کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_نوزدهم #نوزدهمین_سحری #نوزدهمین_سحر 💠 وقتی سیم گاز موت
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیستم #بیستمین_سحری #بیستمین_سحر
💠 گامهای بلند برای رسیدن به افقهای دوردست
عصر دیروز هم، طبق روزهای گذشته، ساعت چهار شد و قرار رفتن من به حسینیه...وعدگاه ماه رمضانی من....
سعی کردم گامهایم را آهسته تر بردارم...مولایم نیاز به آرامش دارد...نکنه از گام برداشتن من اذیت بشود و من هم در گناه ضربت زدن ابن مجلم شریک باشم...
اینها را از شب ضربت خوردن مولایم در موجودم غلیان میکرد...
آمدم تا به طرف حسینیه بروم...نوجوان حسینیه، مرا دید و گفت بیا با هم برویم...منم دستش را رد نکردم...آخر ساعتهایی سخت گذشته است....مولایم در بستر است...ضربتی سخت و کاری خورده..راه رفتن برایم سخت شده بود...دوست داشتم زودتر به مقصد برسم...آخه فقط دوست داشتن نبود...مولایم در بستر است...
مرا با خود بُرد...با سرعت مافوق صوت...جسم نبود...روح را با خورد بُرد...نه از راه زمین...بلکه از راه آسمان....در کمترین زمان، احساس نکردم. که نرسیده ام...
وقتی به فضای مراسم رسیدم...دیدم فضا با نظم بیشتری منظم شده...صندلی ها و رحل و قرآن ها مرتب و منظم تر شده اند....
چند تصویر ازش گرفتم و مرتلین روی سن رفتن برای قرائت جزء نوزدهم...دو نفر از مرتلین که از روحانیون بودن دیرتر آمدند...باوجودی که هماهنگی صورت گرفت بود...اما علت را نمیدانم چطور شد که دیر به مراسم رسیدن و به جای مرتلین برای قرائت رفتن...
مراسم با دیگر، به خوبی به پایان رسید و با یکی از دوستان به ابتدای خیابون اومدم...راه رفتنم را کوتاه، کوتاه کردم...حس و حال عجیب و غریبی داشتم...غربت در این شبها با مولایم...چقدر غریب است مولایم...میگفتم مگر مولایم علی(ع) به مسجد میرفته و نماز میخوانده...😔😔😔
ابتدا لباس هایم را تنم خارج کردم رفتم وضو گرفتم تا نماز بگزارم...
وقتی رسیدم اذان را گفته بودن...
بعد از نماز را خواندم و رفتم سر سفره...شربت تخم شربتی بود و یه سوپ خوش رنگ و لعاب که از وجناتش پیدا بود...سوپ جو بود...خیلی هم مخلفات داشت...دیگه مقداری خوردم و رفتم که تصاویر برنامه امروز رو توکانال بزارم...
مواقعی برا شخص پیش میاد که حالتو با آدمهای دیگه خوب میکنه...وقتی اونم یه نوجوون باشه...داشتم عکاسی میکردم...کنارش نشستم که عکس ازش بگیرم...با هر عکسی، موضعش رو تغییر میداد و منو وادار میکرد که ازش یه تصویر دیگه بگیرم...آخه واقعا جالب بود که ازش عکس بگیری...خداروشکر تصاویر خوبی گرفته شد...
چند دقیقه ای بود که دوست خواهرم باهام تماس گرفت گفت بیا مقداری غذا هست ببرید...منم گفتم یه چند دقیقهای استراحت کنم و میام براش...گفت زودتر بیا که منم میخام برم مقابله قرآن
دیگه رفتم آوردمش و شد سحری من...
خورش مرغ با برنج بود...خدا خیرش بده...
دیگه سحری رو خوردم و منتظر اذان و نماز...
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیستم #بیستمین_سحری #بیستمین_سحر 💠 گامهای بلند برای ر
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_یکم #بیست_و_یکمین_سحری #بیست_و_یکمین_سحر
💠 بیاییم راههای آسمانی را در شبهای قدر بپیماییم...
ساعت ۳ و نیم بعدازظهر، برا خواهرم که دستش هنوزم درد داشت، سیب زمینی و پیاز پاک کردم و خورد کردم و گوجه هم رنده...بنظرتون میخاست چی درست کنه😉😉😉....دیه آماده رفتم به حسینیه شدم...
عصر در خانه رو به نیت رفتن به حسینیه باز کردم...بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوه الا بالله گفتمو حرکت کردم...گامهایم رو کوتاه برمیداشتم...احساس غریبی درونم احساس میکردم...مولایم علی علیهالسلام الان در چه حالی است...چکار میتوانم براش بکنم...
اگر من اون موقع بودم براش چکار میکردم...الان که هستم چکار باید بکنم...علی، علی ست...آیا منم همینطورم...پس از رفتنم...نام و اندیشه ام باقی میماند که جریان ساز باشد...موجود زنده باشد...خدا حَیّ است و علی حَیّ...علی دریای بیکران معرفت الهی است...علی با خدا بود و همه چیزش برای خدا بود...و خدا هم، کلامش...فکرش...رفتار و اعمالش.. و در یک کلمه همه زندگیش را تا تاریخ هست زنده کرده و زنده خواهد بود...
علی و اولاد طاهرین علی خاموش شدنی نیستن...
يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (توبه/۳۲)
راه میرفتم...حس عجیبی داشتم...سعی کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر فکر کنم...با فکر کردن راههای نپیموده را میشه پیمود...پیاده تا حسینیه رفتم...دقایقی رو نشستم تا یکی یکی مرتلین و مردم اومدن به حسینیه...تعدادی دخترخانم از مدرسه ام البنین اومده بودن...البته بعد از سوال کردن ازشون متوجه شدم...کم کم تعدادشون زیاد شد...دو تا مدرسه دیگه هم اومدن...هاجر و فاطمه زهرا(س)...فاطمه زهرا(س) تعدادشون از دو مدرسه دیگه کمتر بود...آخه فاصله شون تا حسینیه بیشتر بود و این دو مدرسه نزدیکتر...جلسه اولشون بود که امسال اومده بودن به مراسم...فضای خوبی بود...بچه ها که باشن یعنی نشاط و شادابی و روحیه...
مدیر مدارسشون هم بعضی مواقع میومد بالای سرشون و بهشون تذکر میداد که اینقدر حرف نزنن و به قرآن گوش بدن...دیگه برنامه تموم شد و سوالات پرسیده شد و یه نوجوون پسر به سوال جزءبیستم پاسخ داد و قرعه کسی حاضرین صورت گرفت. فرمانده ناحیه بسیج شهرستان به همراه معاون خودش به اونجا اومده بودن و شماره قرعه ها رو گفتن...یکی از خانم ها و یکی هم از آقایون مشخص شدن...و آقایی که تو قرعه کشی برنده شد جایزه شو به دانشآموزش هدیه داد و دانشآموزش به همراهش اومد جایزه رو گرفت...
در آخر هم عکاسی های یادگاری گرفت شد...سه تا مدرسه اومدن عکس گرفتن و یه عکس یادگاری هم فرمانده ناحیه به همراه دیگر بسیجیان و حاضرین در مراسم...حس خیلی عالی داشت...
دیه با یکی از مسئولین انجمنها صحبت کردم و اونم رفت خونه و موتورشو آورد و منو رسوند خونه....ثواب ها تقسیم بشه خوبه...تا دیگران هم نصیبشون بشه...رسیدم خونه..
خواهرم خورش قیمه با برنج درست کردن بود...هم بوی خوبی میداد و با اولین لقمه، طعم و مزه خوبی هم داشت ... راستی قبل از اینکه وضو بگیرم برای نماز، اذون گفته بودن...منم رفتم سراغ تنگ (پارچ) شربتی...شربت تخم شربتی...خیلی تشنه بودم...دیگه دو تا لیوان تخم شربتی خوردم تا تجدید قوا کنم برای اقامه نماز ...خیلی خوب بود...راحت و با آرامش نمازمو خواندم و اومدم سر سفره...
بعد از خوردن خورش قیمه با برنج...خدا رسوند هلیم، ساندویج، شربت طارونه و...
منم فقط ساندویج رو خوردم به همراه شربت طارونه...عزیزانی که تابحال شربت طارونه نخوردن...یه بار بخورن دیه نمیتونن نخورن...
شب بیست و یکم، دومین شب از شبهای قدر بود....دقایقی رو نشستم و به فکر گذراندم...زمانش زیاد نبود...خواب بر روی پلک های آمده بود و دیگه طاقت بیدار ماندن را نداشتم و نمیتوانستم بیدار باشم...خوابیدم...
سحر هم خدا بیدارم کرد...البته دقایقی قبل از گفتن اذون گوشی...دیه سحری هم خورش برنج خوردم...البته با دو میوه (یه نارنگی و یه سیب)
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_یکم #بیست_و_یکمین_سحری #بیست_و_یکمین_سحر 💠 بیای
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_دوم #بیست_و_دومین_سحری #بیست_و_دومین_سحر
💠 نمای حسینیه چیز دیگری شده بود...
الان که دارم مینویسم...در حال رفتن به حسینیه ام...اونم پیاده...
ساعت از سه و نیم عصر گذشت است...خواهرم گفت برام پیاز خورد کن و میخای بری حسینیه...برو...منم پیاز رو خورد کردم و دستهامو با صابون شستم و لباسهامو پوشیدم برای رفتن...طبق برنامه قبلی، با بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوه الا بالله در منزل را بستم و خواندن آیةالکرسی را شروع کردم...تو مسیر خواهرمو دیدم...رفته بود دستش که در رفته بود جا بیندازش...گفت آقای...میشناسی...میشناختمش...دوتا برادرند...یه برادر کوچکتر هم داشت که چند سال پیش رحمت خدا رفت...خدا رحمتش کنه... یکیشون الان مسئول انجمن اسلامی مدرسه هست...گفت پیشش آش بیار...بهش گفتم بهت بده با خودت بیارش...
مسیر را در حال پیمودن به طرف حسینیه هستم...
دیگه رسیدم به حسینیه...
فضای حسینیه از لحاظ جلوهای خیلی بهتر شده بود...تکه ای از فرش هایی که قرار حسینیه رو فرش کنند آورده بودند و در جلو سن گذاشته بودند و مردها دو طرف اون نشسته بودند...بچه های تدارکات و پشتیبانی حسینیه، نظم خاصی به چیدن رحل و قرآن، فروش و... داده بودند...
منم قبل از شروع مراسم چند تا تصویر خوب ازش گرفتم که یادگاری بمونه....
سه تا از چهار مرتل از همشهریهای خودمون بودن و یکی هم از مرکز شهرستان...
مراسم با قرعه کشی و اعلام برندگان و دادن جوایز به پایان رسید...
در برگشت بودم که تماس گرفتم که آش رو به دستم برسونن...دیگه بهم دادن و یکی از بچه ها منو رسوند....
در حال پیدا شدن بودم که بهم گفت امشب ساعت ۹ جلسه برنامه ریزی محفل انس با قرآن تو حسینیه داریم ....منم بهش قول دادم و با همدیگه خداحافظی کردیم...
طبق معمول، آیةالکرسی رو خواندم و کلید رو در قفل در چرخاندن تا باز بشه که بویی به مشامم رسید...فکر کردم اسپند دود کردند...اما با نزدیک شدن دیدم جوجه داره روی ذغال های سرخ شده کباب میشه...حیاط رو بشدت بو گرفته بود...
دیگه منم رفتم وضو گرفتم و آماده نماز...نماز اول وقت خواندم و اومدم سر سفره....خواهرم که مرکز شهرستان بدون اطلاع دادن اومده بودند و مقدار کباب رو فراهم کرده بودند...خواهرم هم، خورش بادمجون درست کرده بود که دیگه کسی از اون نخورد...
آش بسیار خوشمزه و خوش رنگ و لعاب و خوش طعم و پر از حبوبات بود....اول نشاسته خوردم و بعدشم هم رفتم سراغ آش....
در نهایت هم افطاری، با خوردن جوجه به پایان رسید....
ربع ساعت قبل از برگزاری، یکی از بچه ها اومد دنبالم که با هم رفتیم طرف حسینیه....کنار حسینیه مراسم بود...مراسم به مناسبت شهادت امام علی علیهالسلام و همچنین گرامیداشت درگذشت دو جوان رعنای منطقه بود که یکی مجری توانمند صداوسیمای استان بود و دیگری از بچه های نیروی انتظامی که هر دو در تصادف از دنیا رفته بودند...روحشون شاد...
دیگه جلسه برنامه ریزی محفل انس با قرآن رو انجام دادیم و قرار شد چهارشنبه ۳۰ فروردین ساعت ۵ بعدازظهر برگزار بشه....
سحری هم دیگه همون جوجه شد... دیه میوه نخوردم و رفتم سراغ آب...حدود بیست دقیقهای میخاست که اذون گفته بشه...لیوان آب خوردم و چند دقیقهای قبل از اذون هم لیوان دوم...
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_دوم #بیست_و_دومین_سحری #بیست_و_دومین_سحر 💠 نمای
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_سوم #بیست_و_سومین_سحری #بیست_و_سومین_سحر
💠 سحری که در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد 😉😉😉😋😋😋
ساعت از دو گذشته بود...خواهرم گفت بیا سالاد 🥗 رو درست کن...برام پیاز، گوجه، خیار و کلم سفید رو آورد...اونا رو پاک کردم...یه دونه سیب زمینی بزرگ و دو تا پیاز، که یکش بزرگتر از دیگری بود رو بهم داد گفت اینا رو پاک کن و سیب زمینی رو خلالی کن...اینا رو هم پاک کردم و رفتم همه رو شستم و سیب زمینی رو خلالی کردم و اومدم به سراغ سالاد درست کردن...دیگه همه رو خورد کردم... سالاد درست شد...فقط نمک و آبلیمو یا سرکه رو دیگه خواهرم میخاست بهش بده که درست بشه سالاد...ما بیشتر از آبلیمو برای سالاد استفاده میکنیم...
تعدادی دیه گوجه بهم داد و گفت رنده کن...اونا رو شسته بود...خیلی عجله داشت و به من میگفت که هر چه زودتر گوجه ها رو رنده کن...منم با خیال راحت اونا رو رنده کردم...با حوصله تمام گوجه ها رو رنده کردم 😂😂😂...کار عجله ای بدرد نمیخوره....تو کیفیت غذا تاثیر داره...یعنی رفتار ما روی کیفیت غذا تاثیر داره...تمومش کردم...
یه چند دقیقهای استراحت کردم و ساعت چهار شد و آماده رفتن به حسینیه....
باد، شروع به آهنگ رمضانی کرده بود...لباسهامو پوشیدم و در منزل رو باز کردم با بسم الله، توکلت علی الله و ولاحول و لاقوه الا بالله مقصد خود را برای پیمودن مسیر به حسینیه پیمودم...از ابتدای سه راه وحدت چند ده متری فاصله گرفته بودم که یکی از نوجوانان مسجدی با موتور کنارم ایستاد و گفت کجا میری؟ گفتم حسینیه...گفت بیا برسونمت...منم دستشو رد نکردم و سوار شدم و در طی مسیر از مدرسه و فضای مدرسه شون ازش پرسیدم که میگفت خیلی خوب شده...
رسیدم در حسینیه...در مورد #پویش #ستارههای_زمین براش توضیح دادم و گفتم که شما شب ها مسجد میرید خانواده ها را مطلع کنین و تا عضو پویش بشن... یکی از برگه های پویش رو بهش دادم
نیم ساعت قبل از ساعت پنج به حسینیه رسیدم....
با بچه ها وارد حسینیه شدیم
حسینیه کم کم داشت پر میشد که مرتلین هم رسیدن...مرتلین در جایگاه قرار گرفتن...
سه تا از چهار مرتل از مرکز شهرستان بودن و یکی از همشهریهای خودمون...
خداروشکر کیفیت تلاوت ترتیل امسال مراسم خیلی خیلی بهتر از سالهای قبل شده... دیگه لطف خدا بوده و همت همه بچه ها...
مراسم که شروع شد رئیس شورای قرآنی آبپخش، طراح سوالات روزانه جزءخوانی قرآن کریم بود که براشون مشکلی پیش اومد و از حسینیه رفتن...برگه سوالات رو به من دادن که مطرح کنم...شرایط برام مساعد نبود که برم پشت تریبون و میکروفن به دست سوالات رو مطرح کنم، دیگه دادم مسئول موسسه قرآن و عترت بدرالمنیر، اون دیگه زحمتشو کشید...
باز هم دو به یک شد...یکی از خانمها و دو از آقایون...
مراسم تموم شد و منو یکی از بچهها رسوند ابتدای خیابون مون...
رسیدم خونه، چند دقیقهای تا اذون بود...رفتم وضو گرفتم و دیگه اذون رو گرفتن...نماز اول وقت رو خوندم... سعی کردم تو این ماه، یه کم زمان بیشتری رو برای نماز اول وقت بزارم...توفیق بزرگیه نماز اول وقت و اونم با حضور قلب...هم آرامش فوقالعادهایی داره و راه رو برات باز میکنه...
دوس داشتم این نماز هر چه شیطون در غل و زنجیره، تا هست حداقل از نماز بهره بیشتری ببریم تا خدا آزادش نکرده 😂😂😂
بعد رمضون که خدا رها میکنه...بتونیم بهتر جلوش وایستیم...کار راحتی هم نداریم🙂🙂🙂
دیه رفتم سر سفره افطار، خورش بادمجون از شب گذشته بود...سالاد...یه خواهر دیگه م اومده بود مرغ هم درست کرده بود...برنج هم که جزو لاینکف سفره هاست...😂😂😂
واقعا میشه الان بی برنج زندگی کرد 😂😂😂
اولش اومدم مقداری هلیم از شب گذشته بود و خواهرم گرمش کرده بود خوردم و بعدش رفتم سراغ خورش بادمجون با برنج و سالاد...البته با دست غذا رو خوردم...واقعا کیف داد 🤣🤣🤣
جاتون خالی...
یه حس و حال دیگه داره با دست خوردن...که با هیچ قاشق و چنگالی دست نمیده...وقتی آخر کاری دستاتو میلیسی...عجب کیفی میده 😁😁😁
دیه خوردم....اما امشب خیلی خوردم...خدا توفیق داد...یه کاری پیش اومد که باید میرفتم بیرون و یه گونی برنجی رو که خریداری کرده بودن و تحویل میگرفتم اونم با پای پیاده...اولاش خیلی سخت بود راه رفتن...کم کم غذاها هضم شدن و احساس خوبی بهم دست داد و موقع برگشتن دیه اثری نبود...راحتِ راحت شدم...غذای خورده شده هضمِ هضم شده بود...
رفتم که برنج رو تحویل بگیرم بهم سه تا ساندویچ پکورا به همراه یه بشکه نیم لیتری شربت آبلیمو بهم دادن...
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_سوم #بیست_و_سومین_سحری #بیست_و_سومین_سحر 💠 سحری
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_چهارم #بیست_و_چهارمین_سحری #بیست_و_چهارمین_سحر
💠 خدا نخواهد نمیشود...
خدا بخواهد میشود...
دیروز که جمعه بود و تعطیلی....اما واقعا روز مهمی در سرنوشت یک ملت بود...اونم حضور همه مون....طبق برنامهریزی و هماهنگی قبلی که با مسئول ستاد نماز جمعه شهرمون داشتم که در نماز جمعه شهرمون انجام بدم یکی پویش ستارههای زمین رو معرفی و تشویق و ترغیب برای شرکت در این پویش بکنم و دومی هم اطلاعیه محفل انس با قرآن کریم که با حضور استاد ابوالقاسمی قراره برگزار بشه اونم چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۷... تو حسینیه حضرت علی اکبر علیهالسلام آبپخش
روز پنجشنبه طی تماسی که با امام جمعه محترم شهرمون داشتم هر دو مورد رو جهت اعلام عمومی در جایگاه نمازجمعه اطلاع دادم...قول داد شد...اما وقتی که در نماز جمعه حضور پیدا کردم بهم گفت بعلت زمان زیادی که سخنرانی پیش از خطبه ها صورت گرفته گفت به مجری برنامه هر دو مورد رو اطلاع بدید که اطلاع رسانی کنند...منم متن هر دو اطلاعیه رو دادم و اطلاع رسانی شد...برای پویش ستارههای زمین هم دو تا میز، یکی برای برادران و یکی هم برای خواهران گذاشتم و روی هر کدوم چند تا از برگه های پویش رو چسباندم و با یکی از خواهران هماهنگی کردم و توضیحات لازم رو دادم که اونجا جهت ثبت نام و شرکت در پویش همکاری کنند...
با مسئول دفتر امام جمعه تماس گرفتم و گفتم تا بریم جایگاه نماز جمعه و کارهامون انجام بدیم .. اون گفت من الان در ستاد هستم...دیگه اومد دنبالم با موتور....رسیدیم تا بنر خیلی بزرگی که بخاطر روز قدس از دو روز قبل زده بودن...شب بیست و سوم، خانمهایی که با فرزندانشون اونجا حضور داشتند تا این بنر بزرگ رو بخاطر بچه ها پایین آورده بودن....دیگه رفتیم و با کمک همدیگه این بنر بزرگ رو نصب کردیم و تریبون سخنرانی بهمراه میکروفون را تنظیم کردیم...دیگه رفتم سراغ میزها رو با کمک همدیگه یکی برای برادران و یکی هم برای خواهران گذاشتم...برگه های پویش رو روش چسباندم...
نزدیک به ساعت شروع راهپیمایی روز قدس، دیگه منم پیاده رفتم ابتدای بلوار شهدا...صحنه های جالب و جذاب حضور دهه هشتادی ها و نودی ها در راهپیمایی بود...صحنه های بی نظیری را خلق کردن...چهره ها را که نگاه میکردی مصمم و بااراده بودند و با روحیه و امیدوار....
امید به آینده ای که به زودی انشاءالله محقق خواهد شد...اونم آزادی فلسطین از دست اشغالگران صهیونیستی....
اگه تصاویر دیروز رو ببینید گواه همین هست...
راهپیمایی شروع شد و مردم با شعارهای کوبنده همراهی و همگامی با شعار دهنده داشتند...رسیدم به محل جایگاه نماز جمعه، سخنرانی و قطعنامه پایانی راهپیمایی قدس ۱۴۰۲ خوانده شد...
جمعیت فوق العاده بود...حضور خیلی خوب بود...
دیگه نماز جمعه تمام شد و منم پیاده اومدم خونه...
ساعت سه و نیم به بعد بود که خواهرم گفت بیا برام سیب زمینی و پیاز و پیاز سیر رو پاک کن و روی اون آب کن بزارش داخل آشپزخونه...منم سریع رفتم و این کار رو کردم...زمان زیادی برای رفتنم به حسینیه نبود...دوباره بهم گفت که این گوجه ها رو هم رنده کن...دیگه کاری باهات ندارم 😂😂😂
گفتم مگه چی میخای درست کنی...موقعی که رفتم داخل آشپزخونه که سیب زمینی، پیاز و پیاز سیر رو پاک و بشورم....دیدم که عدس قرمز رو داخل ظرفی پر از آب کرده....افطار دال عدس داشتیم...😋😋😋
دیه همه چیز سریع السیر انجامشون دادم که در این بین یکی از بچه ها باهام تماس گرفت که قرآنهایی که مال خانم فلانی هستش رو میخاستم بیام ببرمش...گفتم بیا...تا اومده و منم سرگرم کار...اومده درِ منزل، به گوشیم زنگ زده متوجه نشدم و از در خونه رفته...بهش زنگ زدم دیگه اومد و قرآنها رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و با همدیگه به طرف حسینیه حرکت کردیم...
دیروز یکی از شلوغ ترین روزهای ماه رمضون برامون بود...بچه ها، مسابقه در زمینه ترتیل، حفظ و تفسیر گذاشته بودن...اونم بعد از نماز جمعه برگزارش کرده بودن...
اما به منم اطلاع نداده بودن که برم چند تا تصویر بگیرم....
مراسم طبق روزهای گذشته برگزار شد و سه تا از چهار مرتل از مرکز شهرستان بودن که یکی از اونا یه نوجوان بود که در برنامه اسرا شبکه قرآن حائز رتبه شده بود... و یکی هم از همشهری های خودمون بودن...
در این بین موقع عکاسی...یکی از بچه ها، چند بار با آرنجش زد به پهلوم...میخاست درست عکس نگیرم....اما خدایی بالای سرمونه...عکسها یکی بهتر از دیگری شد...چیزی که خدا بخواهد میشود...و چیزی که نخواهد نمیشود...رفتم که از خودش و آقازاده ش عکس بگیرم...هر کاری کردم خوب نشد...یه عکس تقریبا خوبی گرفتم....اونم زیاد خوب نبود..
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_چهارم #بیست_و_چهارمین_سحری #بیست_و_چهارمین_سحر
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_پنجم #بیست_و_پنجمین_سحری #بیست_و_پنجمین_سحر
💠 هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید... 😂😂
دیروز صبح که اولین روز هفته بود با کوتاه کردن موهای سرم هفته رو آغاز کردم...آرامش خوبی داشت...آرامش پس از طولانی بود...چرا که کوتاه کردن موهای بدن باعث دفع بیماری میشن...همچنین گرفتن ناخنها هم همین طوره...
حتی حموم کردن هم همین طوره...البته هر کدوم به طریقی...
خدا کنه بتونیم چرک های درون مونو پاک کنیم...
حمو کردم و یه سری کارهای کوچیک تو خونه انجام دادم و رفتم برای استراحت...نماز ظهر و عصر رو خواندم....
دیروز کمترین فعالیت رو نسبت به روزهای قبل داشتم...
ساعت از چهار رو ربع گذشته بود که لباس پوشیده، به طرف حسینیه حرکت کردم...هوا خنک بود باد خنکی می آمد و آفتاب هم گرمای خودشو بر سرمون میزد...لحظاتی خنک و لحظاتی هم گرم... یه لحظه یاد این سرود افتادم که هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید... نفس که میکشیدی حس خوبی داشت...مخصوصا با چشم بسته...البته هواسم به وسایل نقلیه ای که میومدن بود... اکسیژن خالص بود... 😂😂😂
دیگه به حسینیه رسیدم...دقایقی گذشت مسئول حسینیه نیومدن در اونجا رو باز کنن...دیه با پیگیری هایی که شد کلید در حسینیه رو آوردن...در حسینیه باز شد...البته خیلی از مردم پشت در دقایقی رو معطل ماندند...
دقایق زیادی نبود که مردم اومدن...البته جمعیت دانشآموزان مدارس خیلی بیشتر بود...چهار مدرسه اومده بودن... دانشآموزان دبیرستان پسرانه حاج سید احمد خمینی، دبستان های دخترانه شهید شریفی و فاطمه زهرا(س) و همچنین دبستان پسرانه شهید رضایی قلایی...
بچه ها که در جلسه باشند اونم یک ساعت بنشین...خیلی سخته که کنترلشون کنی و بگی که به قرآن گوش بدن...
واقعا عکاسی تو این فضاهای در جمعیت دانشآموزی خیلی سخته...
خیلی خوب بود....دبستان دخترانه فاطمه زهرا(س) این بار دومشون بود که اومده بودن..بچه های دبیرستان حاج سید احمد خمینی هم که پای ثابت هستن اما دیروز با لباس فرم مدرسه اومده بودن...
بعد از برگزاری مسابقه و اهدا جوایز اومدن برای عکس های یادگاری...
خیلی خوب بود...حس خوبی داره...بعد از اومدن و گرفتن عکس یادگاری...
تعداد مرتلین همشهری و مهمانمون از مرکز شهرستان نصف بود... دو به دو...
مراسم پایان پیدا کرد و دقایقی به اتفاقی تعدادی از کسایی که میخاستیم محفل روز چهارشنبه رو برگزار کنیم برنامه ریزی و هماهنگی ها رو صورت میدادیم دور هم نشستیم...
از زمان برگزاری جزءخوانی قرآن کریم در روز چهارشنبه صحبت شد تا کمبودها و اطلاع رسانی ها و زمان حضور استاد ابوالقاسمی برای تلاوت و افطاری و...
دو دقیقه مانده به اذون جلسه تموم شد...دیه تا رسیدم خونه اذون گفته شده بود و یه خواهر دیگه اومده بود خونه برامون شامی درست کرده بود...نمازو خوندم رفتم سر سفره...ساندویچ داشتیم...البته بندری هم بود...که خواهرم رفته بود جایی که براش دستشو جا بیندازند عروس اون خانواده از بچه های مرکز نیکوکاری مون هست بهش مقداری بندری داده بود..خدا خیرش بده...
دیه دقایقی گذشت و ساندویچ رو خوردم اونم با شامی نه بندری... یه دونه هم خوردم...
دیه خسته بودم بخاطر راه رفتن و نشستن زیاد برای عکاسی...دیه رفتم خوابیدم...البته یه کم دیر شده بود...
سحری هم با اذون گوشی که یه ساعت زودتر میگه بلند شدم رفتم سراغ ساندویچ....دو نون ساندویچ بود که یکیشو افطاری خوردم و به دونه دیگه شم سحری...
البته داخل نون ساندویچی هم شامی گذاشتم و هم بندری 😂😂😂😋😋😋😳😳😳
خدا بخیرش کنه...
البته بندری تند نبود...
خوردمو دو تا میوه که یکی پرتقال بود و دیگری سیب، خوردم...زمان زیادی برای اذون سحر نبود...رفتم وضو گرفتم و قبل از اذون دو رکعت نماز برای مادرم 😔😔😔 خوندم...
البته آب دیه آخر میوه ها نخوردم...وقتی بیدار شدم دو سه تا لیوان خوردم...
یه عمری مادرم زحمت منو کشیده بعد رفتنش قول دادم که هر چی کار خیر انجام بدم مادرمو تو ثوابتش شریک کنم...
انشاءالله دیه دوست دارم امام زمان(ع) هم تو کار خیرهام شریک کنم...
البته اول به نیت الهی و امام زمان(ع) که قبولش کنن... بعدشم به حساب مادرمم باشه... انشاءالله
یعنی با این کارهای خیری که انجام میدیم به حساب اونا هم واریز بشه...
خدا رحمت کنه رفتگان همه تون رو...
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_پنجم #بیست_و_پنجمین_سحری #بیست_و_پنجمین_سحر 💠 ه
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_ششم #بیست_و_ششمین_سحری #بیست_و_ششمین_سحر
💠 روز پُر کار...
روزهای پایانی ماه مبارک رمضان که میشه ترافیک کارها صورت میگیره...هر چی هست و نیست باید انجام بشه...
برنامه ریزی داشته باشیم از اول ماه، دیگه کارها برای روزهای پایانی تلمبار نمیشه...
طبق برنامهریزی و هماهنگی که انجام دادم، دیروز چالش یک سطل آب رو میخاستیم در مدارس انجام بدیم...با یکی از مدارس هماهنگی کردم... دبیرستان حاج سید احمد خمینی...
چند دقیقهای قبل از اذان، یکی از معلمها، که از دوستان منو و معاون پرورشی مدرسه بود با ماشین اومدن با همدیگه رفتیم مدرسه(سه نفری)...معاون پرورشی مدرسه توی مدرسه دیگه بودن...البته تو مدرسه رفتن به مدرسه بودن...اونجا رسیدیم وضو رو گرفته بودیم و رفتیم سر نماز...نماز جماعت خوندیم به همراه دانشآموزان و مربی پرورشی مدرسه به امامت اون دوست معلممون...خیلی خوب بود...عکس یادگاری هم گرفتیم...حال آدم تو مدرسه خوب میشه...اگه طریقه ارتباط با دانشآموزان رو به خوبی بلد باشه...هنر یه معلم همینه...که میتونه شیوههای تربیتی مدنظر خودشو اجرا کنه...
بعدش رفتیم برای اجرای چالش یک سطل آب، توضیحات اولیه رو دادم و با همدیگه رفتیم داخل یک سطل، مقداری خاک آوردیم...
بچهها دیه خودشون صفر تا صدو انجام دادن...اونم به شکل خیلی عالیه..ازشون فیلم عکس...هم ساخت و هم اجرای چالش...
از بچه ها تشکر کردم و معاون پرورشی مدرسه یکی از دانشآموزان رو گفت که منو تا جایی که میخاستم برسونه...منو رسوند اتحادیه که تو اداره آموزش و پرورش منطقه هست...
دومین جلسه قرارگاه شهری تو سال جدید رو ساعت دو و نیم داشتیم...اونجا هم چالش یک سطل آب رو با مسئولین انجمنها انجام دادیم...خیلی خوب شد...تعدادی از کادر اداری آموزش و پرورش منطقه تعجب کرده بودن که چکار میخان بکنن...دیه براشون به توضیحات مختصری دادیم...
بعدش رفتیم جلسه قرارگاه شهری رو برقرار کردیم و دقایقی از جلسه گذشته بود که دبیر قرارگاه شهری با روابط عمومی اتحادیه استان تماس گرفت و در مورد موضوعاتی ازشون سوالاتی پرسید...دقایقی بعد اومد جلسه..
خیلی خوب شد...
جلسه دوم هم بخوبی پایان یافت...
ساعت نزدیکای پنج شده بود که میخاستیم بریم حسینیه...مراسم جزءخوانی قرآن کریم...با رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه رفتم...
دو تا از مرتلین از همشهریهای خودمون بود و دو تا هم از روحانیون اعزامی ماه رمضون بودن...
جلسه با طرح سوال و اجرای مسابقات تمام و جوایز داده شد...
یکی از بچهها با ماشین منو رسوند...طبق روزهای قبل...دیگه نزدیکای اذون رسیدم خونه...
قبل از رفتن به مدرسه برای اجرای چالش...خواهرم گفته بود مرغو تکههای متوسط کن و برنج رو خیس کن...هر دو رو انجام دادم...
دیه سفره رو انداختم و ظرفهای غذا رو روی سفره گذاشتم...وضو گرفتم و نماز اول وقت خواندم و رفتم سر سفره...
بخاطر فعالیت زیادی که در طول روز انجام داده بودم خیلی تشنه بودم...اول شربت تخم شربتی خوردم...یه تا لیوان...لحظاتی بعدش رفتم سراغ خورش مرغ با برنج...
خواهرم داخل برنج، رشته هم کرده بود... 😋😋😋
مقداری خوردم...از شدت خستگی پس از بارگزاری تصاویر مراسم جزءخوانی قرآن کریم توی حسینیه...رفتم خوابیدم...
سحری هم با اذون گوشی بیدار شدم...رفتم سراغ خورش مرغ با برنج...
غذا رو با بسم الله شروع کردم و با الحمدلله و خداروشکر گفتن پایان دادم...
یه دونه پرتقال رفتم شستم و سریع خوردم...زمان زیادی برای خوردن چیزهای دیه نبود...فقط رفتم تو یخچال، یه دونه زولبیا خوردم..😂😂😂 ای شکموووو
دیه اذون گفته شد و رفتم سراغ وضو و نماز...
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_ششم #بیست_و_ششمین_سحری #بیست_و_ششمین_سحر 💠 روز
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_هفتم #بیست_و_هفتمین_سحری #بیست_و_هفتمین_سحر
💠 کم کم بوی گرمای رمضانی میرود
و بوی گرمای تابستانی میآید...
روزهای مناطق ما کم کم داره گرم میشه...بوی گرما داره میاد...عصرها نسیم خنکی میورزد...بعضی روزها باد میاد... ترانههای رمضانی است که خدا برای بندگانش فرستاده...گرمای رمضانی روزهای آخرش را دارد...حسرت روزهای خوش امسال رو خواهیم خورد... لحظاتی که پر از اکسیژن خالص معنویت بود...ریه هایت را پر میکردی و قدرش را نمیدانستی...
لحظاتی که سر سفره افطار همدیگه رو دعا میکردی و قرآن میخواندی...سر سفره افطار همدیگه حاضر میشدی..تو جمع های زیاد، کنار همدیگه بودی...به طور کلی حال دلتون تو این یک ماه خیلی خوب بود...آرامش عجیب و غریبی داشتی...
صبح مقداری کارهای خونه رو انجام دادم و قرار شد ساعت یک بعدازظهر تو اداره آموزش و پرورش منطقه، جلسه ستادی با موضوع محفل انس با قرآن کریم دانشآموزی برگزار بشه...جلسه برگزار شد و سین برنامه مشخص شد...بعد از پایان جلسه، دوستان سوالاتی داشتند و دیگه زمان زیادی برای پاسخگویی بُرد...دیه معاون محترم پرورشی اداره زحمت کشیدن و منو رسوندن حسینیه....
دانشآموزان دبیرستان دخترانه غیرانتفاعی دانشمندان جوان پس از اتمام کلاس های درسیشون اومده بودن حسینیه....مراسم جزءخوانی قرآن کریم...
خداروشکر جمعیت خوبی هم اومده بودند حسینیه...هر کسی یه بار هم بیاد اونجا دیگه بارهای بعدی هم میاد...گیرندگی خوبی داره...فضای فوقالعاده خوبی داره...حالتو خیلی خیلی خوب میکنه...
مراسم تمام شد و میخاستم بیاییم که یکی از دوستان که پیگیر هزینه مراسم جزءخوانی قرآن کریم امسال بود...با پیگیریهای طاقت فرسایی که انجام داده بود...خداروشکر هزینه رو تونسته بود از شهرداری آبپخش بدست بیاره...چون که واقعا هزینه یک ماه این مراسم زیاد هست...
الان هم که دیگه محفل انس با قرآن کریم داریم که دیگه بیشتر...استاد ابوالقاسمی میخاد بیاد شهرمون... روز چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۵ بعدازظهر
دیگه اومدم خونه تا رمق زیادی ندارم...وضو گرفتم و نماز اول وقت رو خوندم و رفتم سر سفره افطار 😋😋😋
اولش دو تا لیوان آب خوردم...از شدت تشنگی و فعالیت زیادی که داشتم...
بعدش رفتم سراغ نشاسته رنگی...رنگش که خوب بود...اما تا ببینم طعم و مزه اش چطوره...سفتی اش بیش از آبکی بودنش بود...درصد کمی آبکی بود...سعی کردم با آرامی بخورم ... اما این نفسم مگه اجازه میده ... میگه سریعتر بخور... 😂😂😂
منم میخام تو این روزهای پایانی بیشتر ادبش کنم...منظورم این نفسمو میگم...
خداروشکر طعم و مزه اش هم، خوب بود...
منم دیه محلس نزاشتم و کار خودمو کردم...
لحظاتی بعد رفتم سراغ ساندویچ فلافل البته با نون نانوایی محله مون...خدا خیرش بده...نانوایی محلمون...دست خیرش خوبه...دستش برسه کمک میکنه...البته خیلی هم کمک میکنه...
میخاستم فلافل بخورم دیدم فلافل ها خیلی بزرگن...دیگه منم میخاستم آروم بخورم.... شبهای ماه رمضون تمرین خیلی از چیزهاست...آغاز خیلی از کارها برای ماههای دیگه هست...هر دونه فلافل رو سه تکه میکردم و در سه مرحله میخوردم...
راه رسیدن به خدا با آرامش صورت میگیره نه با ناراحتی و عجله کار کردن و....
دیه شام رو خوردم و دلم میخاست برم پیش بچه هایی که در حال پیش تولید نمایش بزرگ محشر هستن...اما واقعا دیه توان نداشتم...رفتم تصاویر مراسم جزءخوانی قرآن کریم رو برگزاری کردم و خوابیدم...
دیه حال فکر کردن برام نمونده بود...خیلی دلم میخاست فکر در مورد موضوعهای مختلف بکنم...اما دیه توان جسمیم بهم اجازه نمیداد...
سحری هم مثل روزهای گذشته، با اذون گفتن گوشی بیدار شدم...دقایقی رو در حالت نیمه بیداری بودم تا سطح هوشیاری و... زیاد بشه که بتونم بلند بشم...
واقعا نباید بعد از بیدار شدن، سریع بلند شد...خیلی خیلی خوب نیست و باید زمانی بگذره که بتونی بلند بشی..
دیگه بلند شدم و خواهرم گفت داخل یخچال خورش مرغ با برنج شب گذشته هست...برو اول گرمش کن...دیگه ظرف ها رو از داخل یخچال درآوردم و رفتم داخل آشپزخانه گرمش کنم...
گرمش کردم و ظرفها رو داخل سینی بزرگ گذاشتم و با خوردم آوردم تو خونه...
با بسم الله غذا رو شروع کردم...
با خوردن هر لقمه ای از غذا میشه یه قدم به خدا نزدیکتر شد یا ازش دور شد....
...ببینید این غذا حلال هست یا نه...
همین بسم الله گفتم و بعد از غذا، شکر خدا رو کردن و الحمد لله گفتن...
دیگه نمیخاستم تو این ماهی که شیطون در غل و زنجیر هست کمترین استفاده رو از زمان باقیمانده ببرم...دیگه سعی کردم با هر لقمهای یه بسمالله بگم...غذایی که با هر لقمه اش به بسم الله یکی چی میشه و پایانشم الحمد لله و شکر خدا رو کنی...اگه با وضو هم باشی که نور الی نور هست...
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_هفتم #بیست_و_هفتمین_سحری #بیست_و_هفتمین_سحر 💠 ک
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_هفتم #بیست_و_هشتمین_سحری #بیست_و_هشتمین_سحر
💠 کمترین سحری
طبق هماهنگی و برنامه ریزی که انجام شده بود باید به یه جلسه ای به اتفاق چند نفر از دوستان میرفتیم...ساعت یه ربع مانده به چهار قرار گذاشته بودیم که از آبپخش حرکت کنیم...اما ساعت از چهار هم گذشته بود...
دیگه تا رسیدیم چند دقیقه ای بعد مراسم شروع شد...
بعد از صرف افطاری، میخاستیم زودتر برگردید که برای روز بعد که محفل انس با قرآن کریم داشتیم...
افطاری مرغ و برنج بود...برنجش آنطور که باید و شاید خوب پخته نشده بود...
آب و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما هم در سفره بود...اما ما سهمی از زولبیا و بامیه و خرما نداشتیم..
قاشق و چنگال یک بار مصرف بود..محکم بود..در یک اقدام عملی، میخاستم میزان استحکامشو بسنجم... خوب بود... 😂😂😂
خوردن همین هم جهاد با نفس میخواهد 😂😂😂
دیه به هر طریق بود خوردیم...
ساعتی پس از طی مسافت به خونه رسیدم...اومدم تو آشپزخونه بویی به مشامم خورد...در پلاستیک رو که باز کردم...دو عدد ساندویچ بود...خیلی گرسنه بود...یه لیوان آب برداشتم و رفتم جلو تلویزیون نشستم در حال تماشای تلویزیون ساندویچ ها رو خوردم...
دیه تحمل نشستم نداشتم...رفتم خوابیدم...
سحری هم با اذون گوشی بلند شدم...دیه خبری از سحری نبود...خواهرم گفت همون دو ساندویچ سحریت بود که خوردیش 😂😂😂
برو تو یخچال میوه بردار و بخور...دو تا پرتقال برداشتمو رفتم شستم و اومدم پوست کندم و خوردم...زمان زیادی برای اذون صبح نمونده بود...
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_هفتم #بیست_و_هشتمین_سحری #بیست_و_هشتمین_سحر 💠 ک
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_بیست_و_نهم #بیست_و_نهمین_سحری #بیست_و_نهمین_سحر
💠 حال خوب حسینیه...
ساعتها و دقایق دارند از همدیگر شتاب میگیرند...ای کاش میشد زمان را نگه داشت...حالمان در این ماه کجا و یازده ماه دیگر کجا... چقدر خوب شد...
چقدر پای سفره قرآن نشستن در حسینیه حضرت علی اکبر علیهالسلام، حالمان و روزمان و رزقمان خوب میشد و شد ...بخصوص رزق های معنوی...
از لحظه ای که وارد حسینیه میشدم...فضا و حالمان چیز دیگری میشد...دارم غبطه میخورم که چرا بیشتر از این ماه استفاده نکردم...
ساعتی پس از نماز ظهر و عصر دیروز بود که خواهرم گفت میخام افطار و سحری درست کنم...سیب زمینی زمینی و پیاز رو خورد کردم و گوجه هم بعد از شستن رند...میخاست خورش مرغ درست کنه....
این ماه، ماه همکاری و همراهی هاست، ماه مساعدت و کمک هاست...ماه خیرات و برکاته چرا؟؟؟
وقتی قلبها پالایش میشه و روحها زلال و شفاف، کارهای خدایی شروع میشه...پس ماه اخلاص و خالص شدن هاست و توشه ای برای ماه های بعدی و آخرت...
البته اگه نگهش داریم تا اون موقع...
بچه های ساعت های پر از دغدغه اما آرام برای برگزاری محفل انس با قرآن داشتند...دقایقی از ساعت چهار گذشته بود که لباس و کفشهامو پوشیده، آماده حرکت به سمت حسینیه از منزل بودم...با بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوة الا بالله، مسیر را شروع کردم...هوا مقداری گرم شده بود...اما نسیمهای خنکی هم میوزید...خواهرم گفت بیا کارت بانکی مو بررسی کنن ببین مشکل نداره...آخه کسی میخاد پول به حسابم واریز کنه، نمیتونه...
اول رفتم کنار دستگاه خودپرداز، بررسی کردم و مشکلی ندیدم...امروز رفتم بانک، دیگه درستش کردم و مسئول باجه گفت تا فردا که جمعه هست زمان میبره که میتونین ازش استفاده کنین..
مسیر حرکتم هر روز موافق جهت حرکت وسایل نقلیه بود....اما دیروز برعکس شده بود...
سعی کردم یه مقداری سریع تر گامهایم را بردارم که اگه کاری اونجا باشه انجام بدم...اما کارها انجام شده بود یا دیه در حال پایان کار بود....
ابتدا مراسم جزءخوانی قرآن کریم برگزار شد و دقایق پایانی مراسم بود که استاد حاج احمد ابوالقاسمی، به محفل ما تشریف آوردند...
مراسم شروع شد و مجری از امام جمعه جهت خیرمقدم به مهمان دعوت کرد...
پس از سخنرانی امام جمعه، قاری نوجوان که از هم استانی مان بود...اومد و آیاتی رو با زیبایی هم چه تمام تر تلاوت کرد...
توصیه ای که بعداً استاد ابوالقاسمی به قاری نوجوان کردن با توجه به تخصصی کار کردن قرائت تحقیق این نوجوان، روند کارشون رو خوب ارزیابی کردن و نیاز به گوش دادن و تقلید کردن و آموزش دیدن بیشتر شدند...
بعد از اون، استاد ابوالقاسمی با دعوت مجری برنامه، به جایگاه.....ابتدا حاضرین در جلسه، کم همراهی کردن...اما استاد توانست با توضیحاتی که دادن.... مردم بیشتر در تلاوت همراهی کردن...
محفل با تجلیل از مرتلین و برندگان مسابقات به پایان رسید و دیگه با همراهی استاد، برای استراحت و افطاری و آماده کردن خود برای تلاوت دیگر که در مرکز شهرستان داشتند....
بعد از افطاری کردن، منو یکی از بچه ها منو رسوند محل برگزاری نمایش محشر...رفتیم تا خیلی شلوغه و خیلی از خانمها بیرون از محل برگزاری ایستاده بودند...
دقایقی رو اونجا بودم و بخاطر ازدیاد جمعیت و نبودن فضای کافی برای نشستن... از سالن نمایش اومدم بیرون و یه طرف خونه حرکت کردم...خیلی خسته بودم...لباسهایم را درآوردم...و دیدم تا چشمهایم در از خوابه...
اما هنوز تصاویر محفل رو توکانال نزاشته بودم.... دیه اولین کار، همین کار بود (بارگزاری تصاویر محفل با انس با قرآن کریم در کانال طه آبپخش)
دیه سریع رفتم خوابیدم...البته خیلی خوابم اومد...😂😂😂
با آرامش خوابیدم و با اذون گفتن گوشی برای سحری بیدار شدن...
خورش مرغ بود و برنج...البته باقلا هم خواهر دیگه ام از مرکز شهرستان خرید بود و شب هم نتونستم اونو بخرم...برای سحری گذاشته بودم... خورش مرغ و برنج بعدشم باقلا...خدا میدونه که معده ام چی به سرش میاد...خدا بهمون رحم کنه...وقتی خودمون به خودمون رحم نمیکنیم...آخه طریقش اینه که باید خودمون به خودمون رحم کنیم تا خدا بهمون رحم کنه...
در آخر هم یه دونه میوه پرتقال خوردم...
رفتم وضو گرفتم و منتظر اذون و نماز....
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
کانون طه آبپخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_بیست_و_نهم #بیست_و_نهمین_سحری #بیست_و_نهمین_سحر 💠 حال
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲
#سحر_سیام #سیامین_سحری #سیامین_سحر
💠 آخرین سحری
چقدر سخت است یک ماه، مهمان مهمانی ویژه خدا شدن و بودن و حالا بگویند دیگر تمام...این مهمانی...
مهمان مهمانی خصوصی خدا شدن...چقدر لذت داشت... این رحمت الهی، در مقابل رحمت الهی در بهشت که کوچکترین است... ذره در مقابل بینهایت...عمر ما قطره ای است در این دنیا که پس از مدتی به اقیانوس بیانتها وصل خواهد شد...خالدین فیهاست آنجا....
راه رفتنت سنگینتر میشود...بغض گلویت را میگیرد...چطور بود و چطور گذشت...از بس خوش گذشت بهمون... ثانیههای اول ماه رمضان با ثانیههای آخر رمضان چه فرق میکند... اولش میگوییم کی تمام میشود...حالا که دارد تمام میشود و سفره را جمع میکنند...در دلمان میگوییم سال بعد هم ما هستیم که سر این سفره باشیم...عزبزانمان سال قبل بودن و امسال دیگر نبودن و نیستن...جایشان چقدر خالی است... برای شادی روحشان، یه صلوات بفرستیم و یه حمد بخوانیم... 😔😔😔
راه رفتنم سنگین تر شده بود...روزها و ساعتهای پایانی مهمانی خداست... ساعتهای پایانی نفس کشیدن در بهترین ماه خداست.... ساعتهای پایانی اردوی راهیان نوره...کسایی که اردوی راهیان نور رفتن میدونن چی میگممم...واقعا دل کندن سختههه...اصلا بگم خدا ما رو به اردوی راهیان نور دعوت کرده بود...
چقدر شبیه هم اند این دو...ماه مبارک رمضان و اردوی راهیان نور...هر دو سختی های خودش را دارد...اما لحظه جدا شدن و دل کندن و فراق را نمیشود توصیف کرد...کاش تمام نمیشد...
این نخوردنهای یک ماههه...چه کارها که نمیکند...البته اصل و نیتش برای چه کسی باشد...و خود صاحب خانه گفته بیا...و شما رو دعوت کرده...وقتی صاحب خانه شما را دعوت میکنه...حتما تدارک همه چیزاشم کرده...که هر کسی دلش بخاد بیاد سر سفره...به راحتی بتونه...البته یه کم سختی هم داره...که اونم، هم مفیده و هم نعمته...
از این ثانیهها و دقایق پایانی هر چه بنویسی و ازش بگویی کمههه...در توصیف واژهها و کلمات نمیگنجد...حال دل خودمان و اطرافیانمان رو چطور توصیف کنیم که حق مطلب را ادا کرده باشیم... آیا میشود؟؟؟؟
واقعاً میگم دیروز بعدازظهر وقتی از خونه اومدم بیرون و برای رفتن به حسینیه...پاهایم سنگین بود...ادامه راه رفتن نداشت...آیا روزهای بعدی هم هستم که این مسیر را طی کنم...
عطر الهی در این ماه را چقدر حس کردیم...وجودمان پر شده از اکسیژن خالص خالص...خالصی بودنمان را حفظ کنیم...این پالایش شدن خودمان در این ماه، که نگاه ویژه خداوندی به ما بوده...چطور میخواهیم حفظش کنیم برای ماههای بعدی و تا رمضان سال بعد... انشاءالله زنده باشید و رمضانهای سال بعد هم ببینید...
یک ماه، خداوند متعال سفره دار بود..از این سفره داری خداوند چه چیزهایی یاد گرفتیم...همه چی داخلش بود...خدا برای ما در این ماه، کم نگذاشت...هر کدوم مون به اندازه ظرفمون بهمون داد و اگه ظرف بزرگتر بود و ظرفیت مون بیشتر، مسلما خدا بیشتر بهمون میداد... انشاءالله بیشتر بشه...
انشاءالله تونسته باشم با بیان خاطرات ماه رمضونی سیم تونو بیشتر وصل کرده باشین به خدا
افطار روز بیست و نهم و سحری سیام...دقایق پایانی است...طبق روزهای قبل، ساعت چهار به بعد از منزل خارج شدم و با همون آداب...این دو روز، خدا لطف کرد و من پیاده این مسیر حسینیه رو طی کردم... آدمهای مختلف رو میبینی که بعدازظهر در مغازه شونو باز کردن و یا در حال رفتن به جایی و کاری دارند...برای افطاری و سحری روز آخر خرید میکنند...یا خرید عید...
کفشهایم را به کفشداری حسینیه دادم...دوتا نوجوون داخلش خدمت میکردن...حالشون چقدر خوب بود که دارند خدمت میکنن به زائران خدا...زائرانی که هر کدوم از یه جایی میان... بعضیها دور و بعضیها هم نزدیک..
عکس یادگیری ازشون گرفتم و بهشون نشون دادم...عکس زیبایی شد...خوشحال شدن...لبخندشان خیلی میارزید برام...زلال و شفاف و بی ریا...خالص خالص...
وارد حسینیه شدم...حالم و نَفَس کشیدنم چقدر خوب بود...باید چشمانتان رو روی هم میگذاشتی و برای لحظاتی اینجوری نفس میکشیدی...حالمان که این یک ماه خیلی خوب کرد...نیت ها برای انجام کاری جزو اصول است...وقتی کار برای خدا باشد و بسپاری به خدا...اونوقت خدا کار میکند...نه بنده خدا... تلاوت جزءبیست و نهم هم با چهار مرتل همشهری انجام شد و طرح سوال مسابقه جزءبیست و نهم و حاضرین در جلسه...
بعد از پایان مراسم و با یکی از دوستان اومدم سر خیابون....دقایقی رو توی ماشینی در مورد مراسم امسال صحبت کردیم...میخاستم پیاده بشم که اذون رو گفتن...دیگه با صدای اذان مسیر رو طی کردم...چه حال خوشی داشت...صدای اذان را شنیدن و اونم با زبان روزه...دوست داری تمام نشه این اذان...واقعا به دلت میچسبه...رسیدم خونه، تا خواهرم برای افطاری سوپ ماکارونی درست کرده...اینو برای افطاری میخاستم
هدایت شده از آبپخش نیوز 🚩
🌙 آمادهسازی جایگاه مراسم ترتیل خوانی ویژه ماه مبارک رمضان در حسینیه حضرت علیاکبر علیهالسلام آبپخش
#آبپخش #ترتیل_خوانی #ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان #حسینیه #حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1