هر كه را ره در حريم بضعه موسى دهند
روز محشر جايش اندر جنّة المأوى دهند
در رواق دختر باب الحوائج فاطمه
حاجت مردم به امر مادرش زهرا دهند
#میلادحضرتمعصومه💚
#روزدختر😍
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ #تصویری
📝 ماه قم
👤 #صابرخراسانی
🌺 ویژهٔ ولادت #حضرت_معصومه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌دوستانی که درباره رمان تاریکخانه میپرسن
رمانهای تمام شده همیشه از کانال ما پاک شده این رمان هم پاک شده و الان فقط بصورت حق عضویتی موجوده در صورت تمایل
برای خوندن به این آیدی پیام بدید👈🏻 @roshanayi
پارتهای شعله هم توی راهه پوزش بابت تاخیر🙏🌺
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part160 _خب چه تصمیم جدیدی؟ کلافه دستی به موهاش کشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part161
غلتی توی رختخواب خورد و تابیدن نور کمرنگ صبح پاییزی از پنجره کمکش کرد دل از خواب بکنه و بیدار شه...
هنوز فرصت نکرده بود موفقیتش رو گزارش کنه
آروم دست برد و گوشی تلفنش رو از روی پاتختی برداشت
شماره امن رو وارد کرد و کوتاه نوشت:
اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد...
خلاف انتظارش همون وقت صبح بلافاصله جواب رسید:
آفرین سربلندم کردی!
مواظب خودت باش...
چشمهاش رو بست و سعی کرد بر احساساتش مسلط بشه
به عکس شراره احساس موفقیت نمیکرد
یه حس رقیق و کمرنگ از قلبش به زیر پوستش میدوید که زنگ خطر رو توی گوشهاش به صدا درآورده بود
خطر وابستگی به مردی که قصد داشت تسخیرش کنه ولی حالا تسخیرش شده بود...
چشمهاش رو باز کرد در حالی که هنوز به احساساتش مسلط نشده بود
دلش یه حالی بود و با نفس عمیق و تمرکز و هیچ روش دیگه ای برطرف نمیشد
این حس از دیشب ازش جدا نشده بود و حالا در عین ترسی که ازش داشت از شدت شیرینی نمیتونست ازش رو برگردونه...
کمی اون طرف تر توب پذیرایی، امیر عباس باز به قلمرو خودش برگشته بود...
ولی با کمی تاخیر، بعد از یک شب پرماجرا...
دراز کش، ساعت روی پیشانی و غرق فکر
توی این چند ساعت پلک روی هم نذاشته بود
هنوز از شوک تصمیم ناگهانی و خارج از کنترل خودش خارج نشده بود
هنوز خودِ دیشبش رو باور نکرده بود...
اگرچه حالا دیگه وابستگی و کششش به هنگامه قابل انکار نبود اما باور نمیکرد به این راحتی از کنترل عقل خارج شده و...
با یادآوری هنگامه ته دلش ریخت
دلش میخواست به اتاق برگرده و جویای حالش بشه اما خجالت و ترس نمیگذاشت
خجالت رفتار یکطرفه و زورگویانه دیشبش و ترس از برخورد هنگامه
ترس از دست دادنش بخاطر این اشتباه...
نشست و نگاهی به ساعت انداخت
ده صبح بود
حتما اونهم الان گرسنه بود
باز زیر لب بد و بیراهی نثار خودش کرد و بلند شد
با وجود ترس و خجالت دلتنگ دیدن عروسِ نو حجله ای بود که رنجونده بود...
آهسته و محتاط قدم برمیداشت و سرک میکشید تا ببینه هنوز خوابه یا نه...
عجیب اینکه دیگه هیچ کینه ای، هیچ طلبکاری و حتی هیچ تقصیری توی دل و ذهنش متوجه هنگامه نبود و فقط خودش رو مقصر میدونست و اون رو... اون رو کسی که میتونه تنهایی ها و سرخوردگی هاش رو درمان کنه و مستحق دلجویی و محبته...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part162
توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید
انگار هنوز خواب بود
شاید هم نمیخواست بیدار بشه...
اضطراب این برخورد توی وجودش چند برابر شد
خواست وارد اتاق بشه اما تصمیم دیگه ای گرفت...
برگشت و وارد آشپزخونه شد
یک لیوان رو با آب آناناس پر کرد و یکم عسل و کره توی کاسه و پیش دستی گذاشت
بعد فوری نون برداشت و شیر هم توی یک لیوان دیگه پر کرد
دوست داشت نیمرو هم آماده کنه اما با یادآوری تجربه قبلی منصرف شد
با عجله همه ظرفها رو توی یک سینی بزرگ جا داد و دوباره به اتاق برگشت
با احتیاط سینی رو یه گوشه تخت گذاشت و بعد با اضطرابی پنهان به هنگامه که پشت بهش خوابیده بود و یا چشمهاش رو بسته بود خیره شد
شاید چند دقیقه بین صدا زدن و نزدن مردد بود
نه که نخواد، نمیتونست
دهن باز میکرد اما صدا صدایی ازش خارج نمیشد
با احتیاط یکم نزدیک تر شد و بعد صدا زد: هنگامه...
جوابی نشنید
یکبار دیگه بلند تر صدا زد: بیداری؟!
باز هم سکوت اما اینبار یک نفس عمیق مطمئنش کرد که بیداره و صداش رو میشنوه اما نمیخواد جواب بده...
آب دهنش رو فرو داد و به زحمت کلمه ها رو کنار هم چید:
من... فکر کنم بیداری...
حق داری اگر نخوای حرف بزنی...
من... هیچ توجیهی ندارم
فقط میتونم بگم.. نمیخواستم اذیتت کنم...
یعنی...
احساس میکرد در حال آب شدن و از بین رفتنه
کلافه دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق تند گفت:
یکم غذا برات آوردم حتما بخور گرسنه نمونی...
و بعد با عجله و کلافگی از اتاق بیرون زد...
کت و سوییچش رو برداشت و خونه رو ترک کرد
هنگامه سر جاش نشست و سرکی کشید...
انتظار نداشت الان از خونه بیرون بره!
کلا این پسر غیر قابل پیش بینی بود...
دست روی سینه گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه
این اولین باری بود که با شنیدن صدای امیرعباس واقعا دست و پاش رو گم میکرد و نیازی به نمایش بازی کردن نداشت!
نگاهی به سینی صبحانه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد
بعد نگاه چرخوند و به خودش توی آینه نگاه انداخت
کمی رنگ پریده به نظر میرسید
عجیب بود براش که چرا از حضور امیرعباس هیجان زده و حتی کمی خجل شده!
با خودش میگفت من که خیلی وقته خجالت رو از یاد بردم!!
من که به تحمل مردها عادت کردم و جز انزجار چیزی ازشون به یاد ندارم...
پس چرا اینبار اونقدر که باید منزجر و یا دست کم بی تفاوت نیستم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
تنگ دلم برای تو...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نامشان در دنیا شهید است
و در آخرت شفیع
الهی که دستگیرمان باشند :)) ♥️
#شهداامامزادگانعشقند
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part162 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part163
صدای برخورد پاشنه های نه چندان بلندش با کف حیاط کوچک مدرسه ای که از فرط کوچکی بیشتر شبیه آموزشگاه بود ریتم منظمی ایجاد کرده بود اما مخل اعصاب خودش شده بود
با خودش غر زد: کاش یه تیکه مخمل کف این پاشنه ها میچسبوندم مس گری راه انداختن
وارد راهرو که شد صدا با انعکاس بیشتری پیچید و کلافه ترش کرد
توی گیر و دار کلنجار با خودش و کفش بود که صدای میترا از اون سر راهرو به گوشش رسید:
سلام خانم خوش قول
با ده دقیقه تاخیر خوش اومدی
پا تند کرد تا زودتر وارد دفتر بشه و از این صدای مزاحم خلاص شه
با رفیقش خوش و بش کوتاهس کرد و بعد مودب به شوهر عمه میترا و بقیه حاضرین در دفتر با متانت سلام کرد
استاد زارع شوهر عمه میترا با اشاره دست لعیا رو به نشستن دعوت کرد:
بفزمایید خوش اومدید
نشست و میترا هم کنارش جا گرفت
انگار تنها شخص دیر رسیده اون بود که به محص ورودش استاد زارع مشغول توضیح موقعیت دبیرستان و شرایط کاری شد
خجل و آهسته رو به میترا گفت:
ببخشید انگار معطل تون کردم
_طوری نیست...
حالا گوش کن بعدا حدف میزنیم
دوباره سکوت کرد و روی جملات استاد زارع متمرکز شد
حرفها به مزاقش خوش اومده بود
صحبت از یک روش آموزش حرفه ای با متدهای متفاوت برای دبیرستان بود
که اگرچه ترجیح میداد عمومی سازیش ممکن بود اما همین رو هم غنیمت میدونست و بابت همکاری مطمئن و مطمئن تر میشد...
بعد از اتمام جلسه وقتی دکتر پرسید کسی سوالی نداره با کنجکاوی گفت:
ببخشید میخواستم بدونم در حال حاضر مدرسه فعالیتش رو رسمی شروع کرده؟
_بله کاملا رسمی... از مدتها پیش ثبت نام انجام شده و با شروع سال تحصیلی کلاسها در حال برگزاریه
این جلسه برای دبیران جدید ترتیب داده شده
البته همه اعضا دبیر جدید نیستن
فقط شما، خانم مهرمنش و آقای ذکایی...
باقی همکاران روز پنجشنبه کلاس کنکور دارن و از این جهت حضور دارن...
بعضا هم مثل همین رفیق شما معرف حضرات جدید هستن
لعیا لبخندی زد و به نفراتی که معرفی شده بودن با تکان سر سلام کرد
زن میانسال جاافتاده و جوان جدی و آرامی که هر دو دبیران خوبی به نظر می رسیدن...
استاد زارع اینبار دبیران رو به تفکیک درس معرفی کرد:
خانم طاهری و آقای کشکولی دبیر ریاضی، خانم مهرمنش دبیر عربی، آقای ذکایی و آقای جوادی دبیر فیزیک، خانم ستاری دبیر شیمی و دینی، خانم رضوی دبیر تاریخ و جغرافی، خانم چراغی(میترا) و خانم ساداتی(لعیا) هم دبیر ادبیات و زبان فارسی...
باقی بزرگواران تشریف ندارن ان شاالله روزهای آتی بیشتر آشنا میشید
اگر سوال دیگه ای نباشه همکاران جدید جهت اخذ قرارداد و صحبتهای نهایی تشریف داشته باشن و باقی همکارا تشریف ببرن سر کلاسهاشون...
سکوت کوتاهی که حاکم شد نشان رضایت و ختم جلسه بود تا لعیا با مشغول شدن به این کار جدید مجالی برای تغییر و رهایی از خاطرات تلخ پیدا کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#گپ_سپیده_دم
✦ قشنگ تر از این نمیشود!
که من شرم کنم از آنکه، پیشِ چشمانت، کج بروم!
و تو برای این شرم ؛
هزار بار مرا در آغوش بگیری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱••
میگفت:
حاجی وقتی عاشق خدا بشی
دیگه هیچ گناھی بھت حال نمیده
خیلی راست میگفت :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️دولت مردم را به خودش بدهکار میداند!
😒 باید اعانه جمع کنیم برای تشکر از رئیس جمهور و معاونش که نگذاشتند ما قحطی زده بشیم!
#انتخابات
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part163 صدای برخورد پاشنه های نه چندان بلندش با کف حی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part164
صدای تلفن مجبورم کرد دست از خوردن بردارم
خیلی گرسنه بودم
نگاه به گوشی بیشتر حوصله مو سر برد
اما ناچار بودم جواب بدم: الو؟!
شراره حسابی سر کیف بود:
الو... موقعیت حرف زدن داری؟!
پوزخندی زدم و سر تکون دادم:
آره بابا... ول کرده رفته... تنهام...
_خیلی خب چه بهتر... باید ببینمت
راست نشستم و صورتم از تعجب جمع شد:
گفتم رفته بیرون نگفتم دیگه بر نمی گرده!
منم که نمیدونم کی برمیگرده...
الان بیرون رفتنم خیلی شک برانگیز و عجیبه!
_لازم نیست تو بیای بیرون من میام پیشت...
منتظر باش
اگرم زودتر از من رسید پیام بده
چشمهام گرد شد:
اونوقت اگر وقتی تو اینجا بودی رسید چکار کنیم؟!
_مثل اینکه من قبلا اون خونه رو دیدما!
طبقه اوله با بالکن بدون حفاظ!
نگران من نباش...
الان میام
کلافه قطع کردم
حوصله هیچ کس رو نداشتم
البته دروغ چرا...
بدم نمی اومد امیرعباس خونه باشه!
خودم هم نمیدونستم چرا اما وجودش بهم آرامش میداد
ولی یه حس انزجاری رو هم توی وجودم زنده میکرد که دوستش نداشتم!
حس انزجار از خودم
از اینکه از تصور اون چقدر فاصله داشتم
دوباره بعد از مدتها دلتنگ پاکی و نجابتی بودم که مدتها قبل به یغما رفته بود
غرق خیال اینکه چی میشد من هم مثل یک دختر عادی ازدواج می کردم
با کسی مثل امیر عباس...
اونوقت...
حرصی از خودم با تکان سر افکار دست نیافتنی و حسرت آمیزمرو پس زدم و بلند شدم تا در پذیرایی از این مهمان ناخونده یکم خونه رو مرتب کنم...
کاش امیرعباس ناگهان سر نرسه تا شراره شرش رو کم کنه!
با بی حالی مشغول شستن ظرفها بودم که زنگ در به صدا در اومد...
میدونستم امیرعباس کلید داره و توی این اوضاع قطعا در نمیزنه
اما باز از چشمی چک کردم و بعد در رو باز کردم
شراره با نگاه تحسین آمیزی وارد شد و با لبخند شیطنت باری به دستکش توی دستم اشاره کرد:
ای بابا تو دیگه باید استراحت کنی مامان خانوم!
با شنیدن این کلمه حال عجیبی از دلم گذشت
مامان خانوم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
یه روز از همین کُنج
بهت خیره میشم :)
بابا حیدر...
#نیازمندی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part164 صدای تلفن مجبورم کرد دست از خوردن بردارم خیل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part165
فورا برای پس زدن این حس عجیب و غریب به کلام پناه بردم:
حالا از کجا معلوم بچه ای در کار باشه نه به داره نه به بار چه خوشحالی تو ام!
شراره با قهقهه مستانه ای خودش رو روی نزدیک ترین مبل ولو کرد:
تو کارتو بلدی...
شک ندارم چند هفته دیگه با جواب آزمایش مثبت میای و یه شیرینی خوب از شیلا میگیری!
نگاهم به دستهای ناخن کاری شده ش بود که با فندک طلا بازی میکرد
قبل از اینکه نخ سیگار رو از قوطی بیرون بکشه یادآوری کردم:
اینجا که جای سیگار کشیدن نیست بوش کار دستمون میده!
بی قید سر تکون داد و خندید:
ببخشید از روی عادته
میدونی که من برعکسم
وقتی خوشحالم سیگارم بیشتر میشه...
حالا بیا بشین گوش کن ببین چی میگم
روبروش نشستم
نمیدونم چرا اما ناخودآگاه از اینکه شراره روی کاناپه ای که امیرعباس روش استراحت میکرد نشسته بود حس خوبی نداشتم!
بابت سر رسیدن امیر هم نگران بودم
کلافه گفتم:
خب بگو میشنوم باید زودتر بری ممکنه سر برسه!
حسابی سرخوش بود و ریشخندم میکرد:
_هول نکن بابا واسه بچه ت خوب نیست!
یکی رو اون پایین کاشتم اگه سر برسه خبر میده...
حالا گوشتو بده به من ببین چی میگم
تحت هیچ شرایطی این بابا نفهمه بچه مچه تو کاره
دو سه هفته دیگه تحملش کن و واسه محکم کاری در خدمتش باش
به محض اینکه جواب آزمایشت مثبت شد سرشو میکوبی به طاق و گم و گور میشی
البته از اون نه از ما
باید تحت مراقبت باشی تا نی نی به دنیا بیاد
بعدش چند هفته میتونی تشریف ببری اروپا سیر و سیاحت
به خرج ما...
وقتی ام برگردی هم ماشینت حاضره هم کارای جدید
کم دردسر تر و پر درآمد تر...
بهت قول میدم تا چند سال دیگه یه پنت هاوس هم به مایملکت اضافه میشه...
با هر جمله ش چیزی توی دلم تکون میخورد اما خودم رو سفت نگه داشته بودم که واکنشی نشون ندم
چرا تا امروز به اینجاش فکر نکرده بودم؟!
به اینکه تا سه هفته دیگه باید برای همیشه از زندگی امیرعباس بیرون برم و چند ماه بعد هم بچه ای که بچه ی من و امیرعباس بود رو مثل چند کیلو گوشت تحویل اینها بدم و برم!!
بدون اینکه مهم باشه چی به سر اون بچه میاد
چرا تا امروز به این اتفاق عجیب فکر نکرده بودم؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 اگر دلسوز ایران هستی، بسم الله ...
✊🏻 باید با یک کار مجاهدانه یأس و ناامیدی که دولت در بین مردم ایجاد کرده را از بین ببریم.
#انتخابات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟!
که جاودانهترین لحظهی تماشایی ...🌱
#امامرضاجانم💛
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••♥️••
" اللهم اَخرِج حُبَّ الدُّنیا مِن قُلُوبِنا "
_خدایا محبت دنیا را از دل ما بیرون کن...
#صحیفهسجادیهمناجاتالزاهدین 🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
| خُـوشـابـهحالُهوایکبوترانحَرَم،
دِلتنگیم #امامرضاجانم... |
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7