#اعتراف
سلام. فاطمه ۱۵ ساله هستم. پارسال یه حاج آقا اومد تو نماز خونه برامون سخنرانی کنه و من انتظامات بودم و به زور دخترا ***ت کرده بودم. از دست دخترا واقعا عصبانی شده بودن. بعد یکی در نماز خونه در زد فکر کردم یکی از دختراست. در باز کردم و با یه لحن بدی اما آروم گفتم چکار دارید؟! بعد دیدم که یکی از معاون پرورشی هامونه😶 خدارو شکر نادیده گرفت حرفامو. بعد پرسید که خانم فلانی اینجاست. بعد من اون خانم فلانی نمیشناختم و توی نماز خونه چند تا معلم بود که من نمیشناختم. گفتم نه و رفت. وقتی کاری که کردم یادم میاد، به خودم میخندم
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت78 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت79❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
کمی فاصله گرفت راه نفس پری روبرویش باز شد.
چشمان پر اشکش اخم را مهمان ابروان آرا کرد:
_ چقدر گریه میکنی ببخش مقصر من بودم تو درست میگی جرات نداشتم تو روی مامانی و بابا گستاخی کنم یعنی گفتم که اون شرکت برام خیلی مهمه مگه با هم حرف نزدیدم که یه مدت با هم زندگی کنیم بعد تصمیم دیگه میگیریم؟
قطره اشک پناه روی لبش ریخت آرتا چشم بست کلافه شده بود می دانست باید با هر چیزی دستو پنجه نرم کند.
اگر مهدا منصرف میشد شرکت را از دست میداد نفسش را پر صدا بیرون داد و ایستاد:
_ خب دختر شجاع نظرت چیه؟ هنوزم میخوای مخالفت کنی؟ خیره به تصویر نقاشی شده از چشمان اشکبار مقابلش شد. چشمانی که کاملا شبیه به چشمان دختر مقابلش بود.
دستانش را پشت کمر گره کرد کمی خم شد:
_ مهدا خانم تکلیف ما چیه؟ اینو میدونی اگه ما از این خونه دست خالی بریم و مجلس خراب شه از دست پدرت رها نمیشی؟
صاف ایستاد: خودتم میدونی پدر گرامیت فکر شراکت رو نمیتونه از سرش بیرون کنه. البته فکر کنم عاقل باشی همخونه بودن با من بهتر از خشم اونه. حالا نظرت چیه؟
مهدا تمام مدت سر به زیر بود چشمانی که سرخ شده و خمار میزد را به او دوخت:
یعنی... یعنی فقط همخونه باشیم؟
_ بله میشه مثل دوتا دوست باشیم بعدم جدا میشیم.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه #آرامش
ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
بیخیال تمام دلواپسیها،
به موسیقی دلنواز گوش کن،
فنجانت را سر بکش،
بگذار آنقدر حالت خوب باشد،
که یادت برود امروز کدام شنبه است🌱
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
#اعتراف
سلام می خوام یکی از سوتی هام رو که دوستام هنوز یادشون نرفته رو بگم چند هفته پیش منو دوستام داشتیم از جلوی چندتا پسر رد می شدیم میخواستم باکلاس رد بشم یهو لیز خوردم افتادم تو بغل پسره دوستام و دوستای اون پسره داشتن میخندیدن خود پسره لبخندی زد و گفت خوبی از خجالت اب شدم رفتم تو زمین....... 💚R💚
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ ••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥••••••• #پارت79❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد مه
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
••••••••••❥❤️🩹❤️🔥 ❥•••••••
#پارت80 ❢❥☞💞
#عاقبت اعتماد مهدا
مهدا آهی کشید با خودش گفت:
اگر پاک و سالم بود قطعا از این مرد نمیگذشت چرا که از نظر قد و قامت؛ شکل و شمایل بی نقص بود. اما باید سکوت میکرد و از پیشنهادش استقبال میکرد.
سر به زیر شد دستش را که درد میکرد از مچ ماساژ داد:
_ مگه میشه همخونه باشیم و توقع نداشته باشی؟
آرتا ابرویی بالا داد بدجنس شد نیش خندی زد:
_ اگه دوست داری میشه رابطه هم داشت اما علاقهای بینمون نیست پس فایده نداره.
مهدا از پروایی مرد مقابلش شوکه شد:
_ نه نه... همون هم خونه باشیم کافیه.
لب گزیر و سر به زیر شد. او از همان نزدیکی و رابطه هراس داشت چرا که با اولین رابطه مشخص میشد او از قبل رابطه داشته؛ کسی چه میدانست با مظلومیت و نارو نیمای نامرد این اتفاق برایش افتاده.
ادامه دارد...
ن:شایسته نظری
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
#اعتراف
سلام ارغوان آقا من یه بار قرار بو د دوستم بیاد دنبالم بریم خونشون من دم در وایساده بودم که یه پسر حدودا ۲۱ساله اومد گفت بپر بالا منم اول نشناختمش و گفتم برو آقا مزاحم نشو. گفت منو نشناختی؟ من داداش مهلام منم که نگو داشتم آب میشدم درو باز کردم دیدم عقب پر وسیلست. رفتم جلو نشستم. حالا این هی پوز خند میزد منم خجالت میکشیدم😑
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
تلاش کن تا اسمت بِرَندِ خودت بشه،
تلاش کن تا جایی که هرکسی هر چه قدر تلاش کرد، بهت نرسه،
تلاش کن تا زندگیت بشه یه سبک زندگی،
تلاش کن تا بشی یه الگو برای اطرافیانت،
الان دیگه دورهی تقلید و حسادت خیلی وقته تموم شده!
هرکسی رو ببینی داره برای آیندهاش تلاش میکنه!
تو فقط تلاش کن🌱
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه #آرامش
ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ
🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0