فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═✧❁﷽❁✧═
📆| #جمعه_های_مهدوی
🤲| #دعای_حجت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
mirdamad.mp3
1.89M
═✧❁﷽❁✧═
🌱 #در_فراغ_یار
💐#جمعه_های_دلتنگی
آقا جون با خودم یــہ نذرے کردم
کـہ اگـہ تورو ببیـنم
با همون نگاه اول
جونم بدم براتو..
🔹نجوا با آقا
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
40.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═✧❁﷽❁✧═
🗓| #طبق_برنامه_جمعه_ها:
✅#مهارتهای_زندگی
🎬| این قسمت : #یاد_درگذشتگان
🕯 تاثیر مثبت آنچه از رفتگان آموخته ایم در ادامه زندگی👋
✅🌈 مهارتهای مورد نیاز برای زندگی اجتماعی و نکات مربوط به آداب معاشرت در جامعه را به زبان ساده و زیبا آموزش می دهد .👆
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
Part02_خون دلی که لعل شد.mp3
4.74M
🎙| #کتاب_صوتی
📕|کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
🎬| قسمت 3⃣
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
💠#شرح_حدیث
💐| امام علی عليه السلام:
📜 |كَم مِن عَقلٍ أسيرٍ تَحتَ هَوى أميرٍ
❇️ چه بسیار عقل که اسیر فرمانروایی هوس است
📚|نهج البلاغه حکمت۲۱۱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═✧❁﷽❁✧═
🎥| #کلیپ_کوتاه
✅چکار کنیم بنده شویم❓!
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 4⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت سيزدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3454
مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂
همین چیزی نگفتن بیشتر شرمندهام میکرد. بالاخره آن خانم لباسها را به مسعود داد و اینجا بود که متوجه شدم اشتباه نمیکردم.
در حالی که سرم پایین بود به مسعود گفتم:
حاج آقا شرمندهام ببخشید نمیدونستم شما... 😓
نگذاشت حرفم تمام شود و با حالت خنده و شوخی گفت:
نمیدونستی آخوندم درسته؟
و چشمکی زد. 😉
در حالی که سرم پایین بود گفتم: شرمندهام. 😞
اما مسعود، که حالا میدانستم حاج آقای مسجد است، خندهای کرد و دستم را گرفت و گفت: دشمنت شرمنده. 🌷
گرمای محبتش را در دستانم احساس میکردم.
حاج آقا: بریم نماز بخونیم همه منتظرن و گشنه. اگر یه کم دیگه اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم، میان از گرسنگی ما رو میخورن! 😅
در حالی که میخندید، جلوی صفهای نماز ایستاد. و من از اینکه بعد از چندین سال نماز میخواندم حس دیگری داشتم.
چقدر این نماز برایم لذت بخش بود، انگار دوباره به آغوش پر مهر پدرم برگشته بودم. دوباره همان حس کودکی همان آغوش، همان احساس آرامش و امنیت. 😌
نماز تمام شد؛ سفره انداخته شد. فکر میکردم حالا که این همه مواد غذایی توی این خانه هست و این آخوند هم مسئولشان است، الآن است که برنج و مرغ و کباب بیاورند سر سفره.
فکر جوجه و کباب و گوشت و غذاهای رنگارنگ اشتهایم را باز کرده بود. چقدر احساس گرسنگی داشتم! 🍗🥓🍔😋
حاج آقا: خب آقا... ببخشید اسمتون رو که نپرسیدم‼️
-حمید هستم.
حاج آقا: خوشبختم آقا حمید. خیلی خوشحالم امروز اومدی اینجا. امیدوارم بازم بیای.
چشمکی زد و گفت: ما اینجا کمک زیاد میخوایم. 😉
و شروع کرد به خندیدن.
-من هم از آشنایی با شما خوشبختم. باز هم ببخشید که ...
حاج آقا: ای بابا اشکال نداره، ما آخوندا ازین چیزا زیاد می شنویم. خب آقا حمید بفرمایید آب گرم و خرما.
باورم شده بود که امروز را روزه گرفتهام. انگار ظهر آن همه غذا نخوردهام❗️
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
Part03_خون دلی که لعل شد.mp3
9.16M
🎙| #کتاب_صوتی
📕|کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
🎬| قسمت4⃣
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
💠#شرح_حدیث
💐| امام صادق عليه السلام:
📜 |ثَلاثَةٌ يُستَدَلُّ بِها عَلى إصابَةِ الرَّأيِ: حُسنُ اللِّقاءِ، وحُسنُ الاِستِماعِ، وحُسنُ الجَوابِ
❇️ سه چيز، نشانگر درستىِ انديشه است: خوشْ برخوردى، خوبْ گوش دادن [به سخن]، و خوبْ پاسخ دادن
📚|تحف العقول صفحه ۳۲۳
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 5⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت چهاردهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3465
بعد از آب گرم و خرما، منتظر جوجه و کباب بودم. ظرف سبزی توی سفره چیده شد بعد نان و فلاسک چای.
گفتم الان است که کباب بیاورند... 😋 اما دیدم بشقابهای کوچکی از آن سر سفره در حال چیده شدن است. دقت که کردم، پنیر بود! تعجب کردم. یعنی افطاری پنیر و سبزی؟! 😳
حاج آقا که دید متعجب نگاه میکنم، لبخندی زد و گفت:
چیه حمید آقا؟
-الان افطار میخورید؛ شام هم همینجا میخورید یا هر کسی میره خونه خودش؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: این هم افطاره، هم شام.
-یعنی همش همینه؟
حاج آقا: آره، بفرمایید بضاعت ما همین اندازه بود.
ان شاءالله
بعدا تشریف بیار منزل از خجالتت در بیام... البته اون جا تقریباً وضع همینه! 😅
مشغول خوردن شدم و از اینکه دوباره اینقدر زود قضاوت کردم، ناراحت بودم...
صدای حاج آقا من را به خودم آورد که گفت:
آقا حمید چیزی شده؟
چرا تو فکری؟
-نه چیزی نیست. باید برم خونه مادرم نگران میشه.
چند لقمه ای خوردم و سریع بلند شدم. 🚶🏻♂️
حاج آقا: حمید جان اگر زحمتی نیست فردا هم میای؟
-بله حاج آقا ان شاءالله بتونم میام.
تا سر کوچه من را همراهی کرد. عجب آدم مهربان و با شخصیتی اصلا فکرش را هم نمیکردم❗️
آخه چه فکرهایی در مورد این آقا و آن خانه داشتم!
به خانه رسیدم.
توی قفل در کلید انداختم و وارد خانه شدم. مادرم و آبجی سمیرا داشتند افطار می خوردند.
نگاهی کردم که ....
ببینم افطاری خانه ما چیه؟
مرغ و سیبزمینی سرخ شده، داشتیم. 🍗🍟
پیش خودم خجالت کشیدم.
آن بندههای خدا که داشتند از صبح زحمت می کشیدند و با آن همه مواد غذایی کنار دستشان، افطارشان نان و پنیر بود!
بعد...
من این همه آه و ناله میکردم که:
وای ما بدبختیم ما بیچارهایم ما نون نداریم بخوریم. اما... 🤔
ته دلم گفتم خدایا شکرت.
اما منکه اصلا از اسلام دین و مذهب و خدا و همه دلگیر بودم.
نمیدانم امشب چه شد توی اآ خانه که من را اینقدر عوض کرد!
هنوز طعم نماز، آن حس و حال و گفتگو با خدا... چقدر لذت بخش بود.
انگار خدا برایم آغوش باز کرده و من را در پناه خودش گرفته بود. 😇
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯