eitaa logo
اعترافات دخترونه 🤫❗
569 دنبال‌کننده
594 عکس
187 ویدیو
0 فایل
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 رازهای دخترونه، درد دل‌های دخترانه، همه و همه اینجا! فضایی امن برای به اشتراک گذاشتن احساسات😍🤪 ❌اعترافتو به صورت ناشناس بگو❌😁👇 https://B2n.ir/p37029 ⛔🚷 ورود پسرها ممنوع ⛔🚷 Me: @Arghavan_joon 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اقا حالتون چطوره دخترم هنرستانی هستم و امروز کار تخصصی داشتیم واسه همین ساعت بیشتری تو مدرسه بودیم و باید ناهار میبردیم اره خلاصه با بچه ها ناهار برده بودیم و همگی نشسته بودیم دور میز معلم و ناهارمونو میخوردیم یکی از بچه ها سالاد ماکارانی اورده بود و یزرشو ریخت رو‌میز معلم😂و پاکشم نکرد 😂مام ناهارامون تموم شد و از دور میز معلم رفتیم ک مدیر اومد تو‌کلاس ک باهامون حرف بزنه رفت رو میز معلم نشست و صاف دستشو گذاشت رو سالاد ماکارانی های ریخته شده🤣🤣🤣داشت حرف میزد ک فهمید چیشده خیلیییی خوب بود هی میگفت اینا چیع کی ریخته😂😂مام پاره شده بودیم از خنده😂 ممنونم از کانالتون❤️ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• #پارت77 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• ❢❥☞💞 اعتماد مهدا حاج خانم لبخندی شیرینی زد: _ چرا لازمه پسرِ سر به هوای من باید یاد بگیره بین جمع هوای زنش رو داشته باشه. آرتا شانه ای بالا داد و خندید: _ مامانی جلوی تو ببوسمش خب بذارید در خفا. چشمکی زد دل حاج خانم برای تنها نوه‌ی پسری‌ش ضعف رفت اما خود دار بود. _ الان فقط یه ماچ خواستم نخواستم وارد جزئیات بشی. مهدا سرخ و سفید شد سعی داشت شانه‌ی ظریفش را از زیر بازوی درشت آرتا بیرون بکشد لب فشرد با صدای ضعیفی گفت: نمی‌خوام چیزی به دل نگرفتم که بخواد از دلم در بیاره. راستش... راستش هنوز حرفش تمام نشده بود گه گونه‌اش داغ شد. بین بازوان آرتا اسیر شده بود. داغی لب آرتا آتش به جان دخترک زد.‌ حاج خانم لبخند کش داری زد و از اتاق خارج شد در را بی‌صدا بست. آرتا با بدجنسی تمام او را در برگرفت اما با لرزش شدید بدن مهدا متعجب نگاهش کرد. نگاه مهدا رو به سینه اش بود دخترک بینوا از ترس در حال جان دادن بود. به آرامی دستانش را باز کرد: _ نترس چته؟ فقط یه بوسه‌ی ساده بود. ادامه دارد... ن:شایسته نظری ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼در این  صبحِ  تماشاییِ  پاییز؛ 🍁دلت شاد و لبت از خندہ لبریز! 🌼چراغِ  خانہ ات  همواره  روشن ؛ 🍁شب و روزت دل انگیز و دلآویز! 🌼سـلام 🙋‍♂ 🍁صبح و روز زیباے پاییزتون 🌼پر از آرامش و خوشبختـی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
رویاهای بزرگ داشته باش! هیچ محدودیتی درباره ی اینکه تو چقدر میتوانی خوب باشی و چقدر رشد کنی وجود نداره... 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
سلام. فاطمه ۱۵ ساله هستم. پارسال یه حاج آقا اومد تو نماز خونه برامون سخنرانی کنه و من انتظامات بودم و به زور دخترا ***ت کرده بودم. از دست دخترا واقعا عصبانی شده بودن. بعد یکی در نماز خونه در زد فکر کردم یکی از دختراست. در باز کردم و با یه لحن بدی اما آروم گفتم چکار دارید؟! بعد دیدم که یکی از معاون پرورشی هامونه😶 خدارو شکر نادیده گرفت حرفامو. بعد پرسید که خانم فلانی اینجاست. بعد من اون خانم فلانی نمی‌شناختم و توی نماز خونه چند تا معلم بود که من نمی‌شناختم. گفتم نه و رفت. وقتی کاری که کردم یادم میاد، به خودم میخندم 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
اعترافات دخترونه 🤫❗
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• #پارت78 ❢❥☞💞 #عاقبت اعتماد م
‍╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─                      ••••••••••❥❤️‍🩹❤️‍🔥 ❥••••••• ❢❥☞💞 اعتماد مهدا کمی فاصله گرفت راه نفس پری روبرویش باز شد. چشمان پر اشکش اخم را مهمان ابروان آرا کرد: _ چقدر گریه می‌کنی ببخش مقصر من بودم تو درست می‌گی جرات نداشتم تو روی مامانی و بابا گستاخی کنم یعنی گفتم که اون شرکت برام خیلی مهمه مگه با هم حرف نزدیدم که یه مدت با هم زندگی کنیم بعد تصمیم دیگه میگیریم؟ قطره اشک پناه روی لبش ریخت آرتا چشم بست کلافه شده بود می دانست باید با هر چیزی دست‌و پنجه نرم کند. اگر مهدا منصرف می‌شد شرکت را از دست می‌داد نفسش را پر صدا بیرون داد و ایستاد: _ خب دختر شجاع نظرت چیه؟ هنوزم می‌خوای مخالفت کنی؟ خیره به تصویر نقاشی شده از چشمان اشکبار مقابلش شد. چشمانی که کاملا شبیه به چشمان دختر مقابلش بود.‌ دستانش را پشت کمر گره کرد کمی خم شد: _ مهدا خانم تکلیف ما چیه؟ اینو می‌دونی اگه ما از این خونه دست خالی بریم و مجلس خراب شه از دست پدرت رها نمی‌شی؟ صاف ایستاد: خودتم می‌دونی پدر گرامی‌ت فکر شراکت رو نمی‌تونه از سرش بیرون کنه.‌ البته فکر کنم عاقل باشی همخونه بودن با من بهتر از خشم اونه. حالا نظرت چیه؟ مهدا تمام مدت سر به زیر بود چشمانی که سرخ شده و خمار می‌زد را به او دوخت: یعنی... یعنی فقط همخونه باشیم؟ _ بله میشه مثل دوتا دوست باشیم بعدم جدا می‌شیم. ادامه دارد... ن:شایسته نظری ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ 🆔️ @eteraf_dokhtaroneh0