9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═✧❁﷽❁✧═
📆#پنجشنبه_های_شهدایی
📜| امام خامنهای : اگر می خواهی از سیم خاردار دشمن رد بشی باید اول از #سیم_خاردار #نفست رد بشی...
📽🇮🇷 همراه با کلیپ زیبا از سردار حاج قاسم سلیمانی(ره)
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 3⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت دوازدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3429
از اینکه در مورد آنها قضاوت کرده بودم خیلی ناراحت شدم. 😔
رو کردم به مسعود و گفتم: از اینکه با صبر و حوصله برام توضیح دادید ممنون.
خواستم خداحافظی کنم که گفت:
کجا؟ موقع افطار هست بیا بشین بقیه هم الان میان. دستم را گرفت و من را به سمت فرش برد.
قبول کردم چون هنوز سوال داشتم و این موقعیت خوبی بود که سوالاتم را بپرسم. 👌
-یه سوال بپرسم؟
مسعود: شما دو تا بپرس 😉
-فقط شما اینجا این کار رو میکنید یا جاهای دیگه هم هست؟
مسعود: جاهای دیگه هم هست. توی تمام شهرها و محلات. مردم دارن همکاری میکنند و خدارو شکر تا الان خیلی خوب این همیاری و همدلی داره پیش میره. 👌
-کاش آخوندا یه کاری میکردن و یه قدمی برمیداشتن.
همش مردم، باید هرجا یه مشکلی پیش اومد مردم بیان وسط میدون و همیاری کنن؛ اما سپاه و آخوندا فقط میخورن و میخوابن و یه حقوق مفت از دولت و بیتالمال میگیرند! 😏
در همین حال صدای اذان بلند شد و افرادی که داخل ساختمان بودند یکی یکی خارج شدند، مردها پای حوض وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند. مسعود هم من را برای وضو پای حوض برد و مجبور شدم من هم زوری وضو گرفتم و به سمت صف نماز رفتیم. همه در صف بودند و کسی امام جماعت نبود برایم عجیب بود پس پیش نماز کیست؟! 😳
در همین افکار بودم و به صفها نگاه میکردم که یک خانم جوان با لباسهایی که در دست داشت به سمت مسعود آمد.
با تعجب به مسعود نگاه کردم. چشمان گرد شده بود. اشتباه می کنم یا حقیقت دارد؟!
شرمنده شده بودم از حرفهایی که به او گفته بودم و نمیدانستم چکار کنم.
عرق شرم بود که از سر و صورتم فرو میریخت و مانده بودم چه چیزی به مسعود بگویم. 😓
آن خانم جوان هر قدمی که برمیداشت من بیشتر مطمئن میشدم که چه اشتباهی کردم و چه حرفهایی که نباید میگفتم را، گفته ام.
سرم را پایین انداختم و دلم میخواست زمین شکافته شود و من را در خود فرو ببرد.
مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود، لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت،
اما چیزی نگفت. 🙂
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
1_643576894.mp3
14.22M
🎙| #کتاب_صوتی
📕|کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
🎬| قسمت 2⃣
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═✧❁﷽❁✧═
📆| #جمعه_های_مهدوی
🤲| #دعای_حجت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
mirdamad.mp3
1.89M
═✧❁﷽❁✧═
🌱 #در_فراغ_یار
💐#جمعه_های_دلتنگی
آقا جون با خودم یــہ نذرے کردم
کـہ اگـہ تورو ببیـنم
با همون نگاه اول
جونم بدم براتو..
🔹نجوا با آقا
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
40.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═✧❁﷽❁✧═
🗓| #طبق_برنامه_جمعه_ها:
✅#مهارتهای_زندگی
🎬| این قسمت : #یاد_درگذشتگان
🕯 تاثیر مثبت آنچه از رفتگان آموخته ایم در ادامه زندگی👋
✅🌈 مهارتهای مورد نیاز برای زندگی اجتماعی و نکات مربوط به آداب معاشرت در جامعه را به زبان ساده و زیبا آموزش می دهد .👆
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
Part02_خون دلی که لعل شد.mp3
4.74M
🎙| #کتاب_صوتی
📕|کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
🎬| قسمت 3⃣
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
💠#شرح_حدیث
💐| امام علی عليه السلام:
📜 |كَم مِن عَقلٍ أسيرٍ تَحتَ هَوى أميرٍ
❇️ چه بسیار عقل که اسیر فرمانروایی هوس است
📚|نهج البلاغه حکمت۲۱۱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═✧❁﷽❁✧═
🎥| #کلیپ_کوتاه
✅چکار کنیم بنده شویم❓!
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 4⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت سيزدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3454
مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂
همین چیزی نگفتن بیشتر شرمندهام میکرد. بالاخره آن خانم لباسها را به مسعود داد و اینجا بود که متوجه شدم اشتباه نمیکردم.
در حالی که سرم پایین بود به مسعود گفتم:
حاج آقا شرمندهام ببخشید نمیدونستم شما... 😓
نگذاشت حرفم تمام شود و با حالت خنده و شوخی گفت:
نمیدونستی آخوندم درسته؟
و چشمکی زد. 😉
در حالی که سرم پایین بود گفتم: شرمندهام. 😞
اما مسعود، که حالا میدانستم حاج آقای مسجد است، خندهای کرد و دستم را گرفت و گفت: دشمنت شرمنده. 🌷
گرمای محبتش را در دستانم احساس میکردم.
حاج آقا: بریم نماز بخونیم همه منتظرن و گشنه. اگر یه کم دیگه اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم، میان از گرسنگی ما رو میخورن! 😅
در حالی که میخندید، جلوی صفهای نماز ایستاد. و من از اینکه بعد از چندین سال نماز میخواندم حس دیگری داشتم.
چقدر این نماز برایم لذت بخش بود، انگار دوباره به آغوش پر مهر پدرم برگشته بودم. دوباره همان حس کودکی همان آغوش، همان احساس آرامش و امنیت. 😌
نماز تمام شد؛ سفره انداخته شد. فکر میکردم حالا که این همه مواد غذایی توی این خانه هست و این آخوند هم مسئولشان است، الآن است که برنج و مرغ و کباب بیاورند سر سفره.
فکر جوجه و کباب و گوشت و غذاهای رنگارنگ اشتهایم را باز کرده بود. چقدر احساس گرسنگی داشتم! 🍗🥓🍔😋
حاج آقا: خب آقا... ببخشید اسمتون رو که نپرسیدم‼️
-حمید هستم.
حاج آقا: خوشبختم آقا حمید. خیلی خوشحالم امروز اومدی اینجا. امیدوارم بازم بیای.
چشمکی زد و گفت: ما اینجا کمک زیاد میخوایم. 😉
و شروع کرد به خندیدن.
-من هم از آشنایی با شما خوشبختم. باز هم ببخشید که ...
حاج آقا: ای بابا اشکال نداره، ما آخوندا ازین چیزا زیاد می شنویم. خب آقا حمید بفرمایید آب گرم و خرما.
باورم شده بود که امروز را روزه گرفتهام. انگار ظهر آن همه غذا نخوردهام❗️
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯