eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
4.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ جوووووون از هفته دیگه باید گاندو رو پخش کنن🤣🤣🤪
پایان دفاع هشت سالِ ایران😎😅✌️🏻
~🕊 •🔗• فقط یه چیز یه لحظه تنها یه لحظهـ! به این فکرکن وتصور کن ؛ اقامون دارن تو کوچه های غریبی قدم میزنن و... منتظر ما هستن🥀 حالا به ڪارت ادامه بده.. ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَرج https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
دو پارت جبرانی الان تقدیمتون میشه🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 زینب با لبخند نگاهش کرد و گفت - یه جوری حرف می زدی من گفتم برادرت خیلی سخت گیره و عمرا اجازه بده - علی خیلی غیرتیه شما رو که دید راضی شد. گفت از دوست پیدا کردنت معلومه میتونم بهت اعتماد کنم. وگرنه عمرا اجازه میداد وقتی کلاس ندارم دانشگاه بمونم. زهرا و زینب حرف میزدن که من یاد محمد افتادم. نگاهی سمت ماشینش کردم و دیدم که هنوز داخل ماشین نشسته و ما رو نگاه میکنه. زهرا دستش رو رو بازوم گذاشت و گفت - تو چرا اینقدر حواست پیش صولتیه؟ هنوز خبری نیست اینجور میکنی. فردا زنش بشی حتما بدون اجازه اش آب هم نمیخوری؟ بعد کمی هلم داد و گفت - بیا بریم داخل. ببینه نرفتی خودش میره. زینب ابرویی بالا داد و گفت - هنوز هم صبر میکنه فرشته بره بعد میره؟ - آره بابا. از داداش منم غیرتی تره. فکر کنم اگه میتونست الان اجازه نمیداد فرشته بمونه. زینب با دست پشت کمرم فشار آورد و مجبورم کرد باهاش هم قدم بشم - اینجورا نیست. چون هنوز ازدواج نکردید میترسه وقتی حواسش نیست یکی فرشته اش رو بقاپه. هرسه با لبخند وارد دانشگاه شدیم. **** - محمد حرکت کن دیگه ... دیدی که فعلا نمیخوان برن. محمد کلافه دستی لای موهاش کشید. پوفی کرد و ماشین رو روشن کرد. - به مامان قول نداده بودم براش برم خرید الان برمیگشتم دانشگاه. - خب بعدا برو خرید - نمیشه امشب داییم و خانواده اش مهمونمون هستن. مادرم دلخور میشه اگه اهمیت ندم. محمد با حرص از دانشگاه دور شد. آرش سالاری با تعجب به رفتن محمد و موندن فرشته نگاه کرد. فکر اینکه محمد دور و بر فرشته نیست وسوسه اش کرد تا دوباره شانسش رو امتحان کنه. از ماشینش پیاده شد و به دانشگاه برگشت. ♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️ 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 هر سه روی نیمکت نشستیم. زهرا نگاه ناراضیش رو به اطراف داد - کاش روی چمن مینشستیم - مگه پارکه؟ زینب با من موافقت کرد - همینجا خوبه دیگه. میخوایم یکم باهم باشیم. زهرا هنوزم راضی نشده بود - پس بریم بوفه دور یه میز بشینیم و یه چیزی هم بخوریم. - اینو خوب گفتی. زینب پاشو بریم ازت پذیرایی هم بکنم. دست زینب رو گرفتم و بلندش کردم که با دیدن سالاری روبروی خودم دستم شل شد. - سلام خانم پهلوان ... ببخشید مزاحم شدم. دیدم امروز بادیگاردتون رفته مرخصی گفتم شاید بشه باهم حرف بزنیم. اخمهام تو هم رفت و حرصی سرم رو پایین اندختم. زهرا به جای من گفت - دفعه پیش که بهتون گفتن حرفی با شما ندارن. چرا دوباره مزاحم میشید؟ - از دفعه پیش خیلی گذشته. گفتم شاید با صولتی به تفاهم نرسیدن که هنوز از مرحله دوستی عبور نکردن. زهرا و سالاری با حرص به هم نگاه میکردن ولی من از اینکه به من ومحمد به چشم دوتا دوست نگاه میکنن لبم رو به دندون گرفتم و خجالت کشیدم مخصوصا پیش زینب. زهرا دوباره پرید وسط و گفت - شما این وسط چکاره اید؟ سالاری روش رو از زهرا برگردوند و به من نگاه کرد - مثل اینکه بادیگاردتون نبودنی وکیلشون هست. اینبار زینب کلافه شد و دستم رو گرفت و گفت - مثل اینکه این آقا خیال ندارن مزاحمتشون رو تموم کنن. بهتره بریم. - خانم پهلوان شما همیشه اینهمه بی زبونید؟ اینجا همه جواب منو میدن جز شما. اگه با صولتی به نتیجه نرسیدین چرا یه شانسی هم به من نمیدید تا باهم صحبت کنیم. ♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️ 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
منت خون حاجی تا ابد روی سرمون می‌مونه، اما! اونایی که رای ندادن، حسرت یاری تنها حکومتی که زمینه ساز ظهور است رو تا ابد به دوش می‌کشند. حرف دشمن مولا رو گوش دادن آدم رو بی‌عزت می‌کنه... https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•⛱️• #والپیپر والپیپرهای زیبا تقدیم شما🙃❤️ #بَچـھ‌های‌_حـآج‌قــآسِــݥ https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 بازم زهرا نخود آش شد و جواب سالاری رو داد - بهتره تمومش کنید با این حرفها نمیتونید بین این دو تا رو بهم بزنید. اینا چند ساله که نخشون بهم گره خورده شما هم زورتون نمیرسه این گره رو باز کنید. - از کجا میدونید نمیتونم؟ پوزخند سالاری حسابی کفریم کرد و جوابش رو دادم - مثل اینکه خیلی خودتون رو تحویل میگیرید. یه تار موی آقای صولتی رو هم با شما عوض نمیکنم. بهتره بیخود خودتون رو به زحمت نندازید. حاضر نیستم یک دقیقه هم براتون وقت بذارم. حرفم که تموم شد منتظر عکس العملش نشدم و به سمت بوفه رفتم. کمی بعد زینب و زهرا هم اومدن. - کجا موندین شما؟ زینب با لبخند جوابم رو داد - زهرا دید که رفتی به پسره میگه خوبت شد؟ فکر کردی واقعا بی زبونه؟ پسره هم حرصی راشو کشید رفت. با این وکیلی که تو داری دیگه نباید نگران تو شد. منو زهرا با این حرف زینب به زور خنده هامونو خوردیم. - براتون کیک و آبمیوه بخرم؟ - آخه با یه کیک و آبمیوه انرژی رفته مون برمیگرده؟ - راست میگه دیگه زهرا. کار وکالتش رو کامل انجام داده. با کیک و آبمیوه کوتاه نمیاد. - پس جناب وکیل بفرمایند چی میل دارن همونو سفارش بدم - نیازی نیست فی سبیل ا... حساب میکنم. راحت باش هرسه سر هامون رو زیر انداختیم و خندیدیم. زهرا زودتر خنده اش رو جمع کرد و گفت - فقط این سالاری فهمید شما چند ساله خاطرخواه همدیگه اید. از فردا دوباره میرید رو بورس حرفهای خاله زنکی. اخم کردم و مثلا دلخور گفتم - تقصیر توئه دیگه. بجای دفاع کردن از من اسرارم رو لو میدی. - دیگه بحث این پسره رو ول کنید. من اومده بودم بگم از طرف دانشگاهمون ثبت نام کردم برای راهیان نور اگه تو و زهرا هم بخواید میتونید با هم ثبت نام کنید زهرا با ذوق بهم گفت - زینب راست میگه. بیا باهم بریم راهیان. لب پاینم رو کمی بیرون دادم و ناراحت گفتم - نمیتونم. مادربزرگ مریضه و من یه روزم نمیتونم تنهاش بذارم. - حالا ناراحت نشو. تازه ثبت نام شروع شده. شاید خدا خواست و جور شد که بری. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
💕 محبت پیش زهرا و زینب خوش گذشت ولی به محض جدا شدن از اینکه نمیتونم راهیان برم دلم گرفت. هنوز شیرینی سفر سال پیش زیر دندونم بود. داخل خونه شدم. - مادربزرگ ... سلام ... کجایی؟؟ صدایی نشنیدم. سرکی تو خونه کشیدم و آخر در اتاق رو باز کردم. مادربزرگ هنوز توی رخت خواب بود! - مادربزرگ خوابی؟ مادربزرگ؟ کنار رخت خواب نشستم و بادست شونه اش رو تکون دادم. مادربزرگ بدون اینکه چشمش رو باز کنه با صدای گرفته گفت - سلام عزیزم ... حالم خوش نیست نگران دست روی پیشونیش گذاشتم. داغ بود. سریع بلند شدم و به اورژانس زنگ زدم. تا وقتی دکتر مادربزرگ رو معاینه کنه دل تو دلم نبود. - خانم دکتر حال مادربزرگم چطوره؟ - نگران نباش دخترم ما مواظبشیم. - آخه چرا اینهمه بی حاله؟ - عفونت بدنش رو گرفته. ضعیف و پیره. قلبشم تو وضعیت خوبی نیست. یه مدت باید تحت نظر باشه - تو بیمارستان؟ ... یا تو خونه؟ - نه دخترم باید بیمارستان بستری بشه. به معنای واقعی پنچر شدم. - چه مدت؟ - شاید یک ماه. سکوتم باعث شد دکتر ازم دور بشه و بره و من رو سرگردون وسط راه رو رها کنه. حالا من یک ماه تنها چکار کنم. نمیتونستم تنها برگردم توی اون خونه. تو اون محله همه مادربزرگ رو میشناسن. حالا که آمبولانس اومد دم در خونه دیگه همه میفهمن که من توی اون خونه تنهام. تنم به لرزه افتاد. مادربزرگ بارها بهم اخطار داده بود هیچ وقت تو خونه تنها نمونم. از مرد های نامردی گفته بود که یکیشون هم برای یه شهر زیاده چه برسه برای یه محله. ازم خواهش کرده بود اگه یک روزی پیشم نبود برگردم پیش مادرم حتی اگه به نظرم دارم برمیگردم جهنم. میگفت مطمئن باش دربرابر تنها بودن تو خونه مثل رفتن به بهشته. درمونده روی صندلی کنار تخت نشسته بودم و به چهره مادربزرگ خیره شده بودم. با صدای اذان از جام بلند شدم و رو پیشونی تب دار مادربزرگ بوسه زدم. به نمازخونه بیمارستان رفتم تا قلب و فکر پریشونم رو با ذکر خدا آروم کنم. ***** محمد با کلی نایلون خرید توی دستش پشت سر مادرش از پله ها بالا میرفت. داخل خونه شد و مستقیم به سمت میز غذاخوری رفت و خرید هارو روش گذاشت. روی اولین مبل ولو شد و نفس نفس زد. - بفرما مامان اینم خریدهاتون ... من مرخصم؟ - دستت درد نکنه. ان شا ا... دومادی تو ببینم. برو یکم استراحت کن دو سه ساعته داییت میاد. - وقت ندارم باید ماشینم رو ببرم تعمیرگاه ببینم چشه. سعی میکنم سریع برگردم. - پس عجله کن قبل اومدن داییت برگردی. محمد سعیش رو کرد زود برگرده ولی داییش زودتر از وقتی که منتظرش بودن رسید. سر کوچه از تاکسی پیاده شد. متوجه داییش شد که ماشینش رو پارک میکرد. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•°
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 ☘️ ﷽ 🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️ 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج 💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
از این به بعد هرکسی پرو بازی درآورد دیگه بهش میگیم اوه اوه پرویی نجومی😂✌️🏻 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•💛• چہ‌زیبامیگفٺ‌شہیدابراهیم‌هادۍ: بہ‌فکرمثل‌شہدا‌مُـردن‌نبـٰاش!🌻🌿 بہ‌فکرمثل‌شہدازندگۍکردن‌باش!シ https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
•『💔』 ‌• ازش‌پرسیدم:‌اگه‌مےتونستےالان‌هرجایےکه مےخواستےباشے،کجامےرفتے؟ گفت:خبر‌داری‌امام‌زمان(عج)الان‌کجاهستن؟ جوابے‌نداشتم،سکوت‌کردم..(: وصف حال🙃💔 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd