعت انداخت:
_دیر شد باید زود برم که زودم برگردم...
فرزانه تو رو خدا مواظبش باشیا...
تنها نمونه... باهاش زیاد حرف بزن...
البته خودت که میدونی...
فرزانه که این دو سه روزه خوب دستش آمده بود چه باید بگوید و چه نگوید فوری سر تکان داد: +آره بابا...
با خیال راحت برو مامانت اینا رو ببین و بیا...
حره کلافه لقمه اش را فرو داد: اگر اصرار مامانم نبود نمیرفتم اصلا...
دلم اینجاست هر بار میرم خونمون تا برگردم کلی استرس میکشم...
حسنا جدی گفت: یعنی ما سه نفر اینجا قاقیم که فقط تو باید رتق و فتقش کنی؟!
به زندگیت برس...
برادرت که ماموریته باباتم که تقریبا نیست مادر بنده خدات دست تنهاست...
حره سری تکان داد:
_باز خوبه یه ته تغاری آورد برا ایام کهنسالی وگرنه خیلی بدمیشد...
ساجده با لبخند گفت: اسمش حسین بود نه؟!
بجای جواب سر تکان داد و لقمه ای به دهان گذاشت...
+چند سالشه؟!
لقمه را در همین فاصله فرو داد و با کمی مکث جواب داد: ۸ سال...
حسنا به کنجکاوی اش پایان داد: بذار غذاشو بخوره عروس خانوم دیرش شده...
ساجده به تلافی همه ی تذکرهای حسنا با بدجنسی جواب داد:
_سر کار شوخی های دوستانه و روابط شخصی نداریم خانومِ صفا....!
بعدم کی گفته من حواب مثبت دادم؟!
فعلا درحال فکر کردنم!...
قبل از اینکه دعوا بالا بگیرد حره از پشت میز بلند شد:
_من رفتم دیگه هر چی میخواید تو سر و کله ی هم بزنید فقط از مروه غافل نشید که بیام ببینم یه مو از سرش کم شده همتونو با هم... دیگه نگم...!
...
حُره رفته، حسنا پای میز مشغول تهیه گزارش و ساجده توی آشپزخانه مشغول آشپزی، فرزانه هم به وظیفه اش که سرگرم نگه داشتن مروه بود مشغول بود...
از هر دری حرف میزد و حوصله اش را میخرید که صدای زنگ در مخل کار هر سه شان شد...
حسنا متعجب ابرو بلند کرد: منتظر کسی نیستیم...
فرزانه صدا بلند کرد: حتما معصومه ست... شایدم با مامان اومدن...
آخه الان فرشته مدرسه ست...
حسنا از جا بلند شد و اف اف را برداشت ولی با شنیدن صدای مهمان کمی غافلگیر شد...
کوتاه سوال و جوابی کرد و شاسی در باز کن را فشرد...
پا را بجای در ورودی سمت در اتاق مروه کج کرد...
در آستانه ی در ایستاد و چشم در چشم مروه خبر داد: داداشته...
چشمهای مروه و فرزانه هردو گرد شد...
کمی طول کشید تا جمله را هضم کند و با عجله بایستد:
_من میرم تو آشپزخونه مروه...
حسنا یادآوری کرد: نمیخوای لباس برداری؟
فرزانه گیج دنبال روسری و چادرش میگشت و غر میزد: این وقت صبح اینجا چکار میکنه... اصلا بدون هماهنگی چطور اومده...
حسنا شانه ای بالا انداخت: هماهنگه منتها با آقایون...
بالاخره چادر گلدارش را یافت و به آشپزخانه پناه برد...
مروه که حوصله ی اعتراض نداشت با لبخند به حرکات شتاب زده اش خیره شده بود...
میدانست باید چکار کند...
حسنا چادرش را سر گرفت و در را باز کرد...
میثم از روی صندلی تراس کوچک خانه بلند شد و در درگاه ایستاد:
_سلام... میتونم بیام داخل؟!
حسنا پشت سرش هادیِ ۱۲ یا همان سعید را بی سیم به دست توی حیاط دید و با اطمینان خاطر از چارچوب در کنار رفت:
_بله بفرمایید...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | #کلیپ
🔗خدا از ما #تحول میخواهد!
#حتما_ببینید♥️
༺✾➣🦋➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
اینجا دیدنیه؛
قابل توصیف نیست!♥️
👈🏼 گزیدهای از مستند معبر
📎 Panahian.ir/post/5057
#اربعین
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💠پیـامبـراڪرم(ص)💠
➿بـهـتــرین ایمــان
آن اسـٺ ڪـہ بدانـے
خـداونـد همـہ جــا بــا تــوسـٺ...🍃
#خدابـــاماسـټ♥️
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | مهمترین عیب ما
🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_127 سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_128
میثم با قدمهای کوتاه دنبالش تا جلوی درب اتاق خواب رفت...
دل توی دلش نبود برای دیدن خواهرش...
یک هفته ای از آخرین دیدارشان میگذشت و این سر نزدنش از بی معرفتی و بی توجهی نبود...
خدا میدانست که تمام فکر شب و روزش حال خواهرِ بزرگترش شده بود آنقدر که از خانه و زندگی و همه چیز فراری بود...
تا بود استکان های شیشه ای کمرباریک هیئتشان را میشست و تا دیر وقت خاک پای عزاداران را از فرشهای حسینیه میگرفت...
حالا که مراسمها هم تمام شده بود بی طاقت تر از قبل به دنبال هیچ هرجایی جز خانه را سرک میکشید...
از خجالت حاجی و فرزانه آواره شده بود و از فکرِ مروه فکری...
آنقدر در آتش خشم و غیرت غوطه ور بود که به کل هرچه افیون را از خاطر برده بود...
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد شده بود برایش مصداق حال و روز مروه...
طاقت دیدنش را نداشت...
طاقت مروه ی بالابلند و باصلابتش را لرزان و الکن و رنجور دیدن نداشت
اما ناچار به آمدن بود به دو دلیلِ مهم...
حسنا در را پیش کرد و برگشت پشت میزش..
میثم هم بی معطلی در را هول داد و وارد اتاقش شد..
برایش عجیب بود خواهرش وقت دیدنش روسری سر میکند و نمیفهمید چرا!
ولی آنقدر صنم داشت که یاد یاسمن نکند...
فوری کنار ویلچرش زانو زد و دستش را بوسید
مروه با عجله دستش را از زیر لبهایش بیرون کشید و روی موهای کوتاه و مشکی رنگش کشید: ققربونت... بره... خواهرت
میثم به زحمت بغضش را خورد: من قربونت برم...
خوبی؟!
میان اشک لبخند شرر باری زد: ااینهمه... راه... اومدی...بپرسی... خوبم... یانه؟!
میثم گیج سر تکان داد: آره خب؟!
سر جلو برد و چشم در چشم های میشی اش میخ کرد: اومدی... دیدنِ ... ممن دیگهه؟!
دوهزاری لوچ میثم افتاد و لبخند خواهرکشی زد: از دست تو...
بذار لااقل یکم مقدمه چینی کنم...
اومدم هم خداحافظی کنم... هم یه باری روی دوشت بذارم...
حرف خداحافظی هم مروه را پریشان کرد و هم فرزانه ای را که پشت در گوش چسبانده بود به استراق سمع...
میدانست کار خوبی نیست ولی حریف دلتنگی اش نمیشد!
مروه_خخدا..ححافظی.. چیه دیگه... کجا؟
میثم_جونم برات بگه که اگر بطلبه و جور باشه عازم کربلای حسین
چشمهای مروه درخشید و با حسرت لب زد: اَ..اربعین؟!
_بله
+میثم... میگن... دداعش... تهدید ککرده..
ببمب..
نگذاشت بیش از این به زحمت بیفتد: خب بذارن فدای سر ارباب...
امسال به تلافی حرف مفتشون شلوغ تر میشه ان شاالله...
حاجی خودشم میاد...
البته نه الان...
_خخب... چرا... انقد.. ززود...
+میخوام با بچه های هیئت برم...
سری اول... موکب دارن اونجا... بریم کمک کنیم آماده بشه تا ان شاالله کم کم زائرا هم از راه برسن...
مرواریدهای متلالع درون چشمهای مروه بیش از این معطل نماندند و چکیدند: خخوش... ب.. سسعا..دتت...
ممارم... ددعا کن!
میثم با لبخند اشکهایش را از روی گونه گرفت: قربونت برم من...
تمام ثواب زیارتم مال تو...
من فقط به عشق نگاه خودش میرم...
نمیدونی بعد از سالها دوری برگشتن چه حسی داره...
الان تشنه ام... میخوام برم غرق شم...
لبخند مروه عمیق شد: ححالا... ززدی... تو.. عرفان... ععشق... و عااشقی ...از سسرت... پریده؟!
ففکر... ببقیه هم... باش...
با لبخند خجولی نگاهش را گرفت:
_فعلا که کاری از پیش نمیبریم...
نه حاجی آدم حسابمون میکنه نه خواهرت!
دارم میرم دست به دامن ارباب بشم بلکه این گره باز بشه
ولی کارو اینجا رو دوش تو میذارم
قبولش میکنی؟!
مروه از خداخواسته لب زد: چچکار... کنم؟!
_آبجی تو که میدونی من بدون فرزانه نمیتونم زندگی کنم...
با خودش و با حاجی حرف بزن بگو باباخره من باید چکار کنم...
چه تضمینی بدم چه وثیقه ای بذارم که رضایت بدن؟!
پشت همان در فرزانه از همان یک جمله که از زبان میثم ساطع شده بود رو به موت بود...
دستانش را روی سینه جمع کرده بود و با هیجان به این جمله فکر میکرد:
_من بدون فرزانه نمیتونم زندگی کنم!
و با شادمانی به خودش دلداری میداد که هنوز جای امیدواری هست!
ولی هنوز خوب قنداب دلش را به نوش نکشیده بود که صدای مروه با هول و هراس از جا پراندش:
_ففرر..زززانهه
آااب... ممیاری... ببرام... وووقتِ... ققرصمه
باعجله خودش را به آشپزخانه رساند و گیج به اطرافش نگاه کرد..
نمیخواست برود داخل اتاق یعنی نمیتوانست...
پیش دستی برداشت و لیوانی آب داخلش گذاشت
میخواست آن را به دست ساجده دهد تا ببرد اما دید خواهر بزرگش او را خطاب کرده و بی ادبی ست اگر نرود
هرچند قصدش را از این خطاب میدانست!
ولی کاری از دستش برنمی آمد
ناچار با قدمهای لرزان، پیشدستی و لیوان را محکم با دودست گرفته به سمت اتاق راه افتاد!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_128 میثم با قدمهای کوتاه دنبالش تا جلوی درب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_129
تا پشت در خودش را کشاند اما پاهایش بیش از این پیش نمیرفت...
دستهایش آنقدر میلرزید که صدای ریز برخورد لیوان به پیش دستی شنیده میشد...
کمی از آب لیوان بیرون پریده گل سرخ پیش دستی را سیراب کرده بود...
چندبار عمیق نفس کشید و به سختی در را باز کرد...
میثم پشت به او پای ویلچر مروه نشسته بود و از اضطراب لبش را میجوید...
نگاهش به گل قالی بود و نفس هایش کشدار و صدادار...
قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد و رنگ پوستش به سرخی میزد...
انگشتهای کشیده اش را به محاسن مشکی رنگش میکشید و محکم و مداوم پلک میزد...
همه ی اینکارها را به امید آرام شدن میکرد اما...
صدای باز شدن در که پیچید بی اراده به سمتش چرخید...
چرخید و بی هیچ حرفی نگاهش به محرم قدیمی اش دخیل شد...
هرچه می کرد چشم ببندد و رو بگیرد حریف نمیشد...
۹ ماه از آخرین دیدار میگذشت!
و دو سال از آخرین باری که دستش را گرفته بود و روسری اش را روی سر مرتب کرده بود...
دست خودش نبود که تمام وجودش طلبِ دوباره بود...
فرزانه مثل کبوتربچه ای زیر باران مانده در خود مچاله شده بود و با خجالت نگاهش بین چشمهای مبهوت میثم و مروه رفت و آمد میکرد...
مروه ای که سرش را پایین انداخته بود و تلاش میکرد مزاحم خلوتِ عاشقانه نگاه هایشان نشود...
بالاخره فرزانه به خود آمد و پیش دستی را روی پاتختی گذاشت و بی هیچ حرفی بیرون رفت...
میثم چشمهایش را بست و دستهایش را گره کرد...
زیر لب غرید: بی جنبه...
ولی نه آنقدر بلند که مروه بشنود...
با دست سالمش موهای برادرش را بهم ریخت:
_خخیلی... خب... تتو... برو... ککربلا... خخدمت... اارباب... ممن... تتا... بیای... سسفره... ععقدتو... ممیندازم...
ننگران ننباش داداشمم...
ااول و... آخر...
ففرزانه... عرروسِ.. خُُوودته...
لبخند محجوبش را خورد و لبش را به دندان گرفت:
_پس من دیگه برم... سلامتونم باخودم میبرم...
...
هنوز حسنا در را درست نبسته بود که مثل تیر از چله ی کمان رها شده از آشپزخانه خودش را به پنجره ی اتاق مروه رساند و گوشه ی پرده خزیده رفتنش را تماشا کرد...
چانه اش میلرزید و چشمهایش پر از درّ غَلتان بود...
مروه دلداری اش داد:
_ننگران... نباش... ززیر... سسسایه ی... آقا... مممیره... و... ببرمی..گگرده...
فرزانه نا آرام لب زد: ان شاالله...
_ششنیدی...که... چچه... قولی... بببهش.. دادم...
بی آنکه نگاه از پنجره بگیرد لبخند پرازذوقی زد:
فقط برگرده...
من که دریغ ندارم...
تو حاجی رو راضی کن...
مروه سرخوش از این جواب آسان خنده ای سر داد: پپس... ممبارکه!...
...
با دست پف چشم هایش را لمس کرد...
حسابی گریه هایش را کرده بود...
تبلت حسنا را از روی پا بلند کرد و به طرف حره گرفت: ااینو... ببر...
حره هم اطاعت امر کرد و تبلت را تحویل حسنا داد...
چیزی به اربعین نمانده بود و دیدن مستندها تنها چیزی بود که کمی آرامش میکرد...
میدانست سر میثم شلوغ است و مزاحمش نمیشد ولی دل و او فرزانه هر دو برآتش بود...
بجای زنگ زدن اخبار را پیگیری میکرد و از شنیدن خبر انفجار اطراف شهرهای زیارتی قلبش زیر و رو میشد...
با این وجود تب و تاب اوضاع عراق و حسرت زیارت خوب سرگرمش کرده بود تا اندوه و درد خودش را از یاد ببرد و جراحت های جسمش بهبود پیدا کنند...
حالا با عصا روزی چند دقیقه پیاده روی میکرد و دکترها از روند درمانش راضی بودند...
همه بجز دکتر بهزادی که اعتقاد داشت به این راحتی روان او درمان پذیر نیست...
زمان میخواهد و امید...
که باید خرجش کنند...
☕️| گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ویدئوکلیپ زیبای
"لشکرگاه بین الحرمین" 🏴
♥️جبرئیل این روزها تو جادهی کربلاته
با لباس مبدّل، خادم زائراته
🍃این شبها کلّ اهل آسمون، روی زمینند
جن و انس و فرشته، زائر اربعینند
#اربعین
#حتما_ببینید🦋
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
تُو رسیدۍ
بہ آرزوے خودٺ
چہ کُند
این جـهان تباهۍ را؟!
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#سردار_شهید_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_129 تا پشت در خودش را کشاند اما پاهایش بیش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_130
صدای زنگ تلفن حره همه شان را از فکر بمب گذاری و داعش و اربعین و زیارت بیرون آورد...
نگاهی به صفحه ی گوشی اش انداخت و با ذوق گفت: وای حامده...
دورش بگردم...
معصومه دستپاچه دستی برایش تکان داد: حره... نگی من پیشتما!
_وا... چرا؟!
+خب الان نمیتونم حرف بزنم آمادگیشو ندارم!
_بعد یه ماه اون زنگ زده تو آمادگیشو نداری؟!
دست خودش نبود که نتوانست دلخوری اش را پنهان کند...
دلش به حال برادرش میسوخت که هربار سراغ عروسش را میگرفت و هربار برایش بهانه ای میتراشیدند...
حره تلفن به دست از اتاق خارج شد و مروه کلافه گفت:
_یعنی.. چـی... اینکارا؟!
لبخند رندانه ای زد: کدوم کارا آبجی جونم؟!
و خودش را از سر و کول مروه آویزان کرد...
کلافه تر از قبل پسش زد:
_واسه... چی... ببا... شوهرت... حرف.. ننمیزنی؟!
+ما تازه نامزد کردیم آجی جون عقد که نیستیم میگی شوهر یه محرمیت مشروطه!
خب خجالت میکشم...
کلافه تر و کلافه تر ابرو در هم کشید: پپس... کی
..بزرگ.. میشی!
معصومه... ییا لوس... بازی رو... تمومش ... کن... یا دیگه... دیدن من... نیا...
مگه من... مردم که... پشت من... قایم شدی و آه و...نناله... راه انداختی...
ممیخوای... دستی دستی... ککفنم کنی و... بذاری ...تو قبر؟!
معصومه معصوم تر از همیشه بغض کرد:
_دور از جون آبجی اینجوری نگو قلبم میگیره...
+پپس... به زندگیت.. برس... ننگران منم... نباش.. ااز... پس خودم... بر..میام...
معصومه کلافه حرف دلش را زد: حوصله هیچکس رو ندارم میخوام فقط پیش تو باشم...
مروه عصبی و بلند جواب داد: ببیخود...
گگفتم... ببه... فکر زندگیت... باش...
فههمیدی؟!
معصومه دلخور سر تکان داد: اصلا من دیگه به هیچ مردی اعتماد ندارم...
تا حرف ازدواج میشه همش تصویر اون عوضی میاد جلو چشمم که مثلا چقدر دوستت داشت...
بعد چه بلایی سرت آورد...
مروه چشمهایش را با غیض باز و بسته کرد...
اگرچه این باور قلبی خودش هم شده بود اما هم خود از آن فرار میکرد و هم تلاش میکرد معصومه را برهاند:
_تتو... پسر... دیده.. شناخته ی... سردار احمدی... رو... با اون... ااونن...
کلافه سر تکان داد تا "آن" را بیش از این به یاد نیاورد...
_ججلوی... حره... چیزی نگی...
ببهش بربخوره...
تتو دیگه... ببچه نیستی... معصوم...
صصفر که ... تموم بشه...
تو و ففرزانه... باهم... عقد ممیکنید...
ببیخود... ممقایسه... بیمعنی... نکن...
بی دلیلم.. عزا نگیر... من خوب ...میشم ولی... رفتار تو... تاابد... یاد حامد... میمونه...
معصومه هنوز محبتی از حامد ندیده بود که پابندش شود...
هنوز مهر محرمیت خشک نشده داماد را ماموریت دوماهه فرستادند ناکجا آباد و رشته وصل گسست...
حالا حامد باید دوباره گره میزد بلکه نزدیک تر شود...
معصومه دختر سر به کتاب و از وهله دوری بود...
به راه آوردنش مستلزم صبر و ملاطفت بود که هر چه حره و مروه نداشتند انگار حامد داشت...
این را از حوصله ای که خرجش میکرد میشد فهمید...
...
حاجی با دو دست پیشانی را قاب کرد و بوسه ای میان ابروهایش اش نشاند:
_جانِ بابا...
حالت چطوره؟!
لبخند دخترانه ای زد: خوبم...
_پیغام داده بودی برگشتم بیام دیدنت...
من که می اومدم بابا... گفتن نداشت... حالا دلیل عجله ت چی بود...
مروه سفره ی دل پیش پدر باز کرد و از در و دیوار گفت تا به میثم و فرزانه رسید...
با همان زبان تازه کار و کند...
حاجی اولش سِوِر ایستاد که نه...
به این زودیها نمیشود و میثم باید حداقل یکسال پاک بماند و تنبیه شود تا معنای مسئولیت را درک کند و قابل اعتماد شود...
ولی دلسوزی های خواهرانه ے مروه آنهم با آن حال مضطرش دل پدر را به رحم آورد تا دوباره نامزد کنند...
که بقول مروه میثم انگیزه پیدا کند برای خوب ماندن و کج نرفتن...
ولی فعلا حرفی از عروسی به میان نیاید تا میثم خودش را ثابت کند...
وقتی حاجی رفت مروه در پوست خود نمیگنجید
کار سختش را کرده بود و برادرش را داماد...
در این فکر بود که چطور این خبر خوش را به او بدهد...
البته زمانی که برگردد...
دلش میخواست هرچه سریعتر این خبر را بفروشد...
و چه کسی خریدارتر از فرزانه!...
وقتی شنید از خوشحالی کم مانده بود پس بیفتد...
معصومه و حره از ژورنال های مجازی برایش خنچه عقد و لباس پسند میکردند و او رویا میبافت...
رویای همسریِ میثم...
آنقدر آن یکماه نامزدی برایش شیرین بود که برای تکرار شدنش لحظه شماری میکرد...
و میثم بی خبر از همه جا بعد از بازگشت از عراق زیارت دوره اش را با رفتن به مشهد تکمیل میکرد...
غافل از اینکه امام حاجتش را داده و باید برای تن کردن رخت دامادی تعجیل کند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
°•♥•°
.
هر قطارے در جهان•°
از شوق سوتش ممتد است...
آرزویش بودنِ در
خطِ تهران_مشهد است...
.
#یا_امام_رئوف🌙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📆امروز جمعه
مسجد گوهرشاد
♥️منبر چوبین امام زمان(عج)
💠حریم دور منبر تو حجاب روح ماست...
کِی این پرده از دور منبرت کنار میرود؟!
چه وقت تو را بر فراز آن به تماشا مینشینیم؟!♡
#اینالطالببدممقتولبکربلاء 🏴
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
♥️تو معشوق خدایی!
#یک_دقیقه
#حتما_ببینید♡
༺✾➣🦋➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | #کلیپ
🔗خدا از ما #تحول میخواهد!
#حتما_ببینید♥️
༺✾➣🦋➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پیامبر_اکرم (ص) :
خـوشـا بـه حـال #کســی کـه
در روز #قـیامـت در نامـه عمـلش
زیـر هر گـناهی نوشته شدهباشد:
اسـتـغـفـرالله...
💌 #پیام_معنوی | تنها راه جهنمی شدن
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم!
🔻بیایید زندگی زیباتری را تجربه کنیم ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حاضری لباس رفیقت رو بشوری؟!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تفاوت فروشگاههای معنوی با فروشگاههای دنیایی
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7