فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تفاوت فروشگاههای معنوی با فروشگاههای دنیایی
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
17.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«السّلامُ عَلیکَ یٰا عَلیِّ بْنِ مُوسۍَ اَلرِّضا»
🦋اهالۍ قلم سلام؛
الحمدلله زائر مشهدالرضا شدم و مجاور حرم آقا دعاگوی همتون هستم...♥️
امشب و فردا پارت نداریم
ان شاالله دوشنبه پارت جدید میرسه...
#شین_الف
🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
مــآ از تو بھ غیر تو
نداریم تَمَنـّٰـا،
حلــوآ بہ کسے دھ،
ڪه محبت نچشیده..❣
ناکام خواهم بود اگر در اربعینِ تو ..
هر جای این دنیای فانی جز حرم باشم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#امامعلىعليهالسلام:
«لاتَرغَبَنَّ في مَوَدَّةِ مَن لَم تَكشِفْهُ»
هرگزبهدوستىباڪ سىکهاوراخوب
نشناخته اى،رغبٺمڪن!♥️💭
.
⤶✆✓غرر الحڪم.حدیث10167 }
.
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی
تفاوت عشق زمینی و آسمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی
مقصران واقعی و خیالی رنجهای ما
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | #کلیپ
🍃نظام تربیتی پروردگار عالم چگونه است؟
➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که اکثر والدین آن را نمیپذیرند!
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ
♥️ ده سال بعد از ازدواج!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️
شمعدانۍها به خود
عطرِ تُو را پاشیدھ اند
نیستی اما
مشام ِ شهر را پُر کردھ اے ...
🖋آرش_مهدی_پور
#أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
༺✾➣🦋➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اهالۍ منتظر باشید پارتهای امشب توی راهه🚙😍
اینهم گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
نقد یا نظری بود در خدمتیم🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_130 صدای زنگ تلفن حره همه شان را از فکر بمب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_131
ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشرد...
حتی همان چند لحظه منتظر ماندن هم برایش سخت شده بود بعد از تماس خواهرش که تلویحا از باز شدن گره ها خبر میداد...
انسیه با دیدن تصویرش روی آیفون با ذوق درباز کن را فشرد و چادر به سر به استقبالش رفت...
تا میثم از پله های اندک تراس بالا بیاید در ورودی را باز کرد و چند قدمی هم جلو رفت:
_سلام... زیارت دوره قبول پسرم!
میثم هنوز هم از نگاه کردن به چشمهای مهربان و پردغدغه اش اباداشت...
تنها خم شد و گوشه ی چادرش را بوسید: سلام...
نایب الزیارتون بودم...
خوبید؟!
انسیه انگار پسر نداشته و البته داماد آینده اش را میدید، راحت از کنار تمام آن دوسال تلخی و سرگردانی گذشت و با لبخندی جواب داد:
_زنده باشی آقا...
بیا داخل...
و با دست همراهی اش کرد...
میثم با سر پایین و صدایی پایین تر پرسید:
_حاجی نیست؟!
+والا نه...
حاجی فردا صبح میرسه...
معصومه رفته فرشته رو از مدرسه برداره...
کسی نیست بیا تو باید برام از کربلا بگی...
چه خبر بود؟! عکسم گرفتی؟!
میثم نگفته فهمید هنوز فرزانه برنگشته و بین او و دلتنگی روز و شبش کماکان صبر مانند دیواری قد کشیده...
چند محله آن طرف تر کنار تخت مروه فرزانه خودش را به در و دیوار میکوبید که راضی شود زنگی بزند و سراغ آمدن و نیامدنش را بگیرد...
میخواست بداند به صحت به تهران رسیده یا نه اما...
نه میخواست غرورش بشکند و نه طاقت اضطراب داشت...
باز شدن گره که طولانی شود دیگر باور باز شدنش مشکل میشود...
انگار هرآن نگرانی برای مشکلی تازه عیش این گشایش را منقض میکند...
مروه که هنوز پیمانه خواب نوزادی اش پرنشده بود ساکت و بی تحرک روی تخت افتاده بود و فرزانه را در این حال غریب تنها رها کرده بود...
حره هم که دیگر طاقت دوری نداشت فرصت را غنیمت شمرده بود و برای دیدن برادر تازه از راه رسیده اش راهی خانه شده بود...
همان لحظه کنار حامد نشسته بود و دل سیر تماشایش میکرد...
در دل قربان صدقه اش میرفت و به زبان ظاهر عجیبش را به خنده گرفته بود...
دستی به محاسنش کشید:
_وای حامد شبیه ابوبکرالبغدادی شدی زودتر یه صفایی به سر و صورتت بده همینجوری که عروس فراریت رمیده وای به روزی که اینجوری ببیندت...
حامد با حوصله خندید و با لحن مردانه و متینش به حره گله کرد:
_دستت درد نکنه قحط الرجال بود؟!
حالا یعنی اینجوری ببینتم جواب رد میده؟
حره با خنده ای ریسه وار گفت:
_قطعا... شک نکن...
حامد ساکش را از کنار مبل بلند کرد و راه افتاد سمت اتاقش:
_پس من یه دوشی بگیرم و بقول تو یه صفایی بدم بلکه بعد دو ماه مقبول واقع بشیم!
حره دلش برای مظلومیت برادرش رفت و نتوانست نگوید:
_قربون داداش خوش تیپم برم در همه حال جذابی بالام جان مردم خیلی ام دلشون بخواد...
حامد خسته ولی مهربان قدم برمیداشت و همانطور منع میکرد:
_خواهرشوهر بازی موقوف...
مادرش با سینی شربت عسل رسید و مقابلش ایستاد:
_کجا قربون قدت؟! برات شربت آوردم....
همانطور ایستاده و یک نفس لیوانی را سر کشید و دوباره به سینی برگرداند:
_قربون دستات حاج خانوم زود میام...
و سنگین به راهش ادامه داد...
حره همانطور از پشت تماشایش میکرد و با خود فکر میکرد کاش معصومه دلش نرم شود و اذیتش نکند...
حال معصومه را میفهمید ولی هرچه نباشد خواهر بود و خواهرها سر برادرشان هیچ شوخی ندارند ولو با خواهر بهترین رفیقشان!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_131 ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_132
***
معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و بعد از سلام با شدت فرزانه را بغل گرفت...
فرزانه و مروه و حره همگی متعجب خیره نگاهش میکردند بلکه دلیل فوران احساسش را درک کنند که خودش در حالی که از ذوق به نفس نفس افتاده بود لبخند به لب به زبان آمد:
_آقاجون امروز صبح برگشت...
میثم باهاش حرف زد...
دستشو بوسید... بابا هم پیشونیشو بوسید... قبول کرد دوباره محرم شید فرزانه...
اونم عقد!
همین پس فردا...
دهم ربیع!
الانم منو فرستاده تو رو برگردونم خونه...
فرزانه با تردید و حلقه ی اشک بین معصومه و مروه چشم میچرخاند و نمیتوانست لبخندش را فروبرد...
با این سرعت دوباره محرم شدنشان را انتظار نمیکشید...
مروه با لبخند دستش را فشرد: ببرو...
فرزانه با ترس نفس میکشید: نه نه... من نمیتونم الان...
آمادگیشو ندارم...
نمیخوام قبل از عقد ببینمش...
سختمه... به بابا سلام برسون بگو منو ببخشه من تا روز عقد اینجا میمونم...
معصومه چشم دراند: فرزانه الان باید پی لباس و سفره باشیم معلوم هست چی میگی؟!
+لباس آماده میخریم سفره هم محضر خودش میندازه دیگه...
تو رو خدا معصومه تو یکی درکم کن...
تو که خودت...
از کامل کردن جمله اش منصرف شد و روبه مروه خواهش کرد:
_این دو روز تو خونه خیلی عذاب میکشم اگر الان برم...
تو رو خدا بگو بره کاری که گفتم بکنه...
مروه مطمئن پلک برهم گذاشت:
_ببرو... معصوم.... من... زنگ... میزنم... به حاجی... ممیگم...
معصومه حیران و کمی کسل خودش را جلو کشید و دستان مروه را توی دست گرفت:
_چشم ابجی...
آقا براشون از محضر وقتم گرفته!
فقط یه دست لباسه که خودمون امروز میخریم...
مهمونی که نمیخوایم بدیم فقط خودمون میریم محضر...
فرزانه در دل گفت بهتر!
حوصله نگاه های دلسوزانه و تکراری را نداشت...
دلش فقط میثم را میخواست...
معصومه انگار چیزی یادش افتاده باشد با حول و ولا رو به حسنا پرسید:
_آبجی میتونه بیاد محضر دیگه؟!
حسنا با انگشت سبابه گوشه پیشانی اش را خاراند:
_والا برای پس فردا یکم دیر دارید خبر میدید ولی هماهنگ میکنیم ان شاالله مشکلی نیست...
معصومه با لبخند و عشق در چشمان خواهرش غرق شد: الهی من قربونت برم که از برکت وجودت دل آقاجون به میثم نرم شد و این عروسی سر گرفت...
بخدا هنوز باورم نمیشه بابا به این راحتی رضا داد...
مروه میفهمید پدرش به ملاحظه ی حالش زود کوتاه آمده تا دغدغه ای از دغدغه هایش کم کند و دلخوشی ای برای دل زخم خورده اش فراهم کند...
نگاهی به دغدغه ی دیگرش کرد و سعی کرد مغموم جوابش را بدهد:
_برکت... وجود... خخودمو.. توی... ررابطه ی... تو... و... ننامزدت... ددارم.. ممیبینم...
معصومه با خجالت نگاهش را بین حره و مروه چرخاند و سر به زیر انداخت...
آب دهانش را فرو داد و ابروهایش را شبیه دو دسته ی شمشیر به هم تکیه داد...
حره سعی کرد چیزی نگوید و گله اش را پنهان کند اما مروه وظیفه میدانست این زخم را هم مرمت کند...
خودش را مقصر میدانست:
_اآقا.. حامد.. دیروز.. رسیده... ننمیخوای... ییه زنگ... بهش... بزنی؟!
معصومه لبش را به دندان گرفت:
_چشم...
زنگ میزنم...
تو حرص این چیزا رو نخور آبجی جان!
_تو.. حرصم... ممیدی...
بباعث.. شدی... ععذاب.. وجدان... دارم... ببابت... ااین... ووضع!
معصومه فوری و با بغض گفت: تو رو خدا نه آجی جانم بابت ابن چیزا فکری نشو من حتما امروز بهش زنگ میزنم...
خب؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃
فی المسافة بین غیابک و حضورک
انکسر شیء ما
لن یعود کما کان أبدً...
🍃
در فاصلهی میان هجران تا وصالت
در من چیزی میشکند...
که هیچگاه ترمیم نخواهد شد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#1
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش آلمان در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#2
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش آمریکا در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#3
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش انگلیس در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
21.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
#4
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش شوروی در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#5
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش فرانسه در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#5
📝 «دو واحد تاریخ
💣 نقش فرانسه در کمک به صدام»
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد♥️
#حتما_ببینید
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
امان از غریبی.mp3
11.36M
#نوحه🎼
🍂|الهی کہ اون محله ے یهودۍ
خراب بشہ بہ زودی
خدا روشکر نبودی...
#ریحانة_الحسین♥️
#شهادت_بانو_رقیة_تسلیت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_132 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_133
_ههمین... الان!
جمله ی مروه آنقدر قاطع بود که جای اما و اگر باقی نگذارد ولی معصومه هم روی حرف زدن با حامد بعد از دوماه آنهم در حضور جمع را اصلا نداشت...
با چشمهای لرزان خواهش کرد:
_به جون خودت که از همه ی دنیا برام عزیزتری زنگ میزنم!
بذار برم خونه قول میدم زنگ بزنم اینجا نمیتونم حرف بزنم...
حره پادرمیانی کرد: اذیتش نکن مروه...
حالا زنگ میزنه دیگه...
برو معصومه جون...
معصومه با لبخند و عجله پیشانی مروه را بوسید و قبل از اینکه اعتراضی کند با یک خداحافظی همگانی از خانه شان بیرون زد...
مروه به صورت حره لبخندی زد و آهسته گفت:
_ککی.. اینا برن... سر.. خونه و... زندگگیشون...
ننفسِ.. راحت... بکشیم...
حره با خنده سر تکان داد: چشم به هم بزنی میرن... نگران نباش!
...
طول اتاقش را با کلافگی قدم میزد و انگشت شستش به آیکون سبز تماس نزدیک و دور میشد...
توی ذهنش جملات را برای به زبان آوردن به خط میکرد اما میدانست وقتی صدایش را بشنود همه را از یاد خواهد برد...
هیچ کس نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد...
از آن دخترهای تودار بود که سرّ دلش از دیوارهای بلندش به بیرون راه نداشت...
اینطور راحت تر بود و غرورش را تمام و کمال صحیح و سالم میخواست...
از آن گذشته از سر و زبان و آرامش مروه و تمرکز و نظم ذهنی میثم بی بهره بود و به عکس آنها زود دست و پایش را گم میکرد...
اگرچه سالها بود حامد را به دل داشت ولی بعد از محرمیت دو سه باری بیشتر هم را ندیده بودند و حالا با این دو ماه فاصله از قبل هم غریبه تر شده بودند...
آنقدر تعلل کرد که با لرزش گوشی توی دستش به خود آمد....
با دیدن نام حامد آه از نهادش بلند شد!
آنقدر دست دست کرده بود که حامد خودش پیش قدم شده بود...
خجالت و شرمندگی اش هم مانده بود برای معصومه...
این پسر ذره ای عُجب و کِبر در وجود نداشت انگار...
با درماندگی جواب داد و با لرزش و گرفتگی صدا گفت:
_سلام آقا حامد...
بخدا گوشی توی دستم بود همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم!
حامد که از زور دلتنگی دم غروب بیتاب شده بود و تلفن کرده بود با شنیدن صدای معصومه انگار دوش آب یخ گرفته باشد خیس و خنک شد و از لحن کودکانه اش به خنده افتاد:
_سلام...
خوبم خدا روشکر!
معصومه با شدت لبش را به دندان گرفت و در دل غر زد: وای خدا گند بعدی!
و با التجا عذر خواست:
_شرمنده؟! حالتون خوبه؟!
خستگی در کردید؟!
همین چند کلمه چنان هیجانی به وجودش دوانده بود که نفس نفس زنان ایستاده بود و در سایه روشن دم غروبِ اتاق به غروب خیره شده بود...
حامد با لحن دلتنگش سعی می کرد صمیمیتی که بینشان نبود را تزریق کند:
_الحمدلله خوبم... خسته هم نیستم... بیشتر دلم تنگه...
معصومه با شدت پلک زد و ناخن دست آزادش را توی گوشت کف دست فرو کرد اما هرچه کرد چند مثقال گوشتِ توی دهانش نجنبید...
حامد حالش را میفهمید...
با حوصله ادامه داد:
_این ماموریت با همه ی ماموریتای قبلی فرق داشت...
خیلی کم وقت داشتیم برای خواب ولی...
تو همون زمان کم هم باز من یاد تو می افتادم و خوابم نمیبرد!
خلاصه که به قول حره حسابی از ریخت افتادم...
شاید دیگه نپسندیم!